Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
نظرات دیگران را در مورد این داستان بخوانید
رودخانه‌ی‌ تِمبی‌

خسرو دوامی‌*
kdavami@yahoo.com

من‌ كه‌ برای‌ شما نوشته‌ بودم‌. اول‌ مرا ببخشید، بعد به‌ دیدارم‌ بیایید. كسی‌ كه‌ نمی‌بخشد، فراموش‌ هم‌ نمی‌كند. و من‌ دیگر شكی‌ ندارم‌ كه‌ فراموشی‌ پایان‌ همه‌ی‌ رنج‌هاست‌. شما هم‌ ماجرا را آن‌طور شنیده‌اید كه‌ دیگران‌ خواسته‌اند. جریانی‌ مبهم‌ و پُرتأویل‌، مثل‌ واقعه‌ی‌ خانه‌ی‌ مسجدسلیمان‌ و اعترافات‌ مطرب‌ شوشتری‌، و یا همین‌ روایت‌ مربوط‌ به‌ رودخانه‌ی‌ تمبی‌ و بركه‌ی‌ خون‌آلود و ماهی‌های‌ تكه‌تكه‌شده‌ی‌ روی‌ آب‌ كه‌ اتفاقی‌ محال‌ است‌. قبلاً هم‌ در جوابتان‌ نوشته‌ بودم‌، به‌حرف‌های‌ كسانی‌ كه‌ درگیر جریانات‌ نبوده‌اند و دستی‌ از دور بر آتش‌ داشته‌اند دل‌ ندهید. به‌ روایت ‌افرادی‌ هم‌ كه‌ خود روزی‌ از مسببین‌ واقعه‌ بوده‌اند و امروز مسئله‌ای‌ را می‌آفرینند تا شاید چیزی‌ دیگر را بپوشانند اعتماد نكنید. از اینها كه‌ بگذریم‌، حقیقت‌ مسلم‌ كدامست‌؟ رنجنامه‌ای‌ را كه‌ مادرتان‌، گمانم‌، دوسه‌ سال‌ قبل‌ از مرگ‌ در جایی‌ نوشته‌ بودند خواندم‌. به‌ ایشان‌ خرده‌ای‌ نمی‌گیرم‌. واقعه‌ را از همان‌ دریچه‌ای‌ دیده‌اند كه‌ دیگران‌ گشوده‌اند. حرف‌های‌ فریبرز را تكرار كرده‌اند و دیگران‌ را. شاید هم‌ مقصر من‌ بودم‌. چند بار پیغام‌ فرستادند كه‌ مرا ببینند، نپذیرفتم‌. یكبار نامه‌ای‌ نوشتند و اصل‌ واقعه‌ را جویا شدند. نوشتم‌، واقعه‌، در زمان‌ و مكان‌ِ وقوع‌، معنی‌ پیدا می‌كند. از آن‌ كه‌ گذشت‌ تبدیل‌ به‌ خاطره ‌می‌شود. نوشتند، خاطراتتان‌ را بنویسید. نوشتم‌، بعضی‌ خاطرات‌ باید در سینه‌ بمانند. در نامه‌ی‌ دیگری ‌نوشتند، جواب‌ تاریخ‌ را چگونه‌ می‌دهید؟ نوشتم‌، تاریخ‌ بخشی‌ از خاطراه‌ است‌ كه‌ از زبان‌ راوی‌ دور از واقعه‌ نقل‌ شده‌ است‌. مثلاً چه‌ كسی‌ می‌داند واقعیت‌ ناپدید شدن‌ كیخسرو در پیش‌ روی‌ آن‌ همه ‌سردار و پهلوان‌ چه‌ بوده‌ است‌. حالا ما فقط‌ یك‌ روایت‌ مكتوب‌ پیش‌ روی‌مان‌ است‌.
چو از كوه‌ خورشید سر بركشید / ز چشم‌ جهان‌ شاه‌ شد ناپدید
بجستند از آن‌ جایگه‌ شاه‌ جوی ‌/ به‌ ریگ‌ و بیابان‌ نهادند روی‌
ز خسرو ندیدند جایی‌ نشان / ‌ز ره‌ بازگشتند چون‌ بیهشان
پرسیده‌ بودند، نمی‌خواهید مرا ببینید و چشم‌ در چشم‌ روایت‌ خودتان‌ را بگویید؟ نوشتم‌، بانوی ‌من‌، بگذارید خاطره‌ی‌ دستهایتان‌ باشد همان‌ دستهای‌ مهربان‌ كه‌ از لای‌ِ درِ نیمه‌باز سینی‌ غذا را توی ‌اتاق پر دود و صدا هل‌ می‌داد.
شما هم‌ حق‌ دارید، مرا به‌ یاد نیاورید. آن‌ وقتها كوچك‌تر از آن‌ بودید كه‌ از من‌ و دیگران‌ در ذهنتان‌ چیزی‌ مانده‌ باشد. من‌، فریبرز و گمانم‌ دو-سه‌ نفر دیگر ماهی‌ یكبار به‌ خانه‌ی‌ شما می‌آمدیم‌. خسرو در را می‌گشود و شما را می‌دیدم‌ كه‌ با موهایی‌ بافته‌ و عروسكی‌ در دست‌ از پشت‌ پاهای‌ او سَرَك‌ می‌كشیدید. كوچك‌ بودید و چشم‌هایتان‌ همرنگ‌ چشم‌های‌ پدرتان‌ بود. ما به‌ اتاقی‌ كه‌ تخت ‌كوچك‌ و كمد و اسباب‌بازی‌های‌ شما در آن‌ بود می‌رفتیم‌. بعضی‌ روزها هم‌ در فضای‌ دودگرفته‌ی‌ اتاق وارد می‌شدید، سلامی‌ می‌كردید و عروسكی‌ ـ چیزی‌ را بیرون‌ می‌بردید. آنوقت‌ها عادت‌ داشتم‌ در جلسات‌ چیزی‌ را دست‌ گرفته‌ و با آن‌ بازی‌ كنم‌. یكی‌ از روزهای‌ گرم‌ تابستان‌، حین‌ بحثی‌ تند دست‌ یا پای‌ یكی‌ از عروسك‌های‌ شما را كه‌ در دستم‌ بود كَندَم‌. هنوز هم‌ یاد چشم‌های‌ پر از اشك‌ و شماتتتان‌ در خاطرم‌ مانده‌ است‌. حالا سال‌هاست‌ خودم‌ را از همه‌ پنهان‌ كرده‌ام‌. به‌ نامم‌ داستان‌ها نوشته‌اند. همیشه‌ همین‌طور است‌. از قبیله‌ كه‌ جدا شدی‌، فتوحات‌ از آن‌ِ دیگران‌ می‌شود و تو می‌شوی‌ میراث‌بَرِ هر چه‌ ناكامی‌. حكایاتشان‌ را دورادور دنبال‌ كرده‌ام‌، كوچك‌ شده‌اند و پراكنده‌. خسرو روزی‌ جمله‌ای‌ گفت‌ كه‌ هنوز در خاطرم‌ مانده‌. شاید هم‌ كسی‌ دیگر آن‌ را در جایی‌ نوشته‌ باشد. می‌گفت‌ اسبها به‌ سربالایی‌ كه‌ می‌رسند، سم‌ و كفل‌ همدیگر را به‌ دندان‌ می‌گیرند. ترجیح‌ می‌دهم‌ پدرتان‌ را خسرو بنامم‌. خودش‌ این‌طور می‌خواست‌. می‌دانم‌ برای‌ شما و مادرتان‌ حسین‌ بود و برای‌ دیگران‌ هم‌ منصور و فرهاد و اسكندر. در دانشگاه‌ آشنا شدیم‌. فریبرز هم‌ با ما بود. معرف‌ هر دویشان‌ به‌ تشكیلات‌ من‌ بودم‌. آن‌ سال‌ها دنیا را با نگاهی‌ واحد می‌دیدیم‌. سه‌ انگشت‌ بودیم‌ از یك‌ دست‌. من‌ و خسرو به‌ فاصله‌ی‌ چند ماه‌ دستگیر شدیم‌. او به‌ تقریب‌، دو سال‌ زودتر از من‌ آزاد شد. هنوز در زندان‌ بودم‌ كه‌ خبر آوردند ازدواج‌ كرده‌. بعد از آزادی‌ مخفی‌ شدم‌. شرایط‌ طوری‌ نبود كه‌ من‌ مادرتان‌ را ببینم‌. مشخصاتی‌ كه‌ ایشان‌ از من‌ داده‌اند یا زاده‌ی‌ خیال‌بافی‌شان‌ است‌ یا بر اثر توصیفات‌ مخدوش‌ دیگران‌. بریده‌ی‌ روزنامه‌ای‌ هم‌ كه‌ شما فرستاده‌اید متعلق‌ به‌ همان‌ سال‌هاست‌. عكس‌ را در جریان ‌حمله‌ به‌ تشكیلات‌ مسجدسلیمان‌ پیدا كرده‌اند. اسناد زیرش‌ هم‌ همگی‌ ساختگی‌ست‌. ظاهراً خواسته‌اند محملی‌ برای‌ حضور هر سه‌تای‌ ما در آن‌ خانه‌ پیدا كنند. این‌ عكس‌ بعدها در اغلب‌ شرح‌ احوال‌ وخاطرات‌ آن‌ سال‌ها آمده‌ است‌. اما هیچگاه‌ كسی‌ این‌ سئوال‌ را از خود نكرده‌ كه‌ چه‌ كسی‌ این‌ عكس‌ را از ما گرفته‌ است‌. در رنجنامه‌ی‌ مادرتان‌ هم‌ آنجا كه‌ به‌ عكس‌ اشاره‌ می‌شود، شاید هم‌ به‌ سهو، نام‌ لیلا به ‌عنوان‌ كسی‌ كه‌ از ما عكس‌ را گرفته‌ نیامده‌ است‌. نمی‌خواستم‌ در زمان‌ حیات‌ مادرتان‌ با بازگویی ‌جزئیات‌ این‌چنینی‌ فكرشان‌ را آشفته‌ و خاطرشان‌ را مكدر كنم‌. میان‌ بازماندگان‌ تشكیلات‌ ارج‌ و قربی ‌داشتند. آیا در آن‌ شرایط‌ چنین‌ لغزشی‌ را بر خود می‌بخشیدیم‌ كه‌ از سر تفنن‌ یا خطا از غریبه‌ای‌ بخواهیم‌ از ما عكس‌ بگیرد؟ چرا در خاطرات‌ فریبرز از لیلا به‌عنوان‌ عضو ثابت‌ خانه‌ یادی‌ نشده ‌است‌. نوشتم‌، بانوی‌ من‌، لزوماً پشت‌ هر واقعه‌ دسیسه‌ای‌ نهفته‌ نیست‌. در همین‌ روایت‌، آنجا كه‌ كیخسرو در اوج‌ قدرت‌ و حشمت‌ و جاه‌، حالا به‌ هر دلیلی‌ پا پَس‌ می‌كشد و دنیای‌ قدرت‌ و آرمان‌ و آز را به‌ سُخره‌ می‌گیرد بر او چه‌ خرده‌ای‌ می‌توان‌ گرفت‌، وقتی‌ در جواب‌ سردار پیرش‌ می‌گوید:
شدم‌ سیر ازاین‌ لشكر و تاج‌ و تخت / ‌سبك‌ بازگشتیم‌ و بستیم‌ رخت‌
یا چه‌ كسی‌ می‌داند، شاید میان‌ آن‌ همه‌ سردار و پهلوان‌، از طوس‌ و رستم‌ و زال‌ تا گیو و بیژن‌ و فریبرز، طی‌ سال‌ها و در طول‌ سفرها و جنگهای‌ پر اُفت‌ و خیز، یكی‌ كینه‌اش‌ را در دل‌ گرفته‌ یا شاید به‌ وسوسه ‌دسترسی‌ به‌ جام‌ جهان‌نما در لحظه‌ای‌ دور از چشم‌ دیگران‌ كار او را تمام‌ كرده‌ باشد.
نوشته‌اند كه‌ انتقال‌ خسرو به‌ مسجدسلیمان‌ به‌ توصیه‌ی‌ من‌ بوده‌ است‌. مادرتان‌ هم‌ ظاهراً با استناد به ‌نقل‌قولی‌ واهی‌ از كسی‌ كه‌ خود در حاشیه‌ی‌ جریان‌ بوده‌ گفته‌اند كه‌ من‌ به‌ واسطه‌ی‌ برخی‌ اختلاف‌نظرها، به‌ دسیسه‌ خسرو را به‌ زندگی‌ مخفی‌ در شهری‌ دور كشانده‌ام‌. شما هم‌ در لفافه‌ همین‌ مطلب‌ را نوشته‌اید. ظاهراً روی‌ برخی‌ جنبه‌ها نوری‌ بیش‌ از اندازه‌ تابانده‌اند تا محملی‌ برای‌ واقعه‌ی ‌مسجدسلیمان‌ پیدا شود. نخواستم‌، این‌ را به‌ مادرتان‌ بنویسم‌. واقعیت‌ این‌ است‌ كه‌ خسرو به‌ تقاضای‌ خودش‌ به‌ مسجدسلیمان‌ منتقل‌ شد. وقتی‌ درخواستش‌ را با من‌ در میان‌ گذاشت‌، علتش‌ را جویا شدم‌. گفت‌ ترجیح‌ می‌دهد در تهران‌ نباشد. از وضعیت‌ خانه‌ و احوال‌ شما و مادرتان‌ پرسیدم‌، سكوت‌ كرد. برای‌ مادرتان‌ نوشتم‌، هر چه‌ دیگران‌ می‌خواهند، بگویند. من‌ جز موارد جزیی‌ اختلاف‌نظری‌ ریشه‌ای‌ با خسرو نداشتم‌. احتمالاً مادرتان‌ آن‌چنان تحت‌تأثیر حرف‌های‌ فریبرز و دیگران‌ بودند كه‌ هیچوقت‌ نخواستند و نتوانستند مرا باور كنند. فریبرز، یك سال‌ قبل‌ از پدرتان‌ برای‌ سازماندهی‌ و وصل‌ پاره‌ای‌ ارتباطات‌ به‌ مسجدسلیمان‌ رفته‌ بود. لیلا از افراد با تجربه‌ی‌ تشكیلات‌ بود كه‌ برای‌ استتار به‌ عنوان‌ كارگر كارخانه‌ به‌ آنجا فرستاده‌ شد. فریبرز و لیلا خانه‌ای‌ را در حومه‌ شهر اجاره‌ كرده‌ بودند. شاید پذیرفتن ‌جزئیات‌ این‌ وقایع‌ برای‌ شما كه‌ در جریان‌ روابط‌ آن‌ سال‌ها نبوده‌اید غیرممكن‌ باشد. گناهی‌ هم‌ ندارید. مادرتان‌ پرسیده‌ بودند، هنوز هم‌ فكر می‌كنید، اگر در شرایط‌ همان‌ سال‌ها بودید، ترك‌ صف‌، عقوبتی‌ چنین‌ تلخ‌ و ناگزیر داشت‌؟ نوشتم‌، بانوی‌ من‌، به‌ این‌ سادگی‌ قضاوت‌ نكنید. در این‌ كه‌ ما پیشاپیش‌ صف‌ مبارزه‌ با دشمنی‌ درنده‌ بودیم‌ شكی‌ ندارم‌. هنوز هم‌ شكی‌ ندارم‌ كه‌ حضور در این‌ صف‌ راه‌ بازگشتی ‌نداشت‌ و هیچ‌ گونه‌ تعلل‌ و لغزش‌ هم‌ جایز نبود. ولی‌، ماجرای‌ مسجدسلیمان‌ و رودخانه‌ی‌ تمبی‌ را با وقایع‌ مشابه‌ مخدوش‌ كرده‌اند. ترك‌ِ صف‌ انگیزه‌ی‌ واقعه‌ نبوده‌ است‌، اگرچه‌ كه‌ می‌توانست‌ باشد.
یك سال‌ بعد از پیوستن‌ پدرتان‌ به‌ تشكیلات‌ مسجدسلیمان‌، اطلاعات‌ ضد و نقیضی‌ از وضعیت‌ آنجا به‌ ما می‌رسید. از فریبرز كه‌ در آن‌ زمان‌ مسئول‌ حوزه‌ بود، خواستیم‌ گزارشی‌ برایمان‌ بنویسد. یكی‌ دو هفته‌ بعد گزارش‌ مبهم‌ و در عین‌ حال‌ نگران‌كننده‌ای‌ برای‌ ما فرستاد. در گزارش‌ از بروز گرایشات‌ خطرناك‌ و ضعف‌های‌ غیرقابل‌گذشت‌ در تشكیلات‌ مسجدسلیمان‌ یاد شده‌ بود. سعی‌ كردم‌ با خسرو ارتباط‌ برقرار كنم‌. نشد. كسی‌ دیگر هم‌ به‌ تهران‌ آمده‌ بود و گزارش‌ مشابهی‌ به‌ مركزیت‌ داده‌ بود. بنظر می‌آمد كه‌ شكافی‌ عمیق‌ بین‌ اعضاء تشكیلات‌ آنجا بوجود آمده‌ است‌. در آن‌ روزها چنین‌ شكافی ‌می‌توانست‌ مثل‌ دُملی‌ چركین‌ به‌ بقیه‌ی‌ بخش‌ها هم‌ سرایت‌ كرده‌ و همه‌ را زیر ضرب‌ دشمن‌ ببرد. اوایل ‌اسفندماه‌ به‌ دستور مركزیت‌ به‌ مسجدسلیمان‌ رفتم‌. صبح‌ با اتوبوس‌ حركت‌ كردم‌ و غروب‌ رسیدم‌. در ایستگاه‌ علامت‌ قرارمان‌ را زدم‌. دو ساعت‌ بعد تأیید قرار را گرفتم‌. شب‌ فریبرز در ایستگاه‌ به‌ پیشوازم‌ آمد. برخلاف‌ انتظارم‌ بجای‌ خسرو لیلا به‌عنوان‌ چك‌ِ فریبرز آمده‌ بود. فریبرز سخت‌ مضطرب‌ و پریشان‌ می‌نمود. مرا چشم‌بسته‌ به‌ خانه‌شان‌ بردند. یكی‌-دو ساعت‌ بعد هم‌ خسرو و دیگران‌ آمدند. درخاطرات‌ و یادداشت‌های‌ دیگران‌ از جلسه‌ی‌ آن‌ شب‌ به‌عنوان‌ محكمه‌ی‌ خسرو یاد شده‌ كه‌ برداشتی ‌یكجانبه‌ و وارونه‌ از قضایاست‌. در تمام‌ مدت‌ جلسه‌ فریبرز و دو نفر دیگر كه‌ هر دو در ضربات‌ سال‌ بعد از بین‌ رفتند، خسرو را به‌ باد انتقادات‌ شدید گرفتند. نمی‌خواهم‌ با ذكر جزئیات‌ وقایعی‌ كه‌ حالا شاید روشن‌ كردنشان‌ مرهمی‌ به‌ زخم‌های‌ این‌ سال‌ها نگذارد، خاطرتان‌ را بیازارم‌. ولی‌ خودتان‌ اینطور خواستید. پدرتان‌ در طول‌ جلسه‌ فقط‌ یكبار گفت‌ كه‌ این‌ها همه‌ بهانه‌ایست‌ برای‌ تصفیه‌ی‌ او و یكی‌-دوعضو دیگر كه‌ شیوه‌های‌ فریبرز را در رهبری‌ و اداره‌ی‌ تشكیلات‌ به‌ زیر سئوال‌ برده‌اند. تمام‌ آنشب‌ لیلا ساكت‌ بود و كلمه‌ای‌ حرف‌ نزد. شاید اگر لیلا به‌عنوان‌ شاهد اصلی‌ ماجرا در ضربات‌ سال‌ بعد از بین‌ نرفته‌ بود، شما و دیگران‌ امروز واقعه‌ را از منظری‌ دیگر می‌دیدید و دیگر نیازی‌ به‌ نبش‌ قبر رفتگان‌ و بازگویی‌ خاطرات‌ موهوم‌ گذشتگان‌ نبود. آنشب‌ بعد از رفتن‌ همه‌، من‌ و فریبرز روی‌ بام‌ خانه‌ رفتیم‌. روبرویمان‌ جاده‌ بود و شعله‌های‌ آتش‌، كه‌ از پشت‌ لوله‌های‌ گازی‌ كه‌ در امتداد تپه‌ها كشیده‌ می‌شد زبانه‌ می‌كشید. من‌ شكی‌ نداشتم‌ كه‌ اصل‌ مسئله‌ چیز دیگریست‌. بعضی‌ خاطرات‌ همیشه‌ با آدم‌ می‌مانند. فریبرز برای‌ آوردن‌ چیزی‌ پایین‌ رفت‌. من‌ به‌ تپه‌ی‌ روبرو و به‌ شعله‌ها نگاه‌ می‌كردم‌. برای‌ لحظه‌ای‌ یكه‌ خوردم‌. لابه‌لای‌ لوله‌های‌ گاز، گاه‌ به‌گاه‌ نوری‌ متحرك‌ روشن‌ و خاموش‌ می‌شد. آدم‌هایی‌ در امتداد لوله‌ها با آینه‌ به‌ هم‌ علامت‌ می‌دادند. خم‌ شدم‌، كمری‌ام‌ را كشیدم‌ و به‌ موازات‌ لبه‌ی‌ بام‌ روی‌ دو زانو نشستم‌. سیانور را از جیب‌ بیرون‌ كشیدم‌ و توی‌ مشتم‌ جای‌ دادم‌. یاد گرفته‌ بودیم‌ به‌ هر واقعه‌ی‌ كوچكی ‌با دیده‌ی‌ احتیاط‌ و تردید نگاه‌ كنیم‌. فریبرز كه‌ برگشت‌، اشاره‌ كردم‌ سكوت‌ كند. خم‌ شد و كنارم‌ آمد. كورسوی‌ چراغ‌ها را به‌ او نشان‌ دادم‌. اول‌ نمی‌دید. بعد لبخندی‌ زد، دستم‌ را گرفت‌ و بلند شد. انعكاس‌ نور چشم‌ سگ‌های‌ ولگردی‌ را كه‌ پشت‌ لوله‌های‌ گاز زباله‌ها را اینطرف‌ و آنطرف‌ می‌بردند به‌ اشتباه‌ چیز دیگری‌ گرفته‌ بودم‌. این‌ را بعدها فریبرز در خاطراتش‌ به‌ ریا به‌عنوان‌ نمونه‌ای‌ از روحیه‌ی‌ شكاك‌ و در عین‌ حال‌ خشن‌ من‌ آورده‌ است‌. آن‌ شب‌ تا نیمه‌های‌ شب‌ با فریبرز حرف‌ زدم‌. توجیه‌ می‌كرد. دلایل ‌بیشتری‌ آوردم‌. شكی‌ نداشتم‌ كه‌ لیلا یك‌ پای‌ قضیه‌ است‌. حرفهایمان‌ به‌ جایی‌ نرسید. آن‌ شب‌، روی ‌بام‌ خوابیدم‌. صبح‌ با صدایی‌ از خواب‌ پریدم‌. لیلا توی‌ حیاط‌ خانه‌ گلها را حرس‌ می‌كرد. پایین‌ رفتم‌. فریبرز در خانه‌ نبود. لیلا را صدا زدم‌. توی‌ آشپزخانه‌ آمد. برای‌ هر دویمان‌ چای‌ ریخت‌. برداشت‌ خودم‌ را از ریشه‌های‌ اختلافات‌ آن‌جا گفتم‌. صدایش‌ می‌لرزید. اول‌ حرفهای‌ فریبرز را تأیید می‌كرد. سعی‌ می‌كرد توی‌ چشم‌هایم‌ نگاه‌ نكند. پافشاری‌ كردم‌ و بعد سئوالاتم‌ را شخصی‌تر كردم‌. از تمایل ‌خودش‌ پرسیدم‌. برآشفت‌ و از اتاق بیرون‌ رفت‌. بعد از ظهر آن‌ روز با خسرو قرار گذاشتم‌. بدون‌ آنكه‌ قرار را چِك‌ كند در خانه‌ی‌ فریبرز و لیلا به‌ دنبالم‌ آمد. غرِق در عوالم‌ خودش‌ بود. گفتم‌، دلم‌ گرفته ‌جایی‌ برویم‌، دمی‌ به‌ خمره‌ بزنیم‌. پذیرفت‌. مطرب‌ آبله‌رو را برای‌ اولین‌ بار آنشب‌ دیدم‌. اعترافاتی‌ كه ‌از او گرفتند همه‌ جعلیات‌ و كذب‌ محض‌ است‌. غروب‌ من‌ و خسرو به‌طرف‌ شوشتر راندیم‌. پدرتان‌ در دره‌ی‌ شوشتری‌ها پاتوقی‌ داشت‌ و هفته‌ای‌ یكی‌-دو شب‌ را در آنجا می‌گذراند. فریبرز ردش‌ را پیدا كرده‌ بود و در گزارشات‌ امنیتی‌ حوزه‌ هم‌ به‌ این‌ مسئله‌ اشاره‌ كرده‌ بود. از جاده‌ای‌ پیچ‌ در پیچ‌ و پُرگردنه‌ گذشتیم‌. خسرو زیر لب‌ آهنگی‌ را زمزمه‌ می‌كرد. پدرتان‌ صدای‌ خوبی‌ داشت‌ و در شبهای‌ زندان‌ برایمان‌ می‌خواند. من‌ گیج‌ و منگ‌ بودم‌. شكی‌ نداشتم‌ كه‌ وسوسه‌ ریشه‌ی‌ همه‌ی‌ تباهی‌هاست‌. از شما و مادرتان‌ پرسیدم‌. عكس‌ شما را از لابلای‌ خرت‌ و پرت‌های‌ توی‌ داشبرد بیرون‌ آورد. شما با موهایی‌ بافته‌ و عروسكی‌ در دست‌ توی‌ بغل‌ خسرو نشسته‌ بودید. اوایل‌ شب‌ به‌ محله‌یی‌ متروك‌ وارد شدیم‌. ماشین‌ را جایی‌ گذاشتیم‌ و بیرون‌ رفتیم‌. سایه‌هایی‌ توی‌ كوچه‌ در حركت‌ بودند. جلوی‌ خانه‌ای‌ قیرگونی‌ شده‌ با دری‌ خاكستری‌ ایستادیم‌. دو-سه‌ زن‌ روبروی‌ خانه‌، نگاهمان‌ می‌كردند. خسرو گفت‌، نگران‌ نباش‌، اینجا مرا می‌شناسند. درِ خانه‌ای‌ را زد. پیرمردی‌ آبله‌رو با موهایی‌ ریخته‌ در را به‌ رویمان ‌باز كرد. با خسرو خوش‌ و بشی‌ كرد و وارد شدیم‌. توی‌ حیاط‌ سایه‌ی‌ یكی‌-دو مرد را دیدم‌ كه‌ از اتاقی‌ به ‌اتاق دیگر می‌رفتند. مردی‌ جلوی‌ حوض‌ وسط‌ حیاط‌ كنار شمعدانها صورتش‌ را می‌شست‌. پیرمرد ما رابه‌ اتاقی‌ دودگرفته‌ و نمور و نیمه‌تاریك‌ برد. روی‌ زمین‌ نشستیم‌. پسری‌ چاق برای‌مان‌ مخده‌ آورد و زنی‌ پیر بساط‌ سفره‌ را چید. از لابه‌لای‌ حرفهای‌ خسرو و پیرمرد فهمیدم‌ كه‌ اغلب‌ به‌ آن‌ جا رفت‌ و آمد دارد. كاری‌ كه‌ آنروزها خطایی‌ نابخشودنی‌ به‌حساب‌ می‌آمد. پیرمرد استكانهایمان‌ را پر كرد. سازش‌ را از روی‌ تاقچه‌ برداشت‌ و پسر را صدا زد. پسر آمد و كنار سفره‌ نشست‌. پیرمرد سازش‌ را كوك‌ كرد و نواخت‌. پسر ضرب‌ می‌زد و با صدای‌ گرفته‌ می‌خواند. من‌ چنین‌ روحیه‌ای‌ را از خسرو هیچوقت‌ ندیده‌ بودم‌. نیمه‌های‌ شب‌، سیاه‌مست‌ كنار سفره‌ دراز كشیده‌ بود. به‌ پیرمرد و پسر اشاره‌ كردم‌ كه‌ تنهایمان‌ بگذارند. بساط‌ را جمع‌ كردند و بیرون‌ رفتند. خسرو را بیدار كردم‌. برایش‌ چای‌ ریختم‌. اصل‌ جریانات‌ را جویا شدم‌. گفت‌، همانست‌ كه‌ گفته‌ام‌. دوباره‌ پرسیدم‌. با عصبانیت‌ انكار كرد. می‌لرزید و داد می‌زد. پیرمرد پرید توی‌ اتاق. اشاره‌ كردم‌ بیرون‌ برود. هیچ‌ چیزی‌ نگفتم‌. نزدیكی‌های‌ صبح‌ بازگشتیم‌. در بین‌ راه‌ كلمه‌ای‌ بین‌مان‌ ردوبدل‌ نشد. همان‌روز به‌ تهران‌ بازگشتم‌. گزارش‌ سفر را به‌ مركزیت‌ دادم‌. همه‌ در پیگیری‌ دقیق‌تر و ختم‌ قضیه‌ متفق‌القول‌ بودیم‌. وظیفه‌ی‌ تحقیق‌ نهایی‌ و اجرای ‌حكم‌ تشكیلات‌ به‌ من‌ محول‌ شد. خواستم‌ نپذیرم‌، قبول‌ نكردند. دو هفته‌ بعد بی‌خبر به‌ مسجدسلیمان‌ رفتم‌. از آنجا با فریبرز تماس‌ گرفتم‌. بعدازظهر مرا به‌ خانه‌ برد. طرح‌ را برای‌ فریبرز و لیلا تشریح‌ كردم‌. فریبرز مسئله‌ داشت‌ و لیلا هم‌ نمی‌خواست‌ مسئولیتی‌ را بپذیرد. از فریبرز خواستم‌ كه‌ در مسئله‌ دخالت ‌نكند. لیلا را هم‌ قانع‌ كردم‌ كه‌ تنها كسی‌ست‌ كه‌ از عهده‌ اجرای‌ طرح‌ برمی‌آید. روز بعد فریبرز صبح ‌زود از خانه‌ بیرون‌ رفت‌. حوالی‌ ظهر لیلا در حضور من‌ به‌ خسرو تلفن‌ زد. من‌ گوشی‌ دیگر را برداشته ‌بودم‌. صدایش‌ می‌لرزید. اشاره‌ كردم‌ كه‌ آرام‌ باشد. از خسرو خواست‌ كه‌ بعدازظهر به‌ دیدنش‌ بیاید. خسرو اول‌ سكوت‌ كرد. بعد از فریبرز پرسید. لیلا گفت‌ كه‌ فریبرز برای‌ مأموریتی‌ به‌ خارج‌ شهر رفته‌ و تا دو روز دیگر هم‌ برنمی‌گردد. خسرو چیز دیگری‌ پرسید. مثل‌ اینكه‌ خبری‌ شده‌ یا، لیلا گفت‌، منتظرتم ‌و گوشی‌ را گذاشت‌. من‌ حوله‌ها را نیمه‌ خیس‌ كردم‌. از لیلا خواستم‌ كه‌ توی‌ اتاق برود. قفل‌ درِ ورودی ‌را باز گذاشتم‌ و حوله‌ها را با دو-سه‌ تكه‌ رخت‌ زنانه‌ روی‌ صندلی‌ و توی‌ راهرو در امتداد اتاق انداختم‌. موسیقی‌ ملایمی‌ را در ضبط‌صوت‌ گذاشتم‌ و خودم‌ در گوشه‌ای‌ رو به‌ اتاق پنهان‌ شدم‌. لیلا در را نیمه‌باز گذاشت‌ و روی‌ تخت‌ دراز كشید. برای‌ مادرتان‌ نوشتم‌، همیشه‌ برایم‌ این‌ سئوال‌ بوده‌ كه‌ كیخسرو در لحظه‌های‌ مستی‌ و سرخوشی‌، آنجا كه‌ پس‌ از فتوحات‌ بسیار در بارگاه‌ نشسته‌ بوده‌، وقتی‌ جام‌ جهان‌نما را بدست‌ می‌گرفته‌ و سرنوشت‌ همه‌ چیز و همه‌ كس‌ را در آن‌ می‌دیده‌، آیا سرانجام‌ تلخ‌ و پر ابهام‌ خود و اطرافیانش‌ را هم‌ دیده‌ است‌؟
شاید نیم‌ ساعت‌ هم‌ نگذشته‌ بود كه‌ خسرو بی‌آنكه‌ قرار سلامتی‌ را چك‌ كند، در حیاط‌ را باز كرد و ماشینش‌ را آورد توی‌ خانه‌. نگاهی‌ به‌ اطراف‌ انداخت‌. درِ راهرو را باز كرد و آمد تو. لیلا را صدا زد. لیلا جواب‌ نداد. حوله‌ی‌ نم‌دار را از روی‌ مبل‌ برداشت‌ و بویید. لباسها را كنار زد و نشست‌. دوباره‌ لیلا را صدا زد. مادرتان‌ نوشته‌ بودند، به‌جای‌ این‌ حاشیه‌رفتنها، از آخرین‌ دیدارتان‌ بگویید. مثلاً اینكه ‌آخرین‌ بار لبخندش‌ را كِی‌ دیدید یا چیزهایی‌ شبیه‌ این‌. نوشتم‌، بانوی‌ من‌، وقایع‌ معمولاً آنطور كه‌ مثلاً در حكایات‌ و قصه‌ها خوانده‌ایم‌ و یا در فیلم‌ها دیده‌ایم‌ اتفاق نمی‌افتند. خسرو سیگاری‌ آتش‌ زد، حوله‌ای‌ را برداشت‌ و دوباره‌ بویید. بلند شد سیگارش‌ را خاموش‌ كرد و به‌ طرف‌ اتاق رفت‌. جزءبه‌جزء این‌ وقایع‌ در گزارش‌هایی‌ كه‌ بعداً نابود شدند آمده‌ است‌. جلوی‌ درِ اتاق دوباره‌ لیلا را صدا زد. بعد برگشت‌، به‌ پشت‌ سر نگاهی‌ انداخت‌ و داخل‌ رفت‌. وقتی‌ من‌ جلو رفتم‌ از لای‌ درِ نیمه‌باز نگاه‌ كردم‌، لیلا به‌ پهلو روی‌ تخت‌ دراز كشیده‌ بود با شانه‌ها و پاهای‌ برهنه‌ای‌ كه‌ از لای‌ ملافه‌ بیرون‌ زده ‌بود. خسرو روی‌ لبه‌ی‌ تخت‌ نشست‌. خم‌ شد و شانه‌های‌ لیلا را كه‌ می‌لرزید بوسید. دیدم‌ كه‌ دستش‌ را روی‌ نیمرخ‌ و موهای‌ خیس‌ لیلا كشید.
وقتی‌ از خانه‌ بیرون‌ می‌رفتم‌ صدای‌ هق‌هق‌ لیلا می‌آمد. خسرو با دست‌هایی‌ كه‌ توی‌ موها فرو برده‌بود، كنار تخت‌ چمباتمه‌ زده‌ بود. ظهر روز بعد، من‌، فریبرز و خسرو به‌ طرف‌ رودخانه‌ی‌ تمبی‌ حركت‌ كردیم‌. پیشنهاد فریبرز بود. گویا یكی‌-دو بار با هم‌ رفته‌ بودند. غالباً آن‌جا با انفجار دینامیت‌ در بركه‌ و رودخانه‌ ماهی‌ می‌گرفتند. فریبرز چادر و وسایل‌ را توی‌ ماشین‌ جای‌ داد و پشت‌ فرمان‌ نشست‌، من‌ هم‌ كنارش‌. خسرو روی‌ صندلی‌ عقب‌ یله‌ شد. توی‌ راه‌ كسی‌ چیزی‌ نمی‌گفت‌. یكی‌-دو بار فریبرز از خسرو خواست‌ چیزی‌ بخواند. خسرو سكوت‌ كرد. بعدازظهر به‌ تمبی‌ رسیدیم‌. باید دشت‌ تمبی‌ را اواخر اسفندماه‌ ببینید. منظره‌ای‌ اینچنین‌ در عمرم‌ ندیده‌ام‌. دشتی‌ وسیع‌ و سبز و تپه ماهورهایی‌ كه‌ یكسر با شقایق‌های‌ سرخ‌ و زرد و لاله‌های‌ وحشی‌ پوشیده‌ شده‌ است‌ و رودخانه‌ای‌ كه‌ مثل‌ ماری‌ سبز و آبی‌، پیچ‌ در پیچ‌ در امتداد دشت‌ می‌گذرد. دورتر از بركه‌، كنار تپه‌، پشت‌ به‌ صخره‌ای‌ چادر زدیم‌. بساط‌ غذا كه‌ آماده‌ شد، شب‌ شده‌ بود. هیچكداممان‌ چیزی‌ نخوردیم‌. فریبرز زودتر از همه‌ بی‌آنكه‌ به‌ ما چیزی‌ بگوید رفت‌ توی‌ چادر. برای‌ بالش‌ِ زیر سر، سنگی‌ را كه‌ رویش‌ نشسته‌ بود داخل‌ چادر برد. خسرو چوبی‌ دست‌ گرفته‌ بود و روی‌ خاك‌ خط‌هایی‌ نامفهوم‌ می‌كشید. اشاره‌ كردم‌ به‌طرف‌ بركه‌ برویم‌. جلوی‌ بركه‌ همه‌ چیز ساكت‌ و آرام‌ بود. ماه‌ روی‌ بركه‌ افتاده‌ بود. دایره‌های‌ موازی‌ با آمدن‌ گاه‌ به‌ گاه‌ ماهیها روی‌ آب‌، به‌ موازات‌ هم‌ روی‌ سطح‌ بركه‌ پراكنده‌ می‌شدند. مادرتان‌ پرسیده‌ بودند، بنویسید آخرین‌ بار كِی‌ در چشم‌های‌ خسرو نگاه‌ كردید. نوشتم‌، یادم‌ نیست‌. مگر فرقی‌ هم‌ می‌كند؟ گفتم‌، خسرو چیزی‌ بخوان‌، گفت‌، خسته‌ام‌. بهتر است‌ بخوابیم‌ صبح‌ زود وقتش‌ است‌. ماهی‌ها دسته‌-دسته‌، می‌آیند روی‌ آب‌. فتیله‌ی‌ فانوس‌ را پایین‌ كشیدیم‌ و توی‌ چادر رفتیم‌. فریبرز سرش‌ را روی‌ سنگ‌ گذاشته‌ بود و به‌ سقف‌ نگاه‌ می‌كرد. خسرو بین‌ ما دراز كشید. سیگاری‌ آتش‌ زد. كمری‌ام‌ را گذاشتم‌ زیرسرم‌. فریبرز گاه‌به‌گاه‌ چیزهایی‌ را زیر لب‌ تكرار می‌كرد. یكی‌-دو بار خسرو پرسید، چیزی‌ گفتی‌؟ من‌ همان‌جا خوابم‌ برد. نیمه‌های‌ شب‌ با صدای‌ باد از جا پریدم‌. گویی‌ باد می‌خواست‌ چادر را از جا بكند. سقف‌ چادر زیر فشار باد پایین‌ می‌آمد، نزدیكمان‌ می‌شد و بعد دور می‌شد و بطرفی‌ دیگر می‌رفت‌. نیم‌خیز كه‌ شدم‌ خسرو را دیدم‌ كه‌ با چشم‌های‌ باز به‌ من‌ نگاه‌ می‌كرد. فریبرز پشت‌ به‌ ما رو به‌ دیواره‌ی‌ چادر دراز كشیده‌ بود. خسرو خم‌ شد، دستش‌ را توی‌ كوله‌ كرد، قمقمه‌ را بیرون‌ كشید و آب‌ را یك‌نفس‌ نوشید. دوباره‌ خوابم‌ برد. نزدیكیهای‌ سحر بیدار شدم‌. فریبرز را دیدم‌ كه‌ با زانوهای‌ بغل‌كرده‌ روی‌ زمین‌ نشسته‌ بود. به‌ مادرتان‌ نوشتم‌، باور كنید آخرین‌ جمله‌ای‌ كه‌ از خسرو شنیدم‌ همین‌ بود."صبح‌ ماهی‌ها دسته‌-دسته‌ می‌آیند روی‌ آب‌." بعد خسرو از چادر بیرون‌ رفت‌.
روایت‌ فریبرز از واقعه‌ی‌ رودخانه‌ی‌ تمبی‌ و ماهی‌ها پر از تناقض‌ است‌. او بود كه‌ دینامیت‌ها را با بند به‌ تخته‌سنگی‌ كه‌ با خود توی‌ چادر آورده‌ بود بست‌. برخلاف‌ آنچه‌ كه‌ در خاطراتش‌ نوشته‌، من ‌اولین‌ نفری‌ نبودم‌ كه‌ بعد از خسرو از چادر بیرون‌ رفتم‌، هر دو با هم‌ رفتیم‌. كنار بركه‌ خبری‌ از خسرو نبود. صدایش‌ زدیم‌، جوابی‌ نداد. هر كدام‌ از دو طرف‌ در امتداد رودخانه‌ حركت‌ كردیم‌. چند دقیقه‌ی ‌بعد صدای‌ انفجار دینامیت‌ها را از سمت‌ بركه‌ شنیدم‌. زردی‌ها و سرخی‌ها دویده‌ بودند توی‌ آبی ‌آسمان‌ و شكل‌هایی‌ مبهم‌ و متغیر ساخته‌ بودند. برخلاف‌ روایت‌ فریبرز، جریان‌ ماهی‌های‌ تكه‌-تكه‌شده‌ و بركه‌ی‌ خون‌آلود هم‌ واقعه‌ای‌ محال‌ است‌. ماهی‌ها به‌ پهلو آمده‌ بودند روی‌ آب‌ بركه‌. سطح ‌آب‌ هم‌ پر از لكه‌های‌ سربی‌ و پولك‌های‌ نقره‌ بود. ساعتی‌ همان‌جا نشستم‌. به‌ چادر كه‌ برگشتم‌ فریبرز را دیدم‌ كه‌ گوشه‌ای‌ نشسته‌ بود و سیگار می‌كشید. او این‌ یكی‌ را درست‌ نوشته‌ كه‌ از من‌ درباره‌ی‌ خسرو پرسیده‌ بود. باز هم‌ واقعیت‌ را نوشته‌ كه‌ من‌ جوابی‌ ندادم‌. برای‌ مادرتان‌ نوشتم‌، بانوی‌ من‌، چه‌ كسی‌ فرجام‌ واقعی‌ كیخسرو را می‌داند؟ شاید واقعاً ناپدید شده‌ باشد، شاید هم‌ خود را پنهان‌ كرده‌ و بعد در هیئت‌ چوپانی‌ و شاید هم‌ در لباس‌ زائری‌ غریب‌ به‌ شهری‌ دور وارد شده‌ و دور از چشم‌ دیگران‌ سال‌ها زندگی‌ كرده‌، یا شاید به‌ دسیسه‌ی‌ طوس‌ یا گیو یا بیژن‌ مرموزانه‌ كشته‌ شده‌ باشد. كسی‌ چه‌ می‌داند؟ چرا كه‌ همه‌ی‌ آنها هم‌ سرنوشتی‌ مشابه‌ او داشته‌اند.

جولای‌ 2002


خسرو دوامی در سال ۱۳۳۶ متولد شده و تا سال ۱۳۶۱ در تهران زندگی کرده است. پس از مهاجرت به امریکا در لس‌آنجلس ساكن می‌شود. دوامی تا به امروز دو مجموعه داستان با عنوان‌های «پرسه/۱۳۷۷» و «پنجره/۱۳۸۰/ری‌را» منتشر کرده و یکی از اعضای محفل «دفترهای شنبه» ‌است که نشریه‌ای به همین نام منتشر می‌کنند. دوامی مدتی هم دست‌اندرکار تهیه و انتشار جنگ ادبی «کتاب نیما» بوده است و دستی هم در ترجمه دارد و علاوه بر مقالات، ترجمه‌های او نیز در نشریات داخل و خارج کشور منتشر شده است.

Top

© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.