|
|
|
بابوشکا صدایم کن
مرضیه ستوده*
82knight@rogers.com
پردهها همیشه آویخته است كیپ تا كیپ، مگر من یا تو برویم كنارشان بزنیم تا نور انگار كه آن پشت جمع شده باشد بیقرار بریزد توی اتاق، تا سبكی نور به سنگینی جان اشیا رخنه كند و شكل خود را باز یابند.
روی دیوار روبرو پرترهی زنی است به غایت زیبا. آرامش چشمهایش تاملی را انتقال میدهد تا با صبر بیشتر نگاهش كنی. گردن كشیده، شانههای مرمرین و سری كه اینطور چرخانده، حكایت از غروری سرمستكننده دارد و پایینتر سینهها كه میرود برجستگی بگیرد، پرتره تمام میشود. مثل موجی كه هرگز فرو نریزد.
سی سالگی اِما ایوانوا كورین. وسط اتاق یك پیانو است با صلابت و چشمنواز. زیر پیانو و این طرف و آن طرفش بستههای پوشك قرار دارد. دیوار كناری پوشیده است از عكسها و مدالهای افتخارآفرین اِما و فرزندانش دیمیتری و ماری الیزابت در طول زندگی. عكسهای شوهرش آندره هم هست، هنگام سواری.
اِما، اِما ایوانوا كورین دیگر نمیتواند از این افتخارات و سربلندی خود و فرزندانش بهرهمند شود. اِما دچار نسیان است. دیگر یادش نیست چه كنسرتها در مسكو برگزار كرده و با افتخار بچههایش را به ثمر رسانده. هیچ یادش نیست كه چطور عاشق آندره بوده و شبانه با هم از كییف فرار كرده بودند. از پانزدهسال پیش كه اِما در خیابانها گم میشد و كمكم با خودیها غریبی كرد، آندره با لیلیان یكی از دوستان اِما كه شوهرش سالها پیش درگذشته بود، ازدواج كرد. دیمیتری در ونكور زندگی میكند و ماری الیزابت ساكن كالیفرنیا است. هر دو موسیقیدان هستند. لیلیان و آندره، آخر هفتهها به دیدار اِما میآیند. آندره دربارهی سلامت و بهداشت اِما میپرسد، قهوهای میخورند و میروند. گاهی فنجان قهوه بیتكلیف در دستهای آندره میماند. نگاهش روی عكسی میماسد، سیاهی چشمهایش برق میزند، نگاه شعله میكشد. این نگاه را میشناسم. طاقتفرساست و سخت خواستنی. تكهای از زندگی، پارهای از ما معلق، جایی كنار عزیزی جامانده. خود را در شعاع نگاه آندره قرار میدهم، لیلیان شور دردناكمان را بهم میریزد. خداحافظی میكنند و میروند.
اِما دلخور است كه چرا این غریبهها آمدند و بازی ما را بهم زدند. امروز مرا كاتیا صدا میزند. كاتیا بلانسكی همكلاسیاش. دیروز مارتا بودم، خواهر بزرگش. اِما رفت تو محراب اشك ریخت و شكایت مرا به مادر كرد. من هم قول شرف دادم با خودم به كنسرت ببرمش.
دكترها میگویند اِما در مرحلهی هفتسالگی است، تا هفت سالگی جسته گریخته، یادش است. لحظات نادری هم اتقاق میافتد كه عصبهای مغز تكانی میخورند و احتمال دارد بیمار، اعضای خانواده را بشناسد و یا خاطرهای خاص زنده شود، گاهی هم در چرخش این عصبها برمیگردد به دوران نوزادی.
اِما در جستجوی زمان از دست رفته، حسهای اصیل اولیه، یكپارچه و دستنخورده را بازآفرینی میكند. مدام زمان را سرشار از حس میكند. هفت سالگی را در جسم هفتاد ساله احیا میكند. َاما وقتی برای مادرش دلتنگی میكند و بهانه میگیرد، بیرحمی طبیعت در چروكهای صورتش چون اشك جاری میشود. مادرانه بغلش میكنم، آرام نمیگیرد. مادرش آغوشی وسیعتر از ورطهی فراموشی داشته است. موسیقی آرامش میكند. مینشانمش پشت پیانو، در هر حالتی كه باشد حتما چینهای دامن خیالیاش را زیرش صاف میكند، بعد مینشیند. معمولا آهنگی را میزند و میخواند كه دایی آلیوشا دوست داشته.
صبحها من از اِما نگهداری میكنم. مسئول بهداشت و تغذیه هستم. این شغل من است. بعدازظهرها هم در بیمارستان یا خانهی سالمندان نیمهوقت كار میكنم. تخصص من در غذا دادن به بیمار و یا سالمندی است كه از غذا خوردن خودداری میكند. همكاران و بخصوص دكترها، پرس و جو كردند كه چطور، چه راه و روشی؟ گفتم اینطور. اول خندیدند بعد هم دلخور شدند. فكر كردند دستشان انداختهام.
بچه كه بودم، نارنگی پر میكردم میگذاشتم دهان آقا ربیع، شوهر عمه خانم. آقا ربیع اِفلیج بود. عمه تغیر میكرد "بشین بچه انقدر خودشیرینی نكن" امروزه روانشناسی میگوید، احتیاج شدید به توجه و تایید دیگران ـ كمبود شخصیت.
چندی پیش در شهركی نزدیك تورنتو، از بیمارستانی مرا خواستند تا به بیمار روانی كه سه روز بود غذا نخورده بود، غذا بدهم. اول خوب نگاهش كردم. همان كارهایی كه همیشه میكنم. البته این آیین فقط روی آدمهای خلعسلاحشده اثر میكند، مثل آقا ربیع. خوب نگاهش میكنم. حرف نمیزنم، هیچ. با حضور تمركز میدهم تا نقطهی ارتباط و تماس را پیدا كنم. وسط پیشانی میان ابروهای پرپشتش است.
مال اِما بالاتر از مچش است. مال خانم مایر روی شانهاش. مال آقا ربیع لالهی گوشش بود. مال پدر پشت گردنش بود، اما باید حواسم میبود دستم به خال گوشتی ناسورش نخورد.
انگشتهایم را فشردم روی پیشانی مراد تا خواب موهایش، بعد با دست چپ، دست راستش را به طرف خود كشیدم. باید انقدر در این حالت بمانم تا آن پرپری كه در كودكی برای خودشیرینی میزدم، با لبخند بزند بیرون. پورهی سیب روی لبهای داغمهبستهی مراد میماسد با آب گرم، نرمش میكنم. راز این ترفند حوصله است. بیمار باید احساس كند كه تو او را سر ساعت معین ترك نمیكنی. بعد مراد خود انگشتهایم را روی پیشانیاش میگذارد و میخوابد. چهرهی دلنشینی دارد. چشمهایش سبز است با امواج طلایی. انگار توی چشمهایش را كشیده. موهایش روشن و كركِ كرك. حتی در خواب هم صورتش فشرده و تكیده است. دوپاره استخوان. مراد خوب خوانده است، پر و پیمان. سی و دو ساله، اهل استانبول، زبانشناسی خوانده است. گاهی دون كیشوت است، گاهی رومی، گاهی ناظم حكمت. مراد در زمان سیر میكند و در سلوك فرزانگان به وجد است. سال گذشته، وقتی تقاضای پناهندگیاش بار سوم رد شد، منصور حلاج میشود و جلوی قاضی دادگاه انالحق میزند. از همان وقت مراد، بستری بی عیادت است. دكترش ترك است، با دلسوزی میگوید مراد زیادی خوانده، قاطی كرده است.
شاید مراد تقسیمبندی ارزشها را قاطی كرده است. لابد نمیتواند خودش را خوب بفروشد و خود را به نحو احسن عرضه كند تا در كانادا كشور موقعیتها، موفق شود. مراد شغل ندارد، خانه ندارد، مراد خیابانی است. دیوان شمس را به تركی ـ عربی ـ فارسی ـ انگلیسی با هم میخوانیم "این بار من در عاشقی یكبارگی پیچیدهام" را تكه تكه میخواند. "دیوانه كف كف ریختهـ از شور من بگریخته" من "چون كشتی بی لنگر كژ میشد و مژ میشد" را میخوانم. از صدای ژ خوشش میآید. میگوید دوباره بخوان. گونههایش كمی رنگ گرفته، این روزها بهتر غذا میخورد. رفتارش مثل شاهزاده میشكین است. همیشه در حالت عذرخواهی و شرمندگی است، مبادا پای كسی را لگد كرده باشد.
چون سابقهی فرار دارد، هواخوری و قدم زدن در محوطهی بیمارستان براى او ممنوع است. اجازهاش را كتبا از رئیس بخش گرفتم. هوا یار بود. قدم زدیم. گفتیم و شنیدیم. از چین و ماچین. از باغ گذرگاههای هزارپیچ. از قصر از محاكمه. بعد مراد افتاد به سرفه، چه سرفهای. گفت "دیوارهای سوءتفاهم بین آدمها هیچگاه فرونمی ریزد. رابطهی انسانها..." سرفه در هم پیچاندش. انتهای بلوار، پشت صنوبرها، هیاهوی گنجشكها تسخیرمان كرد. روی نیمكتی نشستیم، در سكوت. در تكسرفههای خشك. در یكدیگر جاری. گنجشكها پچپچكنان نزدیك میشدند باز پركشان پر میكشیدند. مراد گفت كاش خورده نان داشتیم. از توی جیبم یك مشت دانه ریختم تو دستهاش. ذوقزده گفت اینها كجا بود. گفتم میدانی كه من كاكلی دارم. گفتم اگر فرار نمیكنی تو باش، من بروم قهوه بگیرم. گفت منتظرم برگردی از مسخ برایت بخوانم. از صدای سرفهاش پا سست كردم، دست تكان داد طوری نیست. وقتی برگشتم، فرانتس كافكا نیمه جان روی نیمكت، از دهانش خون زده بود. گنجشكها به دورش توك توك دانه بر می چیدند.
مراد را زودتر از خودم فرستادم بیرون، پنهانی سوار ماشین شود. كاپشن شلوار ورزش خودم را هم برایش بردم. انقدر ریزه میزه است كه برایش بزرگ هم است. دلش میخواهد اِما را ببیند. كاكلی را هم، كاكلی را بعدا برایتان میگویم.
از در كه وارد شدیم پرترهی اِما، مراد را افسون كرد. اِما جست زد، آویزان به گردن مراد چسبید. دایی آلیوشایش را دیده بود. مراد مثل برقگرفتهها از افسون به درآمده و به افسانهی آلیوشای كارامازوف پیوسته بود تا با شفقت آلیوشا چون خویشاوندی كهن، شادی دیدار را به اِما پیشكش كند و سهم من از این شادی، این است كه چندی داستایوفسكی از زبان مراد ـ آلیوشا با من سخن بگوید. و من به خامی خود خندیدم كه چه حسرتها كشیدم و سالها چه پرسهها زدم تا كسی را بیابم تا دربارهی آلیوشا سخن بگویم و بشنوم. شعاع شفقت و جذابیت شخصیتش مرا مست میكرد. مستی كه بالا میزد، پرسه میزدم. حالا هر سه بیرون از زمان، بیرون از مكان، در شفقت آلیوشا فرو میشویم، در هم تكرار میشویم، در زمان میچرخیم. نقطهی پرگار گم كردهایم. ناگهان بوی تند ادرار كشیدمان به دایرهی محدودیتها. اِما، چشمش به دایی آلیوشایش افتاده، حرف گوش نمیكند، نمیگذارد عوضش كنم.
دیدار اِما با آلیوشا را برای كاكلی گفتم. با همان بالكهای شكسته بكستهاش هی پر و واپر زد.
در شبی برفی، در دل سیاه زمستان من و كاكلی گم شدیم. زمین و زمان برف بود و جهان زمهریر. سپیدی برف كورم كرده بود. كاكلی روی دستم ماند پرپر در جوار مرگ. بالهایش آسیب دیده است، نمیتواند بپرد. من از پرواز برایش میگویم، از پرواز اما در زمان، از پرواز مراد از پشت سیمهای خاردار قوانین. پنجره را باز میگذارم با دست افق را نشان میدهم، زیر بالكاش را میتكاند، جای نیش سرما را نشانم میدهد.
دكترها می گویند اشیا، سمبلهای مذهبی یا هر چیزی كه بیمار علاقه نشان دهد در دسترسش قرار دهیم. محراب را من و اِما با هم درست كردیم. روزی كه از مادر بزرگش، بابوشكا برایم حرف زد. آن روز شور و حالی درگرفت كه مثل شهابی گدازان، آسمان عصبهای ذهن را به چرخش درآورد. نمیدانم اِما در گردنهی كدام گردونه از زمان جاری بود كه بابوشكا، مادربزرگ همهی ما بود. دلواپسیهایش، آن عزیزكردنهایش، ماله كشیدنها و صبرش. آغوش و گریبانش كه تسلابخش بیوقتی كردنهایمان بود. در جوانی پسرش با قزاقها درشتی كرده بود، بین دو دسته زد و خورد شده بود. سحرگاه پوستین به تن می كند، سوار بر اسب میتازد به خیمهی قزاقها به هواداری پسر. تا غروب میجنگد، شور و مشورت میكند، رجز میخواند، ضمانت میدهد، وثیقه میگذارد، دروغ میگوید، میگرید، قهقه میزند، ترانه میخواند تا دو دسته را آشتی میدهد. قزاقها تا نیمههای شب دور آتش پایكوبی میكنند، ماندولین میزنند و با خواندن سرودی برای بابوشكا، خشونت خود را در دل صحرا به شادی تاخت میزنند.
این آدمها كجا رفتند، این زندگیها كه ستایششان میكنیم چه شدند. هی، نمیدانم پشت چندمین سیاهی زمستان و زمهریر، و حالا ما و این شهاب؟ اِما در خلسهی بازآفرینی است. زندگی بابوشكا را مثل نقالی برایم میگوید، اجرا میكند. دست بهم میكوبد، شال میگرداند، ركاب میزند، هروله میرود، تسبیح میچرخاند. شب فرار اِما و آندره، بابوشكا سفرهای از نان و عسل برایشان تدارك دیده بوده. به این جا كه میرسد اِما میزند زیر گریه و روسی حرف میزند. یك شال نخی كه رنگهایش در زمان گم شده است و تسبیح بلندی از كشوها میكشم بیرون. محراب قسمتی از اتاق خواب اِما است. پایین پنجره پاراوان كشیدهایم. فقط عكسهای مادر اِما، كاتارینا در محراب است و شال روی آینه كشیده شده و تسبیح كنار آن آویزان است. اگر بابوشكا، اِما را صدا كند، اِما شال را كنار میزند و خود را در آینهی زمانهای چرخان، لحظاتی میبیند. گاهی هم میرود عكسها را میبوسد. چنان محكم قاب را به سر و روی خود میفشرد و ماچماچ میكند، میترسم بشكند. ازش میگیرم، گریه می كند، به روسی فحش میدهد و مرا از خود میراند. مادرش را میخواهد.
عكسهای آندره توی هال است. یلی بوده. زیباییاش با اسب و كوه و دشت یكی میشود. گاهی برای اِما فیلمهای روسی میگذارم، اغلب فیلم دكتر ژیواگو را. هر چند بار كه ببیند، بار اول است. بارها پیش آمده كه مثلا بگوید چه مرد خوشقیافهای. و بارها جلوی عكس آندره ایستاده از من میپرسد این عكس كیه؟ چه مرد خوشقیافهای.
آندره گوشش سنگین است. َاما سمعك نمیگذارد. وقتی آدم باهاش حرف میزند، سرش را كمی خم میكند به جلو و به حركت لبها چشم میدوزد. من به چشمهایش نگاه میكنم، دنبال آندرهی اِما میگردم. اگر سرش را بیاورد جلوتر، لیلیان صدایش میزند. ادب و متانتش بی اختیار احترامبرانگیز است.
حالتی از اِما را من و آندره خیلی دوست داریم. نمیدانم در این حالت چند ساله است. گویی به بهلول میرود. مثلا آندره كه از در می آید، كلاه بره و عصای آبنوسیاش را با وقار میگذارد روی جالباسی، اِما خوب وراندازش میكند و با شیطنتی خاص میگوید "چه مهم." یا وقتى لیلیان لفظ قلم حرف میزند و تندتند دستور میدهد، اِما صبر میكند خوب دستورهایش را بدهد بعد بگوید "چه مهم." یك روز اِما داشت دستمال تا میكرد، من داشتم مینوشتم. پرسید چی مینویسی نامه؟ گفتم نه. قصه مینویسم. رفت تو فكر. بعد پرسید تو اصلا چه كاره ای؟ توضیح دادم. دیدم گیج و ویج شد.گفتم مددكار اجتماعی. زبانك انداخت "چه مهم."
چندی پیش آندره، از مغازهای روسی برای اِما شیرینی مخصوصی خریده بود. اِما از صبح نشسته بود یك گوشه، یك دستمال پیچازی را هی تا میكرد، باز میكرد. تا میكرد، باز می كرد. باز از اول. لیلیان تو لب بود. آندره نگاهش پر كشید روی پرتره، پرپر زد. سیاهی چشمهایش برق زد و به اشك نشست. من دستمال را از اِما گرفتم شیرینی بهش دادم. اِما شیرینی را در دهان چرخاند، مكث كرد و بعد مثل آدمهایی كه در خواب راه میروند، رفت در محراب، خود را در آیینه دید بعد به آرامی آمد به طرف آندره. لرزان و در گلو خفه، گفت "آندره." حالا آندره هم مثل پرتره، بیجان ایستاده بود. بعد تا شد، دستش را به دیوار گرفت و رفت به طرف اِما.
هیچ گریهی پیرمرد دیدهای؟ بی صدا میگرید و لرزشی خفیف از شانه تا پاها را میلرزاند. لحظاتی در آستانهی ابدیت، در غبار زمان درخشید. من همراه با اِما و آندره، چیره بر زمان، از آن سعادت بازیافته سرشار میشوم. میان آن شور و حال، لیلیان به تندی با لهجهی آكسفوردیاش به من گفت "اِما امروز حمام نكرده؟ خیلی بو میدهد." و با دو انگشت بینیاش را كیپ گرفت. لیلیان میفهمد، وقتی اِما یك چیزهایی یادش میآید، آندره دلش میخواهد با اِما باشد. و وقتی كه اِما دستمال تا میكند، میخواهد با لیلیان باشد. ِ
اِما بعد از اینكه مثل خوابزدهها ما را بربر نگاه كرد، باز نشست دستمالش را تا كرد. من در ذهنم گذشت، روزی هم لیلیان به خودش میشاشد. لیلیان عصا قورت داده است، شصت را دارد ولی به پنجاه میزند. خیلی خوب مانده، همیشه كفش ورزش پایش است و یك بطری آب معدنی همراهش. توی سرمای این جا مرتب پیادهروی میكند. لیلیان از آن آدمهایی است كه هیچ وقت در برف گیر نمیكنند. متولد سیدنی است اما لهجهی غلیظ آكسفوردی دارد، بخصوص وقتی جملهای امری بكار میبرد. اگر با حرص نگاهش نكنم، موهای پرپشت جوگندمی و صورت استخوانی خوش فرمش را میبینم. بسیار باسلیقه است، زمستان و تابستان دستمالگردنهای خوش نقش و نگار كه با لباسهایش جور است می اندازد. هم از سرما محفوظ است، هم چروكهای گردنش را میپوشاند.
عكسهای آندره را به اِما نشان میدهم، میكشانمش به كییف تا از آن شیرین ماجرا بگوید، نمیگوید. تمام وقت با كاتیا بلانسكی دور اتاق بدوبدو میكند. یك روز سر صبحانه، حال غریبی داشت. هیچی نخورد. ساكت نشسته بود به دستهایش نگاه میكرد، سرش را بالا كرد به من گفت "تونیا، لباسهایم را آماده كن شب كنسرت دارم." همان وقت بلند شد، آشفته رفت به طرف اتاق خواب.
لباس مخمل مشكی بلند تنش كردم. هنوز اندازهاش بود، ولی به تنش زار میزد. پوشك روی باسنش قلمبه میشد و زیپ روی قوز به سختی بسته شد. جوراب نایلون پاش كردم، خوشش آمده بود پاهایش را میمالید به هم. كفشهای ورنی پاش نرفت. مروارید به گردنش انداختم، سه رج. گل داوودی تازه به موهایش زدم. داشتم آرایشش میكردم، تلفن زدم به آندره. هول شد، پرسید طوری شده؟ گفتم نه، اِما كنسرت دارد اگر میتواند تنها بیاید. گفتم عجله كند. آندره میداند كه این حالتها فرار است. پردهها را كشیدم. از باغچه گل چیدم. شمعدانها را روشن كردم. آندره و لیلیان با هم آمدند. لیلیان پرسید این چه مسخرهبازی است؟ با تحكم گفتم اِما كنسرت دارد. می دانید، وقتی آدم به یك نفر كه از خودش برتر است ـ منظورم موقعیت اجتماعی و لهجهای كه داردـ وقتی میخواهد تحكم كند، چقدر سخت است كه به خشونت نگراید. به لیلیان دستور دادم كجا بنشیند. آندره هم كنارش نشست. اعلام برنامه كردم. اِما به صحنه وارد شد، قوزش صاف شده بود. ساعدش را به آرامی روی پیانو گذاشت. من دست زدم، اِما تعظیم كرد و نشست پشت پیانو. چشمهایش را بست. با شكوه، آرام سر خماند روی سینه مثل قویی سیاه. آندره بیقرار بود. دست به قفسهی سینه، سنگین نفس میكشید. پرتره ـ سیسالگی اِما ـ میان من و اِما بود. شستیهای پیانو زیر آتش انگشتهای اِما یله شد. شوپن زد. ترنم اندوهافزای ملودی فضا را آكند. از زمان خود دورتر رفته بود اِما، تا خود خود شوپن. با همان شیطنتها و شوخكاریها كه در دل اندوه، طرب میانگیزد. انگشتهایش، انگار روی آتش گرفته بودشان. حالا دیگر از خود شوپن هم دورتر فراتر، حالا دیگر نسبش به خنیاگر افلاك، ناهید میرسید. این تكه از اِما به روایت در نمیآید به خواب مخمل میماند، مواج. انگشتهای اِما، نبرده بود ما را به گذشتهها گذشت، حالیا گذشتههای سرشار از موسیقی در فراشد این سماع، به حالا به اكنون در سیلان. شادمانی همخوانی جان و جهان به فراچنگ. آندره سراپا نشاط و تحسین بود. وقتی اجرا به پایان رسید، قوی سیاه در خود پیچید و نالید. آندره رفت به نوازشش، اِما بیحس بود و آب دهانش میرفت. لیلیان به تلخی گریست. بی اختیار دستم رفت روی شانهاش، دستم را پس نزد.
وقتی مراد، مثل جوجههای زردِ زخمی و لتوپار با آسیابهای بادی میجنگد یا از دهانش خون میزند، هول به دلم میاندازد. اما وقتی حال و هوای رومی دارد، امواج طلایی چشمهایش موج موج "من غلام قمرم غیر قمر هیچ..." بقیهاش را هم نمیخواند. سرش را بالا میگیرد، با شعف پلكهایش سنگین میشود، انگار ماه در دلم طلوع میكند. شاهزاده میشكین اما، خودش است. گاهی نمیدانم كدام به كدام است. با چه مكافاتی موهایش را آب و شانه زدم و خود خودش را بردم دیدن كاكلی. "دیوانه كف كف ریخته" یادش دادهام حالا به فارسی میخواند "از شور من بگریخته". بعد از سرفههای آن روز، دور چشمهایش كبود است. داروهای قوی بهش میدهند، كلافه است. خیابانها و آدمها را مثل شهر فرنگ از همه رنگ نگاه میكند. مردم را كه میدوند، تندتند راه میروند و به هم تنه میزنند، هاجوواج نگاه میكند. سرعت بیرون را برنمیتابد.
مراد ـ آلیوشا میگوید از بابوشكا بیشتر بگو. تا نزده باشم زیر گریه، از ته گلو میگویم كاش بابوشكا بیاید، ما را صدا كند، ما را با خود، ما را با یكدیگر آشتی دهد. كاش بابوشكا بیاید آنقدر ورد بخواند، ضمانت دهد، تسبیح بچرخاند تا كار و بار تو روبراه شود.
انگار سالهاست مراد و كاكلی یكدیگر را میشناسند. زود با هم اخت شدند. میدانید، خلعسلاحشدهها زود یكدیگر را درمییابند. بعد از جیك جیك و چهچه و پچپچه، آلیوشا پردهها را كنار زد، پنجره را گشود و در پرتو درخشش آفتاب "خطبه در كنار سنگ" را برایمان خواند. خطبه در كنار سنگ را خواندهای؟
هنگام برگشتن، ما را دستگیر كردند. رد مراد را گرفته بودند. ما داشتیم با هم میخواندیم "دیوانه كف كف ریخته" به محض اینكه از در ورودی گذشتیم، آژیرها به صدا در آمد. نگهبان و دو افسر پلیس، هجوم بردند به طرف مراد. شاهزاده میشكین با خونسردى دستهایش را بالا آورد و گفت "آقایان من در خدمت شما هستم." در همین حال رییس بخش و دكتر مراد، به طرف من آمدند و گفتند "شما بازداشتید. چنانچه مایلید با وكیل تان تماس بگیرید." مراد از ته راهرو سر میچرخاند، بلند میگوید "راستی اسمت چی بود؟"
مىگویم "بابوشكا صدایم كن."
وحشت زندگى زیر پوستم میدود. من، وكیلام كجا بود. لیلیان از ذهنم میگذرد. لیلیان خیلی دست و پا دار است، با دهها سازمان كه اول یا آخر اسمشان زنان دارد، كار میكند. حتما كمكام میكنند.
شاهزاده میشكین با خلوص تمام همه چیز را با جزئیات كامل برایشان گفته است، مبادا آنها مزاحم من شوند. پیدا كردن نقطهی تماس، جرم مرا سنگین كرده است. یك اكیپ روانشناس، و مجری قانون و وكیلی كه لیلیان برایم گرفته، منتظرم هستند. "چه مهم."
حالا برای شما آدرس اِما و كاكلی را مینویسم تا پردهها را كنار بزنید و به كاكلی آب و دانه دهید.
یادتان باشد نقطهی تماس روی طوقی گردنش است.
|
مرضیه ستوده ساکن تورنتو است و پیش از این تعدادی داستان کوتاه ترجمه کرده است.
|
|
|
|
© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.
|