Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
بررسی داستان پیش نوشتهء حمیدرضا نجفی
تعداد نظرها: ۱۷

001


داستان مدرن داستان فرد است. داستان مدرن جهانی را عرضه می کند که از منظر یک فرد خاص مجال هستن پیدا کرده است. این امکان را فراهم می کند که با این فرد همدل شویم. با چشم او جهانش را ببینیم، با زبانش طعم این جهان را بچشیم و با حواس او آن را ببوییم و لمس کنیم. با قلب او دوست بداریم و کینه هایش را درک کنیم و احساس و بینش مان را با ضرباهنگ قلب او هماهنگ کنیم. شاید از این رهگذر و با محاسبة اختلاف زاویة جهان خودمان با جهان او، هستی را از منظری متفاوت و خارق عادت مشاهده کنیم و بسنجیم. در داستان «پیش» با مردی همراه می شویم که انگار به آخر جهان رسیده است. اگر زندان را به عنوان آخرین بن بست اجتماع بپذیریم، قهرمان داستان ما در انتهای راهرویی تکیه بر دیوار زده که آخرین بن بست زندان محسوب می شود. او عضوی از این اجتماع است که در هیچکدام از اتاق ها جایی ندارد. او را از خود رانده اند، چون هیچ چیز برای قسمت کردن ندارد، به جز چرک و خون و کثافت پاهای مجروحش. راوی اوست. زندانی دیگر روشنفکری است که از بد حادثه به دست مادرش تحویل ماموران شده. پیرزن تصور می کرده شرایط را برای اصلاح و رستگاری فرزندش مهیا کند. او را هم از همة اتاق ها رانده اند. او نیز چیزی برای قسمت کردن ندارد تا آنجا که راوی ما او را بدبخت تر از خود می یابد. راوی برای بقای خود به هر کسی که می بیند به چشم فرصتی برای رفع نیازهای خود می نگرد. حالا یا غیرمستقیم و یا اصلاّ با بریدن گوشش یا زدن جیبش. او در شرایطی نیست که به برقراری ارتباط انسانی و دوستی بیندیشد. این دو انسان ناچار با هم دمخور می شوند . راوی ما برای مهمانش نقشه می کشد. برای اجرای برنامه اش ناچار پیوسته در جدال با خود است. او سال هاست که دیگر اعتقادی به دوستی ندارد و نباید هم داشته باشد تا بتواند زندگی کند، تا بتواند خودش را راضی به زدن جیب همبندش کند. اما جهانگیر آنقدر با دیگران فرق دارد که راوی ما اسفندیار، ملقب به اسی بیکس را دوباره به فکر وامی دارد تا بتواند برای جهانگیر هم حکم صادر کند. داستان «پیش» کشاکش این جدال درونی در ذهن و قلب اسی بی کس است. جهانگیر در هیچکدام از اتاق ها نتوانسته با دیگران ارتباط برقرار کند و به همین دلیل است که هیچجا او را تحمل نکردهاند. اما وقتی کارش به ته کریدور می کشد خیلی زود به اسی بی کس اعتماد می کند. اسی هم که بعد از چند روز خماری و بی سیگاری بیش از هر چیز دلش سیگار می خواست، وقتی دید طرف به چه سادگی سیگارهای خارجی نازنینش را به او تعارف می کند، نظرش را راجع به جهان تعدیل می کند. یعنی بیش از خود سیگارها تحت تاثیر منش جهانگیر قرار می گیرد. اصولا او با این سیگارهای نرم و شیک میانه ای ندارد. جهان به محوطه می رود و اسبابش را به اسی می سپارد. اسی تا وقت شام منتظر می ماند و حتی برای جهان هم شام می گیرد. اما رندان به او می رسانند که طرف تنها تنها مشغول پذیرایی از خودش است. ناگهان تمام ساختمان ذهنی اسی بی کس فرو می ریزد و دوباره بی کستر از همیشه می شود. برگشت جهان از آن قسمتهایی است که خواننده را عرق لذت می کند. اسی هم با بهره گرفتن از ضیافتی که جهان برپا می کند. احساس تنهایی را از خودش دور می کند و دل به این دوستی می بندد. این احساس چنان زیباست که اسی بی کس حتی در ترنابازی جور رفیقش را هم می کشد و به جای او شلاق هم می خورد، آن هم اسی بی کس که خودش به خاطر رفیقی به زندان افتاده است که حاضر نشده بود پای رفیقش بایستد. ادامه این ضیافت به نظرم از زیباترین جلوه های روابط انسانی است که در این داستان تجلی میکند. و چه ضربة سنگینی به اسی بی کس و خواننده وارد می شود، وقتی که هنوز نشئه این رابطه در سر هست اما دوست دیگر نیست. او را برده اند و رویا به پایان رسیده است. صبح است. آخرهای داستان، اسی بی کس خود را سرزنش می کند که چرا خام شده است و با فروش پیراهنی که جهان برایش گذاشته در پی جبران مافات است. دنیا ادامه دارد و او باز هم باید زندگی کند و برای زندگی کردن نیز باید بتواند خودش را توجیه کند.
×××
به نظرم تاثیر نشان دادن جلوه های انسانیت در جاهایی چنین دور و دور از انتظار تاثیری بی نهایت عمیق بر خواننده می گذارد. راستش من احساس بهتری دارم و فکر میکنم که حالا پس از خواندن داستان در دنیای زیباتری زندگی می کنم. شاید نباید کار کارگاه را با داستانی اینقدر خوب شروع می کردیم. اینطورى بیشتر مجبور می شویم هی تعریف کنیم. پیش از این هم داستانهایی دیده ایم که زبان ممنوعه و زیرزمینی را به کار گرفته باشند اما راستش اغلب آنها با نگاهی توریستی به این زبان و فرهنگ توجه کرده اند. نمی خواهم از کسی نام ببرم. اما در «پیش» چنین نیست. دو پاکت سیگار اشنو نه آنقدرها قیمت دارد (حتی در زندان) و نه کشیدنش آنقدرها لذت. این قدرت نویسنده و تسلط او بر زبان است که به او این قدرت را می بخشد تا چنین موقعیتی بسازد. اسی بی کس را وقتی که از ترنابازی برمی گردد با اول داستان مقایسه کنید. در انتهای کریدور که برای او انتهای دنیاست. ببینید چه سرزنده و امیدوار با همان پاهای آش و لاشش پیش می رود. یا به وصف اسی بیکس از نان و کبابی که جهان می آورد توجه بفرمایید. پوشش و محملی نیز که نویسنده برای روایت جدال درونی اسی برگزیده بسیار ظریف و زیباست. منظور نقل قولهایی است که اسی از اوستایش می کند که به طرزی شایسته کنش درونی او را نشان می دهد. مثلاً در داستان لحظه هایی داریم که در آنها اسی قلباً به جهانگیر متمایل است اما قولی که از اوستا می آورد در تضاد با آن است. نویسنده این تمایل را با لحنی که اسی از اوستایش نقل قول می کند به خواننده منتقل می کند. مجموعه گفتگوها و روابط در همة اتاق ها نیز بر رابطه رفیقانه بر روابط رفیقانه دلالت و تاکید دارد و ما را لحظه به لحظه بیش از پیش بر این پیچ زیبای روابط انسانی متمرکز می کند. و همة اینها دست مریزاد دارد. بخصوص نقشی که چنین داستانهایی در ثبت فرهنگ یکی از مهمترین قشرهای اجتماع به لحاظ جامعه شناختی دارند. و حفظ کردن آنچه امروز زندگی ماست و مبارزه با فراموشی. و دیگر امید ماست به خواندن داستانهای دیگر حمید رضا نجفی.

محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir

002

زيستن و تجربه دنياهاي ديگر که در زندگي تا امروز زيسته مان و شايد زندگي تا حدي معلوم و روشن اينده مان امکان تجربه آن وجود نداشته باشد ار آن دست تجربه هايي است که از دل متن بر مي آيد و داستان مدرن شايد کاملترين و به گونه اي ناب ترين شکل اين تجربه است. شايد بعضي مان پس از خواندن داستان "پيش" به وجود دنيايي ديگر با قواعد و زباني ديگر در نقطه اي همين نزديکيها پي ببريم که انگار درانتهاي زندگي اجتماعي اين ديار داير و برقرار است. امکان تجربه مستقيم چنين دنيايي و شنيدن ديالوگها و زباني اين چنين براي بسياري از ما ناممکن است و تازه اگر هم باشد از ديدگاه و ذهن خودمان خواهد بود نه اسي بي کس که خود متعلق به چنين دنيايي است. داستان "پيش" نقل تجربه همدمي اجباري راوي ( اسي بي کس ) با جهانگير است در فضايي ويژه که عناصر و شخصيتهاي آن به تمامي از آن دنيايي ديگرند و تنها وصله ناجور آن جهان است. از دل روايت اسقنديار نقل رفيق و نارفيق با روايتي تازه تجربه ميشود وشايد اگر از کساني باشيم که به انتهاي يکي از خطوط زندگي رسيده باشيم بهانه اي بيابيم براي ادامه دادن ... نقاط قوت داستان را از زبان ويژه و مناسب آن گرفته تا روايت قدرتمندانه شخصيت اسي بي کس را گمانم بقيه بگويند . ترس من از آن است که بدين منوال قراري ناگفته شود که در کارگاه داستان تنها شرح و تفسيري باشد و تعريف و تمجيدي براي داستانهايي که هست و بس وگرنه حرف داشتم از زبان داستان و بويژه ديالوگها که به نظرم اينجا بطور برجسته و تقريبا يگانه روزنه آشنايي مخاطب با اين دنياي پر رمز و راز است و شايد همين نقطه قوت به گونه اي روي چيزهايي که بايد يا دوست داشتيم در داستان ببينيم را پوشانده باشد. مقصودم اين است که حداقل وقتي زوار اسي بي کس زل ميزند به ته کريدور زندان ما هم چيزي از ته کريدور مي ديديم بماند که خيلي دلمان ميخواست گوشه و کنار اين دنياي متفاوت را هم ببينيم : چرخ غذاي فتاح که فقط صداي آنرا مي شنويم و سر دم زير هشت را و اتاقهايي را که جهان را در آنها جا نبود و اجزاء بازي ترنا و ... شايد راست باشد اين گفته که : " اکثر ما با اينکه دو پا داريم همواره وزن خود را روي پايي مي دهيم که قويتر است." اما نتيجه اين عادت بد از پي تکرار شايد "يه وري" ايستادن باشد.

ع - ر - احمدي - رامسر

003

زبان اگر قرار باشد ابزار رساندن مفاهيم شمرده شود كاركردى بسيار مهم در فرم داستانى مى يابد و انتخاب سبك و لحن روايت و نيز گويش آدم هاى قصه كارى به ويژه دقيق و مشكل مى شود. آنچه كه مى توانست در چهارچوب فرم اين داستان بدل به ويژگى درخشانى شود اكنون و با اصرار بيش از حد بر استفاده از آن به كار آسيب زده است. آن هم در اثرى كه بر تك گويى ها و گفتگو ها استوار است و گيرم پشت ميله ها فرهنگ خودش را داشته باشد. دليل نمى شود داستان بشود فرهنگ استعارات و اصطلاحات جماعت بنديان. قصه ى "بيگانه" اى كه جايى ميان جمع ندارد و يكسره ناجور است قصه ى تازه اى نيست. مى ماند اين كه آن بيگانه اين بار چه چيزى براى گفتن داشته باشد و انگار "جهان" روشنفكرى ما خاموش شاهد لمپن ماآبى آدم هايى است كه چيزي جلودارشان نيست تا همه چيز و زبان را به چرك و گند بكشند و او بماند و همه چيزش را در برابر هيچ ببازد تا سرآخر شايد در تلاش براى فراموشى با همان ها در اين افتضاح "نصف نصف" شريك شود. زرق و برق زبانى از اين دست اگر جلوى چشم مان را بگيرد "جهان" داستانى مان و شر و پرش به همين سادگى گم مى شوند تا چيزى اگر بماند پوسته اى. پيراهنى باشد با سوراخى كه جاى آتش سيگار است و جاى گلوله نيست.

آرش بنداريان زاده
81/11/30
arash_b_z@yahoo.com

004

براي من نوشتن ساده نيست، نقد كردن كه ديگر جاي خود دارد چون سررشته اي هم از آن ندارم. ولي بايد اعتراف كنم كه از خواندن اين داستان لذت بردم، لذتي كه نتيجه آن شادماني محض نيست بلكه آميزه پيچيده اي است از شادي،رنج،حسرت و ... هرچه كه بود احساس نابي بود ... همين ديروز در ترافيك شديدي گير كرده بوديم.صداي آمبولانسي،مدام از مردم مي خواست كنار بكشند و خط وسط را آزاد كنند. باور نكردني بود ولي به جز دو-سه نفر،براي بقيه چندان مهم نبود كه يكنفر دارد جان مي دهد ... وقتي از راننده خواستم به لبه خيابان نزديك شود و راه را باز كند،جواب پرخاش گرانه اش اين بود:"واسه چي،كه بياد بماله به ماشين من و خط بياندازه و بره?!" نمي دانم اينجا كجاست،شرق عرفاني،ايران،معرفت،جوانمردي،... حسرتهاي بربادرفته ما. نمي دانم اينجا كجاست ...

سهيل خسروي
skhosravik@yahoo.com

005

با سلام
از خواندن داستان پيش ،بسيار لذت بردم و به نظرم داستان بسيار خوبي يود به دلايل زير:
1- از نظر زبان ، كه نويسنده با مهارت تمام زبان آدم هاي جنوب شهري و لمپن را بسيار دقيق در آورده بود. و از اصطلاحات آن ها به جا استفاده كرده بود .
2- از نظر ساختن تصوير و فضا ، بسيار موفق بود و خواننده ضمن خواندن ، در فضاي زندان،كه جايي است نا آ شنا براي اكثريت، قرار مي گرفت .
3- ايجاد تعليق و كشش .
4- استفاده از گفتگو هاي شسته و رفته و به جا ، كه به دل مي نشست و حس هم ذات پنداري با با شخصيت ها، به خصوص جهان و اسي را ايجاد مي كرد .
5- و بلا خره ، پايان بندي تاثير گذار بد ون استفاده از ديالوگ هاي سانتي مانتاليزمي .
6- براي نويسنده آرزوي توفيق بيش تر در خلق آثار بهتر را دارم.

با تشكر
مه كا مه رحيم زاده
mahkameh138@yahoo.com

006

داستان "پيش"راميتوا ن بانگاهي دوسويه نگاه کرد: اول نقش "روايت"راموردتوجه قراردادوبعدجايگاه"زبان"رادربيان روايت. اينکه پايه ي زيرساختي اين داستان مبتني برروايتي آنهم ازنوع اول شخص مفرداست رابه سادگي درچندسطرابتدايي در مي يابيم.ودرست ازهمين نقطه است که کارکرد"زبان"وجنس آن دراين روايت داراي اهميتي مضاعف مي شود. نويسنده درروايت داستان خودآنقدرپاي بند جنس اين زبان مي شود که متاسفانه دربسياري ازنقاط "پيشبرد روايت"راناخودآگاه درپلانهاي عقب ترقرارميدهد و مخاطب رااين جلو درگيرساختارنحوي جملات وبازيهاي نوستالوژيک واژه ها مي نمايد.پرداختن به بارمعنايي کلمات نامانوس وتوصيف لوکيشن هاي داستان همانقدرکه خواننده را درگيرمي کندبه نظرميرسدخودنويسنده وحتاکاراکترهاي داستان رانيزدرگيرکرده است.وتنهادستاورداين چالش ايجادموانعي درراه حرکت روايت است که دربارزترين نوع آن مي توانيم سطرهاي پياپيي رابيابيم که صرف ترجمه وتشريح برخي واژه هاومکان هاشده اند.وازکف رفتن خط سيرروايت محصول اين اتفاق است!

مجيدکاشاني
mm00kk@yahoo.com

007

با سلام جناب آقاي نجفي داستانتان را خواندم به نظر مي آيد بعضي از كلمات و ديالوگهايي كه صورت گرفته اند به دهه هاي پنجاه بر مي گردد و حالا ديگر استفاده نمي شود. اما در كل فضا سازي خوبي كرده ايد . قائده داستان كوتاه را فكر مي كنم رعايت كرده ايد. ادامه بدهيد زيبا مي نويسيد.

با تشكر
موذن
ashil12000@yahoo.com

008

و حالا نوبت ماست: "داستان‌نویس، حمید نجفی پیش!"

شاید به زانو نشسته باشی یا ایستاده با گردنی راست بالاگرفته، یا سرت را گرم روزنامه‌ای، کتابی کرده باشی، انگار که نشنیده‌ای؛ هر چه باشد می‌بینمت که به حکم "پیش!" لحظه‌ای گیرم کوتاه، نفست در سینه جا مانده و حالا بالا که آمده دیده‌ای که هر دو دست را آورده‌ای پیش و منتظر مانده‌ای، منتظر هستی.
و اما شنیدم از امیر که می‌گفت: "کاش مکان ناآشنای داستانت را با ریزه‌کاری‌های بیشتری می‌ساختی تا اشیاء و دیوارها و قفل و بست‌ها کمک‌مان می‌کرد تا محیط داستان پرخون‌تر و زنده‌تر ‌شود. جوری که حالا پرداخته‌ای تمام بار ساخت فضا و مکان داستان بر دوش واژگان، اصطلاحات و تعابیری‌ست که جای جای داستان را پر کرده‌اند و حتی گاه انگار سرریز می‌کنند. راوی با محیط آشناست و داستان از ذهن و زبان او جاری می‌شود، پس ترفندی باید. مکان این داستان به اعتبار آدم‌ها و زبان و فرهنگ خاص‌شان شکل گرفته، این به خودی خود زیباست و خوب هم از کار درآمده ولی کافی نیست، بگیر دل‌مان بخواهد بیشتر بدانیم، همان ریزه‌کاری‌ها را، تا تاریکی جهان داستان را با وضوح بیشتر ببینیم و چشم‌هامان خیره شود."
اینک وزیر، پا پیش می‌گذارد: "امیر، سرت به سلامت! جسارت است ولی باید به عرض برسانم که کار ایشان در انتقال مجموعهء زبانی مورد نظر به جهان داستان دست‌خوش دارد."
امیر می‌گوید: "برمنکرش لعنت!"
جلاد می‌گوید: "پس تعطیل کنیم برویم!"
وزیر می‌گوید: "اگر امیر رخصت دهند نکته‌ای اضافه ‌کنم. داستان را که به پایان می‌بریم قصه جهانگیر جمع و جور شده است و می‌دانیم که چرا اینجاست و به چه جرمی. کاش ماجرا این همه روشن نمی‌شد و جا می‌ماند برای حدس زدن‌های من و ما و شما حضرت امیر! مهم نیست که اسفندیار و جهانگیر چگونه و چرا در این دنیا گرفتار آمده‌اند، در این داستان مهم رابطه‌ای‌ست که با هم برقرار می‌کنند، به رغم همه آنچه پیرامون‌شان می‌گذرد. پس اگر بی هیچ دلیلی به این دنیا پرت شده باشند باز هم اصل آنچه این داستان می‌خواهد بگوید شکل می‌گیرد و حتی حدس می‌زنم قوی‌تر. چون در آن صورت مسایل انسان مصیبت‌زدهء امروز در شکل عام‌تر خود از دل داستان بیرون می‌زند و تأثیر داستان دوچندان می‌شود."
"او را پیش بیاورید! هم اینک!"
و حالا تو مانده‌ای و دست‌های خالی و ترنا که هوا را تیز می‌برد و پایین می‌آید و ته دلت گر گرفته و نمی‌دانی که رفیقی مانده تا پا پیش بگذارد، تا جورت را بکشد!

فرهاد فیروزی
ffiroozi@yahoo.com

009

ببينيم اختلاف سطح شروع داستان ، و پايان داستان چقدر است . گمانم هرچقدر اختلاف پتانسيل آغاز و پايان بيشتر باشد ، عنصر داستان داستان قوي‌تر بوده است . دراين داستان چنين اتفاقي رخ نمي‌دهد . شروع و پايان تقريبا هم سطح هستند . يعني داستان از زنجيره‌اي از حادثه‌هاي كوچك با رابطه علي تشكيل نشده كه به يك حادثه د رنقطه اوج برسند ، يا انرژي آنها ، يك حادثه در نقطه اوج بسازد . اما مي‌توانيم داستان را داستان شخصيت بدانيم . در اين صورت هم سطح شخصيت در شروع داستان با سطح پاياني وي بايد يكسان نباشد . اختلاف سطح شروع و پايان شخصيت ، شكل‌هاي مختلفي دارد كه معمول و معمولي‌ترين آن ، همانا تحول شخصيت است . د راين داستان اختلاف سطح دو شخصيت آن چقدر است . به نفع داستان مي‌توانيم بگويي كه اين داستان از ساخت سنتي شخصيت اصلي و فرعي پيروي نكرده و داراي دو شخصيت موازي است . گمانم راوي داستان در انتها ، همان نيست كه در ابتدا بوده . اما شخصيت دوم ، سواي آن كه افشاي رازش نقطه پايان داستان شده و جاي اوج را گرفته ، تغيير چنداني هم نمي‌كند در طول داستان . داستان زبان و لحن خوبي دارد . بلكه هم خيلي خوب . خوش درآمده زبانش عدل . و همين هم هست كه فضاسازي داستان را هم پر ملات كرده و از آب درآورده . كه تبريك دارد . ولي جاهايي هم اين زبان و خوشگواري‌اش نويسنده را با خود برده و ايجاز كار را كم كرده . آخر اين كه كاش از سر ترنا بازي به اين راحتي نمي‌گذشت نويسنده . اين بازي مي‌شد اصلا بشود محور داستان و فرم آن مي‌شد فرم داستان باشد . يعني شروع داستان شروع بازي باشد و پايانش هم پايان داستان . شخصيت‌هاي امير و وزير و ساير شخصيت‌هاي بازي را مي‌شد پوشش شخصيت‌هاي داستان قرار داد و از تقابل آنها كلي كار كرد . در ضمن بازي ، محمل‌هاي خوبي براي اطلاع رساني به دست مي‌آمد كه همين هم خودش باعث ايجاز مي‌شد . يادمان باشد كه فرم قوي خود به خود تعيين مي‌كند چه بيايد و چه اصلا نيايد . . .

شهریار مندنی پور
mandanipour@hamyar.net

010

یک پیشنهاد عملی

قبل از این که بخواهم راجع به این داستان چیزی بگویم، دارم به شکل این گفتن‎ها فکر می‎کنم. به همین 9 تا نظری که تا این جا نوشته‎اند. دارم به مونولوگ فکر می‎کنم و کارکردش و دارم به دیالوگ فکر می‎کنم. این‎ها شاید ظاهراٌ هیچ ربطی به این داستان ندارد اما فکر می‎کنم به اساس این کار در این کارگاه مربوط می‎شود. شاید هم فقط مشغله‎ی ذهنی این لحظه‎ی من است. اما اگر مسئله‎ی من هم باشد با ورود به این صفحه و خواندن این داستان و این نظرات است که مسئله‎ام شده است. پس احتمالاٌ یک ربطی به این کارگاه و این داستان و بعد حتماٌ داستان‎های دیگر دارد.
اولین سئوالی که برای من مطرح است این است که این اولین داستان حمید رضا نجفی است یا نه. یعنی اگر اولین یا دومین یا سومین داستانش باشد من طور دیگری به آن نگاه می‎کنم، تا مثلاٌ داستانی که چند روز پیش در مجله‎ی سخن از محمد رضا صفدری خواندم. یعنی این اسم کارگاه داستان مرا با این مسئله رو‎به‎رو می‎کند. این داستان اگر تحت این عنوان منتشر نشود، برخورد من چه به عنوان خواننده، چه به عنوان کسی که چندتایی داستان نوشته است با آن فرق می‎کند. پس چه خوب است که هر داستانی که در این صفحه گذاشته می‎شود، چند سطری راجع به نویسنده‎اش به من خواننده که در این دانمارک یا در این دنیای اینترنت چرخ می‎زنم.
تا این جاش که شد همان مونولوگ. اما من دارم فکر می‎کنم چه طور می‎شود به این نظریاتی که هر کدام جدا جدا نوشته شده است شکلی زنده با دیالوگ داد. البته تا جایی که به من مربوط می‎شود با این امکان دسترسی به اینترنت و این امکان گپ زدن که همان چت علیه السلام باشد، قضیه به سادگی حل است. من دست کم تصور می‎کنم کسانی مثل مندنی پور یا تقوی هم یا جوان‎های نویسنده‎ی امروز این امکان را دارند. (فرض من بر این است که با نویسندگان طرف هستم، یعنی کسانی که هم مسئله‎شان نوشتن است و هم فرصت نوشتن دارند.)
یعنی هر هفته به سادگی می‎شود با میل زدن به هم‎دیگر قراری گذاشت و ساعتی را در هفته تعیین کرد و دوتا دوتا، سه‎تا سه‎تا نشست پشت کامپیوتر هات میل مسنجر یا مثلاٌ یاهو مسنجر را روشن کرد و راجع به داستان با هم حرف زد. این طوری یکی مثل من به راحتی می‎تواند مثلاٌ از آقای تقوی بپرسد منظورت از روشن‎فکر در این جمله چیست: زندانی دیگر روشنفکری است که از بد حادثه به دست مادرش تحویل ماموران شده.
یعنی چه چیزی توی این داستان به روشنفکر بودن آن مرد اشاره کرده است که به تو اجازه می‎دهد این صفت را برایش به کار ببری؟ چون یک کتاب دستش است روشنفکر است؟ یا چون به مادرش می‎گوید مامان؟ یا چون اصلاٌ نمی‎داند چیزی به عنوان ترنه‎بازی توی آن خاک یعنی چی؟ این سئوال من حد اقل باعث می‎شود به نشانه‎های روشنفکر بودن آن فرد در این داستان اشاره شود یا دست کم این نکته روشن شود که:
1- هر کس که یک کتاب دستش باشد اسمش روشنفکر نیست. (حتی اگر کتاب انگلیسی یا فرانسوی باشد)
2- این شیوه که یک کتاب یا یک عینک نشانه‎ی روشنفکر بودن در داستان باشد ما را می‎رساند به همان نوشته‎های دهه‎ی چهل یا پنجاه یا مثلاٌ سال شصت که هر کس پیراهن چینی تنش بود کمونیست به حساب می‎آمد.
3- شاید این دقت باعث شود که نویسنده حتی اگر چنین چیزی در ذهن داشته باشد، بگردد و شیوه‎ی تازه‎تری پیدا کند برای نشان دادن یک روشنفکر در داستانی کوتاه.
4- و شاید به این برسیم که داستان (مدرن) معاصر باید در تمام جزئیاتش معاصر باشد. (حتی در ساختن تیپ‎هاش.)
مثلاٌ من با اتکا به جمله‎های خود این داستان فکر می‎کنم این مرد جوان که به پیرمردها می‎ماند از خانواده‎ای مرفه است که زبان هم بلد است و توی آن فضا و توی آن موقعیت به دلایلی که ما نمی‎دانیم به مواد مخدر پناه برده است. این دلایل می‎تواند هر چیزی باشد: سیاسی، خانوادگی، عشقی.
فعلاٌ خیال ندارم راجع به داستان چیزی بگویم. جز این که این داستان حد اقل حُسنی که دارد این است که به راحتی می‎شود تا ته خواندش و حد اقل حُسنی که دارد این است که زبان قشر خاصی را قشنگ به کار برده است و همین دونکته یک داستان را از نخوانده شدن نجات می‎دهد.
باز هم مونولوگ شدها. می‎گفتم وقتی مونولوگ جای خودش را به دیالوگ دهد من می‎توانم از مندنی پور بپرسم وقتی صحبت از داستان (مدرن) معاصر باشد این جمله یعنی چی؟:
گمانم هرچقدر اختلاف پتانسيل آغاز و پايان بيشتر باشد ، عنصر داستان داستان قوي‌تر بوده است .
و بعد هم می‎توانم مثلاٌ خلاصه‎ی یک داستان کوتاه دانمارکی را بگویم که پتانسیل آغاز و پایانش اختلافی با هم ندارند و با این همه داستان خیلی خوبی است و خیلی هم قوی است. و او هم احتمالاٌ جوابی می‎دهد و این جوری می‎شود همه چیز را روشن‎تر کرد یا دید یا از آن شنید.
من از جمله‎های دونفری که می‎شناسم مثال زدم. و قصدم هم به سادگی این است که کارکرد دیالوگ را یاد آوری کنم. خاصیت دیالوگ و زنده بودنش بحث را زنده می‎کند و باعث شکافتن موضوع می‎شود.
دیگه این که قصدم از این یادداشت این نیست که من حتماٌ یک پای دیالوگ هستم. فقط خواستم یادآوری کنم و با این یادآوری تلنگری زده باشم. خوب و خوش و سلامت باشید.

اکبر سردوزامی
as104@hotmail.com
http://www.sardouzami.com

011

سلام بر همة دوستان!

خدمت دوستان عزیز: آرش بنداریان زاده، سهیل خسروی، مجید کاشانی و موذن خوش‌آمد می‌گویم. خدمت دوستان قدیم‌مان هم که مثل همیشه سرافرازمان کردند سلامی دوباره می‌گویم: احمدی، مه‌کامه رحیم‌زاده و شهریار مندنی‌پور عزیز و آقای سردوزامی که درست قبل از ارسال این یادداشت نظرشان را دریافت کردم.
دوستی هم به ما افتخار داده بودند که برخلاف همه با اسم مستعار "حسن آقا" سخن گفته بودند:
اينم شد داستان! جم كنين اين حرفارو. حالتون حوشه. كه چي اون همه ور زدين و بعد اين چرند رو به خورد مردم ميدين. كسي هم تحويل نگرفته تا حالا!!!!! لابد هي مي خواين خودتون واسه خودتون نظر بنويسين - اره؟ رو رو برم.
حسن آقا (بازم با همين اسم مي آم- خيالتون تخت!)

راستش، قرار ما این است که از طرح سخنانی از این دست سر باز زنیم. البته دلایل متعددی هم داریم. مشکل ما این نیست که دوست‌مان این داستان را مزخرف می‌داند. مشکل ما این است که دوست‌مان، حسن آقا از طرح دلایلش خودداری کرده است. درواقع کارگاه داستان یک تریبون آزاد نیست که در آن هر کس هر چه دلش خواست بگوید. خوشبختانه امکانات متعددی در اینترنت وجود دارد که همة ما و حسن آقا می‌توانیم از آنها استفاده کنیم. این جایگاه برای سطح خاصی از گفتگو فراهم شده که در فراخوان در حد استطاعت توضیح داده شده است.
اما دلم نیامد در ابتدای کار سخنی از قلم بیفتد حتی این کلام که به بغض آلوده است. اگر مدتی از کار گذشته بود می‌توانستم احتمال بدهم حسن آقا روش ما را نمی‌پسندد اما نظر ایشان نخستین جواب به نظرخواهی بود. بنابراین باید نتیجه گرفت که بغض حسن آقا قدیم‌تر از این حرف‌هاست. اینها را گفتم که دوباره بگویم ناچار هستیم از طرح هر نوع نظر غیر فنی پرهیز کنیم. بنابر این از حسن آقا پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم.

* * *

خواندن نظرها واقعاً مغتنم بود و مجدداً به این باور رسیدم که کار کارگاهی تا چه حد ضروری است.
داستان هنوز به نظرم داستان فوق‌العاده‌ای است اما یک عیب دارد که قبلاً هم در نظرم بود اما پس از خواندن نظر آقای مندنی‌پور در آن به حتم رسیدم.
داستان پیش داستان رفاقت است و اگر از منظر زیبایی شناختی نقد نویی نگاه کنیم، رفاقت یک کل است که در تمام اجزای داستان حضور دارد و نقش بازی می‌کند. اول از همه داستان حبس این بار اسفندیار است که دوست و شریکش او را قال می‌گذارد و اسفندیار دستگیر می‌شود. باز هم داستان رفاقت، در کریدور خواب شدن او دخیل است، وقتی چیزی برای قسمت کردن نداری تنها رفاقت را می‌توانی تعارف کنی. هر جا که از اتاق‌های مختلف بند هم می‌شنویم همه جا رنگ و بوی رابطة رفیقانه حاکم است: اتاق امیرپلنگ و دار و رسته با ناصر خرسه و دار و دسته و... در داستان جهانگیر هم چنین است. اولاً اینکه عامل گرفتاری او نزدیک‌ترین دوست یعنی مادر است. علت اخراج او از همة اتاق‌ها هم غیر از این نیست، اما این بار تم رفاقت با نبود و عدمش مطرح می‌شود. تا وقتی که اسفندیار و جهانگیر به هم می‌رسند.
از آنجا که ما همراه اسفندیار به ماجرا نگاه می‌کنیم و از منظر او روایت را دنبال می‌کنیم، خواه ناخواه به جدال درونی او هم توجه می‌کنیم. یک طرف ذهن او که اغلب از زبان اوستایش حرف می‌زند، می‌گوید نقد را بچسبد و جهانگیر را حسابی پیاده کند اما طرف دیگر ذهنش ــ که شاید به قلبش نزدیک‌تر باشد ــ میل به رفاقت با او دارد. اصلاً همین کشاکش است که در این داستان ایجاد تعلیق می‌کند. و دل‌مان می‌خواهد بدانیم حالا اسی چکار می‌کند و بعد جهانگیر چکار می‌کند و بعد عکس‌العمل‌های آنها را دنبال می‌کنیم. و دل‌مان می‌خواهد که این رفاقت پا بگیرد و این دو آدم به هم نزدیک بشوند. و کش و قوس این رابطه است که ضربان نبض خواننده را کم و زیاد می‌کند.
نکتة مهم این است که در برگزیدن دوست و انتخاب منش دوستی به شدت مقولة اختیار مطرح است، همان‌طور که اسفندیار و جهانگیر انتخاب می‌کنند. به نظر من تنها عیب داستان این است که پایان داستان را مقوله‌ای جبری و خارج از ارادة شخصیت‌ها رقم می‌زند. یعنی جای آخرین تاثیری که جهانگیر بر اسفندیار می‌گذارد در داستان خالی است و انتقال ناگهانی جهانگیر به ساختمان داستان صدمه می‌زند. و باید باز هم تکرار کرد که نقش تصادف در داستان مکروه است. درست جایی که باید از دینامیزم درونی داستان جواب بگیریم، داستان به یک اتفاق بیرونی حواله داده شده.
در سرانجام جهانگیر آن چه بیش از همه جلب توجه می‌کند، سنگینی حکم اوست که تازه آن هم برای اسفندیار خیلی غریب نیست و می‌توانست از قبل حکم را پیش‌بینی کند. اسفندیار به‌رغم این موقعیت رفاقت با جهانگیر را پذیرفته است .
شاید نویسنده پایان کار جهانگیر را به عنوان نوعی نتیجه‌گیری در پایان داستان آورده باشد. یعنی: این است جوری که باید بابت رفاقت کشید. که با تم کلی رفاقت که در داستان مطرح است هماهنگی دارد اما به هر حال از لحاظ تکنیکی ایراد دارد. یعنی نویسنده به این ترتیب به نوعی از زاویه دید خارج می‌شود یا آن را نادیده می‌گیرد. یعنی پایان این داستان را نمی‌توان با پایان داستان جهانگیر یکی گرفت. درواقع پایان داستان جهانگیر و سرنوشت او فقط به ازای ذهن اسفندیار است که در این داستان حاوی ارزش است. و آن چه که اهمیت دارد این است که در انتها اسفندیار نسبت به او چه احساسی دارد و این رفاقت را چطور قضاوت می‌کند. آیا به قول اوستای اسفندیار رفاقت یعنی پشم؟ یا دوستی خواب ندیده‌ای است که ممکن است آدم یک جایی، یک وقتی ببیند و باور کند و بعد بخواهد برای خودش تفسیرش کند.

* * *

یکی از هدف‌های کارگاه ایجاد گفتگو و بحث است و این امید را داریم که از این میانه سود بیشتری ببریم. البته اندیشیدن در ذات خود این ویژگی را طلب می‌کند و خود به خود گفتگو هم پیش می‌آید. به عنوان فتح باب دو نکته در آرای دوستان هست که مایلم درباره آنها حرف بزنم و نظر دوستان را بدانم:
1 - دوست عزیرمان آقای آرش بنداريان زاده می‌فرمایند :
زبان اگر قرار باشد ابزار رساندن مفاهيم شمرده شود كاركردى بسيار مهم در فرم داستانى مى يابد و انتخاب سبك و لحن روايت و نيز گويش آدم هاى قصه كارى به ويژه دقيق و مشكل مى شود.
به نظ من هم البته زبان ابزار رساندن مفهوم است اما نه به شکل مستقیم. آیا با زبان در داستان همان‌گونه رفتار می‌شود که در مثلاً مقاله. من فکر نمی‌کنم این‌طور باشد. داستان در پی آن است که ساختمانی از جنس زبان بسازد که تا آنجایی که ممکن است و می‌شود تصور کرد، موجودی قائم به ذات باشد و دارای موجودیتی فی‌نفسه. بنابراین نمی‌توان روی جزئی از یک داستان به ازای ما به ازای بیرونی آن قضاوت کرد. یک جزء در داستان به ازای مناسبات داخلی داستان حائز اهمیت است. در غیر این صورت ما جهان داستان را با اخلاقیاتی که پایبند به آنیم خواهیم سنجید، و به این ترتیب در محدودة خودمان باقی می‌مانیم و جهان‌مان بزرگ نمی‌شود. شاید در جهان بیرونی "نصف نصف" افتضاح باشد اما نمی‌توانید در داستان پیش هم به این سادگی حکم صادر کنید. این‌طور آرمانی نگاه کردن در ادبیات ما یک تجربة تمام شده است. شاید به همین دلیل بوده که سال‌ها هر سوراخ آتش سیگاری را جای گلوله تصور کرده‌ایم.

2 - دوست عزیزمان آقای مجید کاشانی اصرار نویسنده را بر استفاده از برشی خاص از زبان باعث آسیب دیدن روایت می‌دانند. کاش آقای کاشانی تصور خودشان را از خط روایت بیان می‌کردند. به نظر من خط روایت یا اگر اجازه بدهید بگویم همان نخ تسبیح پلات این داستان بر اساس مفهوم رفاقت و رفاقت با جهانگیر از دید اسفندیار است. من هیچ‌جای داستان جمله‌ای ندیدم که خواننده را از این محور دور کند. بنابراین از آقای کاشانی خواهش می‌کنم با استناد به داستان نشان بدهند که کجاها خط سیر روایت از کف رفته است.

3 - درست تا اینجای این یادداشت را نوشته بودم که نظر آقای سردوزامی را دریافت کردم. فکر می‌کنم حق با ایشان است و خیلی خوب است که دوستان لااقل اندکی نویسنده را بشناسند. راستش قبلاً می‌خواستیم زندگینامة محتصری از نویسنده را همراه با یک عکس در کارگاه بگذاریم که به دلایلی فنی و نیمه فنی مقدور نشد. اما در آینده امیدوارم با استناد به همین پیشنهاد سردوزامی امکان این کار فراهم شود. این بار برای خالی نبودن عریضه، مختصری از او می‌گویم.
حمیدرضا نجفی در سال 1343 در تهران به دنیا آمده، سال‌های انقلاب را در نوجوانی پشت سر گذاشته و پس از آن هم مثل باقی همنسلان خودش کارها کرده و سر بر دیوارها کوبیده است. حالا هم در یک کارخانه رنگسازی کار می‌کند. مجرد است و در کنار خانواده‌اش زندگی می‌کند. "پیش" اولین داستان حمید است که منتشر می‌شود و قبل از این هیچ داستانی در مطبوعات چاپ نکرده است. در بهمن ماه رمانی از او منتشر شده است، به نام "کوچه صمصمام"، کار انتشارات کانون پرورش فکری... در برهة سنی نوجوانان. که رمانی است خواندنی و پیشنهاد می‌کنم حتماً آن را بخوانید. بنابر این این اولین داستان کوتاه بجفی است که منتشر می‌شود و یکی از پنچ داستانی است که همگی حال و هوایی مشترک دارند و امیدواریم به زودی در انتشارات نیلوفر با عنوان "باغ‌های شنی" به چاپ برسد.
بنابراین این اولین داستان نویسنده است که منتشر می‌شود اما او را تازه‌کار تلقی نکنید. او انتظار دارد که حرف‌ها بشنود. پس ملاحظه نکنید. اصلاً قرار نیست اینجا ملاحظة کسی را بکنیم.
دومین نکته‌ای که آقای سردوزامی گفته‌اند ضرورت برقرار کردن دیالوگ است و نه مونولوگ. ما امیدواریم که روز از چت روم‌ها هم بهره ببریم. این را در فراخوان هم توضیح داده‌ام. اما همین‌جا هم می‌شود این کار را کرد. شاید برای فراهم آوردن فرصت کافی، دورة هر داستان را از یک هفته به دو هفته تبدیل کنیم تا وقت کم نیاوریم.
مقصود این بود که همین‌طور هم می‌شود دیالوگ برقرار کرد. سردوزامی دو نکته مطرح کرده بود که سعی می‌کنم جواب بدهم. اول آن که معنی اختلاف پتانسیل آغاز و پایان را از مندنی‌پور سوال کرده بود:

وقتی مونولوگ جای خودش را به دیالوگ دهد من می‎توانم از مندنی پور بپرسم وقتی صحبت از داستان (مدرن) معاصر باشد این جمله یعنی چی؟: گمانم هرچقدر اختلاف پتانسيل آغاز و پايان بيشتر باشد ، عنصر داستان داستان قوي‌تر بوده است . و بعد هم می‎توانم مثلاٌ خلاصه‎ی یک داستان کوتاه دانمارکی را بگویم که پتانسیل آغاز و پایانش اختلافی با هم ندارند و با این همه داستان خیلی خوبی است و خیلی هم قوی است. و او هم احتمالاٌ جوابی می‎دهد و این جوری می‎شود همه چیز را روشن‎تر کرد.

البته به نظر می‌رسد که سردوزامی معنی این اصطلاح را می‌داند چون بلافاصله خودش از آن استفاده می‌کند :
می‎توانم مثلاٌ خلاصه‎ی یک داستان کوتاه دانمارکی را بگویم که پتانسیل آغاز و پایانش اختلافی با هم ندارند و با این همه داستان خیلی خوبی است و خیلی هم قوی است.
احتمالاً او در مورد این مقوله حرف دارد که خیلی خوب هم هست و باید در جایش مطرح شود. اما باید یادمان باشد که در کارگاه می‌خواهیم پیش از هر چیزی به درد نویسنده و صاحب اثر بخوریم و خوب است که اظهار نظر در مورد داستان را منوط به حل همة مسایل ادبی نکنیم. به تدریج بیشتر و بیشتر امکان دیالوگ برقرار می‌شود.
دوم نوشته بود که اگر امکان دیالوگ وجود داشت از من می‌پرسید چرا جهانگیر را روشنفکر نامیده‌ام. من منظورم اشاره به یک تیپ اجتماعی بوده است و نه اینکه من او را یک روشنفکر ــ مثلا با تعریف سارتر که به آن اعتقاد دارم ــ می‌دانم. با این تعریف نمی‌دانم اصلاً ما تا به حال چند روشنفکر داشته‌ایم. نمی‌دانم مثلاً می‌توانیم از این منظر احمد محمود را روشنفکر بدانیم یا نه. (این فقط برای مثال بود و نخواستم از آنهایی مثال بزنم که بین ما هستند. پس از آن عزیز یاد کردم که یادش به خیر باد.)

از همة این حرف‌ها گذشته کاش سردوزامی حتی اگر خیلی خلاصه نظرش را در مورد داستان می‌گفت. حتماً سردوزامی می‌داند که نظرش تا چه حد برای نجفی مهم است. برای من هم خیلی اهمیت دارد و به احتمال زیاد برای اغلب دوستان.
منتظریم آقای سردوزامی

محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir

012

بنیاد- سایت فرزانه‌ی فرزانه، «بنیاد» گذار هوشنگ گلشیری جناب تقوی، «سایت» گذار بنياد گلشیری و دیگر فرهیختگان دست اندرکار بنیاد-سایت هوشنگ گلشیری با کار شما قد راست می کنم؛ با راه شما هم‌راهم. داستان «پیش» یادم نمی آید که پیش از این کاری از جناب نجفی خوانده باشم. «پیش» را اما خواندم. می خواندم، و با هر جمله که پیش می رفتم، جو تاریک تر می شد و هوا غلیظ تر؛ تا جائی که در انتهای «پیش»، نفسم پس رفت. دیدم در کسوفی، انگار ابدی، در جهانی در دمدمای مرگی طاعونی، راه می روم. دیدم «پایان»، اعلام حضور می کند. دیدم آنتروپی دارد اتفاق می افتد؛ ودر پایان داستان دیدم فروغ را که، خود را در بغل می فشرد، تکان تکان می خورد، و واگویه می کرد: من سردم است، من سردم است... پس دیدم که «پیش» خود را منتقل کرده است، بی هیچ «چس‌ناله‌»ای. و در این – از چشم انداز من_ هیچ شکی نیست. و بگويم كه این اتفاق نمی افتد مگر به نیروی مهارت نویسنده در پیاده کردن تخیلی آبخورده از «آب و هوا». و این یعنی که، « نویسنده‌»ای در راه است؛ نویسنده ای مجهز به دید و بینشی در محدوده ی «واقعیت»، و نه به اوهام خرافیِ آن چه که اینک به ضرب و زورِ بدفهمی از«پست‌مدرنیسم»، گریبان « داستان» ما را گرفته است. و از نشانه های معتبری که در این مختصر می توان درباره ی «مهارتِ» نویسنده ی «پیش» گفت، همانا آفرینش این جهان «واقعی» است، درسیلانی از جنسِ «فرازبان»، یعنی آن چه که نثر، گویش، لحن، و زبان را بر گُرده ی خود حمل می کند؛ یعنی آن چه که «موقعیت»، در شکل دادنِ آن مهم ترین سهم را دارد، و به یاری آن است که این ظاهراٌ شبه مونولوگ، دیالوگی چند جانبه را بازمی تاباند. و طرفه این که، این گفت وگوها، گفت و گوي آدم های داستان، به گوش یکدیگر نمی رسد؛ از «ناصر خرسه» گرفته تا «عربه، فتاح» و«پدرِ» راوی و «اوستا»ی او و «فرصت» و «امیر» و «نادر یابو» اما ما هياهويش را مي شنويم. و اما، این همه بدان معنا نیست که «پیش» نمی توانست از این که هست، زیباتر(گر چه زیبائیِ تاریکی است) و بهتر باشد. می گویم چرا: الف- شکل فیزیکی، که به حروف چینی مربوط است. منظورم کاربرد به جای علامت هاست؛ ویرگول، نقطه، و دیگر علامت گذاری های نوشتاری، در خوانش متن نقش تعیین کننده ای دارند. در این زمینه سه مثال می آورم: یک: اتاق سیمی هم صبح که از هواخوری آمد تو، دید... (این ویرگول لازم است.) دو: گفتم لابد تقصیر دارد؛ آخر تازه وارد ... (این سمی لازم است.) سه: بعد سه روز بی سیگاری، تنم داغ شد... (که به جای ویرگول، نقطه گذاشته شده است.) ب- ناهمواری‌ی گویش: مثال: «را» در یک جمله، و «را»ی شکسته در جمله‌ی دیگر: «رئیس اتاق شرو پرش را ریخت توی حیاط»؛ و در جمله ی بعد: «هر کی بود یا اونو با شیشه می‌زد یا خودشو»؛ که بر اساس جمله ی نخست، باید می شد: «او را» و «خودش را». یا برعکس، «را» در جمله ی نخست باید می شد: «رو». پ- ناهماهنگی ی لحن داستان: یکی از ویژگی های سبک رئالیسم، به ویژه اگر نویسنده از کاربرد زاویه ی دید «دانای کل» حذر کند، نشان دادنِ منش آدم هاست با ابزاری که «لحن»، یکی از مهم ترین سازه های آن است. جمله هائی (البته نه چندان فراوان، اما تأثیرگذار)، مانند جمله ی «خودم را پیدا کردم» در محدوده‌ی آگاهی ی شخصیت- راوی ی «پیش»، نمی گنجد. در حالی که اگر مثلاً می گفت: «خودم شدم» یا چیزی در حال و هوای لحن خودش،شاید این گونه از متن بیرون نمی ماند. «پیدا کردنِ خود»، مستلزم آگاهی از «گمشدگی» است، و مسلماٌ نیاز به اشراف نسبی ی گوینده دارد به «هویتِ فردی» یا «خود، خویشتن»، که هیچ جای داستان آن را در مورد راوی تأیید نمی کند. آرزو: یک: از «پیش» چنین برمی آید که حمیدرضا نجفی در نوشتن، تازه کار نیست. امیدوارم که اگر داستان های چاپ نشده‌ی دیگری دارد، ویراستارمسلط و دلسوزی را انتخاب کند، و مجموعه ی آثارش را پس از ویرایش، به فهرست تاریخ ادبیات داستانی ی ما بیافزاید. دو (که باید جای «یک» می‌آمد): «بنیاد گلشیری» پا بر جا، و راهِ آن، پر ره رو بماند.

ملیحه تیره گل
لس‌انجلس-کالیفرنیا
23 فوریه‌ی 2003

013

با پوزش از تاخير كه انگار غير تنبلي دليلي ندارد و اگر هم داشته باشد مي شود توجيه ، بگذريم . اما داستان حميد ، پيش ، داستان هميشگي حميد بود. همان فضاها همان آدمها و همان اصطلاحات ناب مخصوص به خود حميد. اين مي شود كه حسن باشد براي حميد يا هر نويسنده كه اينطور مي نويسد اما گاهي همين حسن يا بگو اصلا قدرت مي شود نقطه ضعف نويسنده كه اصلا انگار تخيلش هم مي شود بندي همين فضاها وهمين شخصيتها . نه كه بخواهم محدوديتي حالا قائل بشوم براي نويسنده ، نه ابدا . اما گاهي به ته و توهاي دلم نوك و نيشي مي شنوم كه خب حميد توي فضاهاي ديگر چي مي بيند؟ چي مي خواهد و اصلا آنجاها را مي بيند يا نه ؟ اين شايد توقعي باشد ، نمي دانم ، هرچه هست گاهي شده كه عذابم داده ... اما پيش ! اينكه اين داستان داستان شخصيت است شكي نيست اما من هنوز از خودم مي پرسم كدام يكي ؟ راوي يا تازه وارد ؟ پيداست كه هرچه بار داستاني را راوي با آن شيوه ي مخصوص به خودش در نقل و گوواگو ها به دوش مي كشد كه اگر نويسنده به جاي او هر كس ديگري را راوي مي گذاشت ( مشروط بر اينكه اين زبان را نداشت ) قطعا شكست مي خورد ، چون ما در اينجا نه فضايي داريم نه مكاني و نه حتي يك اطاق كامل و ساخته شده ، اين را من با توجه به قدرت راوي در جاهاي ديگر مي گويم. كه انگار نويسنده توقعي در من ايجاد مي كند اما خودش اين توقع تازه را بي جواب مي گذارد . قدرت نويسنده در گوواگوها چنان است كه انگار خود نويسنده هم اسيرش شده و گاهي حتي محوش ! و اين داستان را بيشتر روايتي مي كند يكدست و يك زبان و ديگر جايي براي آن تازه وارد نمي ماند ( اگرچه شايد قصد نويسنده هم همين باشد اما اين بي جايي و بي كسي تازه وارد فرق دارد با فراموش كردن او و بي جا شدن او توسط خود نويسنده). با اين فرم فعلي تمام داستان داستان راوي است اما خود راوي در واقعيت داستاني بدون تازه وارد وجود نخواهد داشت و همين مي شود آن تناقضي كه به نظرم در درون داستان رخنه كرده و سبب شده كه وقتي من مي خوانمش و تمامش مي كنم باز بگردم دنباله ي چيزي كه انگار خودم هم نمي دانم چي اما حسش مي كنم و همين حس نمي گذارد آنطور كه بايد لذت خواندن يك داستان كامل را احساس كنم !! اينهارا كه گفتم البته به دليل توقعي بود كه خود داستان درونم ايجاد كرد والا كه قدرتهاي ّ پيش ّ پر پيداست و چه حاجت تكرار ؟ و آخر اينكه حميد ما بازهم ( اينبار از منظري ديگر البته ) تنهايي ادمهارا ، آدمهاي مدرن را حتي در قعر قعر بودن نشان داده واگرچه تلخ است و تلخاش به ته و توهاي آدم مي نشيند اما حسي است تازه ... وباز پوزش و پوزش از اينهمه تاخير .

منيرالدين بيروتي
mon_bey_70@yahoo.com

014

دوست عزيزآقاي تقوي! من هم مثل شما "جمله اي" را نيافتم كه به پيش برد روايت آسيبي زده باشد.مقصود من همانطوركه به وضوح بيان كرده ام پا فشا ري بيش ازحد نويسنده براستفاده از "كلمات"با جنس خاص زبان راوي است كه در بسياري نقاط خوانش را متوقف وانسان را وادار به تامل جهت كشف معنا مي كند. والبته گاه اين كلمات تبديل به مضاف ومضاف اليه هايي ميشوند كه دراين صورت كار كمي مشكل تر مي شود !

متشكرم
مجيد كاشا ني

015

نگاهي‌ به‌ داستان‌ كوتاه‌ "پيش‌" در خوانش‌ دوم‌

1- داستان‌ پيش‌ در لَحن‌ْ تشخص‌ مي‌يابد. توصيف‌ زمان‌، مكان‌ و شخصيت‌ها از طريق‌ همين‌ لحن‌ صورت ‌مي‌گيرد. داستان‌ از منظرگاه‌ اول‌ شخص‌ محدود به‌ ذهن‌ راوي‌ (اسي‌ - اسفنديار) روايت‌ مي‌شود. ما در طول‌داستان‌ همراه‌ با راوي‌ تلاش‌ مي‌كنيم‌ هم‌سلولي‌ تازه‌اش‌ جهانگير را بشناسيم‌ و در آخر در عجز و بُهت‌ اوشريك‌ مي‌شويم‌ كه‌ به‌ جاي‌ آنكه‌ جهانگير را شناخته‌ باشد، جنبه‌هايي‌ ناشناخته‌ از شخصيت‌ خود را بر ماي‌خواننده‌ آشكار كرده‌ است‌.
2- لحن‌ راوي‌ و به‌ تبع‌ آن‌ زبان‌ روايت‌ هم‌ نقطه‌ي‌ قوت‌ داستان‌ است‌ و هم‌ پاشنه‌ي‌ آشيل‌اَش‌.
3- زبان‌ روايت‌ و لحن‌ راوي‌ در جاهايي‌ موجز است‌ و بكر و سخت‌ گزنده‌:
- "نمي‌خورد كارتُن‌ خواب‌ و دولتي‌ باشد."
- "بلند شد برود توي‌ هواخوري‌. همه‌ بيرون‌ بودند. الا من‌. صدقه‌ سر سياه‌بازي‌ با زخم‌ و زيل‌ پاهام‌ هم‌ برپامعاف‌ بودم‌، هم‌ آمار."
- "غير از همه‌ چند تا كتاب‌ داشت‌، قاعده‌ كتاب‌ دعا، روش‌ خارجي‌ نوشته‌ بود."
- "گفتم‌: مخلصت‌ اسفنديار! بهم‌ مي‌گن‌ اسي‌. لَقَبم‌ نگي‌ به‌ كِسي‌! بي‌كس‌."
4- به‌نظر مي‌رسد نويسنده‌ سخت‌ شيفته‌ي‌ لحن‌ راوي‌ است‌. راوي‌ پشت‌ سر هم‌ كلمات‌ و تركيبهايي‌ رارديف‌ مي‌كند، مزه‌پراكني‌ مي‌كند، خاطراتي‌ را ربط‌ و بي‌ربط‌ به‌ ياد مي‌آورد كه‌ گرچه‌ براي‌ خواننده‌ي‌ ناآشنا بااين‌ فضا و اين‌ شخصيت‌ها جذابيت‌هاي‌ خودش‌ را دارد ولي‌ به‌دليل‌ پراكندگي‌ و كثرت‌ استفاده‌ از اين‌ گونه‌اصطلاحات‌ و تركيبها، تأثير ذهني‌ و عاطفي‌ خودش‌ را از دست‌ مي‌دهد و يكدستي‌ داستان‌ را دچار مشكل‌مي‌كند. مثال‌: گفته‌هاي‌ راوي‌ راجع‌ به‌ اوستايش‌، يا تمام‌ بخش‌ مربوط‌ به‌ تُرنا بازي‌، كه‌ عليرغم‌ جذابيت‌ آن‌ براي‌خواننده‌ي‌ ناآشنا محمل‌ داستاني‌ ندارد به‌جز اينكه‌ اين‌ بخش‌ طولاني‌ زمينه‌ را براي‌ بخش‌ آخر (پخش‌ مواد درزندان‌ و استعمال‌ آن‌ توسط‌ راوي‌ و جهانگير) آماده‌ كرده‌ است‌. بخش‌هايي‌ كه‌ راوي‌ از جريان‌ دستگيري‌خودش‌ هم‌ گفته‌ مي‌توانست‌ كوتاه‌تر شود كه‌ داستان‌ بيشتر روي‌ وصف‌ جهانگير از دستگيري‌ خودش‌ متمركزشود.
5- لحن‌ راوي‌ يكدست‌ نيست‌. زبان‌ روايت‌ همگوني‌ خود را اواسط‌ داستان‌ از دست‌ مي‌دهد. چند نمونه‌:
- "عين‌ ديوار لال‌ بود" و جاي‌ ديگر "بغل‌ ديفارو نشون‌ دادم‌" و جاي‌ ديگر "اينجا ديوارش‌ بلنده‌" و جاي‌ ديگر"تكيه‌ به‌ ديفار زل‌ زده‌ بود ته‌ راهرو."
- "اگرم‌ حكم‌ تو انگُش‌ نزدي‌" و جاي‌ ديگر "گفتم‌ انگشت‌ بزنه‌."
- يا "چهارميخش‌ كنم‌" به‌ جاي‌ "چارميخش‌ كنم‌"، چرا كه‌ راوي‌ جاهاي‌ ديگر مي‌گويد "دُويمي‌ و سيمي‌".
- يا "شست‌ پاش‌ رو گرفتم‌. عجب‌ يغور بود. عينكس‌ را سر داد بالا و سر بلند كرد."
نمونه‌ي‌ مثال‌ بالا در متن‌ فراوان‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. در مورد شكستن‌ افعال‌:
"شروع‌ كردم‌ در و بي‌در گفتن‌ كه‌ مثلاً سرش‌ گرم‌ بشه‌. خداوكيلي‌ از يك‌ چيزايي‌ مي‌گفتم‌ كه‌ سنگ‌ بود زبون‌مي‌اومد. اما لامصب‌ لب‌ نتركوند." كه‌ جاهاي‌ ديگر، بخصوص‌ اوايل‌ داستان‌ افعال‌ اينچنين‌ شكسته‌ نشده‌اند.حتي‌ جاهايي‌ راوي‌ كمي‌ ادبي‌ و لفظ‌ قلم‌ حرف‌ مي‌زند، بدون‌ آنكه‌ داستان‌ چنين‌ ضرورتي‌ را طلبيده‌ باشد. مثال‌:"لب‌ نتركاند. دوباره‌ برگشت‌." يا "خنديد و پيشاني‌اش‌ را خاراند.
6- لحن‌ و زبان‌ راوي‌ و شخصيت‌هاي‌ فرعي‌ داستان‌ هم‌ شبيه‌ هم‌ است‌. اسي‌ و ناصر خرسه‌ و اميرپلنگ‌ ونادر يابو و حتي‌ فتاح‌ عرب‌ همه‌ با يك‌ زبان‌ حرف‌ مي‌زنند. مي‌دانيم‌ كه‌ اين‌ قشر اجتماعي‌ هم‌ عليرغم‌ شباهتها،تفاوت‌هاي‌ زباني‌ و گفتاري‌ و اصطلاحات‌ خاص‌ خودشان‌ را دارند.
7- داستان‌ مي‌خواهد با توصيف‌ حالات‌ ظاهري‌ جهانگير به‌ خواننده‌ اطلاعاتي‌ را بدهد. مثلاً جهانگيرروشنفكر است‌ يا زماني‌ بوده‌. (توصيف‌ چشم‌ پشت‌ عينك‌. كتابهاي‌ قطور و...) يا چند سالي‌ است‌ معتاد شده‌(باز هم‌ حالات‌ ظاهر و شرح‌ استعمال‌ مواد مخدر در آخر...) يا چگونگي‌ دستگيري‌اش‌ (كه‌ مادرش‌ لوش‌ داده‌و...) يا دادن‌ حكم‌ سي‌ ساله‌ به‌ او و رفتنش‌ از سلول‌ راوي‌.
تمام‌ اينها بنظر مي‌رسد پيش‌فرضهاي‌ زيادي‌ را به‌ خواننده‌ مي‌دهد و بر گيجي‌ او مي‌افزايد بدون‌ آنكه‌ داستان‌نيازي‌ به‌ چنين‌ چيزي‌ داشته‌ باشد. آيا اين‌ داستان‌ كوتاه‌ ظرفيت‌ آن‌ را دارد كه‌ هم‌ به‌ اسي‌ و روابط‌ توي‌ زندان‌بپردازد و هم‌ به‌ ريشه‌هاي‌ دستگيري‌ و گذشته‌ و جهانگير و وضعيت‌ كنوني‌ او؟
8- اين‌ اولين‌ داستاني‌ است‌ كه‌ از حميد نجفي‌ خوانده‌ام‌. قبلاً وصف‌ كارش‌ را شنيده‌ بودم‌. به‌نظرم‌ غريزي‌ وروان‌ و پرخون‌ مي‌نويسد. دَمش‌ گرم‌ و قلمش‌ پرتوان‌ باد.

خسرو دوامي‌
26 فوريه‌ 2003 - لوس‌آنجلس‌

016

سلام دوستان

قبل از هر چیز خدمت خانم ملیحه تیره گل و خسرو دوامی عزیز خیر مقدم می‌گویم. از دوست عزیز آقای مجید کاشانی هم به خاطر توضیح مجدد تشکر می‌کنم. امیدوارم فتح بابی بشود بر گفتگوهای زنده‌تر و جدی‌تر در آینده.

راستش بیشتر که به پیشنهاد سردوزامی فکر کردم، دیدم گفتگوی زنده به این شکل حال و هوای خاصی دارد و همان‌طور که سردوزامی گفت می‌شود آنجا حرف‌هایی را گفت که اینجا به سختی می‌توانیم مطرح کنیم و شاید بد نباشد که جلسه‌ای تکمیلی هم در اتاق‌های گفتگوی اینترنتی برگزار کنیم. خیلی خوب است که مسئولیتش را هم یک طوری سردوزامی قبول کند.
می‌توانیم قرارش را همین‌جا بگذاریم و سر ساعتی خاصی در این محیط به گفتگوی زنده بپردازیم.
از دوستان خواهش می‌کنم در این مورد نظر بدهند..

با احترام
محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir

017

گویا به دلیل این که یادداشتم را از برنامه ی وورد توی این قسمت نظریات کپی کرده بودم تیتر و پاراگراف بندی اش همه با هم تبدیل شده بود به یک پاراگراف.
من آن یادداشت را این بار به شکل وورد می فرستم که اگر امکان داشته باشد با این که الان هست عوض کنید.
اما نظرم راجع به داستان "پیش" این است:
این داستان فقط به این خاطر که زبان قشر خاصی را به کار گرفته است خوانده می شود. این برای کسی که اولین داستان کوتاهش چاپ شده است کم نیست. اما این قدم اول در نوشتن است.
این خاصیت زبانی را بیش تر داستان های صادق چوبک هم که سال ها پیش نوشته شده دارند. اما همین خاصیت زبانی مثلاٌ در رمان "سفر شب" که در سال 1967 نوشته شده است از دایره ی کارهای چوبک فراتر می رود. چرا فراتر می رود؟ (به فصل هشتم کتاب نگاه کنید).
علویه خانم صادق هدایت بهترین نمونه کار برد این خاصیت زبانی است که اشاره کردم. و هنوز از این نظر نمونه ای فراموش نشدنی است. و بعدتر اسماعیل خلج که در این مورد تک است. (لازم نیست که بگویم او در نمایشنامه این کار را می کند.) دیگر بهرام بیضایی است. جمله های راننده را در فیلم مسافران به یاد بیاورید. یا قصاب را فیلم رگبار. یا دیالوگ های فوق العاده ی فیلم قیصر و گوزنها را که از همین خاصیت زبانی برخوردار است. (داستان و نمایشنامه و فیلم هم گویا در این مورد وجه مشترک دارند).
اما در هیچ کدام از این کارها که مثال زدم فقط این خاصیت زبانی نیست که کار می کند. یعنی این جزئی است از کل داستان یا نمایشنامه یا فیلم.
من به عمد روی این نکته ای تکیه کردم که کم و بیش در این داستان از آن حرف زده اند. اما این نکته باعث نمی شود که من دوباره برگردم و این داستان را بخوانم. برای برگشتن و دوباره خواندنش انگار نیازمند چیزهای دیگری هستم. چی؟ نمی دانم. این چیزی است که نویسنده باید بگردد و پیدایش کند و به من بدهد. شاید کم بود دقت در جزئیات باشد. شاید بسنده کردن نویسنده به این خاصیت زبانی باشد. من همین قدر می دانم که چیزی در مثلاٌ فصل هشتم رمان "سفر شب" هست که مرا وادار می کند هی برگردم بخوانمش. و همین قدر می دانم که چیزی در چندتا از نمایشنامه های اسماعیل خلج مثل حالت چطوره مش رحیم یا گلدونه خانوم هست که ورای این خاصیت زبانی است و من هی دلم برای دوباره خواندنش تنگ می شود.
اما یک داستان هم فقط جزئی است از داستان های یک نویسنده. و پرونده هیچ داستان‌نویسی هم با یک داستان بسته نمی‌شود.

as104@hotmail.com
http://www.sardouzami.com

Top

© تمام حقوق مطالب کارگاه متعلق به کارگاه داستان است.