بررسی داستان بابوشکا صدایم کن نوشتهء مرضیه ستوده
تعداد نظرها: ۱۷ [۱۷-۱۱] [۱۰-۱]011
آقای تقوی نقد و تعریف شما از دو داستان مرا به یاد دفاعیه وکلای دادگستری از متهمین انداخت. چه بی گناه چه مجرم. وکیل مدافع وظیفه یی یکسان بعهده دارد. آیا نقش شما در کارگاه داستان این چنین است. یا بخاطر ایجاد بحث و گفتگو اینگونه می نویسید؟
موضوع داستان خانم ستوده در جستجوی زمان از دست رفته بسیار جالب است. شروع خوب داستان مرا به خواندن تشویق کرد. اما هجوم شخصیت های گوناگون آشفتگی در ذهنم ایجاد کرد. نثر داستان مرا به یاد انشای خوب دوران دبیرستان انداخت. که البته خواندنش برای من آزار دهنده بود. اینگونه داستان نویسی به همان دورانی تعلق دارد که «اما» و «آندره» در حسرت جستجوی آنند. از این بخش که بگذریم موضوع داستان جذب کننده است.
با «اما» و راوی داستان که مرکز قصه قرار دارند، می توان براحتی ارتباط برقرار کرد. اما بقیه شخصیت ها می آیند و می روند. طرح بسیار خوبی ست برای یک داستان بلند یا رمان. مقایسه شخصیت داستان «مراد» با قهرمان ابله داستایوسفکی و کافکا نقشی در ایجاد ارتباط بیشتر با خواننده را ندارد. آوردن این اسامی مثل وصله یی در داستان می ماند.
پروین parvin57@hotmail.com
012
آقاي تقوي عزيز، سلام.
حالا كه چند تا استكان چاي ريختهام و جاسيگاري هم پرشده از خاكستر و ته سيگار، و حالا كه داستان را چند بار ديگر با ”تمركز“ خواندهام، ميبينم درست ميگوييد؛ ”نقطه تماس“ خواننده با داستان، ”همدلي“ است. فرهاد (فيروزي) هم راست ميگويد. منتها من هنوز توي هيچ محرابي زانو نزدهام. جنگ را به تمامي باختهام ولي خلع سلاح نشدهام. مانده تا كي كه تصميم بگيرم سر اسلحه را برگردانم طرف خودم. شما كه بهتر ميدانيد، موضوع همان گلولهي كذايي است. اما انگار دارم درو بيدر ميگويم.
يك سيگار ديگر روشن ميكنم و فكر ميكنم اين نوشته ميتوانست فصلي از داستان بلند درخشاني باشد؛ جايي كه فرصت كنيم با برشهاي ديگري از زندگيي اين آدمها آشنا شويم، تا حجم پيدا كنند و سرپاي خودشان باشند، نه اينجوري سايهوار بيايند و بروند به اعتبار ارجاعهاي بيروني و ادبياتي. من هنوز كنجكاو هستم بدانم چرا اِما و آندرهاي شبانه فرار كردهاند، مراد بچگياش را كجا بوده است، و راوي، او ديگر كي و كجا خلع سلاح شده است ؟ شايد اين هم سليقهاي باشد ولي كاش داستان بيشتر ديالوگ داشت. آن وقت آدمها فرصت پيدا ميكردند از زبان خودشان حرف بزنند. خودِ شكل زبان راوي و تك گوييي مدام او نگذاشت من هم قاطيي داستان بشوم، جداي از اينكه دلم نميخواهد نويسنده جايي توي داستان يقهي مرا هم بگيرد. راستش ”خطبه در كنار سنگ“ را هم نخواندهام.
خانم ستودهء عزيز، دلخور كه نشدهايد ؟ آخر ميدانيد چيست؛ بابوشكا هم كه پيدايش شود، زمين و آسمان را هم كه به هم بدوزد، يكي هست كه با من آشتي نميكند. صدايم هم نميكند.
آرش بنداريان زاده ۱۳۸۱/۱۲/۱۹ arash_b_z@yahoo.com
013
اسم کارگاه قصه برای من معنايش اين است: جايی که تمرين داستان
میکنند. در جایی که تمرین داستان
میکنند، داستان میخوانند و
از ضعف و قوتش حرف میزنند. نویسندهای که در
کار خود تا حدی موفق باشد یا مطرح باشد نیازی دست کم به این کارگاه ندارد.
پس حرف زدن از ضعفها و قوتها در چنین کارگاهی که قرار
است راهنمای داستاننویسها باشد گمانم در صورتی ممکن
است که:
1- به طور مشخص راجع به این
داستان حرف بزنیم با نمونههای مشخص.
2- اصول
داستاننویسی را تا آن جا که می توانیم به همین
نمونهها پیوند بزنیم.
3- سلیقهی شخصی خودمان را، که البته مهم
هم هست، با مسائل این داستان قاطی نکینم. (مثلا من الان سالهاست از
داستانهایی که الکی سعی میکنند همه چیز را پیچیده کنند
حالم به هم میخورد. اما این مسئلهی من
است.)
زبان این داستان: من فرض می
کنم هیچ زبان خاصی وجود ندارد که خوب باشد یا
بد.
راوی این داستان زنی است، مددکار اجتماعی که گاهی تجربیات خودش را داستان
میکند. یک مددکار اجتماعی
میتواند با زبانی زیبا و شُستهرُفته حرف بزند، و یکی هم
میتواند با زبانی الکن تجربیات خودش را داستان کند. (حتی اصلا مهم نیست که
این راوی داستایوسکی خوانده باشد یا کی و کی و کی را.) تا آن جا که فقط به زبان این
راوی مربوط میشود، در این داستان، این دو مورد (شُسته رفته
بودن، و الکن بودن) در کنار هم قرار میگیرند. و این اگر چه در مجموع
ضعف زبان روای به حساب خواهد آمد اما اگر همه چیز درست پیش برود، یعنی داستان در کل
درست گفته شود، این ضعف میتواند جزئی از شخصیت این مددکار به حساب آید.
در این داستان آن جا که راوی با زبان روزمرهی خودش حرف میزند، حتی اگر زبانش شُستهرفته هم
نباشد، گویاست و منظورش را بیان می
کند. (من از راوی این داستان حرف میزنم، نه
از نویسنده.) نمونهی
اول:
پردهها
همیشه آویخته است كیپ تا كیپ، مگر من یا تو برویم كنارشان بزنیم تا نور انگار كه آن پشت جمع
شده باشد بیقرار بریزد توی اتاق، تا سبكی نور به سنگینی جان اشیا رخنه كند و شكل
خود را باز یابند.
نمونهی
دوم:
صبحها من
از اِما نگهداری میكنم. مسئول بهداشت و تغذیه هستم. این شغل من است بعدازظهرها هم در
بیمارستان یا خانهی سالمندان نیمهوقت كار میكنم. تخصص من درغذا دادن به بیمار و
یا سالمندی است كه از غذا خوردن خودداری میكند. همكاران وبخصوص دكترها، پرس
و جو كردند كه چطور، چه راه و روشی؟ گفتم اینطور. اول خندیدندبعد هم دلخور شدند.
فكر كردند دستشان انداختهام.
نمونهی
سوم:
از ته گلو
میگویم كاش بابوشكا بیاید، ما را صدا كند، ما را با خود، ما را با یكدیگر آشتی دهد. كاش بابوشكا بیاید آنقدر ورد بخواند، ضمانت دهد،
تسبیح بچرخاند تا كار و بار تو
روبراه شود.
اما آن جا که راوی احساساتی میشود و میخواهد با
زبانی دیگر، بگیریم از نظر راوی، زبانی ادبی، چیزی را بیان کند، جملههایش کم
و بیش بدریخت (در مقایسه با زبان خودش البته) و نامفهوم میشود:
نمونهی
اول:
بیرحمی
طبیعت در چروكهای صورتش چون اشك جاری میشود.
... مادرشآغوشی وسیعتر از ورطهی فراموشی داشته است.
نمونهی
دوم:
ترنم
اندوهافزای ملودی فضا را آكند. از زمان خود دورتر رفته بود اِما، تا خود
خود شوپن. با همان
شیطنتها و شوخكاریها كه در دل اندوه، طرب میانگیزد. انگشتهایش،انگار روی آتشگرفته بودشان. حالا دیگر از خود شوپن هم دورتر فراتر، حالا دیگرنسبش به خنیاگر
افلاك، ناهید میرسید. این تكه از اِما به روایت در نمیآید بهخواب مخمل میماند،
مواج. انگشتهای اِما، نبرده بود ما را به گذشتهها گذشت، حالیاگذشتههای سرشار از
موسیقی در فراشد این سماع، به حالا به اكنون در سیلان.
فکر میکنم همین دونمونه نشان میدهد که هر جا راوی احساس
میکند زبان معمولیش از وصف آن
لحظه عاجز است وارد دایرهی
زبانی میشود که از جنس دیگری است و چون راوی این جنس
از زبان را نمیشناسد، جملههایش
نامفهوم و آبکی میشود. (صفت احساساتی یا شاعرانه برای این زبان
بدون شک و البته که اصلا درست نیست.)
ساخت این داستان:
من فرض میکنم هیچ ساخت خاصی وجود ندارد که خوب باشد یا بد.
با اولین جمله راوی داستان تکلیفش را با ما روشن میکند:
پردهها
همیشه آویخته است كیپ تا كیپ، مگر من یا تو
برویم كنارشان بزنیم تا نورانگار كه آن پشت جمع
شده باشد بیقرار بریزد توی اتاق، تا سبكی نور به سنگینی جان اشیا رخنه كند و شكل
خود را باز یابند.
در این فضایی که درماندگانند، من و تو
و کارکرد من و تو مهم است. (توضیح شخصیت راوی).
پاراگراف دوم و سوم و چهارم (توضیح شخصیت اِما، و اشارهای به
آدمهای دیگر داستان).
پاراگراف پنجم (توضیح شخصیت راوی و اِما و فاصلهی آنها با
آدمهایی که این جا به آنها اشاره میشود.):
اِما دلخور است كه چرا این
غریبهها آمدند و بازی ما را بهم زدند. امروز مرا کاتیا صدا میزند. کاتیا بلانسکی همكلاسیاش.دیروز مارتا بودم، خواهر
بزرگش. اِما رفت تو محراب اشك ریخت و
شكایت مرا به مادر كرد. من هم قول شرف دادم با خودم به كنسرت ببرمش.
پاراگراف ششم ادامهی
توضیح شخصیت اِما. اگر چه در این پاراگراف زبان الکن میشود، اما
ساخت داستان همچنان دارد درست پیش میرود.).
پارگراف هفتم توضیح شخصیت راوی و تفاوتش با همکاران
دیگرش.
پاراگراف هفتم و هشتم ادامهی توضیح شخصیت راوی. (معرفی کوتاه مراد، (بدون ذکر نام)، اشاره به
آقا ربیع که وسیلهای است برای ادامهی توضیح گذشتهی شخصیت راوی.
پاراگراف نُهم توضیح شخصیت مراد.
(من اصلا کاری ندارم به این تعریفها که با یک آدم
میشود جهان را توضیح داد یا با هزارتا آدم. با یک اِما میشود فضای
یک داستان را ساخت یا با صدتا اِما. این داستان تا این جا خواسته است با دوتا آدم
این فضا را بسازد. مهم این است که میتواند یا نمیتواند.
فعلا من این قدر میدانم که این دوتا با هم تفاوتی دارند. یکی در
کودکی مانده و بیخطر است و دیگری پناهنده است و پس از
سالها بلاتکلیف و تازه در این چهارچوب معمول هم نمیگنجد و
اگر مواظبش نباشند میزند بیرون. (پس به نظر مسئولان خطرناک است.)
اِما اهل موسیقی است، مراد زبانشناسی خوانده و در دایرهی کلمات چرخ میزند. بنا
بر این اشاره به دون کیشوت، داستایوسکی، مولوی، کافکا، در مورد این آدمی که
زبانشناسی خوانده است اصلا چیز عجیبی نیست. (نوع استفاده کردن از اینهاست که
میتواند داستان را دچار اشکال کند و این احساس را به خواننده بدهد که انگار
نویسنده با چهارتا اسم مشهور میخواهد همه چیز را سرهمبندی
کند.). و از این جا به بعد به این شکل داستان (بر اساس شکل خود همین داستان) به طرف
خرابی میرود. یعنی با آدمی رو به رو میشویم که
تاپِ تاپ است. تا این جای داستان بجز چند جملهی نچسب که قبلا نمونهاش را دادم، داستان درست پیش
رفته است. این جا به بعد است که داستان به خاطر جملههای
نچسب، دچار اشکال میشود. این جمله که این زیر میآید قرار
است تمام صفاتی را به او بدهد که دیگر شکی نباشد که در خاطر ما میماند:
چهرهی دلنشینی دارد.
چشمهایش سبز است با امواج طلایی. انگار توی چشمهایش راكشیده.
موهایش روشن و كركِ كرك. حتی در خواب هم صورتش فشرده و تكیده است.
دوپاره استخوان.
مراد خوب خوانده است، پر و پیمان. سی و دو ساله، اهل استانبول،
زبانشناسی خوانده است.
گاهی دون كیشوت است، گاهی رومی، گاهی ناظم حكمت. مراد در زمان سیر میكند و در
سلوك فرزانگان به وجد است. سال گذشته، وقتی تقاضای
پناهندگیاش بار سوم رد شد، منصور
حلاج میشود و جلوی قاضی دادگاه انالحق میزند.
و برای این که باز هم تاپتر شود:
لابد
نمیتواند خودش را خوب بفروشد و خود را به
نحو احسن عرضه كند تا در كانادا كشور موقعیتها، موفق شود.
و باز هم میبریمش بالاتر:
دیوان شمسرا به تركی ـ عربی ـ فارسی ـ انگلیسی با هم میخوانیم.
برای این که کسی را دوست داشته باشیم یا بتوانیم باهاش همدردی
کنیم، لازم نیست هم چشمهاش قشنگ باشد، هم سالها توی
کانادا سرگردان باشد، هم چهارتا زبان بداند و هم جزو فرزانگان
باشد.
همین که این آدم پناهندگی نگرفته و پریشانی ذهنی دارد کافی است.
یک مثال: برادر یکی از دوستان من سی و نه سالش است؛ لغوهایست؛ فرزانه نیست؛ سواد هم در همین حد دارد که
بنویسد اکبر یا محمود یا تقی، حرف هم که میخواهد بزند دهانش کج و کوله
میشود و تته پته میکند و آب دهانش هم میپاشد به صورت آدم؛ (و این ها
هیچ کدامش زیبا نیست) اما کافی است توی چشمهای کوچک میشیاش نگاه
کنی، یک مهربانیی
غریبی توش چشمهاش هست که هیچ وقت نمیتوانی
فراموشش کنی.
داستایوسکی، کافکا، دون کیشوت یا مولوی خواندن، یا شدن، برای کسی که زبان
شناسی خوانده است، و پریشان است میتواند کاملا موجه جلوه کند. حتی اگر به
دوسهتا زبان هم اینها را بخواند، باز میشود
پذیرفت. اما دیگر چشم هاش و نگاهش و همهی اینها را لازم نیست زیبا جلوه
دهیم.
تازه یک دفعه متوجه میشویم که راوی داستان هم چهارتا زبان
میداند. چون میگوید با هم
میخوانیم.
اگر این دوتا پاراگراف قبل اصلاح شود، دوباره میافتیم
توی منطق داستان و درست پیش میرویم تا جایی که مراد میگوید
کاش خرده نان داشتیم. و راوی از توی جیبش یک مشت دانه
می ریزد توی دستهاش.
درست است که راوی کاکلی دارد. اما این که همیشه توی جیبش دانه باشد،
سادهترین راه است یکی برای این که راوی، از کاکلی اسم بیاورد که در پاراگراف
بعدی بتواند ادامهاش دهد. و باز هم یک تکهی دیگر اضافه میشود به
به همهی
آن فرزانه بودنها و خوب بودنها:
وقتی
برگشتم، فرانتس كافكا نیمه جان روی نیمكت، از دهانش خون زده بود. گنجشكها
به دورش توك توك دانه
بر می چیدند.
اگر این نکتهها اصلاح شود تا این جا داستان را خوب پیش
برده است. کمی از اما گفته است (یک صفحه و خردهای)، کمی از مراد ( یک صفحه و
خردهای)، چند تلنگر هم به خصوصیات خودش زده است. و اینها تا به
این جا کار خودشان درست انجام دادهاند.
مشکل کاکلی:
این که در دو پاراگراف به کاکلی اشاره شود تا بعد به او برسیم پذیرفتنی
است. اما در پاراگراف اول مسئله دانه
داشتن توی جیب و آن صحنه را ساختن، آدم را یاد فیلمهای هندی
میاندازد و در پاراگراف دوم کاکلی را بعدا
برایتان می گویم، خیلی سرسری است. یعنی تا این جای داستان راوی به این شکل
رفتار نکرده است و هر چه را که خواسته است توضیح دادهاست، پس
چرا این کاکلی را باید بعدا توضیح دهد. (البته این جمله که کاکلی را بعدا برایتان
میگویم، باعث میشود کاکلی یک کمی مشخصتر در
ذهن ما بماند، اما این سئوال را پیش میآورد که چرا بعدا؟ چرا همین
الان نمیگوید. یا چرا با جملهای دیگر
و به شکلی دیگر از کاکلی نام نمیبرد؟ مثلا به همان شکلی که از آقا رفیع نام
برده است؟ یا بگیریم با جملهای که همان احساس لطیفی را به ما القاء کند
که بعدا میکند؟ یا اصلا همان داستان آسیب دیدن بالِ کاکلی را در
برف؟)
پاراگراف بعد که باز با جملههای بد نوشته شده است و باز
بیخودی راوی را هم قاطیی
داستایوسکی و این حرفها میکند، و من به خامی خود
خندیدم كه چه حسرتها كشیدم و سالها چه پرسهها زدم تا كسی رابیابم تا دربارهی
آلیوشا سخن بگویم و بشنوم با یک
تکهی محشر تمام میشود.
یعنی شاشیدن اِما که ناگهان از یک فضا ما را وارد فضایی دیگر میکند. (البته اگر آن فضا با زبان
معمولیی
مددکار نوشته شود.).
پاراگراف بعد که بیشتر توضیح شخصیت خود راوی است تا کاکلی، با
جملهی آغاز داستان همخوانی
دارد. این مددکار اجتماعی این گونه است. طبع لیطفی دارد. با پرندگان همراهی
میکند و با پریشان حالان. اگر چه
این پاراگراف خیلی احساساتی است، اما خیلی خیلی ساده میشود تصور
کرد که توی این دنیای به این بزرگی هنوز هم آدمهایی باشند که با یک سگ؛ گربه،
الاغ، پرنده درد دل کنند.
و بعدش به این سادگی و خوبی توضیح داده میشود:
دكترها می
گویند اشیا، سمبلهای مذهبی یا هر چیزی كه بیمار علاقه نشان دهد دردسترسش قرار دهیم.
محراب را من و اِما با هم درست كردیم. روزی كه از مادر بزرگش،بابوشكا برایم حرف
زد.
و دوباره چون میخواهد ادبی بنویسد این جوری خراب
میشود:
آن روز شور
و حالی درگرفت كه مثل شهابی گدازان، آسمان عصبهای ذهن را به چرخشدرآورد. نمیدانم
اِما در گردنهی كدام گردونه از زمان جاری بود كه بابوشكا،
و بعد دوباره به زبان خودش برمیگردد و راحت توضیح
میدهد و اتفاقا خیلی هم موجز توضیح میدهد و بدون وراجی. (مشکل فقط
زبان است).
و بعد دوباره خوب پیش میرود و زبان هم باز به شکل قبل به کار برده
میشود و داستان قشنگ پیش میرود و آندره خیلی فشرده توضیح داده
میشود و لیلیان هم، و توضیح این دونفر در واقع وسیلهای هم
هست برای شناخت بهتر اِما. و خیلی زیبا این کودک شدن اِما، با دوبار تکرار
جملهی : چه مهم! ساخته میشود. (بیش از این نیاز
نداریم.).
حالا من با خودم میگویم پس مراد چی شد؟ کجا رفت؟ اما چون
نکتههایی که از آندره و لیلیان گفته میشود بیربط نیست
تحمل میکنم تا ببینم کی مراد پیداش میشود.
و حالا یک تکهی
خیلی زیبا:
لباس مخمل
مشكی بلند تنش كردم. هنوز اندازهاش بود، ولی به تنش زار میزد.
پوشك روی باسنش قلمبه
میشد و زیپ روی قوز به سختی بسته شد. جوراب نایلون پاش كردم،خوشش آمده بود
پاهایش را میمالید به هم. كفشهای ورنی پاش نرفت. مروارید بهگردنش انداختم، سه
رج. گل داوودی تازه به موهایش زدم. داشتم آرایشش میكردم،تلفن زدم به آندره.
هول شد، پرسید طوری شده؟ گفتم نه، اِما كنسرت دارد اگر میتواندتنها بیاید. گفتم
عجله كند.
این پارگراف از نظر ساخت داستان خیلی خوب پیش رفته است مشکل دوباره همان
زبان است که وقتی موسیقی به اوج میرسد زبان هم به اوج الکن بودن میرسد. و
باز برمیکردد به زبان قابل
فهم و اتفاقا تأثیرگذارِ راوی:
وقتی اجرا
به پایان رسید، قوی سیاه در خود پیچید و نالید. آندره رفت به نوازشش،اِما بیحس بود و
آب دهانشمیرفت. لیلیان به تلخی گریست. بی اختیار دستم رفت روی شانهاش، دستم را
پس نزد.
و دست آخر دوباره مراد را داریم و حالا بابوشکا هم به مجموعهی ذهنی مراد اضافه شده است و از
راوی میخواهد که از او بگوید و جملههای راوی
با اولین جملهی
آغاز داستان از یک خانواده است، فقط کمی عریانتر، کمی عاطفیتر است،
از همان جنسی است که از کاکلی برایمان گفته است.
و قسمت آخر که دستگیری مراد است دست کم باید مثل پنج قسمت قبل
با فاصلهای از پاراگراف قبلی جدا شود.
این طوری خواننده می تواند با این منطق پیش برود:
راوی داستان، با اِما یک گوشه را نشان داد، با مراد گوشهی دیگر را.
ولی به چه دلیل در داستانی که تا این جا با فعل گذشته نوشته شده است ناگهان
این جمله این طوری نوشته میشود:
مراد از ته
راهرو سر میچرخاند، بلند میگوید "راستی اسمت چی بود؟ "
مىگویم
"بابوشكا صدایم كن."
در صورتی که بنا به منطق زبانیی خودِ این داستان باید این جوری میبود: سر
چرخاند و بلند گفت: راستی اسمت چی
بود؟
گفتم بابوشکا صدایم
کن.
اگر با شکل خود این داستان پیش برویم، این جا و با همین جملهی راوی، داستان تمام
میشود. بقیهاش هیچ کمکی به این داستان نمیکند. به خصوص این
جملههای آخر که حالا برای شما آدرس اما و کاکلی
را مینویسم... اساس این داستان را به هم
میریزد. یعنی خواننده ناگهان بلاتکلیف میشود که انگار وارد
حیطهی داستان کودکان شده است یا دست کم برگشته است به عقب؛ به
شیوهی داستان نویسیی قبل از
موپاسان.
یعنی اگر قرار است راوی، داستانش را در بازداشتگاه
بنویسد اصلا اساس داستان باید به شیوهی دیگر بنا شود. چه شیوهای؟ این دیگر نویسنده است که
با نوشتن و دوباره نوشتن آن شیوه را پیدا کند.
اکبر سردوزامی http://www.sardouzami.com
014
داستان را خوانده بودم و فكر می كردم كه از كجا آغاز كنم و فكر می كردم چه مشكل است نوشتن در بارهی داستانی كه در همهی اجزایش ناموفق است ، از كدام اشكال باید شروع كرد وقتی با داستانی روبهرو هستیم كه تنها تكههای پراكنده ایست كه با نثری بد و اغلب غلط و بیشتر شبهشاعرانه نوشته شده، و آها، گمانم پیدا كردم ، یكی از اشكالات اصلی را: زبان آشفته و شبهشاعرانهای كه گمان میكردم دیگر آنقدر دربارهی مضراتش، حتی در شعر، نوشته و گفته شده ــ چه برسد به داستان ــ كه دیگر كسی، حتی نویسندهای تازهكار هم، از آن استفاده نخواهد كرد مگر به طنز، یا به قصد، و برای گرفتن نتیجهای دیگر. اما با خواندن این داستان و داستانهایی دیگر، از نویسندگانی دیگر، دریافتم كه قضیه به این سادگیها هم نیست! حتی اگر لااقل دو دههای از این تاكیدها گذشته باشد. همین یك هفته پیش كه در سایت ایران امروز، یكی از بدترین داستانها از این نوع را، به قلم مرحوم نجدی میخواندم ، با خودم فكر میكردم كه چطور میشود كه بعد از اینهمه سال هنوز كسی با این زبان دروغی داستان بنویسد و از آن بدتر كسانی هم آن را به عنوان یك داستان بینظیر به خوردمان بدهند، و گرچه صرفنظر از نحوهی استفاده از زبان بین این دو داستان شباهتی وجود ندارد، اما همین هم، بخصوص در كارگاهی كه در سایتی به نام هوشنگ گلشیری و به وسیلهی شاگردان او برقرار شده، كار را دشوارتر میكند. و از همه بدتر یادداشتهای تاییدآمیزی است كه گردانندهی كارگاه بر این داستان نوشته و سعی كرده است با اصرار بسیار به ما بقبولاند كه این داستان، داستان خوب و موفقی است.
در واقع در یك حالت عادی دوست نداشتم در مورد این داستان بنویسم. دلم میخواست، بخصوص در شروع، دربارهی داستانی بنویسم كه بشود نسبت به آن، به قول تقوی، همدلی بیشتری داشت. البته به نظر من همدلی همینطوری روی هوا ایجاد نمیشود و یك داستان هر قدر هم ضعیف، باید لااقل یكی دو نكته یا لحظهی جذاب داشته باشد تا بتوان با آن همدلی كرد كه متاسفانه این داستان، برای من ندارد، گرچه كه چندان هم دلسخت نبوده و نیستم!
پس من در اینجا روی سخنم بیشتر با تقوی و فیروزی خواهد بود و نحوهی نقد، یا بهتر است بگویم تفسیر و نگاه آنها به این داستان. چرا كه بگمانم این نوع نوشتن در واقع نقد نیست و لااقل در مواردی از این نوع جواب نمیدهد. با این نوع نگاه در مورد هر داستانی، هر چقدر هم ضعیف باشد میتوان نوشت و سعی كرد معنا یا معناهایی در آن یافت كه قابل تفسیر باشد. هر متنی را، منظورم متن ادبی و داستانیست، میتوان تفسیر كرد و لایههایی معنایی برایش پیدا كرد، اما فكر میكنم فقط در مورد آثار درجه یك، یا كامل است كه این شیوه جواب میدهد و تشخیص درستِ اینكه كدام كار قابلیت آنرا دارد نكتهایست كه نمیتوان آنرا فراموش كرد یا سهل و ساده گرفت.
اما چرا می گویم داستان، داستان بسیار ضعیفی است؟ و ضعفهای داستان در كجاهاست؟
1) یكی از ضعفهای مهم داستان نداشتن طرح (پلات) مشخص و عدم انسجام داستان است ، و
2 ) مهمترین ضعف داستان زبان آن است. كه در این مورد دو نكته اصلی وجود دارد: نكتهی اول عدم تسلط نویسنده است بر زبان فارسی، و نكته دوم كه كار را حتی بدتر كرده سعی در استفاده از زبان شاعرانه است که با توجه به عدم تسلط نویسنده، چیزی میشود در حد یك مشت كلیگوییِ شبهشاعرانه، كه در ادامه مثالهایش را خواهم آورد.
فكر میكنم برای پرهیز از طولانیشدن متن آوردن یكی دو نمونه كافی باشد و بتوان از سایر اشكالات، كه همه هم از نكات ابتدایی داستاننویسی، مانند شخصیتسازی و مكان و زمان و ... هستند، صرفنظر كرد.
پیش از آوردن نمونهها لازم میدانم تاكید كنم كه من زبان داستان را وسیله نمیدانم و گمانم دیگر مدتهاست كه میدانیم در داستان مدرن، و در روزگار ما زبان نقشی بسیار اصلی و مهمتر از صرف یك وسیله بیانی دارد ، اما از آنجا كه در این داستان خاص نویسنده حتی نتوانسته از زبان به عنوان یك وسیله به درستی استفاده كند خود را محدود میكنیم به اینكه به زبان به عنوان یك وسیله نگاه كنیم و ببینیم كه خانم ستوده آنرا چگونه به كار گرفته است.
حتی به عنوان یك وسیله هم زبان نقشی اساسی در سرنوشت داستان ایفا میكند و اگر نویسندهای این قدر زبانی را غلط و بد به كار ببرد در واقع درهای ورود به دنیای داستان را بر ما كه خوانندگانش باشیم میبندد و نمیگذارد به لایههای دیگر و عمیقتر داستان، اگر اصلا وجود داشته باشند، برسیم.
من برای نمونه مشتی از خروارِ اغلاط این داستان را در زیر ارائه میكنم، با این تاكید كه سراسر داستان پر است از این اغلاط دستوری و بخصوص علامتگذاریهای اشتباه كه گاهی خواندن داستان را تبدیل به یك نوع جنگ روانی میكند.
«پردهها همیشه آویخته است كیپ تا كیپ، مگر من یا تو برویم كنارشان بزنیم تا نور انگار كه آن پشت جمع شده باشد بیقرار بریزد توی اتاق، تا سبكی نور به سنگینی جان اشیا رخنه كند و شكل خود را باز یابند.
روی دیوار روبرو پرترهی زنی است به غایت زیبا. آرامش چشمهایش تاملی را انتقال میدهد تا با صبر بیشتر نگاهش كنی. گردن كشیده، شانههای مرمرین و سری كه اینطور چرخانده، حكایت از غروری سرمستكننده دارد و پایینتر سینهها كه میرود برجستگی بگیرد، پرتره تمام میشود. مثل موجی كه هرگزفرونریزد.
سی سالگی اِما ایوانوا كورین. وسط اتاق یك پیانو است با صلابت و چشمنواز. زیر پیانو و این طرف و آن طرفش بستههای پوشك قرار دارد. دیوار كناری پوشیده است از عكسها و مدالهای افتخارآفرین اِما و فرزندانش دیمیتری و ماری الیزابت در طول زندگی. عكسهای شوهرش آندره هم هست، هنگام سواری.
اِما، اِما ایوانوا كورین دیگر نمیتواند از این افتخارات و سربلندی خود و فرزندانش بهرهمند شود. اِما دچار نسیان است. دیگر یادش نیست چه كنسرتها در مسكو برگزار كرده و با افتخار بچههایش را به ثمر رسانده. هیچ یادش نیست كه چطور عاشق آندره بوده و شبانه با هم از كییف فرار كرده بودند. از پانزدهسال پیش كه اِما در خیابانها گم میشد و كمكم با خودیها غریبی كرد، آندره با لیلیان یكی از دوستان اِما كه شوهرش سالها پیش درگذشته بود، ازدواج كرد.»
تا اینجا آنقدر در هر جمله زمانهای گوناگون، بدون هیچ دلیل داستانی، به غلط یا خیلی كه بخواهیم همدلی نشان دهیم، بد و غیرطبیعی كنار هم قرار گرفتهاند كه نمیتوان فهمید نویسنده دارد چه می گوید. و به اینهمه اضافه میشود به كار بردن نادرست نقطه و ویرگول و "و"های ربط، كه خواندن ادامهی داستان را بسیار دشوار میكند. نكتهی دیگر به كار بردن صفات غیرمعمول و مختص جانداران، برای اشخاص و اشیاء و تركیب مجرد و ملموس است كه نثر را مبهم، نادقیق و غیرشفاف میكند. و اینها همه هم علاوه بر ناتوانی نویسنده در فارسینویسی، نشاندهنده همان گرایش بیمارگونهی شاعرانه نوشتن و استفاده از تشبیهات و استعارههای دم دست و شاعرانه، یا شاید برای دقت بیشتر بهتر است بگویم شبهشعری است. نمونهها را در متن با حروف سیاه مشخص كردهام كه امیدوارم در تبدیل خطها برای گذاشتن در سایت از بین نرود.
«اِما دلخور است كه چرا این غریبهها آمدند و بازی ما را بهم زدند. امروز مرا كاتیا صدا میزند. كاتیا بلانسكی همكلاسیاش. دیروز مارتا بودم، خواهر بزرگش. اِما رفت تو محراب اشك ریخت و شكایت مرا به مادر كرد. من هم قول شرف دادم با خودم به كنسرت ببرمش.»
از این پاراگراف بر میآید كه زمان حال روایت روزیست كه آندره و لیلیان به عیادت اِما آمدهاند ، اما این قرار به زودی فراموش میشود، یا در آشفتگی زمانهای گوناگون گم میشود و باعث حدس و خیالهای نظردهندگان. در همین چند سطر میتوان نشان داد كه نویسنده بدون هیچ دلیل یا منطق داستانی حرفها و وقایع و اشخاص داستان را، هر وقت دلش خواست وارد داستان میكند و آشفتگی دیگری را به آشفتگیهای ناشی از به كار بردن نادرست زبان میافزاید . مثلا اگر آمدن آندره و لیلیان و بر هم خوردن بازی دونفرهی روای و اِما باعث گریهی اما و رفتنش توی محراب (توی محراب؟) شده، چه ربطی دارد كه راوی قول شرف بدهد كه او را به كنسرت می برد؟
راستش گمان میكنم تا همین حد، لااقل برای طرح موضوع زبان، و در این مورد خاص، زبان شبهشاعرانه كافی باشد. شاید اگر داستان از منظر مراد یا اما نقل می شد، یعنی از زبان شخصیتهایی روانپریش، یا به قول راوی خلعسلاحشده، میشد آشفتگی زبان را تا حدودی توجیه كرد، اما اینجا، و از منظر راویی كه لااقل در ظاهر جزء این آدمها نیست، كار اشكال پیدا می كند. حتی اگر نویسنده قصد داشته راوی را هم بعد از اتفاقی كه میافتد، جزء این دسته بگذارد، نتوانسته خوب عمل كند. توجهتان میدهم به رمان درجه یك كن كیسی، پرواز بر فراز آشیانهی فاخته، و نحوهی به كار بردن زبان، از منظر راویی كه خود یكی از همین خلعسلاح شدگان است. متاسفانه به كتاب دسترسی ندارم تا با آوردن نمونه نشان دهم كه چگونه میتوان از زبان برای نشان دادن ذهنی آشفته استفاده كرد، بدون این آشفتگیهای زبانی و بازیهای شبهشاعرانه.
کامران بزرگنیا bozorgnia@web.de
015
بخشهایی از نقد بزرگنیا:
"داستان را خوانده بودم و فكر میكردم كه از كجا آغاز كنم و فكر میكردم چه مشكل است نوشتن در بارهی داستانی كه در همهی اجزایش ناموفق است."
"اما چرا میگویم داستان، داستان بسیار ضعیفی است؟ و ضعفهای داستان در كجاهاست؟"
"1) یكی از ضعفهای مهم داستان نداشتن طرح (پلات) مشخص و عدم انسجام داستان است."
بزرگنیا در ادامه مورد دومی هم میگوید که برایم مهم نیست. بعد میگویم چرا.
"اِما دلخور است كه چرا این غریبهها آمدند و بازی ما را بهم زدند. امروز مرا كاتیا صدا میزند. كاتیا بلانسكی همكلاسیاش. دیروز مارتا بودم، خواهر بزرگش. اِما رفت تو محراب اشك ریخت و شكایت مرا به مادر كرد. من هم قول شرف دادم با خودم به كنسرت ببرمش."
از این پاراگراف برمیآید كه زمان حال روایت روزیست كه آندره و لیلیان به عیادت اِما آمدهاند، اما این قرار به زودی فراموش میشود، یا در آشفتگی زمانهای گوناگون گم میشود و باعث حدس و خیالهای نظردهندگان. در همین چند سطر میتوان نشان داد كه نویسنده بدون هیچ دلیل یا منطق داستانی حرفها و وقایع و اشخاص داستان را، هر وقت دلش خواست وارد داستان می كند و آشفتگی دیگری را به آشفتگیهای ناشی از به كار بردن نادرست زبان میافزاید . مثلا اگر آمدن آندره و لیلیان و بر هم خوردن بازی دونفرهی روای و اِما باعث گریهی اما و رفتنش توی محراب (توی محراب؟) شده، چه ربطی دارد كه راوی قول شرف بدهد كه او را به كنسرت میبرد؟"
من میخواهم در بارهء این قسمتهای نقد بزرگنیا حرف بزنم. باقی متن به اشکال داستان در زبان و نثر میپردازد که البته بسیار مهم است اما من فعلاً آن را کنار میگذارم. راستش اغلب دوستان در این مورد حرف زدهاند و فکر میکنم در همان ابتدا بیروتی به زیبایی و ایجاز روی این اشکال انگشت گذاشته است، بعد آقای کاشانی عزیز به این مهم پرداختند، بعد آقای بیگدلی و همینطور دوستان دیگر. بنابراین این بخش از سخنان بزرگنیا تکراری است و نیاز به پاسخ ندارد. در مورد زبان من هم حرفها و پیشنهاداتی دارم که همهء آنها کمابیش و به زیبایی در نقد اکبر سردوزامی توضیح داده شده است و من آنها را تکرار نمیکنم. و اما بخش جالب نقد بزرگنیا که در ابتدا در گیومه گذاشتهام:
بزرگنیا میخواهد متنی کاملاً مستدل و مستند بنویسد. او معتقد است که داستان در همهء اجزا ناموفق است. دو دلیل عمده را با شماره مشخص میکند. اولی این است:
1 - یكی از ضعفهای مهم داستان نداشتن طرح (پلات) مشخص و عدم انسجام داستان است"
شمارهء 2 همانطور که گفتم باز اشکال عمدهء زبان است که بزرگنیا موارد متعددی از آن را نقل قول میکند. در میان این نقلقولها، افعال یا جملههایی را ضخیم کرده که من مجبور شدم آنها را دوباره در گیومه بگذارم چون ما چنین امکانی نداریم. نویسنده به همین بسنده کرده و اشکالات را چنان عیان مییابد که نقل قول آنها را کافی میداند.
برای من این جملهء او جالبتر است:
"1 - یكی از ضعفهای مهم داستان نداشتن طرح (پلات) مشخص و عدم انسجام داستان است"
یزرگنیا برای نشان دادن این ایراد و ایرادهای دیگر بندی از داستان را نقل میکند و در آنها بیربط بودن و بیمنطقی و استفادهء غلط از افعال و زمانها را نشان میدهد. او همین مثال کوچک را برای نشان دادن وضعیت داستان کافی میداند و به طرح چند پرسش میپردازد و دربارهء آنها اظهار نظر میکند. من سعی میکنم به این سوالها جواب بدهم و به نکاتی بپردازم که اینجا میگوید.
مثلا اگر آمدن آندره و لیلیان و بر هم خوردن بازی دونفره ی روای و اِما باعث گریه ی اما و رفتنش توی محراب (توی محراب؟) شده، چه ربطی دارد كه راوی قول شرف بدهد كه او را به كنسرت می برد؟"
ربطش:
همانطور که بزرگنیا میگوید لحظهء روایت در این پاراگراف روزی است که لیلیان و آندره به دیدار اِما آمدهاند. اِما از اینکه غریبهها بازی آنها را به هم زدهاند دلخور است. این وصف به امروز مربوط میشود و به همین دلیل با زمان حال ــ مضارع ــ بیان میشود. بعد میگوید: "امروز مرا كاتیا صدا میزند. كاتیا بلانسكی همكلاسیاش." این جمله هم از قید زمانی که در آن به کار رفته پیداست که مربوط به امروز است. پس باز زمان فعل صحیح است. (منتقد کاملاً حق دارد بگوید که گذاشتن نقطه بین این دو جمله غلط است و باید ویرگول بگذارد. چون عبارت دوم یک جملهء کامل نیست و به شکل معترضه بر جملهء اول آمده است.) اینجا بهتر است نفسی تازه کنیم راوی به اِما فکر میکند و با جملهء بعدی به روایت و توصیف وضعیت اِما و رابطهء خود با او میپردازد. همانطور که قید زمان جملهء بعدی نشان میدهد: "دیروز مارتا بودم، خواهر بزرگش." اتفاقاتی که از این جمله به بعد تا آخر پاراگراف میافتد مربوط به دیروز است. (یک روز پیش از آمدن آندره و لیلیان که البته راوی آن را پس از آن روایت میکند. به عبارتی ترتیب توالی زمان را رعایت نمیکند و وقایع را بر اساس ذهن خود ردیف میکند.) یعنی اگر بخواهیم مطلب را با زبان سادهتری بیان کنیم باید بگوییم که در این روز اِما راوی را خواهرش پنداشته و پیش مادرش از کاتیا/راوی شکایت کرده است (اِما مادرش را در خیال خود میبیند و او حضور فیزیکی ندارد.) سپس کاتیا/راوی را واداشته در حضور مادر قول شرف بدهد که اِمای خردسال را با خودش به کنسرت ببرد.
همینطور که مشاهده میفرمایید، استفاده از زمانهای گوناگون به هیچوجه بدون دلیل یا بدون منطق داستانی نیست. سرور گرامی، وقتی میخواهیم از دو زمان مختلف سخن بگوییم، خوب، باید افعال را در همان زمانها صرف کنیم، یعنی دستور زبان فارسی اینطور حکم میکند.
نه شخصیت لیلیان و آندره بیدلیل آمدهاند و نه شخصیت ترکیبی کاتیا. درست از میانِ این هر دو مهرهء داستانی نخ نازک تسبیحی به نام پلات عبور کرده و به جدم قسم اگر اینها که میگویم خیالات باشد. ماجرای محراب هم در داستان آمده. چون جلوش علامت سوال گذاشتهای میگویم. اگر فرصت نکردی داستان را دوباره بخوانی اینجا نقلش میکنم تا یادت بیاید:
"دكترها می گویند اشیا، سمبل های مذهبی یا هرچیزی كه بیمار علاقه نشان دهد در دسترسش قرار دهیم . محراب را من و ِاما با هم درست كردیم . روزی كه از مادر بزرگش، بابوشكا برایم حرف زد."
من واقعاً قصدم مچگیری نیست. از سالها پیش جناب بزرگنیا را میشناسم. میدانم محال است داستانی را به دقت نخوانده باشند و دست به قلم ببرند و نقد بنویسند. آن هم در کارگاهی به قول خودشان نام عزیزی چون گلشیری را بر پیشانی دارد. چون سئوال فرموده بودند، مجبور بودم جواب بدهم که رسم ادب این است.
یک نکته را هم لازم میدانم همینجا توضیح بدهم. این درست است که اسم این سایت گلشیری است و این کارگاه داستان در آن بنا شده و سایهء گلشیری همچنان بر سر راقم این سطور است اما خواهش میکنم به بنده به چشم یک شخصیت مستقل از نویسندهء بلند آوازه، هوشنگ گلشیری، نگاه کنید. نظرات بنده هیچ ربطی به ایشان ندارد. اگر بخت با من یار بود و روزگار هم سر جنگیدن نداشت و آن عزیز حالا در کنار ما بود و خود سخن میگفت و مثلاً با شما هم همعقیده بود، خواهش میکنم به این فقیر اجازه بدهید که حق داشته باشم با شما و آقای گلشیری مخالف باشم. اینجا چیزی که اهمیت دارد داستان است. در فراخوان هم به زبان الکن خود همین را لااقل سعی کردهام که بگویم. پس قرارمان این است.
حالا که متن دارد تمام میشود تازه خدمت بزرگنیای عزیز سلام و خیرمقدم میگویم. هر چند که او خود صاحبخانه است. تعارفها را گذاشتم برای آخر مطلب تا حرف و نقدِ هر دوتامان شهید نشود. خوش آمدی. اگر خواستی روی بخش دیگر از داستان صحبت کنیم من حرفی ندارم. منتظرم.
محمد تقوی taghavi@ncc.neda.net.ir
016
بگذار بزنم توی گل خودم
یادداشت دوست قديمیام بزرگ نیا، آن هم این جا، آن هم با این لحن، آن هم این جوری همه را کنار هم گذاشتن، مرا غمگین کرد. به اولین نوشتههای خودم فکر میکنم که یکی از استادهام یک نکتهی مثبت را اگر توش میدید، چنان کیف میکرد که باعث میشد من، یا هر کس دیگری که بود، برود و یک نکتهی مثبت دیگر هم به آن اضافه کند. به اولین شعرهای بزرگنیا هم فکر میکنم البته، و به این داستان که تک تک کلماتش گواهی میدهد که باید از اولین داستانهای این نویسنده باشد، و به همین خاطر است که تکلیفش با کاربرد کلمات روشن نیست و تک تک کلماتش این را نشان میدهد که شبه شاعرانگی حتی، به مفهومی که بزرگنیا به کار میبرد، چیزی نمیداند، فقط میداند که این جا، و این جملهی خاص را نمیتواند همان جور بگوید که جملههای قبل را، (و این ابتدایی ترین احساس یک داستان نویس است) اما خانم ستوده با تمام این اشکالهای زبانی داستانگوی خوبی است که اگر این جوری با بیانصافی کنار دو، سه نسل قرارش ندهیم، از نجدی گرفته تا نسل بعد و بعدِ او، شاید کلماتمان حاصلی دهد.
یادم هست اولین داستانهای منیرو روانیپور نه داستان بود و نه حتی طرح و نه حتی از یک صفحه تجاوز میکرد. یکی از بهترین داستانهاش (که بعدها نوشت) ده سطر هم نبود. یادم هست خواندن اولین داستانهای محمد محمد علی کار حضرت فیل بود. خیلی چیزهای دیگر هم یادم هست از خودم و از دیگران. و یادم هست که این سایت هیچ ربطی به گلشیری ندارد. و این کارگاه داستان هم. و جایزه دادن هاش هم. و اگر هم کسی چنین احساسی بهش دست دهد که انگار ربطکی به او دارد، بدون این که متوجه باشد، زده است توی گل خودش. دیگه این که نجدی هیچ ربطی به این خانم ستوده ندارد یا به دیگرانی که بزرگ نیا به آنها اشاره میکند، و دفاع کردنهای گاهی نادرست آقای تقوی هم از نویسندگان این داستانها ربطی به خانم ستوده ندارد.
کاش بزرگ نیا این ها را از هم جدا می کرد تا می توانست راهنمای بهتر شدن این داستان شود.
اما جدا کردن اینها از هم بدون شک حوصله میخواهد، و بدون شک صرف وقت میخواهد، و بدون شک نوشتن و خط زدن و دوباره نوشتن میخواهد؛ درست همان طور که یک داستان.
اکبر سردوزامی
017
سلام دوستان
خوشبختانه دوستان کارگاه روز به روز با توجه و جدیت بیشتری در گفتگوها شرکت میکنند. امیدوارم این روند با همین شتاب درخور توجه ادامه پیدا کند.
کارگاه تازه آغاز به کار کرده است و کمبودهای بسیاری دارد، از جمله محدودیتهای فنی. فرمی که برای نظرخواهی از آن استفاده میکنیم قالبی بسیار ساده دارد و برای نوشتن متن سادهء ساده تهیه شده است. در آینده این نقص را رفع خواهیم کرد. خیلی خوب است که بتوانیم ار رنگها قلمها و اندازههای مختلف استفاده کنیم. بعضی وقتها اصلاً همینها رنگ ضرورت به خود میگیرند و همینطور هم هست. از دوستان خواهش میکنم اگر نیاز ویژهای به آرایش نقد خود احساس نمیکنند تا حد امکان از استفاده از آن خودداری نمایند. استفاده از این امکانات الفبای استفاده از اینترنت است اما خواهش میکنم به ما فرصتی بدهید تا خودمان را برسانیم. فعلاً اگر احساس نیاز کردید میتوانید متن را در word بنویسید و از یک یا حداکثر دو رنگ هم استفاده بفرمایید. لطفاً از فونت یا قلمهای متعدد استفاده نکنید. فونت ثابتی که اینجا از آن استفاده میکنیم. فونت tohoma است. لطفاً bold را هم ندیده بگیرید. فکر میکنم فعلاً استفاده از یک یا دو رنگ نیازمان را برآورده کند.
آقای سردوزامی متنشان را با رنگها و فونتهای متعدد آراسته بودند و برای کارگاه ارسال کرده بودند. شرطشان هم این بود که شکل ظاهری متنشان را حفظ کنیم. اول دیدیم نمیشود. این کار احتیاج به مقدماتی دارد که فرصت میخواهد و مسئول فنی ما فعلاً نمیتواند درگیرش بشود. کار بخشهایی از سایت بنیاد هم هنوز به اتمام نرسیده (مثل بخش انگلیسی) و دوستمان سخت درگیر آنهاست. اما دیدم هیچطور نمیتوانم از متن سردوزامی صرفنظر کنم. درواقع فکر میکنم این بهترین متنی است که برای این داستان به دستمان رسیده. پیداست که سردوزامی از داستان پرینت گرفته، آن را دوباره و به دقت مطالعه کرده و بند بند آن را مورد بررسی قرار داده است و این همه به یقین برای کارگاه غنیمت است.
این بود که راه رنگها به صفحهء کارگاه باز شد. فعلاً به همین مختصر قناعت کنیم تا بعد. اگر از دوستان کسی در این مورد نظر و پیشنهادی دارد، میتواند در مورد آن با مسئول فنی سایت بنیاد مکاتبه کند: admin@golshirifoundation.org
از آقای بیگدلی بابت توجه و عنایتی که به کارگاه دارند تشکر میکنم و خیلی خوشحالم که به گفتگو ادامه میدهند. خدمت پروین خانم هم خوشآمد میگویم. باید بگویم که بین و شما و من از لحاظ حق سخن گفتن در کارگاه هیچ تفاوتی وجود ندارد. اما زاویهای که من از آن به داستان نگاه میکنم با زاویهء شما تفاوتهایی دارد، لااقل در ابتدا؛ و این تفاوت برمیگردد به تفاوت موقعیتمان در کارگاه. من برای داستانهایی که در کارگاه عرضه میشود نسبت به اهالی کارگاه تعهد دارم. به این دلیل ساده که آنها را من انتخاب کردهام و بهطبع مسئولیت این انتخاب نیز با من است. بنابر این همه حق دارند از من بپرسند: چرا این داستان؟ پس بخشی از حرفهایم برای جواب دادن به این سوال است. لاجرم من داستان را پیش از شما میخوانم. آن را با چاپگر روی کاغذ میآورم و دوباره میخوانمش و از آنجا که باید داستان را از میان داستانهای دیگر انتخاب کنم باید پیش پیش به بررسی آن بپردازم و بنابراین ناچارم که در حد انتخاب در کارگاه دربارهء آن داوری کنم و علاوه بر آن ببینم تا چه حد میتواند در کارگاه بحث و گفتگو را دامن بزند. این روند باعث میشود که نظر خودم هم شکل بگیرد. بنا را هم که بر گفتگو گذاشتهایم، بنابراین در جواب سوال شما باید بگویم: بله، من دلم میخواهد که بازار گفتگو گرم باشد و تلاش هم میکنم که چنین باشد. وقتی از همه درخواست میکنم در کارگاه شرکت فعال داشته باشند خودم هم باید اینطور عمل کنم.
نکتهء مهم دیگر این است که اینجا باید یک محیط امن و دوستانه باشد و دلم نمیخواهد هیچکس دچار این ظن بشود که ممکن است غرضی در کار بیاید. اینقدر که جلسههای بد دیدهام و دیدهام که گاهی داستانی را قربانی میکنند تا بساط عیش مجلس را فراهم کنند. خودم یک بار چنین جلسهای را در کرج دیدهام و میدانم که میتواند چه ضربهء سنگینی به نویسنده بزند. از طرفی چنین تجربهای در اینترنت هنوز جنبهء تجربی دارد و ممکن است باعث احتیاط و واهمه بشود. بنابراین اگر من وکیل مدافع هم که باشم تنها از عقیدهء خودم دفاع میکنم و از بعضی از حقوق عمومی. اما خواهش میکنم به اینجا به چشم دادگاه نگاه نکنید. به نظر من انتقادهای دوستان اتهام نیست، نظری است که میشود راجع به آن بحث کرد. بنابراین من برد خود را این میدانم که نظرم را تشریح کنم و برد بزرگترم را این میدانم که از نظر دوستانم سود ببرم. از شما خواهش میکنم که اگر حرفی از من سراغ دارید که مثلاً دفاع کردن از یک گناهکار به حساب میآید برایم بنویسید تا بر آن آگاه شوم چون به نظر خودم اینطور نمیآيد. با این کار من را مدیون خود میکنید. بهترین جا همین جا در همین صفحه است تا همگی ببینند و از آن سود ببرند. اما حالا که فرصت این داستان به پایان رسیده با آدرس کارگاه مکاتبه بفرمایید. اگر اشتباهی در کارم باشد میتوانم از تکرار آن در آینده پرهیز کنم. آقای سردوزامی هم گفتهاند که گاهی به طرز نادرستی از داستان دفاع کردهام. از ایشان هم خواهش میکنم من را بر این اشتباه آگاه کنند. منتظر ایمیل این دوستان میمانم، پروین خانم و آقای سردوزامی.
انتخاب داستان
چگونه باید داستان را برای کارگاه انتخاب کنیم؟ تا به اینجا این کار را کمابیش به تنهایی انجام دادهام. از این پس چطور عمل کنیم؟
اعلام میکنم که از این لحظه آمادهء پذیرفتن هر نوع همکاری در این زمینه هستم. از دوستانی که مایل هستند در این انتخاب کارگاه را یاری کنند تقاضا میکنم با ایمیل به من خبر بدهند. میتوانم تمام داستانهایی را که با ایمیل به دستم رسیده برای دوستان داوطلبم بفرستم تا به اتفاق آنها را بخوانیم و با مشورت داستانها را انتخاب کنیم. فکر میکنم هر چه بیشتر باشیم بهتر است. زندهباد اینترنت و ایمیل که کارها را آسان میکند. البته داستانهای فرستاده شده به تنهایی برای تغذیهء کارگاه کافی نیستند. بنابراین هر کدام از ما که داستان مناسبی سراغ داشتیم میتوانیم آن را به کارگاه معرفی کنیم.
خواهش میکنم در این مورد هم نظر بدهید.
نظراتی که با فرم نظرخواهی پر و ارسال میشوند با کمک اینترنت عزیز به ایمیل تبدیل میشوند و آنگاه به دست من میرسند. من هم دوباره آنها را برای مسئول امور فنی ایمیل میکنم و ایشان آنها را به صفحه اضافه میکنند. من حداقل روزی سه بار به صندوق پستی کارگاه مراجعه میکنم تا آرای شما هر چه سریعتر و بدون اتلاف وقت در کارگاه قرار بگیرد، یک بار صبح زود قبل از این که بروم سر کار، بک بار بعدازظهر وقتی برمیگردم و یک بار هم شب قبل از خواب. میدانید، خیلی وقتها صندوق خالی است و روزهای اول کمی نگران میشوم. من هم مثل همه هر روزی حالم یکطور است اما در هر شرایطی خودم را موظف میدانم هم حتماً نظرم را دربارهء داستان بگویم و هم مواظب باشم مجلس سرد نشود. این است که یکدفعه میبینم یک عالم ور زدهام. آدم که زیاد حرف بزند احتمال اینکه مزخرف هم بگوید زیاد میشود. بعضی وقتها هم ممکن است آدم نتواند خودش را کنترل کند و احساساتی بشود.
خلاصه اینکه من را بابت این ور زدنهای بسیار ببخشید. این پسند خودم هم نیست. ببخشید دیگر. بنابراین پسند شخصی من را باید در مقالههایم سراغ گرفت. اینجا بعضی وقتها کمی بیشتر از آن میشود، بعضی وقتها کمتر یا متفاوتتر. نقد در کارگاه با نقد در بیرون از آن فرق دارد. به هر حال آدم درگیر میشود. من خودم را متعهد کردهام که درگیر بشوم. نمیدانم تا کی دوام میآورم اما قول میدهم از هیچ داستانی سرسری نگذرم. شاید هم راهی پیدا کردم تا از دوستان دیگر هم کمک بگیرم و هر چند وقت یک بار مثلاً بعد از پنج داستان، یکی از دوستان مسئولیت اینجا را به عهده بگیرد. به زودی صفحهای خواهیم داشت که میتوانیم نکاتی از این دست را آنجا مطرح کنیم و اینجا فقط در مورد داستان حرف بزنیم.
من هم از داستان انتقادهایی کردهام (در یادداشت اولم هست) اما چندان جلوه نکرده است و گویا این تصور را پیش آورده که کار را تمام میدانم.
اولین نکتهای که گفتم جای خالی اطلاعاتی دربارهء راوی است. با توجه به انتهای داستان که موقعیت راوی را معلوم میکند، به نظرم باید این موقعیت (بازداشت) در لحن و روایت داستان حضور داشته باشد که ندارد. اما به نظر میرسد نویسنده چنین قصدی ندارد. من هم با این پیشنهاد سردوزامی موافقم که بهتر است سه خط آخر داستان حذف بشود. به این ترتیب، این بار از دوش راوی برداشته میشود. به هر حال این پایانبندی در داستان نقشی بازی نمیکند و اضافه است.
اغلب دوستان از تعدد شحصیتها انتقاد کردهاند. فکر میکنم بخشی از این انتقاد به دلیل نامانوس بودن اسامی باشد. شاید با حذف بعضی از آنها به نتیجهء بهتری برسیم. مثلاً میتوان اسامی فرزندان اِما را حذف کرد و از این تراکم کاست.
دربارهء زبان، سردوزامی با مثالهای متعدد نشان داده است که جاهایی داستان با مشکل مواجه میشود که نویسنده خواسته به اصطلاح زبان را ادبی یا خاص کند. به نظر من این انتقاد کاملاً وارد است. خانم ستوده بعضی جاها قصد میکنند حال و هوایی را به وجود بیاورند یا حسی را توصیف کنند که قابل توصیف نیست یا توصیف آن در روند روایت اخلال میکنند. حتی یک جا خود راوی هم میگوید که این حس در روایت نمیگنجد. مثلاً در مورد کنسرت اِما برای القای حس به خنیاگر افلاک متوسل میشوند. به نظر میرسد که این راه ما را به جایی نمیرساند. در همین صحنه اگر به جای خنیاگر افلاک، اِما را در سطح بهترین نوازندههای موسیقی کلاسیک نشان بدهیم به اندازهء کافی به شخصیت او ادای دین کردهایم و با توجه به موقعیت و حال و روز اِما تاثیر لازم بر خواننده گذاشه میشود. یا وقتی که داستان به وضعیت ذهنی اِما و مراد میرسد، خانم ستوده معمولاً سعی میکنند خود این حالت را از درون وصف کنند و همانطور که سردوزامی نشان داده، اغلب به زبان مثلاً ادبی متوسل میشوند. اگر اشتباه نکنم الیوت است که میگوید برای انتقال حس آن را توصیف نکن. خواننده را در مرکز جهانی قرار بده که این حس را القا میکند (نقل به مضمون). خلاصه اینکه به جای وصف درونی بهتر است به وصف بیرونی قناعت کنیم و باقی را به ذهن خواننده و قدرت تخیل او بسپاریم.
محمد تقوی taghavi@ncc.neda.net.ir
|