بررسی داستان بابوشکا صدایم کن نوشتهء مرضیه ستوده
تعداد نظرها: ۱۷ [۱۷-۱۱] [۱۰-۱]001
(اما در جستجوي زمان از دست رفته ، حس هاي اصيل ....) و (مراد در زمان سير مي كند و در سلوك فرزانگان به وجد ...)
گرچه من انگار مشكل بفهمم كه(حس هاي اصيل) يعني چه ؟ يا مثلا سلوك فرزانگان به وجد ... چطور مي تواند به من حسي داستاني انتقال بدهد ، با اينهمه به گمانم نويسنده خواسته از تقابل همين دو شخصيت ( اما و مراد ) داستانش را بسازد، كسي كه زمان را فراموش كرده و اصلا متوقف است در هفت سالگي و ديگري كه غرق زمان است وبقول نويسنده مشغول سيروسلوك !
اما آيا اين دو شخصيت آن توش و توان را دارند تا ستونهاي اين بنا را تحمل كنند ؟ نه به گمانم !
راوي كه تخصص اش در خوراندن غذا به سالمنداني ست كه از غذا خوردن امتناع مي كنند گويي با همان شگردهايي كه رمز و رازش در حوصله است فقط، مي خواهد در اين دنياي وانفساي داستاني كه كسي ديگر داسنتان نمي خواند با صبر و حوصله داستاني را به خورد ما بدهد، داستاني كه مي خواهد ( واين البته خواهشي ست بزرگ ) كه زمان را شكست بدهد و بهلول را پيوند بدهد به داستايوسكي !
انتخاب شخصيتها ي معروف ادبيات جهان به عنوان شخصيتي داستاني ( كه البته حالا ديگر كاري ست دستمالي شده ) اگرچه بسياري از بارهاي داستاني را از دوش نويسنده بر مي دارد اما بارهاي چه بسا سنگين تري بردوش او خواهد گذاشت كه اگر نويسنده تاب و توش تحملش را نداشته باشد آن وقت داستانش از دست خواهد رفت ! نويسنده جايي مي نويسد ( شايد مراد تقسيم بندي ارزش ها را قاطي كرده است ، لابد نمي تواند خودش را خوب بفروشد و... )
و انگار اصلا مسئله ي او هم همين است ، يعني قاطي شدن اين تقسيم بندي ها توي زمانه ي ما، و البته براي چنين مسئله اي هم هميشه مسخ كافكا و دن كيشوت و داستايوسكي هم دم دست مان هست و خب شاهد مثال آوردن مي شود پشتوانه ي كار مثلا ! اما و صد اما كه با گفتن قاطي شدن تقسيم بندي ها و ارزش ها و حتي شاهد مثال آوردن، خواننده اين قاطي شدن را نه حس مي كند و نه حتي براي لحظه اي باور !
آخر مسئله ي ما چيست ؟ بازي با كلمات و نشان دادن پوچي و هيچي نوشتن يا نقبي زدن به درد هاي مشترك آدمها كه هر كدام اگرچه متعلق به سرزميني و جايي اما همه و همه در درد بي درمان بودن شريك؟ اين داستان سرگردان ميان اين دو عرصه دست وپا مي زند . راوي در همان اولين جمله آغازين داستان مي گويد ( پرده ها هميشه آويخته است كيپ تا كيپ .. )
و اين پرده تا آخر هم آويخته مي ماند كيپ تا گيپ ، حال آنكه اگر بنا بود تا آخر داستان اين پرده كيپ تا كيپ آويخته بماند پس ديگر اينهمه واژه هاي پر طمطراق شعري ( ... لحظاتي در آستانه ي ابديت ، ... ترنم اندوه افزا ، ... آسمان عصب هاي ذهن ، خواب مخمل و مواج )چرا؟
اگر راوي ذره اي حتي طنز در ذهن و زبان داشت شايد اينها پذيرفتني مي شد ( اگرچه باز خود مسئله ي ديگري را سبب مي شد) اما راوي به شدت درگير موقعيتي ست كه نمي تواند از آن جدا بشود كه انگار اصلا درد او همين است كه نقطه ها را مي شناسد ، نقطه هاي اتصال را و همين هم هست كه مي خواهد نقبي بزند از بهلول تا مثلا كافكا ، و همين مارا متوقع مي كند تا بدانيم كسي كه اينهمه خوب نقااط اتصال را مي شناسد چه خبر تازه اي مي تواند براي ما بياورد از آليوشا ، گرگوارزامزا، يا دن كيشوت ؟ آيا همين كه خيال كنيم اين شخصيتها ( اما و مراد و ... ) بدل همان شخصيتها هستند كفايت مي كند؟ ! اينها آمده اند پناهنده بشوند كه چي؟ از كجا؟ چرا ؟ همين كه بدانيم مراد از زياد خواندن قاطي كرده ساختيمش ؟ يا از گفتن مثلا آتش سر انگشتان اما وقت پيانو زدن موسيقي اش را مي شنويم ؟ اصلا توي اين داستان صداي موسيقي مي آيد ( يادمان باشد پيانو هميشه گوشه ي اطاق هست ) ؟ گمان نمي كنم !
و آخر اينكه من با نثر اين داستان مشكل داشتم و دارم و مثلا ( مدام زمان را سرشار از حس مي كند ) يعني چي؟ يا ( انگشتهاي اما نبرده بود مارا به گذشته ها گذشت . حاليا گذشته هاي سرشار از موسيقي در فراشد اين سماع ، به حالا به اكنون در سيلان . شادماني همخواني جان و جهان به فراچنگ. ) آيا ترجمه از جايي ست يا نقل قولي ست يا ... اصلا با سياق نثر داستان نمي خواند. و البته از اين قسم دو سه جاي ديگر هم هست !
منيرالدين بيروتي mon_bey_70@yahoo.com
002
پرانتز باز - آقاي تقوي عزيز،
آن چند خطي كه برايم نوشته بوديد خواندم، پاسخ ندادن هم البته ازسر بي توجهي نبود كما اينكه فكر مي كنم ديالوگ به گرم تر شدن حال و هواي كارگاه مي افزايد. منتها آن چند خطي هم كه من نوشته بودم حس من بود از بار اولي كه داستان را مي خواندم و بعد كه چندبار ديگر خواندم، تا سرو شكل گرفت و شد آن پاراگراف كه خودمانيم توي مايه هاي نطق پيش از دستور بود. من اين جوري مي نويسم ديگر؛ ادامه ندادم كه كار به صدور بيانيه نكشد ولي حالا، سر اين كه چه تجربه هايي توي داستان نويسي ما تمام شده تلقي مي شود، انگار كمي اختلاف داريم. كارگاه هم كه جاي بروز ديدگاه هاي مختلف است. اميدوارم اين يكي دچار”فروپاشي“ نشود؛ حتي تجربه هاي تمام شده هم گران تمام شده اند.
آرش. - پرانتز بسته
”مگر هميشه بايد چيزي داشته باشي براي گفتن ؟ يا چيزي براي نوشتن تا اين كه عريضه خالي نماند ؟“ حالا خودم را مي گويم كه گير كرده ام وسط حس غريب و مبهمي كه از خواندن اين داستان دست داده. ”خواندن“ اش هم برايم دشوار است؛ مدام اين كلمه ها گم مي شوند و از سر خط بايد شروع كنم تا جا نمانند، اين آدم ها را مي گويم؛ مراد و بابوشكا، آندره يي و ليليان، و ”اما ايوانوا كورين“. نمي شود. پيدايشان نمي شود. مثل سايه هستند. آشنا نمي شوند با آدم يا روي چيزي دست نمي گذارند. اين است كه مي مانم غزيبه و دست خالي. نوستالژي شان هم، در نمي گيرد. و من كه آدم نوستالژيكي هستم . شايد ”نقطه تماس“ داستان را پيدا نمي كنم. شايد هم بابوشكا صدا نمي زند. نمي دانم. اشكال كار كجاست ؟ شما به من بگوييد آقاي تقوي.
آرش بنداريان زاده
۱۳۸۱/۱۲/۱۲ arash_b_z@yahoo.com
003
شخصیتهای این داستان یک خصلت مشترک دارند. همانطور که در داستان آمده همگی آنها خلع سلاح شدهاند. آنها انسانهایی هستند که دیگر رهایند و معلق ماندهاند و فقط از یک نقطهء ویژه میتوان با آنها تماس برقرار کرد. زیبایی و غنای پیشینهء اِما آدم را به یاد دنیای ناباکوف از روسیهء قبل از انقلاب میاندازد، مثلاً شبیه ماشنکا. گذشته دنیای دیگری است که این شخصیت بر اساس آن میتواند خودش را تعریف و تبیین کنند.
دنیای دیگرگون مراد، در زادگاهش ترکیه قرار ندارد. دنیای دیگر او دنیایی معنوی است که ریشه در ذهن غنی و دانش ژرف او دارد. دشمن اصلی هر دو فراموشی است. این دشمن موذی در مقابل اِما بینقاب و عریان است و در مقابل مراد چهرهای دارد که با سریشم مدنیت یک غولشهر به چهرهاش چسبانده شده. دشمن او واقعیت مادی و بارزی است که دنیای معنوی مراد را انکار میکند، او را نمیفهمد و در خلاء رهایش میکند.
تخصص راوی ما ایجاد ارتباط با این انسانهای دردمند و تغذیهء آنهاست. او نقطهء تماس را مییابد و ارتباط آنها را با دنیای دیگر مستمر میکند و شرایط را مهیا میکند تا این ارتباط تجلی بیابد. زیباترین جلوه را در کنسرت اِما میبینیم و بعد در ارتباط زیبای او با مراد و کاکلی و مفهوم زندگی در معنای عمیق انسانیاش.
داستان، در عرصهء شخصیتپردازی در نهایت قدرت و زیبایی است و مدیون منظری است که راوی از آن جایگاه و زاویه به جهان نگاه میکند و لحنی که در این روند آفریده شده است. بنابراین باید راجع به راوی و موقعیتش سخن بگوییم و هر نکتهء دیگری که به او مربوط میشود، از جمله مخاطب و انگیزهء روایت.
مجموعه اطلاعاتی که نویسنده در این دو مورد به ما میدهد همراه با داستان به نقطهء پایان میرسد. ماجرا از این قرار است که در بازگشت راوی و مراد به بیمارستان، پلیس آنها را دستگیر میکند. مراد را به بیمارستان میبرند و راوی را به بازداشتگاه یا جایی شبیه به آن. در پایان داستان است که موقعیت راوی در لحظهء روایت روشن میشود. حالا یک اکیپ روانشناس، مجری قانون و وکیلی که لیلیان استخدام کرده در انتظار جواب راوی هستند. پس بیراه نیست که انتظار داشته باشیم دلمشغولی راوی را در این لحظه و تاثیر عواقبی را که این شرایط ایجاد میکند در طول روایت ببینیم. حضور این نگرانی را در صدایش احساس کنیم. البته راوی هم در شرایط خاصی زندگی میکند. او نیز در خصیصهای که اِما و راوی مبتلا به آنند شریک است. او نیز در پی تماس با آن دنیای دیگر است. دنیای دیگر او ویژگیهایی دارد که بر اساس شناختی که از او در طول داستان پیدا میکنیم، کمابیش و به حدس و گمان قابل درک است. او نیز سالهاست آرزو میکند که کسی را بیابد تا از آلیوشای داستایوسکی با او سخن بگوید. راوی در تجلی تماس شخصیتهای داستان با دنیای دیگرشان نیز شریک است و از آن سهمی میبرد. دنیای دیگر او عمیقتر و دورتر و در عین حال نزدیکتر از موطن اوست که حالا از آن دور افتاده است. به همین دلیل است که شاید عدم توجه راوی به روزمرگیها توجیهپذیر باشد. شاید به همین دلیل باشد که به ازای داستان و نه بیرون از آن، این جمله چندان تاثیری بر خواننده نمیگذارد:
وحشت زندگی زیر پوستم میدود.
چون تا به حال لرزش این وحشت را در صدای او نشنیدهایم. گویی، او از این همه فارغ است. اما این دلیل نمیشود که جای آن بخش از زندگی راوی در داستان خالی باشد که در مضمون و تم داستان میگنجد و با آن در ارتباط است. خواننده از نویسنده این انتظار را دارد. خانم ستوده بیرحمانه زندگی راوی را حذف کردهاند. تنها صحنهای که از گذشتهء راوی میبینیم، صحنهء مراقبت او از آقا ربیع ــ شوهر عمهاش ــ در کودکی است. در مواردی بیعنایتی نویسنده به راوی بیخ پیدا میکند.
شاید در وصف مکان بشود نمونهای آورد. نویسنده در وصف مکان نیز تواناست. چنان که در وصف خانهء اِما، وصف خیابان در طوفانی که با کاکلی گرفتار آن شده و وصف پارک و نیمکتی که با مراد روی آن مینشیند، این قدرت هویداست. کاملاً پیداست که نویسنده به عمد خانهء راوی را از داستان حذف کرده، با اینکه داستان آن را طلب میکند. میدانیم که کاکلی پس از آن طوفان با راوی زندگی میکند. بنابر این وقتی در پایان داستان میخوانیم:
حالا براي شما آدرس ِاما و كاكلي را مينويسم تا پردهها را كنار بزنيد و به كاكلي آب و دانه دهيد.
میدانیم که دو آدرس در کار است یکی از آن اِماست و دیگری خانهای که کاکلی در آن زندگی میکند که باید خانهء راوی باشد. تنها عنایتی که نویسنده به راوی میکند وجود و حضور کاکلی است که در عمق داستان مابهازای درون و ذهن راوی است. شاید اگر از نویسنده جویای حال راوی بشویم، زير بالكاش را بتكاند و جاي نيش سرما را نشانمان بدهد.
ضرورت دیگری که ایجاد میشود ضرورت شناخت مخاطب است. خواننده ناچار به این نکته خواهد اندیشید که این حرفها برای چه کسی و با چه انگیزهای گفته میشود.
حالا براي شما آدرس ِاما و كاكلي را مينويسم تا پردهها را كنار بزنيد و به كاكلي آب و دانه دهيد.
مخاطب نمیتواند هیچیک از شخصیتهایی باشد که به ما معرفی شدهاند. او باید احتمالاً یکی از کسانی باشد که در بازداشت ممکن است راوی با آنها روبهرو شود. مثلاً پلیس یا یک روانشناس یا دوست و آشنایی که نمیشناسیم و پلیس احضار کرده است. راوی هم باید بیش از هر چیز نگران آب و دانهء کاکلی و تنهایی اِما باشد.
البته همهء این حرفها من را به یاد شکوای مولوی میاندازد از مفتعلنمفتعلن گفتنهای بسیار، و به ستوه آمدنش از این همه. نمیدانم میشود داستانی با مجموعهء مفتعلنمفتعلنها جور در بیاید یا نه. اما در داستان خوب جادویی وجود دارد که وقتی خوش نشست فضایی ایجاد میکند که از هر جزئی معانی متعدد میآفریند.
از قدرت نویسنده در وصف مکان گفتم. شاید بد نباشد دوباره وصفی را بخوانیم که در ابتدای داستان از اتاق اِما به چنگ میآوریم:
پردهها هميشه آويخته است كيپ تا كيپ، مگر من يا تو برويم كنارشان بزنيم تا نور انگار كه آن پشت جمع شده باشد بيقرار بريزد توي اتاق، تا سبكي نور به سنگيني جان اشيا رخنه كند و شكل خود را باز يابند.
شیوهای که در این وصف به کار گرفته شده درست منطبق است با کارکرد ذهن اِما. با هر نوری که از لای پرده بر این اتاق بتابد میتوانیم به لذت تجلی آن چیزی دست بیازیم که جزء جزء داستان در پی آفرینش آن است. وقتی جادوی داستان دربگیرد هر جزئی معانی متعدد پیدا میکند و در حین نقشی که در سطح داستان بازی میکند، نقش یا نقشهای دیگری را هم در سطوح دیگر به عهده میگیرد.
باز برای مثال به صحنهء دستگیری راوی و یورش پلیس به مراد و راوی اشاره میکنم:
به محض اينكه از در ورودي گذشتيم، آژيرها به صدا در آمد. نگهبان و دو افسر پليس، هجوم بردند به طرف مراد.
شاید برای خواننده ــ بخصوص برای خوانندهء ایرانی که در این مرز پرگهر بالیده ــ این صحنه بیشتر بر جدیت مسئولیت نهادهای مدنی دلالت کند و در خدمت ساختن این لحظهء داستانی و محتمل کردنش در آن سرزنین یخزده باشد. اما در لایههای عمیقتر داستان وحشت صاحبان و نمایندگان دنیای بیرونی را از تماس انسانها با دنیای دیگر نشان میدهد. ارتباط و پیوندی که می تواند نظم جهان سکولار و مدنی را تهدید کند و خواب حافظان این نظم را بیاشوبد.
داستان "بابوشکا صدایم کن" به راستی زیباست. این داستان با چنان ظرافتی به وضعیت مهاجران و تم مهاجرت پرداخته که مضمون از فرط عیان بودن به چشم نمیآید، چنان که در بسیاری از محصولات فرهنگی ایرانیان خارج از کشور این نقش چنان گلهای درشتی دارد که از دور توی ذوق میزند. دلیلش هم فکر میکنم این است که در داستانهایی که به آنها اشاره کردم اغلب همهچیز از یک مقولهء انتزاعی آغاز میشود، مثلاً مهاجرت یا هر چیز دیگر. اما در "بابوشکا صدایم کن" از ابندا همهچیز به شدت خاص است. مهاجرت از یک برش به شدت خاص مورد کنکاش قرار میگیرد. به همین دلیل به جای گندهگوییهای معمول از همان ابتدا با تاباندن نور به تاریکی عمق شخصیتها، راهی را باز میکند که با نشان دادن مصداقی خاص ما را به درک مفهومی انتزاعی هدایت میکند. توان آن را پیدا میکنیم که از خاص به عام برویم و با مصداق و جزئی کوچک روح مفهومی بزرگ و انتزاعی را احضار کنیم.
دست مریزاد خانم ستوده.
محمد تقوی taghavi@ncc.neda.net.ir
004
دوستان سلام
میخواستیم طبق وعده زندگینامهای از نویسنده را ـ هر چند مختصر ـ در کارگاه عرضه کنیم. از طریق آدرسی که "بابوشکا صدایم کن"با آن به کارگاه ارسال شده، اقدام کردیم و خواهشمان را با نویسنده در میان گذاشتیم اما جوابی نگرفتیم. نمیدانم پیام ما به نویسنده رسیده یا نه. داستان با این آدرس برای ما فرستاده شده:
shahrvandbc@telus.net
از آنجا که حدس میزدم این آدرس شخصی نویسنده نباشد از درج آن همراه با داستان خودداری کردم. شاید خبری برسد. حیفم آمد تنها به این دلیل داستان را کنار بگذارم. فقط میدانم که داستان از تورنتو فرستاده شده. از خانم ستوده خواهش میکنم با کارگاه تماس بگیرند. از دیگر دوستان هم خواهش میکنم اگر کسی ایشان را میشناسد لطف کند و پیغام ما را برساند.
آقای بنداریانزادهء عزیز، سلام.
راستش من هم نمیدانم اشکال کار کجاست. فقط میدانم که خواندن داستان در کارگاه تفاوتهایی دارد و ملزوماتی.
در جلسههای خودمان همیشه همه پیش از شروع داستان اگر میخواستیم چای بریزیم، میریختیم؛ اگر زیرسیگاری میخواستیم، میآوردیم؛ اگر کاغذ و خودکار لازم داشتیم، تهیه میکردیم. قبلش باید همهچیز مهیا باشد و وقتی داستان شروع میشود انگار صدای دیگری در جهان وجود ندارد. انگار صدای کاتب زمانهمان را به گوش میگیریم و ذهن و جانمان را به تمامی در اختیار داستان میگذاریم. انگار در ابتدای جهان و زمان ایستادهایم، در هنگامهای هستیم که هستی در آستانهء زایش است. نیتمان تنها داستان خواندن نیست، برای گزاردن نماز داستان آمدهایم. این تعبیری است که گلشیری به کار میبرد: نماز داستان.
در جلسه البته شرایط فرق میکند و رابطه بهتر و سریعتر ایجاد میشود. اینجا، در این مکان مجازی چه باید کرد؟ نمیدانم. شاید باید نیت کرد. کاش بشود بتوانیم کاری کنیم که صدای نویسنده را بشنویم، صورتش را ببینیم و... میدانم که در اینترنت میشود از این کارها کرد. ما هم که در ابتدای کاریم و در آینده گامهای بسیاری خواهیم برداشت و پیشتر خواهیم رفت. کارگاه یک اجتماع و محفل انسانی است که بر اساس همین روابط به هستیاش ادامه میدهد. امیدها و آرزوهایمان بسیار است و خوشبختانه امکانی هم در اختیارمان هست.
این روزها البته این حرفها چندان خریداری ندارد. بعضیها هم به چشم تابو نگاه میکنند به اینها و میگویند باید این تقدس شکسته شود. این سلیقهء من است دیگر. اصل و قاعدهای هم در کار نیست. اما همهء ما دلمان میخواهد لااقل در کارگاه داستانمان با تمرکزی درخور خوانده شود. البته نمیخواهم بگویم که شما بدون تمرکز داستان را خواندهاید، به هیچوجه.
آرزویم این است که بتوانم با هر داستانی همدل بشوم. اگر این اتفاق نیفتد آدم خسته میشود، اسمها را قاطی میکند، خط روایت را گم میکند. من بعضی وقتها که تلفظ اسمها برایم سخت میشود یک جایگزین خصوصی برایش انتخاب میکنم تا بتوانم داستان را بخوانم. این حداقل دینی است که نسبت به دوستی احساس میکنم که دارم داستانش را میخوانم.
بیرون از کارگاه چیزی را میخوانیم که انتخاب کردهایم. اگر هم خوشمان نیامد میگذاریمش کنار اما اینجا نسبت به هم تعهد داریم. داستان را پسندیدیم یا نپسندیدیم، رفاقت حکم میکند که بگوییم، و بگوییم که چرا. دوستمان نیاز به نظر ما دارد و نباید این را فراموش کنیم.
فکر میکنم هر کدام از ما باید آدابی شخصی و منحصر به فرد برای خودش داشته باشد. بعضی وقتها هم پیش میآید که داستان ما را طلب نمیکند. شاید بهتر باشد که اینطور وقتها داستان را کنار بگذاریم و خواندنش را به وقتی موکول کنیم که وقتش باشد.
منیرالدین عزیز سلام. ممنون که نظرت را گفتی. کاش بتوانیم شرایطی فراهم کنیم که صاحب اثر هم در گفتگو شرکت کند. بیرون از اینجا سکوت میکنیم تا خواننده و منتقد سخن بگوید اما اینجا هیچ اشکالی ندارد نویسنده هم حرفی اگر داشت بگوید و حتی جدل کند. اینجا میتوانیم و باید در فهم داستان به هم کمک کنیم و حرفها با نظیر خود در بیرون تفاوت دارد.
محمد تقوی taghavi@ncc.neda.net.ir
005
آنچه درداستان"بابوشکا صدايم کن"بيش وپيش از هر چيز قابل تامل به نظر مي رسد،
نقش "راوي"است در ايجاد متن.اگر چه داستان با توصيفي قدرتمندازيک مکان شروع مي
شودواين آغازدرسطرهاي ابتدايي اش با کششي عميق ذهن را به درون داستان پرتاب مي
کند ،اما ناگهان درچند قدم جلوترآواري ازشخصيت ها فرو ميريزندبا نامها و خصوصيات فيزيکي وبعضا ذکر چشم اندازي از گذشته شان.
پس از هجوم اين همه ، ذهن منتظر راوي داستان مي ماند تا بيايد وسروساماني به اين آشفتگي ها بدهد.
دراين هنگامه او وارد مي شود واز خودش مي گويد ،چند سطرواين خالي از لطف نيست. با
روشنترشدن موقعيت راوي دراين ميانه ،کمي از بار هضم مکانها و کاراکترهاي پي در پي آمده کاسته مي شود.
وباز يکي دو نفر ومکانهايشان!
اينطور که داستان پيش مي رود، در هر قدم کسي مي آ يد و کانون توجه راوي قرار مي
گيردبعد ميرود تاجاي توجه را به شخصي ديگر بدهدومعلوم نيست داستان برسطح کدام
روايت يا کدام شخصيت ياکدام مکان گام مي زند،آشفتگيي راسبب مي شودکه حتادرانتها
خود نويسنده را وادار ميکند که در آن مراسم خيال انگيز ، خيلي ها را از مدار خارج کند تا بتواند چفت وبستي به اين دروازه ببندد.
و صد البته خلاء رؤيت چهره ي "راوي " که مي توانست شانه اي به اين خطوط در هم بکشد تا انتهااحساس مي شود.
در اينکه نويسنده در توصيف مکانها-آفرينش شخصيتها-فلاش بک ها- روايت وبازي با جنس
زبان در اين داستان نسبتا خوب عمل کرده ، امادر ديزاين ومرتب کردن اين عناصردرکناريکديگر
به صورتي که در نهايت منجربه ساختاري يکدست شود چندان موفق به نظر نمي رسد.
مجيدکاشاني mm00kk@yahoo.com
006
دست مريزاد آقاي تقوي بابت كارگاه و خسته نباشيد خانم ستوده از بابت داستان
راستش به گمان من «بابوشكا صدايم كن.» نه تنها نمي تواند به لحاظ معيارهاي رايج به عنوان يك داستان كوتاه پذيرفته شود بلكه خود نيز به عنوان يك نوشته نامالوف چندان انسجامي ندارد كه بخواهد موجوديت خود را به همين عنوان اثبات كند. براي همين به جاي اينكه درباره نوشته سخني گفته شود بايد طبق عادات مرسوم كارگاههاي داستان نويسي از نويسنده خواست تا شناخت كاملي از داستان كوتاه پيدا كند. اگر اشتباه نكنم در كتاب داستان كوتاه نوشته ژان ريد كه توسط فرزانه طاهري ترجمه شده است اين جمله را خوانده ام : «به اندازه تمام داستانهاي كوتاه خوب در دنيا, تعريف براي داستان كوتاه وجود دارد. من خواندن دقيق شاهكارهاي جهان را به خانم ستوده سفارش مي كنم. و در آخر اين را هم اضافه مي كنم كه اين نوشته به نظر من بيشتر از اين كه به داستان كوتاه شباهت داشته باشد به تكه هاي پراكند يك رمان مي ماند.
امير رضا بيگدلي- جمعه16/12/81 bigdeliamir@yahoo.com
007
دوستان سلام. سرانجام خانم ستوده با کارگاه تماس گرفتند. آدرس ایمیلشان را گرفتیم و زیر اسم نویسنده به صفحهء داستان اضافه کردیم. از ایشان خواهش کردهام مختصری از خودشان بنویسند و برای کارگاه بفرستند. به محض دریافت آن را با شما در میان خواهم گذاشت.
خدمت دوست عزیزم آقای بیگدلی سلام عرض میکنم. خوشحالم از اینکه آقای بیگدلی به کارگاه داستان با نظر عنایت نگاه میکنند. البته توصیه به مطالعه آثار برجسته هم خوب است و همیشه میتوانیم این توصیه را تکرار کنیم و هیچ اشکالی هم ندارد. همهء ما هم حق داریم سلیقهء خودمان را داشته باشیم و سلیقههای دیگر را نپسندیم. این جمله هم جمله هم جملهء بسیار زیبایی است که:
"به اندازه تمام داستانهاي كوتاه خوب در دنيا، تعريف براي داستان كوتاه وجود دارد."
من هم وقتی داستانی را میخوانم که رویم تاثیر میگذارد کمی احساستی میشوم و ممکن است وقتی داستانی را خواندم و از آن خوشم نیامد عصبی بشوم، بهخصوص ببینم که کسی اظهار نظر پرتی در مورد آن میکند. اینها هم مهم است و مطمئنم که برای خانم ستوده هم به عنوان تاثیر لحظهای داستان بر یک خوانندهء حرفهای گرانبهاست. در دایرهء احساسات شخصی هم چندان جایی برای گفتگو نیست.
اما با این نظر جناب بیگدلی موافق نیستم که: "براي همين به جاي اينكه درباره نوشته سخني گفته شود بايد طبق عادات مرسوم كارگاههاي داستان نويسي از نويسنده خواست تا شناخت كاملي از داستان كوتاه پيدا كند." داوری آقای بیگدلی بر قوهء شناخت مورد بحث احتیاج به اثبات دارد و به هر حال به شخصیت نویسنده برمیگردد و برای اثبات آن باید روی شخصیت نویسنده مطالعه کرد. تصدیق میفرمایید که ما برای این جمع نشدهایم. بنابراین باید در مورد داستان صحبت کنیم. من بیشتر به این قسمت سخنان آقای بیگدلی علاقهمندم:
"نه تنها نمي تواند به لحاظ معيارهاي رايج به عنوان يك داستان كوتاه پذيرفته شود بلكه خود نيز به عنوان يك نوشته نامالوف چندان انسجامي ندارد كه بخواهد موجوديت خود را به همين عنوان اثبات كند."
امیدوارم آقای بیگدلی پس از برخورد حسی که در ابتدا بر هر خوانندهای چیره میشود، دلایلشان را برای نشان دادن این عدم انسجام بیان کنند. من نمیدانم که "عادات مرسوم كارگاههاي داستان نويسي" این است که به جای سخن گفتن در مورد داستان باید نویسندهء آن را دنبال مطالعه بیشتر و کسب دانش و شناخت از داستان کوتاه فرستاد یا نه، اما به هر حال به نظر من این روش خوبی نیست. یعنی راستش هیج فایدهای ندارد. چون ممکن است دو نفر دو دیدگاه مختلف داشته باشند و به سطح دانش یکدیگر مشکوک باشند. در این صورت هر دو همدیگر را به مطالعه بیشتر توصیه میکنند و بعد تمام. آرزو میکنم گفتگوی ما به این زودی تمام نشود. باور کنید به این ترتیب به دوست مشترکمان نویسندهء داستان "بابوشکا صدایم کن" هیچ کمکی نمیکنیم و خودمان را هم از شنیدن یک صدای دیگر محروم میکنیم.
از آقای بیگدلی خواهش میکنم کمی راجع به "معیارهای رایج" و عدم انطباق آنها با این داستان سخن بگویند. منظور کدامهاست؟ شخصیتپردازی، زاویه دید، پلات، ساختار نمایشی، محوریت یک موضوع و شخصیت، تاثیر واحد؟
باور کنید آقای بیگدلی از لحن شما کیف کردم. به این دلیل که داستان آنقدر برای شما اهمیت دارد که برای آن برانگیخته بشوید و این نشان میدهد که آدرس صحیح است و حضور شما در کارگاه لااقل برای من یکی بسیار مغتنم است.
حدس میزنم شما از جملات انشاواری که در توصیف لحظههای خاص در این داستان به کار رفته حال خوشی ندارید. همانهایی که آقای بیروتی هم به آنها اشاره کرده است. به شما حق میدهم اما میترسم این باعث شده باشد ظرایف دیگر داستان را نادیده گرفته باشید. پیشنهاد میکنم یک بار دیگر داستان را بخوانید و این بار از روی این جملهها بپرید. ببینید چیز دندانگیری باقی میماند یا نه.
اصلاً لازم نیست نگران باشیم. ارزشگذاری آنچنانی هم در کار نیست، جایزهای هم. ما اگر بخواهیم به دوستمان کمک کنیم باید با او همدل بشویم و حتی آنقدر پیش برویم که به سرچشمهء داستان برسیم، روند شکلگیری آن را دوباره تجربه کنیم و بعد تجربهمان را ارزانی رفیقمان کنیم، صرف نظر از اینکه با عقاید او موافق هستیم یا نه.
به نظر من داستان به هیچوجه دچار عدم انسجام نیست. سرگذشت و شخصیتهای اِما و مراد و حتی آقا ربیع کاملاً آگاهانه انتخاب شدهاند و همه دچار عارضهای هستند که در محور داستان قرار گرفته است. وقتی چند قدم عقبتر میایستم و دوباره نگاه میکنم میبینیم خود راوی هم گرفتار همین بلاست. بنابراین اصولاً توجه به چنین شخصیتهایی در این زاویهدید و بینش راوی منتخب میگنجد. در مورد طرح و توطئه یا همان پلات خودمان، ببنید روابط علی و قایع از آشنا شدن راوی با مراد و دیگران تا دستگیری راوی کاملاً روشن است و بر بکدیگر دلالت میکنند. یعنی برای مثال میفهمیم که چرا آن روز راوی به آندره تلفن میکند که زود خودت را برسان که اِما کنسرت دارد یا اینکه چرا راوی مراد را از بیمارستان میدزدد. نگاه کنید به وصف مکانها، مثلاً اتاق اِما یا نیمکتی که با مراد روی آن مینشینند. همگی با امکاناتی ساخته شدهاند که در زاویه دید داستان میگنجد. برای همین است که به گمان من این دو مکان ساخته میشود. میشود گفت که اگر راوی در زندان است و اینها را همه همانجا بر زبان میآورد، پس کو لحظهء حال؟ پس کجاست حال و هوای بازداشت و... ؟
میبینید آقای بیگدلی باید راجع به خود داستان حرف بزنیم وگرنه همهء راهها بسته میشود.
در این داستان اسم نویسندگان زیاد میآید و این معمولاً حال آدم را خراب میکند و خیلی جاها با این ترفند به جای داستان بس و شکوا تحویل آدم میدهند. اما این دلیل نمیشود که آدمهای داستان نتوانند در این باره حرف بزنند، همینطور که من و شما هم با دوستانمان از آنها سخن میگوییم. مراد هم با راوی از کافکا حرف میزند تا اینجا همان دیالوگهای معمول است اما ببینید وقتی میرود قهوه بخرد و برمیگردد و مراد نیمه جان را به دهان خونآلود میبیند چه میگوید:
"وقتي برگشتم ، فرانتس كافكا نيمه جان روي نيمكت ، از دهانش خون زده بود. گنجشكها به دورش توك توك دانه بر می چيدند."
میبینید آقای بیروتی نویسنده از کافکا چون دم دست بوده استفاده نکرده است. آیا از این جمله اینطور برمیآید که راوی مراد را با کافکا یکی کرده است؟ باور کنید به نظر من حتی کمی طنز هم در این وصف است. تازه اگر اینطور باشد دیگر کافکا چطور میتواند در انتهای داستان تبدیل بشود به شاهزاده میشکین؟ چرا نباید از امکاناتی استفاده کنیم که داستان در اختیارمان میگذارد. من فکر میکنم آنقدر داریم به مقررات داستاننویسی میاندیشیم که کم کم جرات داستان نوشتن را از دست میدهیم.
همچنین اصل تاثیر واحد را بر داستان ساری و جاری میبینم، حالا نمیدانم خودآگاه است یا ناخودآگاه. در یادداشت قبلی سعی کردم دو موردش را نشان بدهم. یکی در مورد وصف اتاق اِما و یکی در مورد صحنهء دستگیری راوی و مراد.
این داستان حتماً عیبهایی هم دارد. اما باورکنید من هم آخر داستان دلم میخواست بابوشکایی بیاید و بجنگد، شور و مشورت كند، رجز بخواند، ضمانت بدهد، وثيقه بگذارد، دروغ بگويد، بگريد، قهقه بزند، ترانه بخواند تا ما را با هم آشتی بدهد.
از آقای بیگدلی خواهش میکنم به این گفتگو ادامه بدهند. از همهء دوستان درخواست میکنم.
محمد تقوی taghavi@ncc.neda.net.ir
008
راز نقطه تماس
بکیر سلیقه است یا هر چی ء اما من از این تیپ داستانها خوشم می آید ء اصلا کیف می کنم وقتی از دل ماجراها و شخصیتهای داستان و حرفهایشان یکی جان می گیرد که دیگر هیچکدام آنها نیست ء حالا شاید نیمه ای دیگر باشد از راوی - نویسنده. مقصودم این است که آن پرپری نازک خنده راوی از پس کشف نقطه تماس ء اینجا و در این سوی مثلث نویسنده - متن - مخاطب خنده لذت از کشف راز متن را بر لب می نشاند و من چقدر حسودیم شد به موقعیت این راوی و سر و کارش با آدمهایی این چنین داستانی ...
اول فکر کردم چه رابطه ای هست بین اما - مراد و ربیع ؟ بعد که حضور راوی هی پر رنگتر شد فهمیدم که داستان داستان اوست . اوست که با سیلان و خلجان مولانا وار خود روح موسیقایی ازلی نهفته در انگشتان اما کورین را بیدار می کند ء مراد را آلیوشا می کند چرا که او راز نقطه تماس را دریافته است. او خود در موقعیت گذار و راهیابی به دنیایی دیگر است که از دل زمستان زمهریر محیط پیرامونش می گذرد.
داستان " بابوشکا صدایم کن " از آن دست داستانهایی است که وقتی بار اول خواندیش ء با خود می گویی : نه نشد و تا لذت کشف رازهایش را درک کنی شاید سه یا چهار بار دیگر بخوانی. اینجا وسوسه دوباره خواندنء پیدا کردن مخاطب یا مخاطبان داستان است. راوی اینها را چرا و برای چه کسی می گوید؟ چند جای داستان به مخاطبی مستقیما اشاره می کند : " پرده ها همیشه آویخته است ء کیپ تا کیپ تا مگر من یا تو برویم کنارشان بزنیم ..." و " .. هیچ گریه پیرمرد دیده ای .؟. " و یا " خطبه کنار سنگ را خوانده ای ؟ " و جاهایی دیگر مخاطبانی در کارند : " از کاکلی بعدا برایتان می گویم.. " و در انتهای داستان : " حالا برای شما آدرس اما و کاکلی را می نویسم تا پرده ها را کنار بزنید و به کاکلی آب و دانه بدهید."
لحظه روایت ء پس از بازداشت راوی و مکان آن احتمالا درون بازداشتگاه است . آگاهی از راز نقطه تماس جرم راوی را سنگین کرده است !!!! و قرار است بزودی جمعی از حافظان و مجریان قانون از وی بازجویی کنند. در چنین موقعیتی است که راوی اینها را می نویسدء اگر کوتاه تر بود می گفتم روی دیوار بازداشتگاه نوشته است . برای که؟ برای کسانی که همچون اویند و پس از وی به اینجا آورده می شوند. خلع سلاح شده ها . برای همین هم هست که از اینهمه از اما کورین می گوید و نیش سرما را بر بال کاکلی نشان میدهد تا همدلی ایجاد کند برای کسانی که همچون اویند.
بازداشت بوده ای هیچگاه؟ دوست داری به دیگرانی که اینجا بوده اند فکر کنی و به آنها بگویی که کیستی ء دلیل اینجا بودنت را بگویی و دغدغه هایت را ء یک جور همدلی هست بی آنکه یکدیگر را دیده باشیم. بی شک اینجا جای امثال لیلیان و کسانی که خود را خوب می فروشند نیست ء جای خلع سلاح شده ها و نیش سرما چشیده هاست. معلوم است که راوی از میان مجریان نظم و قانون و حتی وکیلی که لیلیان استخدام کرده است کسی را مخاطب نکرده ء مخاطبان او الزاما از میان کسانی هستند که راز نقطه تماس را دریابند.
چقدر من دلم میخواست بروم و پرده خانه اما را کنار بزنم و به کاکلی آب و دانه بدهم.
ع - ر - احمدی hedayat2000us@yahoo.com
009
«محراب» و ارتباط تنگاتنگ آن با نام داستان و در نهایت پیوند این دو با موضوعی به نام «نقطه تماس» که تکرارشدنش در داستان اهمیت آن را نشان میدهد، ستونهای اصلی جهان داستانی «بابوشکا صدایم کن» را پیش رویمان میگذارد.
هر بار که بابوشکا اِما را صدا کند، اِما در محراب شال را از روی آینه کنار میزند و برای لحظهای خودش را میبیند، خودش را بازمیشناسد و چیزی را بهخاطر میآورد که نشانی از گذشتهء درخشان او دارد. «نقطه تماس» او با جهان ازدسترفتهاش حاضرشدن در محراب است و اگر شرایطی فراهم آید و بابوشکا او را صدا کند این تماس به اوج خود میرسد.
«اِما شیرینی را در دهان چرخاند، مكث كرد و بعد مثل آدمهایی كه در خواب راه میروند، رفت در محراب، خود را در آیینه دید بعد به آرامی آمد به طرف آندره. لرزان و در گلو خفه، گفت "آندره."»
حسرت دنیایی که ازدسترفته اگر با ما بماند و در اکنونِ زندگیمان دستمان کوتاه باشد چارهای نمیماند جز آن که محرابی برپا کنیم از تمام آنچه ما را میبرد تا آن گذشتههای دور، جایی که امیدواریم شاید بابوشکا صدایمان کند. عشقی سرشار که فراموش شده، کانون گرمی که از هم پاشیده، موفقیتهایی که دیگر نشانی از آنها باقی نمانده و آنچه روزگاری مایهء مباهاتمان بوده و دیگر نیست؛ تمام اینها میتواند ما را به نقطهای برساند که تنها برپاکردن محرابی در وجودمان آراممان کند. اِما چنین میکند.
مراد از جهانی دیگر است و با آرمانهایی متفاوت زیسته، اما به نقطهای رسیده که همه چیزش بر باد رفته و وجودش تاراج شده است. راوی دیدار مراد و اِما را تدارک میبیند، مراد تحتتأثیر حضور اِما و قرارگرفتن در حوزهء محراب او، تماس با دنیای آرمانی خود را تجربه میکند. او آماده است تا به این بازی شیرین تن دهد و نقش خود را بینقص بازی کند. بیشک مراد آلیوشا را سالها زندگی کرده و بر تمام ریزهکاریها مسلط است وگرنه اِما او را پس میزد. و این گونه میشود که مراد و اِما فارغ از زمان و مکان، واقعیت زمخت و ناساز پیرامون خود را با «خیال» تاخت میزنند و در لحظهای جادویی جهان مطلوبشان را زندگی میکنند. از همین جنس تاختزدن خیال با واقعیتِ ناساز در صحنهء کنسرت اِما تکرار میشود با این تفاوت که این بار «خیال» حیطهء واقعیت را کامل به تسخیر درمیآورد و نه تنها به اِما این توان را میدهد که یک بار دیگر لحظهای درخشان را زیست کند، بلکه حتی بر لیلیان که خارج از حلقه است اثر میگذارد و او را به جهانی میکشاند که چندان با آن آشنا نیست.
از سوی دیگر جهان داستان «بابوشکا صدایم کن» آنگاه کاملتر میشود که خود راوی نیز به اِما و مراد میپیوندد.
«در شبی برفی، در دل سیاه زمستان من و كاكلی گم شدیم. زمین و زمان برف بود و جهان زمهریر. سپیدی برف كورم كرده بود. كاكلی روی دستم ماند پرپر در جوار مرگ. بالهایش آسیب دیده است، نمیتواند بپرد. من از پرواز برایش میگویم.»
راوی نیز زخمخورده است و حسرت پروازی بر دلش مانده. میبینیم که شباهت محور شکلدهندهء این سه شخصیت امکان میدهد که جاهای خالی گذشتهء هر یک از این سه را با تکههایی از گذشتهء آن یکی پر کنیم، به این ترتیب بیآن که به تفصیل از پیشینهء راوی بدانیم میشود حدس زد که بر او چه گذشته تا به این نقطه از زندگیاش رسیده. حتی شاید بتوانیم آرام آرام محرابش را هم کشف کنیم. ولی راوی به دلیل آن که میتواند نقطههای تماس را بیابد و انگشت بر آنها بگذارد از اِما و مراد متمایز میشود، او به دلیل این تواناییاش میشود همان بابوشکایی که «تا غروب میجنگد، شور و مشورت میكند، رجز میخواند، ضمانت میدهد، وثیقه میگذارد، دروغ میگوید، میگرید، قهقه میزند، ترانه میخواند تا دو دسته را آشتی میدهد.» راوی خود نیز نیازمند این آشتیست، اما یک گام به جلو برداشته و میخواهد دیگران را با خودشان آشتی دهد تا شاید خود نیز روزی گمگشتهاش را بیابد و با خود آشتی کند.
«گفتم میدانی كه من كاكلی دارم. گفتم اگر فرار نمیكنی تو باش.»
و به گمانم وقتی دل به داستان میدهیم و با آن همنفس میشویم، در پایان چه بخواهیم و چه نخواهیم خود را در برابر محرابی میبینیم که راوی پیش رویمان گسترده و اگر گوش تیز کنیم صدای بابوشکا را میشنویم که ما را صدا میکند. کافیست دست دراز کنیم و شال را از روی آینه کنار بزنیم.
جادوی داستان این گونه کامل میشود.
فرهاد فیروزی ffiroozi@yahoo.com
010
دست مريزاد آقاي تقوي ما را بدجوري مبتلا به خود كردي. راستش با خودم هي مي خوانم:«باز اين چه شورش است....»
اما پيش از داستان برويم سراغ مقدمه. خواستم تا داغ است نان را بچسبانم گفتيد: «احساسي مي شوم.» حوصله ها را لحاظ كردم و خلاصه گفتم. گفتيد: «عصباني.» خواستيد دوباره بخوانيم من هم خواندم. شد سه باره. چيزهايي بيشتري دستگيرم شد ولي بر همان نظر هستم. اما درست مي گوييد بايد بگويم چرا و به چه دليل داستان است يا داستان نيست. و نويسنده را پي دفتر دستك نفرستم. بگذريم از اين كه چقدر پي دفتر دستك دويديم. فرستاده شديم. اما هم شما و هم سركار خانم ستوده بايد عنايت داشته باشيد آنچه ما را در اينجا جمع كرده تنها داستان است و بس. اينجا كارگاه داستان نويسي گلشيري است. پس اگر زبان تلخ مي شود و گاه لحن تند براي بقاي داستان است كه «باقي ايم به بقاي او»
من بار ديگر داستان را خواندم و به طور خلاصه مي گويم كه منظور از «معيارهاي رايج» چيست و آنگاه اين داستان را با آن معيارها مي سنجم. مي دانيد ما كه ديگر نمي خوايم زبان بازي كنيم. متكلم كه نيستيم. داستان نويس هستيم. بايد شفاف بگويم. بايد باران را ببارانيم. منظور از معيارهاي رايج داستان نويسي همين نمونه هاي موفقي است خواند هايم و مي خوانيم از آنها به يكديگر مي گويم: از ميان شيشه از ميان مه, زخم, كنيزو, تيله آبي, شيپرچي گردان ما و.....
هر اهل فني مشخصه هاي كلي داستان را مي داند و تمامي اهل فن در 70 درصد اين مشخصه ها با هم اشتراك نظر دارند. من و شما هم همچنين ( اگر ما را اهل فن بدانيد) مثل اينكه داستان بايد بر خواننده تاثير بگذارد. حال بعضي مي گويند بايد پيام داشته باشد بعضي مي گويند داستان بايد قيمت نان را پايين بياورد. بعضي مي گويند داستان بايد التذاذ ايجاد كند و بعضي مي گويند اگر خواننده داستان را نيمه رها كرد و كتاب را بست و كناري پرت كرد پس داستان ما داستان بوده كه تاثير گذاشته؟! همه70درصد اين اصول را مي پذيريم. مي ماند 30درصد كه به باور من در نويسندگان جدي اين 30درصد از شناخت دقيق كه منجر به نوعي كشف و شهود مي شود مايه مي گيرد. براي نويسندگان غير جدي هم اين 30درصد اصلا مهم نيست. آنها داستان را براي اتفاق و ماجرا مي دانند و هر گاه نوشته خودشان را ارضا كرد از فكر تاثير آن بيرون مي آيند. به گمان من تفاوت داستان خوب با داستان بد يا ضعيف در اعتنا به همين 30درصد است. چون آن 70درصد كه ديگر كاري ندارد. اين براي من معيار رايج است. حال هر داستاني كه آن 30 درصد را داشته باشد به گمان من خوب است و اگر نداشته باشد ضعيف. اما اگر در داستان نشانه ايي از تلاش براي رسيد به كمال را بتوان ديد مي شود داستان به عنوان نمونه اي از«تلاش براي رسيدن به شكلهاي لذت بخش» دانست.
داستان هنري ست درقالب كلمات و هنر كوششي ست براي خلق شكلهاي لذت بخش. اين شكلها بسيارند و متفاوت. قرار نيست يكسان باشند. اما در خلق آنها بايد اصول رعايت شود. تاكيد بر اصول از بابت تعصب نيست: مگر مي توان داستاني نوشت بدون آن كه در آن كلمه اي آورد. خوب داستان حرف به حرف؛ كلمه به كلمه و جمله به جمله ساخته مي شود. اگر غير اين باشد مي شود نقاشي يا موسيقي. من تمام داستانهايي را كه مي خوانم طبق همان گفته كه «به اندازه تمام داستانهاي خوب تعريف براي داستان كوتاه وجود دارد.»_ داستان خوب مي دانم مگر عكس آن ثابت شود.
از مرور داستان مي گذرم. آن را به عنوان داستان مي پذيرم. ابتدا ضعفها و سپس قوتهايش را مي گويم و در آخر هم مي گويم چرا بر همان نظر خودم هستم.(البته خلاصه)
1- داستان قائم به ذات خود نيست: الف- خواننده در بسياري از جاها به خارج از متن فرستاده مي شود. مانند همانجاهايي كه نامهاي نويسندگان و عارفان بيان مي شود. نويسند مي خواهد از مصالحي كه در خارج از داستان وجود دارد استفاده كند تا خواننده تحت تاثير قرار بدهد. ب- داستان براي نويسنده كاملا شخصي شده است زيرا به جاي اينكه از امكانات موجود در متن براي پيش برد داستان استفاده كند به دنبال دلمشغولي هاي خود مي رود. چرا داستان را با همان اما پيش نمي برد؟ چرا كمي پس از شروع داستان در يك گريز نابه هنجار شروع به معرفي راوي مي كند؟ چه لزومي دارد پاي مراد وسط كشيده شود؟ ( شايد بگويد اينها آدمهايي هستند از يك جنس و همدرد. خب ما مگر قرار است آدم جمع كنيم تا درد را نشان دهيم. هنر داستان درد ساختن از بين بي دردان است. تازه مگر نويسنده نمي توانست مثلث همدردي خود را با اما. آندره و راوي بسازد و پيش ببرد.) چه لزومي دارد كاكلي پيش كشيده شود و آن داستان گم شدن در برف. اگر كاكلي مكمل تنهاي ودرد و رنج راوي است من مي گويم بهترين نشانه براي اندوه و تنهايي راوي همان شغلش است. چرا شغلي چنين غم انگيز را با به كار بردن كنايه و نماد تباهش كنيم. غم انگيزترين وجه داستان شغل راوي است. اگر غذا خوراندن به آدمهايي كه غذا نمي خورند تباه خويش نيست پس چيست. (شايد ايثار و فداكاري است) مي گويم شخصي شده براي همين كه نويسنده كار راوي را در خارج از متن فداكاري مي داند براي همين به جاي استفاده بهينه از همين امكانات داستاني هي با آوردن چهره هايي جديد به جاي اينكه خواننده را با داستان درگير كند به خارج داستان حتي با خود نويسنده درگير مي كند. ج- نويسنده حتي با به كار بردن زباني كه هر چند مي كوشد شاعرانه باشد. اما نامالوف و غير داستاني و حتي غير دستوري ست, خواننده ر از ادامه داستان منصرف مي كند. زبان داستان به جاي اينكه گريبان خواننده بگيرد و او را به درون متن پرتاب كند از ورود او به متن جلوگيري مي كند. خواننده را دفع مي كند.(اگر دوستان عناصر زيبايي شناختي اين زبان را دريافته اند من را راهنمايي كنند.)
2- رسول يونان:«در تالار آيينه ها پيرزني ديدم كه زيبايي خود را جستجو مي كرد.» حكايت زيباسي ست و خوب شروع شده. اما حكايت حكايت اما است يا راوي؟ با اين گفته موافقم:«راوي به شدت درگير موقعيتي است كه نمي تواند از آن جدا بشود»(منيرالدين بيروتي) و شايد صحيحتر اين بود كه گفته مي شد« نويسنده درگير موقعيتي..» به گمان من نويسنده ميان داستان و دغدغه هايش مردد است. از طرفي مي كوشد داستاني درباره اما بنويسد و از طرفي وضعيتهاي مشابه با حكايت اما را نمي خواهد از دست بدهد غافل از اينكه «هزار بار مي شود از زلف يار گفت» اين داستان را دوپاره كرده است. در يك سو اما در مركز مثلثي قرار دارد كه سه كنج آن گذشته, حال و آينده اوست و در سويي ديگر راوي در مركز است و اما, مراد و كاكلي دورش. هر كدام براي خودش مي تواند داستاني باشد اما به گمان من اين دوپارگي داستان را از انسجام انداخته. خوب بگوييد انسجام به چه مي گويند؟ حالا به هر شكل و شمايل كه مي خواهد باشد, باشد اما منسجم باشد.
3- جايگاه اين جمله ها در داستان نويسي كجاست؟ الف- «شايد مراد تقسيم بندي ارزشها را قاطي كرده است» ب- « دكترها مي گويند اشيا, سمبللهاي مذهبي يا هر چيزي كه بيمار علاقه دارد در دسترسش قرار دهيد.»
4- يكي ديگر از ضعفهاي اين داستان بي توجهي به زبان است. زبان بايد داستاني باشد نه شاعرانه كه زبان اين داستان مي كوشد شاعرانه باشد. زبان بايد سليس و روان باشد. زبان بايد عاري از خطا باشد كه نيست. زبان بايد متناسب با ذهنيت شخصيت محوري باشد. شخصيت محوري كيست؟ درباره زبان اين داستان مي توان گفت كه چون شخصيتها پريشان هستند پس زبان هم همسو با آنها پريشان بايد باشد اما زبان ذهن پريشان كجا و غلطهاي نوشتاري كجا.
5- اين جمله را بخوانيد « از در كه وارد شديم پرتره اِما، مراد را افسون كرد. اِما جست زد، آويزان به گردن مراد چسبيد.» و بگوييد كدام يك افسون شده است؟
عيب مي جمله بگفتيم هنرش نيز بگوييم
1- انتخاب چنين شغلي براي نويسند بسيار داستاني و جذاب است.
2- غذا دادن به آدمهايي كه غذا نمي خورند بسيار زيباست( تلاش براي امري بيهوده)
3- توصيف ابتداي داستان (جداي از ناهنجاريهاي زباني) خوب و زيباست.
4- رابطه سست و محكم آندره با اما زيباست
5- اجراي كنسرت اما زيباست. به گونه اي كه ليليان هم تحت تاثير قرار مي گيرد.
خوب اينها به آنها در! آيا در مي شوند با هم؟
خوب جناب تقوي چند تكه پراكنده زيبا در كنار اينهمه بلبشو گم مي شود. «آقا به اين جاكليدي ما يك ماشين مي دهيد؟!» من هنوز بر اين باور هستم كه داستان «بابوشكا صدايم كن» داستاني ضعيف است. زيرا با وجود همين تعداد تكه هاي زيبا ما زماني داستاني را مي پذيريم كه در كليت زيبا , يك دست و منسجم باشد. من اگر بخواهم اين داستان را بازنويسي كنم. بجز اما و حواشي اش الباقي را حذف مي كنم و مي كوشم خودم را درگير داستان نكنم. بعد نگاه مي كنم تا دريابم چه امكاناتي برايم باقي مانده. از آنها بهره مي گيرم تا داستاني ديگر بيافرينم. اما شما را نمي دانم خانم ستوده از ما نرنجيد خاطرتان عزيز است كه درباره داستانتان مي نويسيم. و اميدواريم در آينده اي نزديك داستانهاي ديگري از شما بخوانيم. صادقانه مي گويم.
اما شما جناب تقوي بدجوري ما را مبتلا به خود كردي.«با دوستان مروت...»
امير رضا بيگدلي يكشنبه 18/12/81 bigdeliamir@yahoo.com
|