Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
نظرات دیگران را در مورد این داستان بخوانید
شب‌های چهارشنبه!

آذردخت بهرامی*
azarakhsh245241@yahoo.com
www.nishdaaroo.persianblog.com


نامه را لای آلبوم می‌گذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف می‌برند دوش‌بگیرند، جنابعالی البته پس از بازكردن كشوها و بررسی مارك لوازم‌آرایش و عطر و اسپری‌های من، و دیدن كشوی لباس‌زیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آن‌ها، یكراست می‌روید سراغ قفسة آلبوم‌ها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبوم‌های دیگر انتخاب خواهید كرد، چون از همه‌ی آلبو‌م‌ها ضخیم‌تر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترك پس از ازدواجمان است. تعجب نكنید، من عادتم بوده و هست، جوراب‌ها و لباس‌زیرهایم را جینی از بازار می‌خرم؛ و این كار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این چهارده سال حتی یك جوراب هم برایم نخریده! و اصلاً نمی‌داند آن را از كجا باید خرید و یا حتی نمی‌داند جوراب زنانه چند نوع دارد؟ و این موضوع در مورد لوازم آرایش و لوازم زینتی و خیلی چیزهای دیگر هم صدق می‌كند. داشتم می‌گفتم، پس از بررسی كشوی لباس‌زیرهایم، برای ارضای كمی از كنجكاوی‌هایتان ضخیم‌ترین آلبوم را ورق خواهید زد تا بدانید ما كجاها رفته‌ایم و چه مراسمی را جشن گرفته‌ایم و در مهمانی‌ها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشیده‌ام و چگونه آرایش كرده‌ام. لابد دوست‌دارید بدانید امشب چه می‌پوشم؟ اگر به آخرین صفحه‌ی آلبوم نگاهی بیندازید، عكسی دسته‌جمعی از یك مهمانی رسمی می‌بینید. امشب می‌خواهم همان لباس یقه‌باز را بپوشم. به نظر خودم دكلته به من بیشتر می‌آید. سرویس‌ام هم همان است كه در عكس می‌بینید، اما موهایم را شینیون كرده‌ام و فرق هفت‌ـ‌هشت باز كرده‌ام و سنجاق‌هایی از رز نقره‌ای صدفی در موهایم كاشته‌ام. آلبوم‌ها را خوب دیدید؟ دیدید در عكس‌ها چه ژست‌هایی گرفته‌ایم، در كدام مناسبت‌ها كنار هم نشسته‌ایم و در كدام عكس‌ها دور از هم ایستاده‌ایم؟ البته این را هم باید اضافه كنم كه تنها شما نیستید كه به آلبوم‌ها اهمیت می‌دهید، ایشان هم خیلی اوقات با آلبوم‌ها حال می‌كنند. درواقع هروقت از چیزی ناراحت می‌شوند، یا قهركردن‌مان كه دو روز بیشتر می‌شود، سروقت آلبوم‌ها می‌روند. خب اگر خوشحال می‌شوید باید اضافه كنم كه بله ما هم مثل همه‌ی زن و شوهر‌های دیگر قهر می‌كنیم؛ و جر و بحث می‌كنیم و گاهی ظرف‌ها را طرف هم پرت می‌كنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی كه از ظروف شكسته درست شده توجه‌تان را جلب نكرد؟ خصوصیت آن تابلو این است كه شما در نگاه اول فكر می‌كنید تمام آن ظرف‌ها كامل‌اند و نیمه‌ی پنهان آن‌ها در دل دیوار است؛‌ اما با نگاهی دیگر،‌ می‌فهمید كه ظرف‌ها كامل نیستند و فقط لبه‌ی باریكی از آن‌ها در دل دیوار و پنهان مانده‌است. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تك‌تك آن ظرف‌ها، كاسه‌های سفالی و بشقاب‌های سرامیكی و فنجان و نعلبكی‌های چینی و گیلاس‌ها و بستنی‌خوری‌های كریستالی هستند كه بنده طرف شوهرم پرت كرده‌ام؛ تازه اگر دقت كنید،‌ تكه‌های خرد و خاكشیر شده‌ی شمعدان‌های نازنینم هم به‌چشم می‌خورند. نام آن تابلو را "خیانت"‌ گذاشته‌ام؛ چون هر بار كه احساس كرده‌ام شوهرم به من خیانت كرده یكی از آن‌ها را شكسته‌ام. حتی یك بار خواستم قلكم را هم بشكنم. همان قلكی كه غروب‌ها، برای خریدنش با هم تا مغازه‌ی سفا‌ل‌فروشی پیاده می‌رفتیم و می‌دیدیم دیر رسیده‌ایم و صاحب بداخلاقش مغازه را مثلاً بسته. یكی دو بار هم با صاحب‌مغازه دعوایم شده‌بود،‌ درست سرِ ساعت هفت تصمیم می‌گرفت مغازه را تعطیل كند و با این كه تا بساطش را جمع كند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتی طول می‌كشید، اما حاضر نبود آن قلك كذایی را به ما بفروشد و مهرداد شاكی می‌شد كه چرا با او بحث می‌كنم. می‌دانید او اصولاً دوست ندارد من با هیچ مردی دعوا كنم. خیال داشتم قلك را هم بشكنم و به تابلو اضافه كنم. می‌دانید كه من هنرمند نیستم و آن تابلو را فقط از روی غریزه‌ام درست كرده‌ام و دیگر خیال ندارم چنین تجربه‌ای را تكرار كنم و همانطور كه ملاحظه می‌كنید، تابلو دیگر جایی برای نصب حتی یك فنجان شكسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حكم كند، ناچارم تابلوی جدیدی شروع كنم. راستی آن اولین عكس را زیاد جدی نگیرید. درست است كه هر دو كنار هم نشسته‌ایم و هر دو می‌خندیم. خنده كه چه عرض كنم، غش كرده‌ایم. اما مطمئن باشید فقط خودمان می‌دانستیم بی‌خودی می‌خندیم. پدرام یكی از بچه‌های دانشگاهمان كه حالا عكاس فیلم است، مقابل‌مان ایستاده بود و گفته بود بخندید و ما مانده بودیم به چه بخندیم؟ و بعد، از همان موضوع خنده‌مان گرفت. به خودمان و بقیه خندیده‌بودیم. همه تا آن موقع حدس‌هایی زده‌بودند و ما خودمان آخرین كسانی بودیم كه نوع رابطه‌مان را كشف كردیم و علاقه‌مان را به هم. عكس پایینی‌اش، مربوط به سیزده‌بدر همان سال است كه با بچه‌های دانشگاه دسته‌جمعی رفته‌بودیم كوه. به خاطر او رفته بودم، همینطوری؛ فقط دلم می‌خواست ببینمش. خودم نمی‌دانستم چرا، چون همان‌موقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاهمان دوست بودم و حتی با یكی‌شان صحبت‌هایمان جدی شده‌بود. لابد برایتان پیش آمده، هرچه باشد شما هم زنید؛ شما باید منظورم را بهتر بفهمید. به هر حال سرِ قرار نیامد. بقیه كه آمدند، شهاب ماشین را روشن كرد. خجالت می‌كشیدم بگویم مهرداد هنوز نیامده، اما گفتم‌. پروین گفت رفته دفتر. باور نكردم. مهرداد و دفتر ـ روزِ‌ تعطیل ـ آن هم سیزده‌بدر! گفتند رفته‌ اضافه‌كاری. گفتند دارند ویژه‌نامه درمی‌آورند. گفتند عصر می‌آید. راستش اول كمی شك كردم. روز تعطیل، او با آن همكار پتیاره‌اش، تنها توی دفتر روزنامه. خب خیلی جالب‌توجه بود، جان می‌داد برای شایعه‌پراكنی‌های من! به خودم بود برمی‌گشتم؛‌ ترسیدم همه بفهمند به خاطر مهرداد آمده‌ام. تصمیم گرفتم به او و اینكه در آن لحظه داشت چه می‌كرد، فكر نكنم. بچه‌ها آن بالاها دشتی كشف كرده‌بودند كه از صبح تا عصر،‌ فقط یكی دو عابر از آنجا می‌گذشت كه آن‌ها هم كوهنوردان حرفه‌ای بودند كه فقط از راه‌های بكر و خلوت می‌رفتند؛‌ من اولین بار بود كه می‌رفتم. به دشت اختصاصی‌مان كه رسیدیم، بهمن یك دسته گل خودرو برایم چید و با احترامات فائقه به من تقدیم كرد. بهمن هم از بچه‌های رشته ارتباطات بود. دلم می‌خواست دسته گل را جلو رویش پرت كنم توی رودخانه. ولی با خنده و مسخره‌بازی دسته گل‌ را گرفتم. سیروس هم نمی‌دانم این صحنه را دید یا نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلی برایم چید؛ مسخره‌تر از این نمی‌شد. اما مهرداد زودتر از آن كه فكرش را بكنم آمد، با استاد فرهی هم آمد. می‌شناسیدش كه؟ تنها استاد مسلم رشته‌ی ارتباطات بین‌الملل و صاحب‌امتیاز و مدیرمسئول روزنامه‌ی مستقل صبح فردا و محبوب‌ترین استاد دانشگاه. با استاد كه آمدند، فهمیدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها یك پیاز را آن دورها گذاشته‌بودند تا با سنگ هدفگیری كنند. نوبت سیروس و بهمن شده‌بود، اما جلو استاد فرهی خجالت می‌كشیدند. استاد فرهی هم پنج سنگ جمع كرد و آمد در جایگاه ایستاد و هدفگیری كرد. چهار تا از سنگ‌ها به هدف خورد. سیروس و بهمن هم هر كدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. پیاز از ضربه‌ی سنگ‌ها آبلمبو شده‌بود. من اما محض رضای خدا حتی یك بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او بازی نمی‌كرد. زیر سایه‌ی درختی دراز كشیده بود. هزار فكر به سرم زد. گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن "پتیاره" حرفش شده و زودتر آمده‌، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فكر درست نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت كردیم و او گفت از اینكه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و درواقع مسخره‌بازی‌ام، ناراحت شده و رفته گوشه‌‌ای دراز كشیده. خب من هم از اینكه در بازیِ ما شركت نمی‌كرد، حرصم درآمده بود؛ این بود كه آن پیاز لهیده را از شاخه‌ی‌ درختی آویزان كردم و رفتم سراغش و آنقدر سربه‌سرش گذاشتم تا بلند شد و آمد پیش ما. اگر دقت كنید، عكسِ‌پایینی، من هستم با شاخه‌ی‌ درخت و آن پیاز لهیده؛ آن هم كه دراز كشیده، لابد خیلی بهتر از من می‌شناسیدش. همان روز بود كه برای اولین بار آمد خانه‌مان. به مادرم گفته بودم بعد از ناهار ـ دو، سه ـ می‌آیم. نشان به آن نشان كه بعد از كوه رفتیم سینما، شام هم كباب خوردیم: كنار خیابان،‌ لبِ‌ جو. راستی اگر شما بودید حاضر می‌شدید لب جو، نان داغ با كباب داغ بخورید؟ ما ولی خوردیم، دولُپی هم خوردیم، خیلی هم بِهِمان چسبید. مهران اما توی ماشین نشست؛ می‌ترسید شاگردانش ببینند. از بچه‌های دانشگاه فقط مهران تدریس می‌كرد. استاد هم همان اول، پای كوه از ما جدا شد. خانه كه برگشتم ساعت یازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروین هم آمدند خانه‌مان، شفاعت. مهرداد كه نمی‌خواست بیاید؛ شهاب و پروین راضی‌اش كردند. یكراست رفتیم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. مامان كه رفت چای بریزد، بابا هم به بهانه‌ی آوردن زیرسیگاری از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتی در اتاقم زدند و مثل همه‌ی‌ خبرنگارهای دیگر، همه‌ی‌ جزییات اتاقم را زیرورو كردند. نام كفش‌هایم را خواندند؛ آن موقع هر بیست و سه جفت كفشم اسم داشتند: كفش پیاده‌روی، كفش پیاده‌روی زیرباران، كفش پاشنه تخم‌سگی، چكمه‌ی آب حوض‌كشی، كوهنوردی، چلاغم كن ولی قدم را بلند كن، و بالاخره كفش خودكشی! بقیه‌اش یادم نیست. البته شما كه غریبه نیستید، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بیست و سه جفت كفش داشتم. این آقا مهرداد شما، اصلاً به فكرش نمی‌رسد آدم باید كفشش را براساس لباسی كه پوشیده عوض كند. پانل اتاقم را هم دیدند و كولاژ كاغذهای آدامس و شكلات را. روی تختم هم دراز كشیدند تا پوستر چسبیده به سقف را هم ببینند. وقتی هم پوسترِ زیر فرش را دیدند، برای آن زن نیمه‌برهنه سوت كشیدند. آنها در ضمن با بدجنسی همه‌ی دیوار‌نویسی‌هایم را خواندند. فقط آن موقع بود كه حال مهرداد طبیعی شد،‌ وگرنه جلو مامان و بابا،‌ تمام مدت سرش پایین بود و سیگار می‌كشید. فكر‌كنم به شهاب كه مسببِ اصلیِ حضورش در خانه‌ی ‌ما بود فحش می‌داد. فحش‌هایی مربوط به بستگان نسبی،‌ آن هم از نوع اُناث؛ منظورم فحش‌هایی مثل bastard و یا حتی cuckold است. اگر هنوز زبان انگلیسی‏تان قوی نیست،‌ پیشنهاد می‌كنم هر چه زودتر بروید در یك آموزشگاه نامنویسی كنید. البته اگر می‌خواهید توجه‌ش را جلب كنید، یا حتی حسادتش را برانگیزید. یادم هست همان وقت‌ها، قبل از ازدواج را می‌گویم، از این كه یكی دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق می‌كرد. گرچه هر ترم شاگرد ممتاز می‌شد و من به زور و با كمك گرفتن از این و آن قبول می‌شدم. آن اواخر هم كه دیگر درس نمی‌خواندم. یك پایم دفتر روزنامه بود، یك پایم هم كه كاش قلم می‌شد‌ دنبال او، این سینما و آن تئاتر و این كنسرت و آن جشنواره. اسمش هم این بود كه خبرنگاریم و داریم خبر تهیه می‌كنیم. شب‌ها هم كه ما را با ماشین تالار می‌فرستادند خانه. آقا مهرداد هم سرراه پیاده می‌شد و می‌رفت خانه، راحت و آسوده. آن اوایل از این كه سرِ كوچه‌شان پیاده می‌شد و می‌رفت لجم می‌گرفت،‌ حتی به ذهنش هم نمی‌رسید كه اول مرا برسانند؛‌ چون خانه‌اشان سرراه بود، اول او پیاده می‌شد. یك بار از حرصم گفتم: "رسیدی خونه، یه زنگ بزن!" و او فقط خندید. هنوز هم عادت ندارد مرا جایی برساند.
از كلاس زبان می‌گفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ایشان آنقدر شاگرد ممتاز شد كه آموزشگاه، برای تشویق، شهریه‌ی دو ترمش را پرداخت. یك بار روز امتحان آخر ترم دعا كرد رد شوم! گفت اگر رد شوم شیرینی می‌دهد. من اما چون مطمئن بودم قبول می‌شوم، برای حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شیرینی می‌دهم؛ اما اگر او رد شد شام می‌دهم. اسمش را كه توی تابلوی اعلانات دیدیم، یكراست رفتیم شیك‌ترین رستورانی كه دسر و شیرینی هم داشت. این بار هردویمان رد شده‌بودیم. باید هم شیرینی می‌دادم،‌ هم شام! آن روز ركورد پیاده‌روی را شكستیم. از كلاس زبان من،‌ تا آموزشگاه او و بعد پیاده تا رستوران. چهار ساعت و نیم راه رفتیم و هرچه شاخ و شانه كشیدن بلد بودیم برای هم كشیدیم. من می‌گفتم اشكالی ندارد، رد شدم، عیبی ندارد، با این حال من همچنان به خواندن زبان ادامه خواهم داد، ولی تو به زودی ازدواج خواهی كرد و یكی دو سال دیگر، همدیگر را در خیابان خواهیم دید. آن روز، من در حالی كه شاد و شنگول با كلاسور در خیابان قدم می‌زنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل و عیالت می‌بینم. تو دست یك بچه را در دست گرفته‌ای و بچه‌ای هم در بغل داری؛ زنت هم بچه‌ای شیرخواره در بغل دارد و دست بچه‌ای دیگر را در دستش گرفته. و اضافه كردم: "تازه خانمت باردار هم هست!" و او خیلی جدی گفت: "مگر من سوپرمنم؟" و من از خنده، تقریباً‌ توی خیابان غش كردم. او می‌گفت: اتفاقاً برعكس،‌ من به درسم ادامه خواهم داد و تو به زودی ازدواج خواهی كرد و سال دیگر كه من ترم یازده هستم،‌ تو را و شوهرت را در خیابان خواهم دید و برای رعایت آبرویت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و علیكی كنیم. به رستوران كه رسیدیم، دیدیم اماكن رستوران را تعطیل كرده. او معتقد بود كه من می‌دانستم این رستوران تعطیل شده، برای همین آن را انتخاب كرده‌ام. و من هر چه می‌گفتم باور نمی‌كرد. به نظرم بعد از آن روز بود كه آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبت‌نام كرده بودم. از كلاس كه تعطیل شدم، با حسرت به بقیه‌ی دخترها نگاه كردم. همه‌شان پدری، برادری یا چه می‌دانم دوستی داشتند كه آمده بود دنبالشان. من اما، دیگر برایم عقده شده بود. می‌دانید كه،‌ من هم مثل بقیه‌ی زن‌ها دوست دارم ببینم مردی به خاطر من‌ تا كلاس یا چه‌می‌دانم، مطب دكتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خیال داشتم یك عمله كرایه كنم تا بیاید دنبالم و دو تا كوچه آن‌طرف‌تر برود پیِ كارش؛ فقط برای دكور. او هم آبِ پاكی را روی دستم ریخته ‌بود و همان اول گفته بود هیچ دوست ندارد دنبال كسی برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توی آن شلوغی. او را كه چند قدم پایین‌تر دیدم شاخ درآوردم. آن قلك سرامیك هم دستش بود. قلك بهترین چیزی بود كه می‌توانستم از یك عمله‌ی كرایه‌ای هدیه بگیرم. امیدوارم ناراحت نشوید، این جمله‌ای است كه خودش هم در مورد خودش به‌كار برد. هدیه‌های بعدی‌اش هم همینطور بودند. شادم می‌كردند. ـ جعبه‌ی خالی مسواك! ـ ماه‌ها بود دنبال قوطی خالی مسواك می‌گشتم تا مسواك داخلِ كیفم را توی كیسه فریزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را كادوپیچ شده به من داد. شما را نمی‌دانم اما من همیشه از هدیه‌دادن نامزدها به هم بدم می‌آمد. به نظرم كار لوسی است. شما هم اگر مثل زنان دیگر هدیه برایتان مهم است، بهتر است از حالا بدانید هیچ مناسبتی برایش فرقی نمی‌كند، تولد شما،‌ تولد خودش، سالگرد ازدواج،‌ سالگرد آشنایی، سالگرد اولین بوسه! همه را از دم فراموش می‌كند. در مورد من فرق می‌كرد، گفتم كه، از هدیه‌دادن نامزدها به هم بدم می‌آمد؛ شعار هم نیست. آن شب هم وقتی او آن هدیه را به من داد عصبی شدم، حالم بد شد. فهمیدم او هم مثل همه‌ی‌مردهای دیگر است. از آن‌ها كه برای نشان دادن دست و دلبازی‌شان هدیه می‌خرند و حسابی پول خرج می‌كنند. می‌خواستم هدیه را باز نكرده پس بدهم، اما برق چشمانش را كه دیدم كنجكاو شدم بازش كنم؛ و وقتی بازش كردم، از شادی نمی‌دانم چه كردم، به نظرم چند بار پریدم هوا؛ نه یادم آمد وسط خیابان بوسیدمش. فكر نمی‌كنم شما از این خطاها مرتكب شوید. اصلاً فكر نمی‌كنم از این‌جور هدیه‌ها خوشتان بیاید تا به خاطرش وسط خیابان مرد همراهتان را ببوسید. خوشبختانه هدیه‌هایش همه عجیب‌ و غریب بودند. یك بار یك پلاكارد هدیه داد. تا آن موقع خودم نفهمیده بودم روز تولدم مصادف با یك حادثه‌ی دلخراش است، یك عزای عمومی! خنده‌دار است نه؟ از نظر او این بی‌دقتی برای یك خبرنگار غیرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوش‌رنگ‌ترین پلاكاردی را كه فرارسیدن سومین سالگرد این فاجعه‌ی ملی را به عموم مردم شهیدپرور تسلیت می‌گفت، پیدا كرده‌بود و نمی‌دانم چگونه توانسته بود آن را دور از دید مردم یا نیروی انتظامی كش برود. البته هنوز هم نمی‌دانم آن پلاكارد زرد را چطوری و از كدام میدان دزدیده. فقط در مقابل اصرارهای من، گفت این آخرین فن از رموز خبرنگاری است كه استاد فرهی فقط به او گفته و تأكید كرده نباید این فن را به هركس و ناكسی یاد داد!
می‌بینید؟ بی آن كه بخواهم، نامه‌ام تبدیل شده به دفتر خاطرات. راستی یادم رفت اول نامه بگویم كه اگر دلتان خواست می‌توانید این نامه را به مهرداد هم نشان بدهید. اصلاً می‌توانید نامه را با مهرداد بخوانید؛‌ وقتی روی تخت دراز كشیده‌اید و وقت می‌گذرانید. اما مواظب گل‌میخ‌های كنار پنجره باشید. اگر بی‌هوا بلند شوید، سرتان به گل‌میخ‌های پرده اصابت می‌كند.
از دیگر لحظات خوش و خرم و شادی كه ما با هم داشتیم، شب‌هایی بود كه من كابوس می‌دیدم. شما كه شكر خدا كابوس نمی‌بینید؟ كابوس‌های من اما وحشتناك بود. من البته چهار پنج سالی می‌شود كه دیگر كابوس نمی‌بینم. آن وقت‌ها اما در هفته،‌ خوراكِ سه چهار شبم بود. از آنجا كه همه‌ی كابوس‌هایم را روی همین تخت می‌دیدم، گاهی شك می‌كتم كه نكند كابوس‌دیدنم مربوط به تختخواب باشد. امیدوارم با این اوصاف،‌ امشب كه روی این تخت می‌خوابید كابوس نبینید! یك بار خوب یادم هست؛ مهرداد را كشته بودند و من چهره‌ی‌ قاتلش را دیده بودم ـ یكی از همكاران بخش اداری دفتر روزنامه بود كه دو سه باری با او دعوامان شده بود ـ‌ وقتی فهمید دیدمش، دنبالم كرد؛ چند قدمی دویدم، همه جا تاریك بود و خلوت. لحظه‌ای ایستادم؛ دیگر بعد از او نمی‌خواستم بمانم، همه چیز تمام شده بود، ایستادم تا مرا هم بكشد. تا همكار اداری دفتر روزنامه برسد،‌ استاد فرهی را آوردم بالای سرش و خودم پشت به او كردم و زدم زیر گریه. فرهی جلوی او زانو زده بود و زار می‌زد؛ وقتی برگشت به طرف من، دیدم همه‌ی‌ موهایش سفید شده. همكار اداری دفتر روزنامه به من رسیده‌بود كه بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بی‌تابی كردم كه مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ‌ همه‌ی‌ اتاق‌ها را روشن كند و همه‌ی زوایای خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل كند و مانند یك بچه روی میز آشپزخانه بنشاند و آنجا برایم چای درست كند و كلوچه در فر گرم كند و با هم چای و كلوچه بخوریم تا بالاخره من باور كنم كه سال‌ها نگذشته و او مهرداد است و زنده است و كسی او را نكشته و این خانه خانه‌ی ‌دیگری نیست و اسباب‌ و اثاثیه همان‌ها هستند و... فنجان خالی چای را كه توی نعلبكی گذاشتم، كلوچه توی گلویم گیر كرد و باز یاد آن كابوس افتادم و باورم شد كه سال‌ها گذشته و او مهرداد نیست و خانه، خانه‌ی دیگر است و من او را از دست داده‌ام و... و باز گریه كردم و زار زدم. و او برای آن كه باور كنم همه خواب بوده،‌ از روزهای خوش‌مان گفت، و وقتی قیافه‌ی ناباور مرا دید، آلبوم‌ها را آورد و عكس‌ها را نشانم داد، عكس‌های عروسیِ خودمان را. از جزییات عروسیِ خصوصی‌مان گفت. می‌دانید، ما قبل از مراسم مسخره‌ی‌ عروسیِ رایج، خودمان عروسی كردیم با مراسمی كه روزها و شب‌ها برایش نقشه كشیده‌بودیم. كلی هم بحث كردیم تا در مورد جایش به توافق رسیدیم. در همان دشت اختصاصی خودمان که حالا خردلی، قهوه‌ای،‌ قرمز و زرد شده بود؛‌ خودمان دو تا، در حضور استاد، با آداب تمام،‌ چیزی در حد كمال. با ماشین استاد رفته بودیم. او با كت و شلوار سفیدش آمده بود، من اما كت و دامن كوتاه سفیدم را پشت درخت‌ها پوشیدم. جنس هر دو از یك پارچه بود و هر دو را یک خیاط دوخته بود. یكی دو نكته را هم استاد تذكر داده بود؛ یادم هست دسته گل سفیدی كه مهرداد برایم چیده‌بود را با حرص از دستش گرفت و گل‌هایش را مرتب كرد و پس داد و به تأكید سر تكان داد و گفت:‌ "این!... باید همه چیز درست باشد." و مهرداد خندید و دسته گل را به من داد. استاد كه دست به دستمان داد، او مرا بوسید و من نیز او را؛ و استاد هردومان را كه بوسید رفت كنار رودخانه سیگاری بكشد. كمی بعدتر كه به او پیوستیم، ردیف گلی را كه از غنچه‌های یاس‌ سفید درست‌كرده‌بود، روی پیشانی‌ام بست. دیگر غروب شده‌بود، آتش روشن كردیم و دور آتش رقصیدیم و آنقدر رقصیدیم كه آخرش كار به زوزه‌كشیدن و سرخپوست‌بازی كشید. استاد فرهی هم دور آتش كه می‌رقصید مدام "تومبا بومبا بالابام بومبا" می‌خواند؛ ما هم با او همصدا شدیم و آنقدر خواندیم و فریاد زدیم كه صداهایمان گرفت. البته قسمت پایانی جشن،‌ مثل اغلب عروسی‌ها، فی‌البداهه‌كاری بود و برنامه‌ریزی نشده بود. اولین دعوای پس از ازدواجمان را هم در بازگشت مرتكب شدیم. دعوا كه نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل كیفِ من، یا بهتر بگویم چمدان من، تا ماشین. آن روز صبح به خاطر مصاحبه‌‌ای كه اول صبح با رییس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زیادی همراهم بود: دوربین عكاسی و فلاش و سه‌پایه و ضبط و چهار پنج تا نوار خام و... و خب نمی‌شد كیف دوربین را دست هركسی داد. شب هم باید مصاحبه را روی كاغذ پیاده می‌كردم. بعد از آن هم بحث همیشگی‌مان بر سرِ‌ كیفِ سنگینِ‌ من بود. خب دلم نمی‌خواست بدهم او بیاورد، كیف من بود، خودم باید می‌آوردم. از مردانی كه چمدان یا كیف سنگین خانمی را حمل می‌كنند بدم می‌آید. ـ به او هم بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی‌ـ ولی او همیشه این حرفم را نشنیده می‌گرفت. این جمله‌ی "خانم‌ها مقدم‌ترند" هم به نظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً‌ چه كسی گفته زن باید اول از در عبور كند؟ این‌ها احترام‌های الكی است كه مردها اختراع كرده‌اند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج كه خوب حریفش می‌شدم؛ اما بعد از ازدواج دیگر زورم نمی‌رسید. با هم كه به خرید می‌رفتیم بی‌برو برگرد ساك‌های خرید را او حمل می‌كرد و حاضر نبود حتی نایلكس یك كیلوییِ پیاز را بدهد به من تا خانه بیاورم و مرا خیلی عصبانی می‌كرد. سفرهایمان كه دیگر نورِ علی‏‌ نور بود. چمدان و دو تا ساك و كیف خودش را برمی‌داشت و من فقط باید كیف رودوشی‌ام را كه محتوی یك كتاب و دفتریادداشت و دو سه تا مداد و خودكار و مقداری لوازم آرایش بود می‌آوردم. آن وقت انتظار داشت باور كنم با او شریكم و برابر. در بازگشت هم، ‌یك ساك سوغاتی به چمدان‌ها اضافه می‌شد و اگر سفرمان به شمال بود، اغلب یك صندوق حصیری پر از صنایع دستی هم قوزبالای قوز می‌شد؛ و همه را باید خودش می‌آورد. یك روز طبق معمول از ماشین كه پیاده شدیم، برای سی و دومین بار از او خواستم یكی از ساك‌ها را به من بدهد. و او نگاهی به من كرد و در سكوت، چمدان را به طرفم دراز كرد. چمدان را گرفتم. سنگین‌تر از آن بود كه انتظار داشتم. لحظه‌ای بعد، هر دو ساك را به طرفم دراز كرد. ساك‌ها را هم گرفتم. بعد بسته‌ی سوغاتی‌ها را به من داد و در آخر بندِ كیفِ چرمی‌اش را هم انداخت دورِ گردنم. این‌ها را می‌گویم كه بدانید با او نمی‌شود بحث كرد، فقط می‌شود لجبازی كرد. از اصرارهای زیاد من عصبانی شده‌بود، اما صد متر جلوتر،‌ دیگر آرام شده‌بود. ـ این اتفاق هم البته در مورد مهرداد خیلی به‌ندرت پیش می‌آید، منظورم عصبانی شدن و بلافاصله آرام شدن است! ـ همچنان دستِ‌خالی، از روی جدول كنار خیابان می‌آمد و "گردو شكستم‌" بازی می‌كرد؛ و من كه كم مانده بود زیر آن همه ساك و چمدان، كمرم خم شود و زانوانم تا شود از پیاده‌رو به‌دنبالش می‌رفتم. او دست‌هایش را به طرفین باز كرده بود و با آسودگی خیال سوت می‌زد و از روی جدول كنار خیابان می‌آمد. پانزده دقیقه پیاده‌روی تا خانه، چهل دقیقه طول كشید. به نفس نفس افتاده بودم ولی جرأت نمی‌كردم به او چیزی بگویم. تا آن موقع چند نفری از مقابلمان رد شده‌بودند و با تعجب به ما نگاه كرده‌بودند. زن و شوهری هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. كم كم خودمان از موقعیتمان خنده‌مان گرفت. چند مرد هم با نگاه تعقیبمان كردند و خندیدند، ما دیگر به مرحله‌ی غش و ریسه رسیده‌بودیم. من زیر آن همه بار، حتی قدرت خندیدن نداشتم. می‌ترسیدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمی‌خواستم چمدان را زمین‌ بگذارم. مهرداد از خنده كم‌مانده بود توی جوی آب بیفتد؛‌ در همان موقع، یكی از اقوامش از كوچه پیچید،‌ كه با دیدن ما در آن وضع، حسابی جاخورد. مهرداد دستِ خالی بود و من زیرِ‌خروارِ ساك و چمدان‌ها، حتی نمی‌توانستم نفس تازه كنم. چیزی نگفت اما خندید و پس از سلام و علیكی كوتاه رفت. لابد زن‌ذلیلیِ‌ خودش را با مردسالاریِ موجود میان من و مهرداد مقایسه می‌كرد! تازه شش ماه بود ازدواج كرده‌بودیم.
اصلاً هیچ می‌دانستید این آقا مهرداد، "شب‌های چهارشنبه هم غش می‌كند!؟" البته این مَثَل را برای خنده نوشتم؛ مرحوم دهخدا اینطور معنی‌اش می‌كند: "علاوه بر آنچه شما از بدیِ كالا و بی‌دوامیِ‌ آن می‌گویید، عیوب دیگر هم در آن هست." منظورم این است كه علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بی‌دقت است؛ همیشه دنبال عینك یا فندك یا سیگار و زیرسیگاری و چه می‌دانم چوب‌سیگارش می‌گردد و تا من از جایم بلند نشوم پیدایشان نمی‌كند. لباس‌هایش را و لنگه‌های جورابش را از زیر مبل‌ها و كنار و گوشه‌های خانه پیدا می‌كنم. همیشه كنترل تلویزیون را با خودش می‌برد آشپزخانه جا می‌گذارد و گوشی تلفن را در اتاق خواب گم می‌كند. گاهی ساعتش را توی دستشویی پیدا می‌كنم و كلید انباری را درست دو ماه پس از آن كه مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جیب كاپشن كثیفش می‌یابم. شما باید از كلیدهای خانه سه دسته كلید یدكی تهیه كنید تا مطمئن باشید با او پشت در نمی‌مانید. راستی از من به شما نصیحت،‌ هیچ وسیله‌ی‌برقی را برای تعمیر به دستش ندهید، چون محال است دیگر آن را سالم ببینید. فكر نمی‌كنم دیگر با این اوصاف، یك روز هم بتوانید تحملش كنید. شاید هم من كمی بی‌انصافی كرده باشم.
خب خیلی از خودمان گفتم. حالا دیگر می‌توانیم از شما حرف بزنیم. راستی هیچ می‌دانید در خانه چه لقبی به شما داده‌ام؟ "زلیل‌مرده"! نخیر، اشتباه نكنید،‌ غلط املایی نیست،‌ به نظر من، البته خیلی می‌بخشید، به نظر من، شما از آن "ذلیل‌مرده"ها هستید كه با "صاد"، "ضاد" هم می‌شود نوشتتان. درست كه من هنوز دقیق نمی‌دانم او چند نامه برای شما نوشته و یا سركار خانم چند نامه برای ایشان فرستاده‌اید،‌ اما شاید فقط من شما را بشناسم. شما همانی هستید كه با طرح سؤال‌های به‌جا و نابه‌جایتان به وسیله‌ی تلفن و نامه و فكس و غیره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت كردید و سپس با ارسال گزارش‌های درِپیتی‌تان خواستید باب صحبت را با شوهر من بازكنید، قبول كنید آن گزارشی كه با پست سفارشی به آدرس منزلمان فرستادید به درد پیك‌های دبستانی هم نمی‌خورد؛ من سه بار خواندمش تا نكته‌ای مثبت در آن بیابم و به قول معروف پیچش مویتان را ببینم، اما شما از بدیهیاتی گفته‌بودید كه بچه‌های دبستانی هم از آن آگاهند. بعد هم با لاس‌های ادبی‌تان‌ـ البته من اسمش را گذاشته‌ام "لاس ادبی"، شما می‌توانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید ـ راجع به رمان‌های عهد بوق و حتی كتاب‌های روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول كردید. و البته مزخرف‌ترین كاری كه می‌توانستید بكنید ارسال آن كارت‌تبریك‌ها بود. شوهرِ‌من از این لوس‌بازی‌ها متنفر است. هرچند هر كدام آن كارت‌ها هم هزار معنا داشت و مهرداد معنای آنها را درك نكرد؛ مثلاً همان كارت اولی، همان موقع هم فهمیدم، كمترین معنی‌اش این است: زنت كه مُرد، با كله می‌آیم سراغت! برای همین هم آن كارت تبریك‌ها را به پانل زده‌ام،‌ تا جلو چشم هردومان باشد. البته من هر بار به شوخی یا جدی از شما یاد كردم، ‌شوهرم سكوت كرد. یك بار از آن روزهایی كه رفتارش از لحظه‌ی ورود به خانه مشكوك بود تا طرز لباس عوض‌كردن و دست و رو شستن و روی مبل نشستنش همه غیرمعمول بود، بی‌مقدمه كنارش نشستم و گفتم خب، از "ظلیل‌مرده" چه خبر؟ او نگاهی به من كرد و خندید و من برای اثبات شرافت لكه‌دار شده‌ام! مجبور شدم حدس‌هایم را برایش تشریح كنم: حدس می‌زنم "ضلیل‌مرده" به بهانه‌ی‌ دیدار فرهی به دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را كار گرفته و كارگرفته و كارگرفته تا دیروقت شده و همه خداحافظی كرده‌اند و او برای جبران زمان ازدست رفته‌ات، ‌خواسته با ماشین به منزل برساندت، و سرراه رفته‌اید یك كاپوچینو هم خورده‌اید. ‌مهرداد فقط خندید و تخیلِ قویِ مرا تحسین كرد و پیشنهاد كرد روزنامه‌نگاری را كنار بگذارم و به جایش رمان بنویسم. ولی من به این سادگی‌ها فریب نمی‌خورم. مهردادی كه چهارده سال هر روز به جز جمعه‌ها، ساعت شش و بیست دقیقه، به منزل آمده، چطور می‌تواند یك روز ساعت ۶ به خانه برسد؟ كافی بود به كشوهایش نگاهی بیندازم؛ نه آن كه فكر كنید قبلاً هم این كار را كرده‌ام، نه؛ به جز مواقعی كه دنبال چیزی گشته‌ام و یا خودش تلفنی از من خواسته عینك یدكی یا چه می‌دانم شماره‌تلفن یا آدرس فلان كس را از توی كشوی میزش پیدا كنم. نامه‌ها و بقیه‌ی كارت‌تبریك‌هایتان هم همانجاست. گرچه تا به حال مدركی علیه شما پیدا نكرده‌ام، ولی به این زودی‌ها از تك و تا نمی‌افتم. یكی دو ماه پیش، از خرید كه آمدم، دیدم مقابل كشوهایش نشسته بود و چیزی را جستجو می‌كرد؛ به نامه‌ی ‌شما كه رسید، آن را خواند و مدت‌ها به كارت‌تبریك‌ ارسالی خیره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روی میز. راستی تا یادم نرفته بگویم؛ از من می‌شنوید عطرتان را عوض كنید. از بوی عطرهای تند بدش می‌آید. باور نمی‌كنم تا به حال این را به شما نگفته باشد. یكی دوبار روی كتش بوی عطر تندی مانده بود، كه مجبور شدم كتش را سه روز در آفتاب آویزان كنم. البته به رویش نیاورده‌ام، شاید هر زن دیگری بود، با استنشاق چنین بویی، یك موی سالم روی سر شوهرش باقی نمی‌گذاشت.
فكر نكنید از همه چیز بی‌خبرم. خیلی خوب هم خبر دارم. نه آن كه فكر كنید مهرداد چیزی گفته، نه. مثلاً همین الان می‌دانم برای چه بعضی وقت‌ها ریش می‌زد و كت و شلوار دامادی‌اش را می‌پوشید و می‌رفت دفتر روزنامه! لابد مستقیم یا غیرمستقیم از میترا ـ همكارمان ـ شنیده بود كه آن "پتیاره" ـ می‌بینید؟ برای هر كسی یك اسم گذاشته‌ام! ـ‌ مثلاً‌ فردا قرار است بیاید دفتر به همكارانش سربزند، البته من كه با چشمان خودم ندیدم، ولی می‌شد حدس زد كه دارد چه غلطی می‌كند. شما كه آن دختر را ندیده‌اید. دفتر كه می‌آمد، اندازه‌ی یك عروس آرایش می‌كرد و رنگ و لعاب به سر و صورتش می‌زد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسی می‌كرد تا به استاد فرهی می‌رسید. استاد را البته با احساس بیش‌تری می‌بوسید. گاهی آبدارچی‌های طبقات دیگر هم كه از آمدنش خبردار می‌شدند، با بهانه و بی‌بهانه به دفتر روزنامه می‌آمدند و به زور روی میزهای ما را دستمال می‌كشیدند تا سهمیه‌اشان را دریافت كنند. بعد كه فرهی برای حروفچینی هفته‌نامه استخدامش كرد،‌ دیگر فاتحه‌ی مهرداد را خواندم؛‌ برایم بدترین روزهای هفته،‌ یكشنبه‌ها بود كه روز مقابله‌ی اوزالید مجله بود، و مهرداد باید از صبح زود می‌رفت دفتر تا اوزالیدها را مقابله كند، و آن "پتیاره" هم باید می‌رفت تا اگر "واوی" جا افتاده بود، بگذارد سرجایش. خانم جان، هر چه باشد من كه كارم فضولی است، و برای فضولی‌هایم حقوق می‌گیرم، چطور می‌توانم نفهمم كه آن شازده خانم روزهای یكشنبه غلیظ‌تر آرایش می‌كند و مانتوهای جدیدش را یكشنبه‌ها می‌پوشد و عطرهای سی‌و‌پنج‌هزارتومانی‌اش را فقط یكشنبه‌ها می‌زند. شاید تمام آن مدت تخیلِ صاحب‌مرده‌ی من خیلی بیشتر از رابطه‌ی آن دو تا كار كرده باشد! ولی حواس مهرداد حتماً یكشنبه‌ها پرت می‌شده و تا دو سه روز هم گیج و منگ بوده. برای همان كمتر مزاحمش می‌شدم و می‌گذاشتم راحت باشد؛ به پر و پایش نمی‌پیچیدم. حالا شاید تمام آن مدت حتی محل سگش هم نگذاشته؛ ولی من عادت كرده‌ام از تخیلم خیلی بیش از دیگران كار بكشم. اینها را می‌نویسم كه بعدها نگویید فلانی خدابیامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زمانی است كه به من مرگ‌موش خوراندید! شوخی کردم. بهتر است دیگر از "پتیاره" حرفی نزنیم. راستی لازم نیست بترسید، خطری از جانبش موقعیت شما را به خطر نمی‌اندازد. حالا دیگر ازدواج كرده و حتی جرأت ندارد برای خرید یك روزنامه‌ی حتی عصر،‌ بی‌اجازه‌ی شوهرش از خانه خارج شود. به جایش می‌توانیم از شما حرف بزنیم؛ از "ضلیل‌مرده"، نخندید؛ اصلاً من عشقم كشیده هر بار با یك "ز" بنویسمتان. این را هم بگویم كه فكر نكنید به همین چند تا "ز" موجود در زبان فارسی رضایت می‌دهم. شش هفت تایی "ز" دیگر هم ساخته‌ام كه به موقعش از آن‌ها هم استفاده خواهم كرد.
می‌بینید كه همه چیز شسته است و تمیز. غذایی هم در آرام‌پز، بار گذاشته‌ام. حدود نُه شب،‌ آماده‌ی خوردن است. سرزدن هم نمی‌خواهد. نه آن كه فكر كنید من زنِ خانه‌داری هستم و یا می‌خواهم وانمود كنم كدبانویی كامل هستم؛ من از گردگیری بدم می‌آید، از آشپزی متنفرم و از ظرف‌شستن بیزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوری تمیز كنم كه به قول شاعر،‌ انگار "عزیزترین عزیزها" مهمانم است. لازم نیست حتی خجالت بكشید. من كه همه چیز را می‌دانم. امشب كه من و دوستانم به عروسی رفته‌ایم، شما هم می‌توانید جشن بگیرید. اولش نمی‌خواستم بروم. چون از عروسی رفتن بدم می‌آید. من عروسیِ خودم را به زور تحمل كردم، چه برسد به عروسیِ‌دیگران. البته در این مورد،‌ مهرداد هم با من همعقیده است. ما اگر اصرار خانواده‌هایمان نبود،‌ محال بود آن مراسم احمقانه را برپا كنیم. امشب هم نمی‌خواستم بروم،‌ چون به اصرارهای مهرداد شك كردم، رفتم. مهرداد هم می‌داند من از مجلس عروسی بدم می‌آید، برای همین هیچوقت به من اصرار نمی‌كند بروم. اما دیشب می‌گفت بروم، برای تغییر روحیه‌ام خوب است. اصرار كه كرد، شك كردم. اول به خودم نهیب ‌زدم كه اشتباه می‌كنم و این یكی هم مثل مورد پتیاره است. اما كمی كه فكر كردم مطمئن شدم. این بود كه رفتم. می‌دانید؟ من حتی می‌دانم شما از چه تاریخی با هم صمیمی شدید. تعجب می‌كنید؟ منظورم این است كه دقیقاً یك ماه و شانزده روز دیگر می‌شود سه سال كه شما پنهانی همدیگر را می‌بینید. منظورم محیط كار نیست. چون آنجا،‌ حتی اگر من هم نباشم،‌ بقیه‌ی‌ بچه‌های دانشگاه هستند و حضور حتی یكی از آن‌ها كافی است تا مانع بشود كه شما دو تا از دیدار هم لذت ببرید. آن هم بچه‌های ارتباطات كه منتظرند یك مورچه به سوسكی آلمانی نگاه چپ بكند،‌ تا هزار تا گزارش و عكس و نقد و تحلیل،‌ به استاد فرهی ارائه دهند. لابد تعجب می‌كنید كه اگر می‌دانستم، چرا رفتم عروسی!؟ خب، می‌روم چون عاشقش هستم. چون می‌خواهم بداند كه عاشقی مثل من پیدا نمی‌كند. شما فعلاً‌ برایش تازگی دارید، ولی نمی‌توانید مثل من باشید. چون همه‌ی لحظه‌های بغل‌زدن، بوییدن، و عشق‌ورزیدنش را پُر كرده‌ام. شما نمی‌توانید جورِ تازه‌ای بغلش كنید. به او ثابت كرده‌ام هیچكس نمی‌تواند به پای شیفتگیِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همه‌ی‌ مهمانی‌های شبانه و مسافرت‌های دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل‌زدن‌های شما كلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بكشید، هیچ جور نمی‌توانید او را بغل كنید كه من صدبار بغل نكرده باشم. شرط می‌بندم نمی‌توانید وقتی نشسته و روزنامه می‌خواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله كله‌معلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه‌ی له شده‌اش را به كناری پرت كنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسه‌ای طولانی، بر لبتان بدوزید. شما حتی نمی‌توانید به او بگویید دوستت دارم،‌ چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی كه بگویید به یاد من می‌افتد. شما خیلی زودتر از من برایش كهنه می‌شوید؛ بلكه بدتر از آن، ترحم‌انگیز خواهید شد.
این نامه را هم برای این نوشتم كه بدانید آنقدرها كه فكر می‌كنید خنگ نیستم. حالا دیگر شما هم خیلی چیزها در مورد من و مهرداد می‌دانید و در جای جای خانه مرا می‌بینید. اگر روی تختخواب بخوابید به یاد حرف من می‌افتید و مواظب سرتان می‌شوید تا به گل‌میخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خیانت بایستید به یاد من می‌افتید. اگر كارت‌تبریك‌های خودتان را كه به پانل نصب شده ببینید،‌ یاد من می‌افتید؛ و اگر قلك سفالی،‌ آلبوم‌ها و خیلی چیزهای دیگر كه در اتاق به چشم می‌خورند، شما را به یاد من نیندازد، اگر شام بخورید، دیگر حتماً‌ به یاد من می‌افتید. مهرداد اگر دنبال كنترل تلویزیون بگردد،‌ شما ‌می‌دانید در آشپزخانه است،‌ و اگر گوشی تلفن را نیافتید، شما می‌دانید در اتاق‌خواب است،‌ اگر مهرداد ساعتش را گم كند، شما پیدایش می‌كنید،‌ و اگر كلید انباری را خواستید،‌ لااقل شما می‌دانید در جیب كاپشنش است؛‌ و شما اگر پتیاره را هم ببینید یاد من می‌افتید. شما همه‌ی این كارها را با به‌یاد آوردن من، انجام خواهید داد. شما حتی اگر كابوس هم ببینید، به یاد من می‌افتید،‌ اصلاً‌ شاید در كابوستان،‌ من هم باشم. حالا من در خلوتتان هم هستم. می‌بینید؟ همه‌ی‌ جوانب كار را سنجیده‌ام و از میان همه‌ی ‌محاسباتِ صددرصدی‌ام، فقط دو ‌درصد حدس می‌زنم كه این نامه را نیابید؛ نیم‌درصد حدس می‌زنم كه نیایید، و گذشته از اشتباهم در مورد پتیاره كه فقط یك سوءتفاهم بود و بس، در مورد شما فقط یك هزارم درصد احتمال می‌دهم كه اصلاً‌ رابطه‌ای بین شما دو نفر نباشد!!

بهار ۸۰


آذردخت بهرامی به سال ۱۳۴۵ در تهران به دنیا آمده‌است. او فارغ‌التحصیل رشته‌ء ادبیات نمایشی از فرهنگسرای نیاوران و رشتهء تئاتر عروسكی مدرسه صدا و سیما است و در زمینهء تئاتر و تئاتر عروسكی تجربه‌هایی دارد اما حیطه‌ء اصلی او همیشه قلم بوده است. او در تهران زندگی می‌كند و از راه نوشتن فیلمنامه گذران می‌كند. بهرامی از نخستین اعضای كارگاه گلشیری در گالری كسری است و در این حلقه تنها نویسنده‌ای است كه به طنز نیز عنایتی داشته است. از او داستان‌هایی در مطبوعات، جنگ‌ها و مجلات ادبی معتبر داخل و خارج كشور منتشر شده است.

Top

© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.