Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
نظرات دیگران را در مورد این داستان بخوانید
براکت

امیررضا قویدل*
nep312@yahoo.com

هفت هشت سال پیش وقتی که دبیرستان می‌رفتم توی کتاب ریاضی به یه شکلی برخوردم که اسم خیلی عجیبی داشت. اسمش مثل قیافش بود، تا اون موقع نه شنیده بودم و نه دیده بودم. براکت اسمی‌ بود که روش گذاشته بودند. اول خیال کردم که اسمش ایرانی اصیله ولی هرچی فکر کردم چیزی پیدا نکردم که از ایرانی بودن اون حکایت کنه. با خودم گفتم شایدم عربی باشه ‌اما نه به عربی نمی‌خوره. یه جورایی اسم باکلاسی بود ولی درست حسابی راحت و روان به زبون نمی‌اومد. پیش خودم می‌گفتم شاید من این اسم را نشنیدم و اسم یکی از ریاضیدان‌های مشهور باشه و بقیه روی بچه‌هاشون این اسم را می‌گذارند و با این اسم بچه‌هاشون را صدا می‌کنند، مثلا "براکت یعقوبی". اما نه! اصلاً این اسم پسره یا دختر؟ به هر حال فرقی نمی‌کنه شایدم، هم اسم پسر باشه و هم اسم دختر.
فکر کنم ساعت درس جبر بود تو کلاس، آقای عبداللهی رفت بالای تخته و شکلش و کشید، بعد اومد پایین و شروع کرد به تفسیر و تعریف و از کاراش تعریف کرد که آره این کار و می‌کنه و این کار و نمی‌کنه و اگه ‌این‌طوری بشه این وضعیت را داره و اگه اون‌طوری بشه اون وضعیت را پیدا می‌کنه. خلاصه شروع کرد به گفتن و گفتن تا زنگ کلاس خورد و همه بدون اینکه یک کلمه از حرفای استاد و فهمیده باشند، ریختند رو سر کول هم و رفتند خونه.
مثل یک مربع بود دو تا دیوار اینور و اونورش داشت و میان این دو تا دیوار هم عدد قرار می‌گرفت. مثل این بود که دور و ورش را با دو تا دیوار بلندبالا بسته باشند. از پایین که به زمین ختم می‌شد و راه نداشت و بالا هم به آسمون می‌خورد و کسی دسترسی به آن نداشت. هر عددی می‌شد که توش گذاشت اما هر عددی اجازه نداشت تا بیاد بیرون. هر عددی که تنها بود صحیح و سالم مثل اولش می‌اومد بیرون اما عددهایی که نصفه و نیمه بودند و یه چیزی همراشون بود، با شرط و شروط، اون هم نه مثل اولشون بلکه با کنده‌کاری‌هایی که روشون صورت می‌گرفت، اجازه پیدا می‌کردند بیایند بیرون و به کار و زندگیشون برسند. خلاصه بعداً که خوب با این براکت آشنا شدم، فهمیدم که یه دیکتاتور واقعیه و به هر کس و هر عددی اجازه نمیده که همین‌طوری خارج بشه. به همهء عددها کار داره و جلوی همهء عددها را می‌گیره، البته یه جورایی هم عادله چون اون عددهایی که تنهای تنها هستند و شیله پیله تو کارشون نیست را کاری نداره و جلوشون را نمی‌گیره.
با دیدن شکل و قیافهء براکت یاد سرگروهبانمون تو دوران خدمت می‌افتم آخه اون هم مثل همین براکت خان، دیکتاتور و سختگیر بود. اجازه نمی‌داد که ما از آسایشگاه بیایم بیرون و بریم شهر. اصلاً اجازه نمی‌داد که تا به در دژبانی نزدیک شویم و هر کسی را می‌دید که در ساعات غیرآموزشی از ساختمون بیرون اومده، تنبیه می‌کرد. یه پوتین داشت که همیشه واکس‌زده بود، سیبیل‌هاشو هم نمی‌زد ولی هیچ موقع ریش نداشت. وقتی‌که نبود، همه بچه‌ها می‌خواستند بیایند بیرون و یه هوایی بخورند و یه زنگی خونه‌هاشون بزنند، تا اون تو نپوسند ولی به محض اینکه سرگروهبانمون برمی‌گشت همه مثل سگ ازش می‌ترسیدند و پا می‌گذاشتند به فرار. خیلی‌ها وقتی که دوران آموزشی تمام می‌شد و از اونجا و از اون سرگروهبان دیگه راحت می‌شدند، باز هم کینه‌اش را در دل داشتند و چند سالی این کینه و نفرت را با خود می‌بردند.
خیلی دوست داشتم که براکت این‌طوری نباشه و نتونم با این‌جور چیزا مقایسش کنم. راست راستی هم این‌طوری نبود و این‌طوری رفتار نمی‌کرد، یعنی کینه‌ای از او در دل کسی و عددی قرار نمی‌گرفت و کسی ازش نفرت نداشت. یه برنامه بهش داده بودند که ‌اینکار و بکن و این کار و نکن اون هم بی‌چون و چرا برنامه را اجرا می‌کرد و کارش را انجام می‌داد.
یک روز و نیم وقت صرفش کردم تا تونستم خوب از کارش سردربیارم اما بعد از این یک‌ونیم روز، تونستم به خوبی زبونش را یاد بگیرم و بتونم باهاش یک‌کم صحبت کنم تا بیشتر باهاش آشنا شوم.
صحبت را اول از همه من شروع کردم. دیدم جواب نمی‌ده و هیچی نمی‌گه. اول خیال کردم زبونش را یاد نگرفتم و الکی بلغور می‌کنم اما بعد دیدم نه! مثل اینکه خیلی خجالتیه و روش نمی‌شه که با من حرف بزنه. به قیافش اصلاً نمی‌خورد که خجالتی باشه، مخصوصاً به اون شکل مربعیش که اصلاً نمی‌خورد. خیلی سعی کردم تا بالاخره یه صدایی ازش درومد و یه چیزی گفت. اولین کلمه‌ای که ازش شنیدم درست یادم نیست اما همین‌قدر می‌دونم که راجع به چیزی شبیه سلام کردن بود.
خلاصه بعداً این‌قدر باهاش سر و کله زدم تا فهمیدم که یه جورایی منو به چشم رئیسش نگاه می‌کنه و جلو من با احترام رفتار می‌کنه. به من گفت که همه‌جوره در اختیار منه و با دستور منه که یه عدد را توش جا می‌ده و بعد با دستور منه که جواب را می‌ده بیرون. فهمیدم که مثل کورهء ذوب می‌مونه که از یه طرف مواد اولیه را وارد می‌کنیم و از طرف دیگه مواد ذوب‌شدهء خالص به تنهایی به عنوان جواب می‌آد طرفمون. براکت هم همین کار کورهء ذوب را می‌کنه. بیچاره ‌این‌قدر از این و اون دستور گرفته، دیگه عادت کرده. تا یکی یه چیزی می‌گه نمی‌پرسه و بدون معطلی کارشو می‌کنه.
خیلی مهربونه و خیلی هم مقرراتی. یه بار نشده که یه عدد رو اشتباهی اجازه بده که بیاد بیرون. شاید یه وقت‌هایی ما آدما اشتباه کنیم و یه جواب اشتباهی ازش دربیاریم اما خودش این اشتباه رو نمی‌کنه. اصلاً تو دنیایی که زندگی می‌کنه ‌اشتباه کردن معنی نداره.
یه روز نشستم و نمودارشو کشیدم که ببینم چه شکلی می‌شه. می‌دونید شبیه چی شد؟ شبیه پله شد. پله‌پله‌هایی که بالا و پایین می‌رن، فقط طول و عرض پله‌ها بستگی پیدا می‌کنه به عددهایی که توش قرار بدیم، یعنی می‌تونیم این پله‌ها رو هم بزرگ کنیم و هم کوچیک.
خلاصه که عجیب چیزیه. من از اون روزی که باهاش آشنا شدم تا امروز ازش بدی ندیدم. البته فکر کنم که همه نتونن با این آقا براکت آشنا بشن و به گمونم هر کسی که رشته ریاضی تو دبیرستان خونده باشه براکت خان رو خوب بشناسه یا حداقل اسمشو شنیده باشه.
تنها عیبی که داره ‌اینه که یکم چاقه و باید خودشو لاغر کنه. اینقدر خورده، شده شبیه یه مربع کامل، چاق و چله. می‌دونم که خیلی براش سخته چون خیلی وقته که این شکلی مونده، کم‌کم هم عادت کرده‌ اما هر وقت که شروع به لاغر کردن بکنه بازم خوبه و دیر نیست. سختیشو که تحمل کرد نتیجشو می‌بینه. البته نباید خیلی لاغر کنه که مثلا بشه شبیه علامت تعجب! چون اون‌طوری دیگه بهش نمی‌آد. همین که چند کیلویی چربی‌های اضافه را کم کنه خودش خیلیه و همین کافیه.


امیررضا قویدل در سال ۱۳۵۶ در تهران متولد شده است. مهندس عمران است و در همین شهر زندگی می‌کند. او علاوه بر روزنامه‌نگاری یکی از مدیران سایت فرهنگی پندار نیز هست. این نخستین داستان قویدل است که منتشر می‌شود.

Top

© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.