Back to Home


 

مرا پیر ممیران

گفتگوی به‌روژ ئاكره‌یی با هوشنگ گلشیری

(1370، سوئد)

 

 آقای گلشیری، می‌خواستم به عنوان اولین سؤال بپرسم الان چند سالتان است؟

_ من 1316 به دنیا آمدم. اسفند 1316، ظاهراً حالا باید... می‌شود حساب كرد كه چند سال می‌شود. بله، 54 سال.

 54 سال؟ خوب، دوست دارید چند سال عمر بكنید؟

_ چون یک مقدار طرح‌هایی دارم الآن، كه می‌خواهم بنویسم، چند سال فرصت می‌خواهم، چهار پنج سال فرصت می‌خواهم. حالا اگر بعداً دوباره طرح‌هایی داشتم، باز فرصت می‌خواهم، ولی فعلاً چهار پنج سال فرصت كافی است.

 پس برای شما زندگی خلاصه شده توی طرح‌هایی كه در ذهنتان هست و می‌خواهید بنویسید، نه چیز دیگری؟

- ظاهراً بهانه‌ی دیگری، به­حساب، وجود ندارد، چون مسئله‌ی نوشتن مطرح است برای من. ولی تعهدات دیگری هم آدم دارد. به دوستانش، به چه می‌دانم، خانواده‌اش، به بچه‌هاش. اینها هم هست. ولی من نمی‌خواهم! یک جای دیگر هم (توی یک مصاحبه‌ی دیگر) گفته‌ام: «مرا پیر ممیران!». می‌بینم دوستانی كه سنشان به 90 رسیده، یا بیشتر یا كمتر، 70-60، كه هنوز بیست ساله مانده‌اند. با همان دانشی كه در بیست سالگی داشته‌اند. وحشت دارم از اینكه تبدیل بشوم به آدمی كه هیچ كار دیگری نكند و فقط خودش را مرتب تكرار كند. دلم نمی‌خواهد اینجوری بشوم.

 بله ... می‌توانم بپرسم شما دقیقاً از چه سالی شروع به نوشتن كردید؟

_ ظاهراً به نظر می‌آید كه، مثلاً فرض كن سال 38، ولی آنچه چاپ شده، به­حساب به اسم مستعار، اینها باید 41-40 باشد. و جنگ اصفهان را هم شروع كردیم، كه دیگر به اسم خودم چاپ می‌كردم، سال­هایی است كه می‌شود رویش حساب كرد.

 انگیزه‌های شما در ابتدای كار، با امروز، حتماً عوض شده‌اند. شما فكر می‌كنید در چه زمانی این انگیزه‌ها دچار تغییرات شدند و یك انگیزه‌ی جدی مطرح شد؟ و آن تغییر اصلاً چه جوری بوده؟ بر اثرِ چی بوده‌؟

_ اخیراً هم من بهش فكر كرده بودم. چون كسی سؤال كرده بود از من. من فكر می‌كنم در آنجا برای من مثلاً تثبیتِ نام است، نمی‌دانم، آدمی كه از یک خانواده‌ی كارگری فقیر آمده، احتمالاً می‌خواهد بگوید: منم!

بعد من سریع  با «شب شك» كه در مثل همیشه هست، به این نتیجه رسیدم كه خیلی خوب، داستان­نویسی در جهان به این صورت‌هاست، حالا من چكار كنم؟ پس نوع نوشتنی كه متمایز باشد با گذشتگانِ خودم، در مثلاً ادبیات خودمان، برایم مطرح شد كه آن را چگونه بنویسم؟ پس، مرحله‌ی بعد، اینكه آدم حرف‌هایی دارد احتمالاَ، ولی مهم این است كه به چه شیوه‌ای بیان كند. مرحله‌ی بعد برایم شازده احتجاب بود كه من نه شازده‌ای دیده بودم، نه‌ حشر و نشری با آنها داشتم و نه‌ در خانه‌های اینجوری هم زندگی كرده بودم. من چیزی نوشتم كه هیچ ربطی با من از نظر مادی نداشت. و احتمالاً دنبال این موضوع­ها رفتم. خانه‌های قدیمی را دیدم. یادداشت كردم، كتاب خیلی خواندم. كاری است كه جز در یك لحظات كوچكی كه آدم وام می‌دهد به كار، من حضور ندارم. ولی در مرحله‌ی بعد، در كریستین و كید، من نوشتم تا ببینم كه چكاره‌ام؟ و از طریق این نوشته‌ام فهمیدم كه عاشقم. و بعد خواستم وضعیت خودم را ضمن نوشتن كریستین و كید، در این ارتباطی كه دور و بر بود، بفهمم. پس می‌نوشتم. دوستانِ من نوشته‌های من را می‌خواندند و می‌شنیدند، برای اینكه بفهمند در زندگی بر من چه گذشته‌ است. من می‌نوشتم تا ببینم كه چه­كار باید بكنم و من چه­كاره‌ام؟ در حقیقت اینكه، پس، نوشتن در این دوره برای من شناختِ خود بود. اگر در شازده احتجاب شناخت تاریخمان بود، گذشته‌ی این مملكت بود، این ساختار هرمی شكل بود، این استبدادِ اصطلاحاً آسیایی بود، در اینجا مسئله‌ی خودم بود. خوب مسائل دیگری هم مطرح است، چون من از لحاظ زمانی خیلی، حیطه‌ای كه درش كار كرده‌ام، وسیع بوده، متفاوت بوده. ولی توی بره‌ی گمشده‌ی راعی باز من می‌خواستم كلِ فرهنگِ گذشته­ام را باهاش روبه­رو بشوم و فرهنگِ زمانِ خودم را، كه با اینها چكار كنم؟ در مقطعِ بعد از 57، نوشتن برای من این بوده كه بنویسم تا بدانم در مملكتم چه می‌گذرد...؟ پس، نوشتن برای من وسیله‌ی شناختِ جهان بود. دیگر مسئله‌ی شهرت و غیره و غیره و اینها منتفی بود. چون من به تعداد خواننده‌ی معدودی كه داشتم و دارم قانع هستم. الان كه نگاه می‌كنم به گذشته، چند تا داستانِ خودم را دوست دارم و می‌دانم كه اینها ماندگارند؛ و برای من جنگِ با ناممكن مطرح است. یعنی كارهایی بكنم كه قبلاً نكرده باشم. هر بار برای من این جوری مطرح شده، نه اینكه فقط بنویسم تا بگویم: من هستم، دارم می‌نویسم، بلكه كاری را بكنم از نظر شیوه و تكنیك و اینها، كه ناممكن باشد. مثال بزنم: من در تجربه‌ی معصوم پنجم اولین حركت ذهنی‌ام این است  كه جمله‌هایی بنویسم كه كوتاه نباشد. همین شروع داستان است!

خوب چه چیزی باعث شد كه به این قضیه فكر كنید، كه جمله‌های كوتاه ننویسید؟

_ برای اینكه فكر می‌كردم جمله‌های كوتاه نمی‌تواند آن پیچیدگی كل یك فرهنگ را نشان بدهد. یعنی مثلاً فرض كن تو الان می‌خواهی این را وصف كنی (فنجان را بر می‌دارد) می‌توانی با جمله‌های كوتاه وصفش كنی. اما اگر فكر كنی كه این سابقه‌ی طولانی در كلِ تاریخِ یك مملكت دارد‌، و در كلِ در شعرها و افسانه‌ها و غیره و غیره، دیگر نمی­شود؛ بعد می‌دیدم كه با این جمله‌ی كوتاه مثل اینكه توهین می‌كنی به این. به­خصوص كه در آنجا مسئله‌ی موعود مطرح شد، اما مسئله‌ی موعود بعدا آمد، یعنی من یک تصویری راكه بر یك دفترچه‌ی یادداشت بود، آن را وصف كردم، همین! و شروع كردم. چهار سال هم طول كشید. شاید روزی یك سطر می‌نوشتم، یا اصلاً بعضی وقت‌ها نمی‌توانستم بنویسم؛ ولی مدام ور می‌رفتم با این جمله‌ها. پس در مجموع این است‌ كه الان برای من رسیدن به یك چیزی مثل برگذشتن از مثلاً «نقشبندان» و «گرگ» و معصوم پنجم و اینها مطرح است. بله.

خوب، صحبتمان مثل اینكه یک خرده عمومی‌تر شد. من باید به خاطر یک چیزهایی برگردم به عقب، منظور اصلی من شاید این بود: آیا خواندن چیز بخصوصی باعث این تغییر شد، یا دیدن مسئله‌ای؟ و به هر حال حتماً این تغییر و تحول یك­دفعه اتفاق نیفتاده؛ و اگر یك­دفعه اتفاق افتاده، حتماً بر اثر چیزی بوده؛ ها؟

_ خب، چندین تغییر ایجاد می‌شود. فرض كن در «شب شك»، قبلاً هم گفته‌ام، من وقتی آقای نجفی داستانی را كه از «كلود روا» ترجمه كرده بود: «بد نیستم شما چطورید؟» خواند، فكر كردم كه یگ امكانات تازه‌ای در نویسندگی وجود دارد كه غیر از بالزاك و موام و غیره است، یا حتی موپاسان، یا تجربه‌هایی كه در ایران دارند می‌كنند.

این یک تحول خیلی مهم بود. بعد... یا یك تحولی برای من اتفاق افتاد. بعد از 57 كه با دوستان یك بده­بستان طولانی با هم داشتیم، كه اصطلاحا حالا هشت داستان می‌گویند بهش، یا مثلاً «جلسات پنجشنبه‌ها»، من در آن زمان فكر می‌كردم كه چگونه باید بنویسم؟

من قبلاً به این نتیجه رسیده بودم در «فتحنامه‌ی مغان» كه دیگر مبهم­گویی و داستانِ رمزی پاسخگو نیست. كه مثلاً یك جورِ پیچیده‌ای گفته بشود، مثل «عروسك چینی من»، كه زندان وجود دارد، شكنجه وجود دارد. چیزی كه حالا مثلاً فرض كنید شما وقتی پیچ رادیو را باز می‌كنید ازش باخبر می­شوید، گذشته دیگر، با یك تلفن می‌توانید با جهان ارتباط برقرار كنید، ها؟

 بله...

_ من متوجه شدم كه این فریب دادن خودمان است، كه ما فكر كنیم كه جانشین اعلامیه بشویم. البته این قبلاً هم در من بوده؛ در نوع داستانی كه من می‌پذیرفتم و می‌نوشتم. اما در سالهای پس از 57، به این نتیجه‌ی راحت رسیدم كه آنچه را می‌خواهی به صورت خبر بدهی، صریح باید گفت. آنچه مهم است و پیچیدگی دارد، آن لایه‌هایی­ست كه در كنار خبر وجود دارد؛ و آنهاست كه داستان را پیچیده می‌كند‌. مقصودم این است كه در «فتحنامه‌ی مغان» اینكه مثلاً در دوره‌ای از تاریخِ ما عرق­خوری ممنوع می‌شود و مثلاً جماعت می‌روند و بطری‌های عرق پیدا می‌كنند و می‌خورند، می‌توانست داستانِ خیلی ساده‌ای بشود؛ ها...؟ ولی اینكه این موازی بشود با یك حادثه‌ی تاریخی در یک دوره‌ی دیگر و وصفِ مشروب همان­گونه با دقت وصف بشود كه اگر حافظ به نثر می­‌نوشت و یا اگر خیام به نثر می­‌نوشت، و بعد نوع نگاه ما، فرض كن، به مشروب، فقط دلتنگی و حسرت برای مشروب نباشد، بلكه یک تلقی­­ای باشد كه انگار پرده‌­ی ریا را داری می‌دری. پس این تحول خیلی عجیب غریبی بود برای من، كه از مبهم­گویی بی‌معنی­‌ای كه ادبیاتِ ما دچارش بود و بعد از آنكه ده سال ازش می­‌گذشت، دیگر ارزشش را از دست می­‌داد [بگذرم]؛ ها...؟ من آنچه را باید بگویم، راحت می­گویم. توی هر داستانی!

بله، حالا همان­طور كه گفتید 54 سالتان است. وقتی به پشتِ سرتان نگاه می­‌كنید، گلشیری كدام دوره‌ را به خودتان نزدیك‌تر می­‌بینید؟

_ والله من... لوس بازی در نمی­‌آورم. گذشته برای من دیگر مطرح نیست. آنچه  نوشته‌ام دیگر متعلق به من نیست. به همین جهت من هر گاه كاری را تمام می‌كنم با خلأ آینده روبه­رو هستم و غم اینكه باید چه بنویسم؟ پس من نزدیك به این می­‌بینم: آدمی كه مثلاً می­‌خواهد ببیند باز می­‌تواند مثلاً فرض كن خلق كند، بزاید، یا نه؟

پس اگر اینطور باشد، یک سؤال دیگر برای من مطرح می­‌شود و آن این است كه می­‌خواهم بدانم اصلاً چه چیزی در ادبیات شما را به خودش مشغول كرده؟

(مكث طولانی)

_ والله مهمترین مسئله در حقیقت این است كه: من، این انسان ایرانی شرقی، چه­كاره‌ام؟ كه هستم؟ و كجای این تاریخ بشری ایستاده‌ام؟ و چه سهمی دارم؟

روی هویت ملی‌تان خیلی تأكید می‌كنید؟

_ مسلم است... مسلم است. هویت ملی من، این كه ایرانی هستم نه! بلكه به عنوان اینكه من متعلق به یك فرهنگم. و این فرهنگ فرهنگی نیست كه مثلاً فرض كن من بگویم: منِ اصفهانی درست كرده‌ام، یا خراسانی. این فرهنگ یك مجموعه‌ای است از تلاش همه‌ی اقوامی كه در این منطقه زیسته‌اند و حتی مثلاً فرض كن اگر به كردی هم بگویند، نوع شعری كه بیان می‌كنند یك نوع شعر است، نوع داستانی هم كه می‌نویسند یك نوع داستان است. یعنی مقصودم این است كه اگر... مثلاً فرض كن اگر من كرد هم بودم احتمالاً ممكن بود همین‌ها را بنویسم. یا اگر كردی نگاه من را در ادبیات داشت، شاید همین‌ها را می‌نوشت كه من نوشته‌ام. بله. برای من این پایه‌های فرهنگی كه بخشی از آن هم زبان است، مهم و مطرح است.

 آقای گلشیری، فكر می‌كنید ادبیات پرسش است یا پاسخ؟ یعنی ادبیات در كل زمینه‌ای برای ایجاد پرسش‌هاست یا پاسخی است به پرسش‌ها؟

_ ظاهراً گفته‌اند پرسش است. ایجاد پرسش. ولی من به این بسنده نمی‌كنم. در حقیقت خلئی را كه جلو آدم‌هاست نشان می‌دهد تا خودشان پل بزنند. یعنی ما به آدم‌ نشان می‌دهیم كه مثلاً فرض كن خودش را ببیند‌. اگر بخواهد زنده بماند باید جواب بدهد به خودش. مثلاً اگر ما بیاییم دورویی یك آدم را به او نشان بدهیم، نوعی كه در «فتحنامه‌ی مغان» هست، این آدم، اگر بخواهد زنده بماند، ناچار است كه انتخاب كند. همچنان دورو بماند؟... اگر بخواهد که بگذرد، باید به همه‌ی اینها جواب بدهد. گمان من بر این است كه ادبیات برای این نیست كه داشته‌های خواننده را دوباره به او بدهیم. من اینها را بازی می‌دانم. ادبیات برای من این است كه كاری بكنم كه آدم خوابش نبرد. كسی كه سراغ ادبیات می‌آید یا باید به­جد با مسئله برخورد كند یا اینكه اصلاً با من روبه­رو نشود. فكر می‌كنم تمام كینه‌ای كه در دوره‌ی من مثلاً نسبت به من برانگیخته شده، بخش زیادی‌اش این است دیگر! یعنی سازمان‌ها... گروه‌ها... فلان... چرا گلشیری را دوست ندارند؟ چرا مثلاً فرض كن حزب توده می‌آید مقاله می‌نویسد، بد می‌گوید؟ چون وقتی چهره‌ی خودش را می‌بیند‌ در یك داستان، یا باید بگوید این منم، و بعد بتواند خودش را درست كند، یا اینكه شروع كند به تهمت زدن... فضا را مسموم كردن، ایرادهای الكی گرفتن. یک انسان معمولی گمانم این اتفاق براش بیفتد... مثلاً آدم با کسی روبه­رو می‌شود كه «شازده» است (حالا مثال ساده‌اش)، ما داریم بهش می‌گوییم تمام بار جنایاتی كه اجدادت كرده­اند روی دوش توست. فرقی هم نمی‌كند. روی دوش من هم هست. ها؟.. به عنوان میراث­برِ این سلسله‌ها. حالا طرف چه­كار می‌كند؟ یا باید خودش را بازسازی كند، آن ریشه‌های دیكتاتوری حقیری را که‌ روی دوشش هست بزند‌ (منیت حقیر را)، یا باید من را طرد كند. یكی از این دو کار را باید بکند! خوب ظاهراً طرد آسان‌تر است. نادیده گرفتن. فرمالیست قلمداد كردن. (همه‌ی این حرفها را گفته‌اند دیگر! طرف فرمالیست است!) این آسانتر است... راحت­تر است كه بگویی طرف، فرض کن، فلان­فلان­شده است، تا بگوییم که‌: آقا جان، من یک عمر است که منتظر موعودم. این موعود می‌تواند فلان حزب مخفی باشد. می‌تواند مولوی باشد، می‌تواند امام زمان باشد‌. این موعود می‌تواند نیروی بیگانه باشد‌. انگلیس باشد. فلان باشد‌. یا اگر‌ بخواهد بپذیرد كه موعودی وجود  ندارد جز تو! خوب این كار دشوار است. پس پرسشی است كه تمام هستی‌اش باید براساس خواندن این كار تغییر كند دوباره.

من این سؤال را به این خاطر مطرح كردم که اگر ادبیات پرسش باشد، می‌بینیم خود سیاست هم یك نوع پرسش است، یعنی ایجاد پرسش می‌كند‌. مثلاً: چرا این قضیه‌ به این صورت است؟ یا جهان چرا به این راه دارد‌ می‌رود؟‌ یا جامعه... می‌توانیم نمونه بیاوریم، فرضا در اروپا: در یك زمان مشخص دو نفر ایجاد پرسش می‌كنند. ماركس از یک طرف و رمبو از طرف دیگر. رمبو می گوید: تغییر زندگی، و ماركس می گوید: تغییر جهان... و ادبیات این وسط چه­كاره است؟ كدام یك دنیا را تغییر می‌دهد؟ سیاست یا ادبیات؟ و اگر پاسخ هست، كه می‌بینم بسیاری از علوم، روانشناسی، جامعه­شناسی و ... آمده اند و یك سری پاسخ­ها را مطرح كرده‌اند، اما كدام یكی از اینها می­تواند جهان را نجات بدهد؟

_ والله ببین یك سری مسائل، مثلاً در روانشناسی، مقداریش جزو علم است دیگر. ها؟... ماركسیسم بخشیش علم است. آنچه در این شیوه‌های نگرش به جهان جزو علم می‌شود، می‌تواند در ادبیات ازش استفاده بشود. ولی اصلِ ادبیات نیست. بلكه آن بخش‌هاش که‌ مبهم می‌ماند، به­حساب سؤالهایی است در مورد مسائل بعد از این. حالا چه كسی می‌تواند نجات بدهد؟ نمی­دانم. چون اعتقاد ندارم به‌ اینکه‌ مثلاً ادبیات نجات می­دهد. ولی یک كاری می‌تواند بكند‌. و این كار ظاهراً كوچكی هم هست، اما بالاخره مهم است. یعنی می­تواند‌ نحوه‌ی نگرش ما به هستی را تغییر بدهد. دیگر اگر بخواهیم خودمان تغییر بدهیم هستی را، مسئله­ی ماست دیگر. ساده‌ترینش اینكه شما درخت را می‌بینید و ون گوگ یا «فان خوخ» این درخت را می‌كشد، غبار عادت را از روی این درخت برمی­دارد و شما درخت را به شکل دیگری می‌بینید، ها؟... حالا ما می‌آییم درخت را وصف می‌كنیم. اینكه ما نمی‌توانیم درخت را در سه بعد درخت وصف بكنیم، خودش یک مسئله است. پس به­ناچار ادبیات تغییر می‌دهد. اصلاً انعكاس واقعیت نیست ادبیات. ها؟... مسئله‌ی داستان این است‌ كه وقتی من می‌آیم سر یك جمله زحمت می‌كشم و هی جابه­جا می‌كنم فعل و فاعل و مفعول را  و هی دوباره پاكنویس می‌كنم، در حقیقت داستان دارد به من می­گوید، كه اصلاً خود ذات داستان مسئله‌اش این است‌ كه تغییر جهان اندك اندك است. كم­كم.

 و با شناخت!

_ و ... حالا ! این اصل است! حالا بقیه‌اش شناخت و این چیزهاست که‌ واردش نمی‌شوم. یعنی مسلم جزو شناخت است. برای اینكه تو داری یک جور دیگری نگاه می‌كنی به درخت. این یک شناخت است. تو یک شناخت داری، من هم یک شناخت. این دوتا را می‌گذاریم كنار هم، و دو تلقی از درخت داریم پس می‌شود یک تلقی سوم به‌ وجود بیاید. این بحث جدی است. ولی اینجا را به‌ نظر من باید دقت بكنیم كه ما ادبیات را غلط دیدیم؛ خیلی، خیلی‌هامان. برای اینكه متوجه نشدیم. من می‌خواهم كه از كودكی حرف بزنم كه پدرش مرده. همین را می‌خواهم بحث كنم. همین داستان را به همین سادگی می‌خواهم بگویم. پس می‌خواهم توجه خواننده را به یك چیز جزئی از این حیات جلب كنم و به او بگویم كه باید كودك را در این مرحله‌ی خاص از حیات بهش توجه كرد. و می‌خواهم به او بگویم حالا دفعه‌ی دیگر به كودك نگاه كه می‌كنی، توجه كن بهش! پس یك چیز كوچك را ازش انتظار داریم تغییر بدهد. پس ادبیات، اینكه بخواهد جهان را عوض كند، كلاً زیر و رو بكند‌، گمان می‌كنم غلط بوده همه‌اش.

 زندگی را عوض بکند‌...

_ بله‌. می‌خواهد بگوید آنچه هست، امكان تغییرش هست. امكان هست كه تو جای اشیاء را عوض كنی. خیلی ساده‌ می توانی از نظر وصف، جای فعل و فاعل را عوض کنی.

 خوب، حالا مسئله­ی دیگری مطرح می‌شود: شما فكر می‌كنید كه سیاست و ادبیات در كجا به هم می‌رسند و در كجا از همدیگر جدا می‌شوند؟ و آیا می‌شود پرسش یا پاسخ سیاست را به جای پرسش یا پاسخ ادبیات گذاشت و بالعكس؟

_ آره... سیاست... می‌گوید مقدار زیادی از این سؤال‌ها را من می‌دانم... جواب­ها را می‌دانم. چون می‌خواهد با توده‌ی عام حرف بزند. یا مثلاً می‌خواهد خیزش ایجاد كند در توده‌های وسیع، و یا می‌خواهد رأی را جذب كند؛ ها...؟ رأی بریزند برایش. پس دارد یک جوری به­اصطلاح تلقی­ای را اشاعه می‌دهد كه من جواب سؤال‌ها را می‌دانم و می‌توانم حل كنم. از همین جا جدا می‌شوند. ما هم كه داستان می‌نویسیم، در حقیقت بر مقداری چیزهایی تكیه می‌كنیم كه بین من و هر خواننده‌ای مشترك است. مقصودم این است كه اگر من می‌گویم: میز، مفهومی كه من و تو از میز داریم یكی‌ست. ولی اگر گفتم: میزی كه مثلاً پایه‌اش شكسته بود؛ من آن مفهومی‌ را كه تو از میز داری، یک­كم تغییر می‌دهم دیگر، ها...؟ خوب! من می‌گویم آنجایی كه یك نفر داستان­نویس (شاعرها را من كاری ندارم) می‌خواهد بگوید همه­چیز را من می‌دانم، پاسخ همه­چیز را من می‌دانم، سیاسی می‌شود. و می‌بازد به سیاسیون. بحث سر این نیست كه ادبیات سیاسی نیست؛ اصلاً بحث سر این نیست. سر این است كه دو نوع نگاه‌ داریم، مثلاً به‌ جهان. انواع نگاه­های فلسفی داریم، نگاه‌ دیگری داریم. همه‌ی اینها هستی را می سازد‌. به‌­حساب، تلقی ما را از جهان می سازد‌. ادیبات شاید مسئله‌اش این است‌ که‌ می­خواهد به‌ من بگوید، یا  به خواننده بگوید: غیر از تو كس دیگری وجود دارد كه درون دارد، گذشته‌ی تاریخی دارد و غیره‌ ... و اگر‌ یک سیاسی مثلاً می‌گوید كه مخالفان را باید سر برید، یا مخالفان حق ندارند، داستان­نویس دارد می‌گوید: مخالف تو، دشمن تو، آدمی­ست كه اسم دارد، سن دارد، پدر دارد، مادر دارد، عاشق شده... یک روزی هم فرض كن مثلاً ناخنش درد گرفته بوده. یک روز دندان­درد داشته. چای كه می‌خورد، دستش مثلاً احساس گرما می‌كند. یعنی سربازی كه بناست برود به میدان جنگ و دشمن­ها را بكشد، اگر ادبیات بداند، دستش می‌لرزد. و آدم سیاسی مجبور است خودش را قاطع بكند. درست است كه الآن در دنیای سیاست دارند شاید به اینجا می­رسند، شاید به این تعقل برسند كه این­جوری نیست که سیاه و سفید بكنیم. ولی حداقل در مملكت بنده، برای اینكه كارها را ساده كنند، همیشه یک دشمن عجیب و غریبی را می­گذارند جلوشان، و یاد می‌دهند كه از نظر ذهنی به این دشمن تیر بیندازند، ها...؟ ادبیات... شاید هم علت دشمنی با ادبیات در مملكت ما، مهم‌ترینش، این باشد دیگر. كه ادبیات می‌گوید آدم­ها فقط یک شماره نیستند. آدم­ها یک سر و گردن و مثلاً فرض كن تن و دست و پا ندارند... دارند! ولی چیزی بیشتر از این است. به هرحال آدم دریاست. یک آدم بی‌كرانه است. و برای همیشه نمی‌توانیم درباره­اش قضاوت كنیم. و این مهم است. و این خواب سیاسیون را آشفته می‌كند. بعله!

 ممنونم. من می‌خواهم هر چه زودتر از این مسئله بگذریم. اما یک چیز دیگری هست و آن این است كه شما به آرمان­خواهی در ادبیات تا چه اندازه معتقدید؟ یا بهتر بگویم: اصلاً نظرتان در این مورد چیست، كه یك نویسنده در هر صورت یك آرمانی دارد و آیا می‌تواند در راه آرمانش بنویسد؟

_ نمی‌دانم، نویسنده‌ یک آرمان عجیب و غریب... ممكن است مثلاً فرض كنیم یک چیزهایی كلی باشد. عدالت برای همه‌ی انسان‌ها. همه‌ی انسان‌ها بتوانند آزاد باشند، حرفشان را بزنند. این‌ها جزو ذات نویسندگی­ست. باز می‌گویم اگر من دارم می‌نویسم كه یعنی خواننده‌ای بخواند، یعنی حق رای براش قائلم. اگر من دو تا شخصیت بگذارم روبه­روی هم، كه یكی چیزی می‌گوید و آن یكی چیز دیگری، یعنی من طرفدار دمكراسی‌ام. اینها همه‌اش جزو ذات نویسندگی­ست. و اینكه امكان حداقل (حالا حداكثر، نمی‌دانم) برای همه باشد. این است كه چنین آرمان‌هایی هست. فكر می‌كنم با همین آرمان‌ها هم دنیا را ترك بكنم. ولی اینكه من می‌نویسم كه این آرمان‌ها متحقق بشوند؟ گمان نمی‌كنم! یعنی اینكه من بیایم یک داستان بنویسم و توی این داستان مثلاً بگویم كه چگونه می‌توان به این آرمان‌ها رسید. مثلاً آی انسان‌ها گرد بیایید تا آرمان‌های مرا محقق كنید. این‌ها چیزهای بسیار دور آینده است كه بشر باید براش تلاش كند. مسائل ما، مسائل من در این سنی كه رسیده‌ام، مسائل كوچك روزمره است كه لحظه به لحظه باید حل بشود، و نمی‌شود هیچ چیزی را برای همیشه حل­شده انگاشت. و همه‌مان باید بیندیشیم، و به همین جهت معتقدم به اینكه همه‌ی انسان‌ها باید بیندیشند. مسائل بشری چیزی است مربوط به كل كره‌ی زمین.

 شما گویا در جایی گفته‌اید كه تمام تلاش نویسنده شاید برای به جوهر رسیدن است‌، كه ممكن نیست. آیا امروز هم همین عقیده را دارید؟

_ نمی‌دانم كجا بوده؟ این چی بوده؟

 در "آیندگان". مصاحبه‌ای كه با آیندگان داشتید، حدود 16 سال پیش. (البته اگر‌ حافظه‌ام خطا نكند.)

_ یعنی مثلاً فرض كن اینكه یك سیب را با ابزار مختلف دیگر بررسی­اش كنیم، نتایج مختلف به دست می‌آید. خیلی خوب. یا انسان را اگر بررسی كنیم. من بیشتر ظاهرا دنبال این هستم كه نسبت­ها وجود دارد، و آن را باید به­دست بیاوریم. یعنی نسبت فاصله­ی من با سیب، نسبت فاصله­ی سیب و رنگ سیب با رنگ پهلویی­اش، نسبتی كه با گذشته دارد. نه اینكه یک جوهری داشته باشد، مثلاً در ذات و ذهن كسی باشد و من بخواهم به آن برسم. افلاطونی نیست نگاه من، حداقل چیزی كه می‌توانم بگویم این است كه این شیء فی­نفسه قابل شناخت نیست. ولی من و شما برای تسهیل، به­حساب برای اینكه بتوانیم با هم حرف بزنیم، اسمش را می­گذاریم مثلاً فنجان. ها؟ حالا اگر در داستان مطرح می‌شود این، ما از چه زاویه‌ای بهش نگاه می‌كنیم؟ كی نگاه می­‌كند؟ اگر بچه نگاه كند‌ از اینجا نگاه می‌كند، شاید تویش را نمی­‌بیند‌. اگر یكی بخواهد بخورد جور دیگر نگاه می­‌كند‌. همه­ی اینها... من گمانم آنچه برای من مطرح است طرح این نسبت­هاست. و توی این اندوهی كه در جهان وجود دارد و این­همه بدبختی كه وجود دارد، این [برای من مطرح] است‌ كه انسان­ها وقتی یك داستان را می‌خوانند، به‌ دلیل فرمی كه بهشان عرضه می‌كنیم و زیبایی كه در داستان هست، بتوانند به‌ تعالی برسند. یعنی اگر‌ مقصودی داشته‌ باشند، اینکه‌ انسان­ها، هر انسانی لایق این است‌ که‌ زیبایی را درک کند‌. ها؟... حالا آموزش می‌خواهد البته؛ در این شکی نیست! و نویسنده‌ اگر‌ بتواند‌ یک‌ کار زیبا بیافریند‌، در حقیقت یک‌ مرحله‌­ی پرش گذاشته‌ برای انسان­ها که‌ تو تا اینجا می­توانی بپری. هرچه‌ بهتر بنویسد‌ بالاتر. پس بحث جوهر به‌ آن صورت نیست. بحث این است‌ که‌ چیزها نسبی است، اما شناخت انسان غیر ممکن است‌. اینکه‌ تو که‌ هستی مثلا؟... ما چه‌ مقدار باید انرژی و ابزار بگذاریم تا تو را بشناسیم؟ نمی­دانم. بی­نهایت است‌. ولی حداقل این است‌ که‌ ما از سر ضرورت همدیگر‌ را خلاصه‌ می­کنیم. نویسنده‌ می­خواهد بگوید‌: این­قدر خلاصه‌ نکنید همدیگر را. آدم را فقط به‌ رنگ و پست و نژاد و فلان نبین. هربار توجه‌ کن که‌ اگر با علم روانشناسی باهاش روبه‌رو شدی، بدان که‌ با این دانش یک‌ جور دیگر‌ باید باهاش روبه‌رو بشوی. و تمام نمی­شود‌. می­بینی، مثلاً، من می­گویم، نوعی مسائل هست. فاشیسم چه‌کار می­کند‌ انسان­ها را؟ می­آییم نژادها را چیز می­کنیم: اینها را خوب، آنها را بد، ها؟... نویسنده‌ نمی­خواهد این کار را بکند‌. نباید بکند‌، اصلا!

 پس یك نویسنده به نظر شما چقدر باید خودش را درگیر مسائل اجتماعی یا سیاسی بكند؟

_ به معنی این باد و آن مباد، هیچی، باخته! ولی به معنی عمیقش، همیشه؛ هر لحظه! یعنی من قبول ندارم آدمی كه اینجا قیافه‌ی مردمی می‌گیرد، در خلوتش یک جور دیگر است. ها...؟ من اینها را حقه‌باز می‌دانم. من حرف «فرخ زاد» را همیشه تكرار كرده‌ام كه: بعضی‌ها وقتی شعر می‌گویند دستهاشان را می‌شورند. اینكه یك گروه من را سیاسی بداند و یك گروه، مثلاً فرض كن، كف بزند برای من، این خیلی زشت است. مسئله این است كه صبح كه بلند می‌شوی، در تمام هستی‌ات باید نویسنده باشی و سیاسی باشی به معنی دقیق كلمه! سیاسی بودن ساده‌ترینش این است كه مردم، همه‌ی مردمِ جهان، حق دارند. ها...؟ با آرمان‌هایی كه گفتم. همه‌ی مردمِ جهان باید امكانات مساوی داشته باشند. این در تمام حركاتِ تو باید باشد. هر كدامش كه خلاف این حركت بود، در حقیقت لطمه زده به كارت. من نمی‌توانم به تو دروغ بگویم، بعد بنشینم داستانِ خوب بنویسم. این را جای دیگر هم گفته‌ام: تو گوش زنم بزنم. مثلاً بروم ددر... ها؟... و بعد برگردم به‌ زنم بگویم تو را دوست دارم. من این مسخره‌بازی‌ها را نمی‌توانم قبول كنم. و نه اینكه مثلاً من گناه نكنم. می‌بینی؟ یا مثلاً توبه نكنم. یعنی چنین چیزی نیست. ولی می‌گویم كه هر آدمی باید یگانه بشود با خودش. و نویسنده بیشتر! چون می‌خواهد فرم بدهد. برای من خیلی مهم است مسئله! با دستِ آلوده نمی‌شود كاری كرد. اگر هم دستش آلوده باشد، باید آلودگی را بگوید. بگوید دیگر! من نمی‌توانم مثلاً فرض كنیم كه... ساندویچ بخورم توی شهر، بعد مثلاً توی ده بیل بگذارم روی دوشم، روی دوش قهرمان داستانم. من اصلاً نمی‌فهمم اینها را، و برعكس، این ساده‌ترین مثالی است‌ كه می‌توانم برایت بزنم.

 خوب، آقای گلشیری، چیزی كه تا حالا من از نوشته‌های شما برداشت كرده‌ام... شاید بشود گفت ادبیاتی را خلق می کنید که‌ بیشتر تکیه‌اش بر ملامت روشنفكرها ضمن وابستگی به مردم است‌. (همین­جا هم بگویم: گویا این حرف جاهای دیگر هم زده شده)‌ ولی این­طرف، مسئله­ی دیگری پیش می‌آید كه بعضی­ها می‌گویند این ادبیات به‌ هیبت حكومتگران هم گردن می­دهد. خودتان این قضیه را چه جوری می‌بینید؟

_ یعنی چه... به هیبت حكومتگران گردن می دهد‌؟

  یعنی حكومت­ها در نهایت می‌توانند از این نوع ادبیات استفاده كنند. وقتی شما روشنفكرها را ملامت می‌كنید، وقتی شكست­ها را بزرگ جلوه می‌دهید...

_ خوب. من یک مثال برات بزنم. یک موقع بود (سال57) یك نویسنده­ی لهستانی را دیدم در آمریكا، كه رفته بود یك نقشه­ی معادن لهستان را خریده بود و به من نشان داد. گفت این نقشه‌ را در اینجا به دو دلار می­شود خرید. و من در لهستان اگر این را داشته باشم، زندانی­ام می‌كنند. یعنی كه همه­ی آمریكایی‌ها، توریست، جاسوس، غیره و غیره... كه می‌آمدند، می‌توانستند یک نقشه‌ی دو دلاری بگذارند توی جیبشان و بیایند . ولی خود لهستانی كه مدام به­حساب نگهبان این معادن و محل‌های استراتژیك و این حرف­هاست، نمی‌توانست آن را داشته باشد .

وقتی كه مثلاً تمام مشخصات روشنفكران مملكت، و تا اعماقش، در مثلاً ‌این سازمان­های جاسوسی جهان طبقه‌بندی شده، ما به نویسنده بگوییم نكن این كار را؟ گمانم بحث اصلی این است:‌ آنچه هدایت را به خودكشی می­كشاند، باید جداً بررسی بشود. اینكه سبب می­شود اخوان از چهل و یک یا چهل و دو- سه، هیچ­كاری انجام ندهد و یك مشت شعر متوسط آخر عمرش بگوید باید جداً و دقیقاً بررسی بشود.

خوب كجا باید بررسی كرد اینها را؟... یعنی پس بحث اصلاً این نیست كه مثلاً ملامت روشنفكران كه‌ استفاده می­كند، كه نمی­كند. ما مدام داریم دور خودمان چرخ می‌زنیم، یا بهانه­مان هم این است كه مثلاً دشمن نفهمد‌! کدام دشمن نفهمد‌؟!... دشمنی که‌ می­تواند‌ الان اینجا، مثلاً من و شما توی كشور سوئد نشسته‌ایم و با فاصله‌ی مثلاً دویست متری می‌توانند تمام صدای ما را ضبط كنند؟ ها؟... وقتی یكی از این بچه ها در ایران مخفی شده بود ، و البته عشرتش را هم فراموش نمی­کرد،‌ بله‌، بهش پیغام داده بودند: بیخود این­ور و آن­ور قایم نشو. ما كارت نداریم. خوب، من باهاش شوخی می‌كردم كه: حضرت! تو از زنت داری فرار می‌كنی. قضیه اصلاً ‌چیز دیگری نیست!

این ریای حاكم بر روشنفكری بزرگترین ضربه‌ را به ما زده. من حتی بعضی وقتها كه می­آیم خارج و بر می­گردم فكر می‌كنم برگردم و هرچه را كه دارم بگویم. شر را بكنم. رعایت این بزرگ و آن بزرگ را به خاطر رفاقت و این چیزها نکنم و... باز می‌روم می‌گویم: خوب، حرمت بگذاریم به‌خاطر فلان كاری كه دوست داریم ازش، فقط به آن  دلیل است كه من حرمت می‌گذارم. حالا برگردیم سراغ  اینكه شما به كسی  انتقاد می­كنید. درحقیقت او را دوست دارید و می­خواهید بهش بگویید: نباش! نكن! این­گونه نباش! و می‌خواهی بگویی كه می‌شود اصلاح شد. می‌شود بهتر شد. اگر‌ یک آدم، (مثلاً فرض كنیم در 1332، بعد از شكست) راه‌ می‌افتد می‌رود مقاطعه­كار می‌‌شود‌، اگر‌ من یك داستان نوشتم كه وقتی توی میلیاردر كه سابقه­ی سیاسی داشتی من را مهمان می­كنی، داری خمس غارتت را می‌دهی، ها...؟ ظاهراً می­گویند كه من مثلاً فرض كن روشنفكر فلان را زده‌ام. حقیقت این است كه اگر در داستان زدن مطرح بود، می‌زدم. از تو داستان چند تا دست، چند تا كشیده، می‌آمد بیرون می‌خورد تو گوش این، كه تو غارت كردی مردمی را، بعد هم انتظار داری كه بنده لی­لی به لالات بگذارم؟ بیایم مثلاً مهمانت بشوم و تعظیم هم بكنم مقابل تو؟ من همه‌ی اینها را می‌فهمم! ‌ فضای دور و بر روشنفكری را می فهمم!

بر‌گردیم به خود اهل قلم. بزرگترین تجلیلی كه از قلم و نوشتن شده، من كرده‌ام، می گویی نه؟ «معصوم پنجم» را نگاه كن. وقتی كه دارم می­گویم (حالا عین جمله‌اش یادم نیست) می­گوید:‌ به حرمت (حالا می‌توانیم جمله‌اش را پیدا كنیم)‌ باید این آتش بر او گلستان می‌شد. یعنی وراق می‌دانی؟‌همان وضعیتی را دارد كه امام حسین دارد _همان وضعیتی را دارد كه مثلاً فرض كن حسنك دارد و آدم وقتی كه خلق بكند یك حرمت دیگر‌ی دارد. حرمت قلم، حرمت نوشتن، حرمت فرم دادن، چیزی كه برای من خیلی مهم است، پس جدا كنیم.

یک آدم خلاق است، یک آدم مصرف­كننده است و همیشه اعوان­الظلمه بوده. من نسبت به آدم، تا لحظه‌ای كه خلق می­كند احترام دارم، واز لحظه‌ای كه خلق نمی­كند و مردم را دارد ...خر... می­كند، دیگر‌ احترامی ندارم. و درگیری دارم حتماً!

می توانیم بگوییم گلشیری در ادبیات ایران صدایی است كه آب توی لانه‌‌ی مورچه‌ها ریخته؟ دلیل اینكه حضرات ریش­و­پشم­دار ادبی اسمی از شما نمی‌برند یا خودشان را به آن راه می‌زنند چیست؟

_ ببینید... پشت جلد "باغ بی برگی"، (می‌توانید رجوع كنید) یك عكس هست. اخوان، شفیعی كدكنی، محمود دولت آبادی و بزرگ علوی. كنار اخوان یک سایه می­بینید، و آن من بودم. سیاهش كردند، من حرفی نزدم، اصلاً به  حرمت اخوان حرفی نزدم. من می‌توانم اصل این عكس را چاپ كنم. كی كرده این كار را ؟ گردآورنده كرده؟ نه! آقای شفیعی كدكنی كرده؟... یك عكس بالا هست آنجا، كه اخوان و سایه [هوشنگ ابتهاج] هست. خود اخوان به من گفت كه من نمی‌خواستم با سایه بنشینم، زوركی نشستم، من توی آن سفر پنجاه تا عكس با اخوان دارم. یك عكس دارم با سایه، فقط یك عكس، و اگر دقت كنی اخوان این­جوری متمایل شده به این­ور، ‌نمی‌خواهد متمایل بشود به آن­ور. خوب... من گمانم حرف روشن است اینجا، وقتی كه... ببین یک مقدار مسائل سیاسی است! یعنی آدمها‌یی هستند كه در طول حكومت‌ها كنار حكومت‌ها هستند! ‌بعد در لحظه‌هایی كه  به­حساب جریانی راه می‌افتد، كه در طول تاریخ، مثلاً چند بار اتفاق افتاده،‌ ما می­رویم زیربالشان را می‌گیریم  می­آوریمشان، و اینها همراه می­شوند با جریانات. دوباره وقتی كه جریان زیر ضرب می­رود، می‌روند دوباره كنار حكومت­ها‌ می‌ایستند. درحقیقت اینها پیچ و مهره‌های دستگاه­اند. خوب معلوم است كه هم ازتوبره می خورند هم از آخور. بحث من سر این است كه بنده نه می‌خواهم  حاكم باشم، نه می‌خواهم  براندازی كنم‌، نه هیچ­چیز دیگر. من می‌خواهم  چهارتا داستان خوب بنویسم، منتها این داستان­ها، و این سخن­ها و حرف­ها كمی افشاكننده است. یعنی من گمان نمی‌كنم روشنفكر زمان شاه بتواند من را ببخشد به‌خاطر "به‌خدا من فاحشه نیستم". تیپی كه، من گفتم برایتان، آن تیپ نمی­تواند من را ببخشد. یعنی بسیاری از آدم­ها حتی‌ می‌گفتند مثلاً: این شخصیت منم، این شخصیت منم، و ما جنجال داشتیم. و بعد هم شما آن داستان را توجه كنید، این­طوری نیست كه نویسنده خودش را جدا كرده، او هم جزو همان مجموعه‌ است. بحث سر این نیست كه من مثلاً‌ تافته‌ی جدابافته‌ام. اصلاً چنین چیزی نیست. می­خواهیم بگوییم این­گونه است. مسئله این است. حالا این نوع نگاه نگاهی است كه من گمانم آدم­ها، آدم­های کوتوله‌، كه مثلاً فرض كن دوتا كار دارد، یکی و نصفی کار خوب دارد،‌ این­ها بر نمی‌تابند، این­ها مسئله‌شان این است كه مثلاً‌ شما توی همان مجموعه­ی "باغ بی برگی" نگاه كنید، شاملو پنج صفحه بهش فضا دادند مثلاً، فلان شاعر سی و پنج صفحه،‌ و بیشتر اهالی خراسان هم آن تو شعر دارند؟... این­ها در حقیقت می‌خواهند بگویند كه من خوبم. تو هم خوبی، همه­مان خوبیم و گلشیری هم هم­قدِ ماست. من می‌خواهم  بگویم، شما كور خواندید. باید كار خوب بكنید، و هر وقت هم كار خوب كردند گفتم، عین اخوان، گفتم كدام كارش خوب است. هر وقت كه یک داستان­نویس كار خوبی كرده، ممكن است یكی دوتا اشتباه هم داشته باشد، گفتم كه این كارش خوب است. اگر هم نكرده یا سكوت كرده، یک جایی گفته­ام كار خراب است و یک جمله هم كه بگویم، می­دانند خودشان، كافی­ است دیگر. پس درست مثل این است كه تو بیایی تمام هم­زمان­های خودت را بگویی: یا باید كار حسابی بكنید یا این حقه­بازی و عكس انداختن و قیافه­های متفاوت گرفتن و هی مصاحبه كردن با این و مصاحبه كردن با آن و هی مقاله نوشتن و این­ها، این فایده ندارد. یعنی یک كار  عرضه كن، تاج سر بنده هستی. حالا پانصد صفحه‌ بنویس، هزار صفحه ‌بنویس. بی­ارزش است! من البته آن جنبه­ی طنز را، نه! من توی مسافرت‌هام مثلاً فرض كنیم یكی دو جا طنز به­كار بردم. در حقیقت دل آدم خون است، برای اینكه ما یك سنت درخشان داریم. یك سنتی كه مثلاً از دهخدا هست. نیما دارد ، هدایت تا 1325 دارد‌. می‌دانیم! در بسیاری از نسل قبل، در بچه‌های خودمان، بچه‌های بعد، یك سنت هست: كه مهم كارِ طرف است! ‌یک آدمی یادم می‌آید مثلاً زمانِ (مجله‌ی) فردوسی، ‌وقتی راه‌ می‌افتاد مثلاً می‌رفت كرمان، می‌نوشتند رفته كرمان، بر‌می‌گشت، می نوشتند كه از كرمان برگشته. ازدواج می‌كرد، می‌نوشتند ازدواج كرده،‌ یا یک آدمی مثلاً یک جلسه­ی بیست­نفره گذاشتند براش...‌ من تعداد جلساتی كه اینجا داشتم اگر بخواهم  بگویم،‌ كه اصلاً مسخره می شود‌. و تازه،‌ آمدیم من روابط عمومی خیلی خوبی داشتم با آدم­ها و توانستم هزار تا جلسه بگذارم، ‌اگر من داستان خوب نداشته باشم، فایده­ای ندارد!‌ من اگر خودم حالا می­توانم پهلوی مرتضی (ثقفیان) بنشینم، بگویم از دو سال پیش  كه من رفتم و تو را ندیدم، این چند تا كار را ‌كردم، به حرمت این چند تا آمدم سراغت، نه به حرمت رفاقت. ببین، بی­رحم بودن نسبت به هم­دیگر اصلاً ‌نشان­دهنده­ی این نیست که در مورد ادبیات بی­رحم هستیم. بی­رحمی کدام است‌؟ من‌ یعنی گمان نمی­كنم ما یک مملكتی با چنین فرهنگی بخواهیم، كه مثلاً فرض كن دو هزار شاعر داشته باشیم و سه هزارتا هم داستان­نویس و همه هم خوب باشند. من اصلاً قبول ندارم این نوع نگاه را! من وقتی مثلاً‌ تو "مفید" می‌خواستم شعر چاپ كنم، از یک شاعر چهار شعر چاپ می‌كردم، تموم شد. من از نه نفر، ده‌ نفر، داستان چاپ كردم. كه هفت هشت تاش از بهترین داستان­های  روزگار ماست. و اگر امكان داشته باشم (ممكن است اشتباه كنم!)‌ بازهم سعی خواهم کرد بگویم. بگویم كه بسیار خوب، فلان‌ آدم چهار كار دارد. مثلاً این دوتاش خوب است ، و حرمتی هم كه به او می‌گذارم، بر این اساس است‌. ممكن است باهاشان رفیق هم باشم، یا رفاقتم ممكن است قطع هم شده باشد ، بله...

 گویا در شرق نویسنده­هایی كه خودشان را با هر شرایطی سازگار می‌كنند اسم و رسمی هم پیدا می‌كنند و جلو هم می‌آیند. شما فكر می­کنید دلیل این قضیه چیست‌؟ آیا خود مردم لیاقت این مسئله را دارند یا اینكه حكومت­ها نقشی در این قضیه ‌دارند یا مسئله‌ای هست كه ما نمی­دانیم؟‌

_ یعنی چی؟

 یعنی اینكه فرض كنیم یك سری ناگهان ‌اسم و رسم پیدا می­كنند، یا سال­های سال اسم و رسم­دار باقی می­مانند، بدون اینكه لیاقت آن اسم و رسم را داشته باشند؟

_ خوب، معلوم است که‌ دلایل سیاسی دارد. سپانلو به من گفت: در یكی از این سفرها، كه چند سال پیش آمده‌ بود این طرف­ها، هی سؤالی مطرح می­شد كه: آقای كسرایی ‌شاعر بزرگ معاصر كجا هستند؟ می‌گفت: متحدالشكل یك سؤال می‌شد. و متحدالشكل یک سؤال در مورد من می‌شود كه این چرا مثلاً ‌جنجال می‌كند؟ خوب شما فكر نمی‌كنید كه... اصلاً من یک نمونه برای شما بگویم، ما ... من و محمود دولت آبادی و شفیعی كدكنی و ... بزرگ علوی. حالا بزرگ علوی هم جزو سخنران­های مدعو در خانه­ی فرهنگ­های جهان برلین نبود، ولی آمده‌ بود. علوی که‌ سال­هاست خیلی كاری چیزی نكرده، به‌ هرحال، آمده بود، چون نزدیك بود تو آلمان غربی. خانم گل­رخسار هم از تاجیكستان آمده بود. الان مجموعه‌ی این برنامه در آمده. فلان نویسنده­ی متوسط هم آنجا داستان دارد، برای چی دارد؟ بهت­آور است! آقای بزرگ علوی كه خودشان تشریف آوردند، یک داستان هم از این نویسنده دادند. مجموعه‌ای مثلاً ‌یک جایی ترجمه شده، می‌بینی در مورد بعضی‌ها معیار وجود دارد، بقیه‌اش هم رفاقت است...

 نان به هم قرض دادن...

_ بعله... تو برو قربان من من می­روم قربان تو. من رفتم مثلاً فرض كن یک جایی در آمریكا می‌بینم كه دو سه تا آدم نویسنده از بچه‌هایی كه مثلاً هنوز به‌ چهل نرسیده‌اند، همه­جا كتابشان هست. خودشان فرستاده­اند برای اغلب آدم­های آمریكایی، و استادهایی كه آنجا هستند. حتی یكی­شان نامه نوشته بوده كه مرا راهنمایی كن استاد فلان! ‌ولی بهترین داستان­نویس­های ایران، اصلاً‌ اسمشان را هیچ­کس نمی‌دانست. یعنی یک مشت آدم بی­شخصیت این­سو، یک مشت آدم بی­شخصیت آن­سو. همین­جور قربان هم­دیگر‌ می­روند. خوب، این وسط چه كار باید كرد؟ ‌من كه نمی‌توانم راه‌ بیفتم با سراسر جهان جنگ كنم كه فلان! فقط می‌گویم: نویسنده یك كار خوب می‌تواند بكند، آن هم این است که‌ ‌یک داستان خوب بنویسد. گلشیری اگر یك داستان خوب ننوشته بود مدام اینها تكه­تكه­اش می‌كردند. یعنی من بهت بگویم، من اگر پنج سال دیگر یك كار درخشان دیگر عرضه نكنم و چهار تا داستان خوب ننویسم، نعش ام را تو خیابان­های تهران تكه­تكه می­كنند. و خود من این را ایجاد كردم. برای اینكه هر وقت كسی كار بد بكند می‌گویم. حداقل در یک جلسه‌ی عمومی می‌گویم، یا مثلاً‌ ممكن است یک چیزی بنویسم. مثل اینكه شرایطم را دشوار كرده‌ام برای پیری­ام. توجه می­كنی؟ یعنی من رفتم سراغ فلان نویسنده، چون كه چهل سال است که‌ ننوشته. تكیه زده به كارهایی كه مثلاً فرض كن چندتاش هم خوب است. من ولی نمی‌خواهم  این­جور بشوم.

 شما تو ادبیات یک­خرده‌ آنارشیست نیستید؟

_ نمی‌دانم من اسمش چیست. من گمانم این است كه یک كاری ‌را بلدی، چرا تو بلدی؟ من نمی‌دانم! بابت این هم باید زحمت بكشی. و گویا تعهدت، پاسخت، نسبت به مردمت این است كه وقتی سرت را گذاشتی زمین مردی، یک كاری كرده باشی. من یک مثال برایت بزنم، جالب است. نیما، من شنیده‌ام، صحت و سقم‌اش را نمی‌دانم، ولی به نظر من خیلی زیباست، نیما یک كاغذهایی تو گونی‌های شعرش پیدا شده، نوشته: 1- نیم كیلو گوشت، این قیمت 2- نیم سیر عرق، این قیمت 3- فلان... این قیمت. جمع زده. تاریخ گذاشته و نوشته: نیما یوشیج. احتمالاً توی این ورق‌ها می‌شد شعرهایی پیدا كرد كه نیما بگوید كه: آیندگان! من در روز این را مصرف كردم. این هم تولید من بوده. من گمانم هر شب كه آدم می‌خوابد به عنوان یک آدمی كه نویسنده است، باید این فكر را بكند: من این مقدار مصرف كردم دیگر، ها؟ از پول مردمِ مثلاً فرض كن، مقداری كاغذ مصرف شده، كتاب چاپ شده دیگر. و من آمده­ام اینجا، این­ور چه­كار دارم می‌كنم؟ راه افتاده­ام عشرت می‌كنم؟ یا باید بنشینم با تو حرف بزنم، كتاب گیرم بیاید بخوانم، از این جزوه بگیرم، از آن، تا می‌روم ایران، اقلاً دو سال خوراك برای آینده‌ام داشته باشم برای كار. ببین، این كار كه من دارم می‌گویم، اتفاقاً در اروپا عادی است. وقتی همینگوی نمی‌تواند بنویسد، تفنگ را می‌گذارد، خالی می‌كند. وقتی هدایت نمی‌تواند بنویسد شر را می‌كند. ولی ما، نعش را همین­جور ادامه می‌دهیم. اصلاً بحثم بحثِ چوبك و اینها نیست واقعاً. ممكن است یک كسی در... چه می‌دانم، از ده سال پیش تا حالا هیچ كاری نتوانسته بكند، منتها با این كه من قربان تو، تو قربان من، متوسط‌ها همدیگر‌ را نگه داشته‌اند.

فكر می‌كنم كه... بله. حرف‌های شما درست، اما شاید این قضیه بستگی به بافت اجتماعی ـ سیاسی و خیلی چیزهای دیگر هم داشته باشد. گویا روشنفكران بعد از كودتای 32، چاره‌ی سرخوردگی و بی‌پناهی خودشان را توی كانونِ خانواده جستجو می‌كردند. و به خانواده پناه می‌بردند و ازدواج می‌كردند. یا به قول شما مقاطعه­كار می‌شدند و خیلی چیزهای دیگر. روشنفكرانِ امیدباخته و هراسانِ بعد از دهه‌ی 50 این را هم از دست دادند و چیزی كه برای من خیلی مطرح است‌، این است كه می‌خواهم  بدانم آقای گلشیری در مورد روشنفكرانِ بعدِ 60 چه نظری دارد؟ اینها به كجا رفتند و این مسائل را هر كدام....

_ من نمی‌دانم. من، آنچه كه، مثلاً فرض كن، در مورد داستان هست، كه برای من خیلی امیدواركننده است. یعنی كاری كه دارد انجام می‌شود و مقدارِ كار و ارزشِ كار بسیار درخشان است.

یعنی شما خوشبین­اید بهشان؟

_ بعله، بعله، به هر دلیلی بوده! ممكن است بگویید زحمت‌های خودِ بچه‌ها بوده، نشست‌های دور همدیگر‌شان بوده. یعنی كار، حاصل، خیلی خوب است، مگر چندتا چیز می‌ماند از ماها؟ وقتی كه من می‌بینم مثلاً «صفدری» چند تا كارِ خوب دارد، كه قابل عرضه است، من گفتم توی شیكاگو، به مترجمینی كه از مجموعه‌ی ایران چاپ كرده بودند، گفتم كه چند داستان درخشان دارد «صفدری». توی سخنرانی­ام هم گفتم. و كار، یعنی من دارم با معیارهای بین‌المللی می‌سنجم، و تعدادی از اینها كارهای خوب دارند. خوب، اگر یادت باشد من در سال 56 سخنرانی كردم كه من از قطع فرهنگی می‌ترسم؛ ها...؟ به همین جهت هم بود كه «نقد آگاه» را بنده شروع كردم. با چند نفر همكار انتخاب كردیم، ادامه دادیم. برای این كه قطع فرهنگی اتفاق نیفتد. بقیه‌اش را هم نمی‌گویم. بقیه­ی كارها را نمی‌گویم. و تعدادی از بچه‌های ما، كار كردند برای اینكه این قطع فرهنگی اتفاق نیفتد. و گمان می‌كنم اتفاق نیفتاد. با یك وقفه‌ی دو سه ساله، شما رشد غریب می‌بینی در تجربه‌های متفاوتی كه دارد انجام می‌شود. اینكه یک آدمی حالا پیدا بشود كه... یا فرض كنیم ارزش‌ها و حد داستان‌نویسی به چه جایی رسیده، آن بحث دیگر‌ی است، ولی می‌بینی كه الان ایران در داستان چند صدایی است. و این خیلی امیدواركننده است، من فكر می‌كنم فقط یكی دو تا نیستند كه بگوییم: خیلی خوب، اینها مردند، چه می‌شود...؟

خب یك سری هم این­ور مرزها هستند.

_ این­ور هم به نظر من دارند خوب كار می‌كنند. یعنی چند نفر هستند كه من گفتم تو مصاحبه‌ام. یكی دوتا دیگر هم هستند. من تو آمریكا دیدم. شعر دیدم، حالا من اسم بیاورم، مثلاً چند تا اسم نباشد، آن­وقت بعد مكافات می‌شود.

 فکر نمی کنید مرگ هدایت اولین كلنگِ بنای گورستان نویسندگان خارج از كشور را زده؟  فکر نمی کنید بعد از هدایت هم، چه آنهایی كه واقعاً مردند و چه آنهایی كه فعلاً زنده‌اند، مرده‌هایی هستند كه نفسکی می‌كشند و دارند ای... یک چیزهایی می‌نویسند؟ می‌خواهم  بپرسم فكر نمی‌كنید كه خارج گورستانِ نویسنده‌های ما شده؟ (حالا می‌گویم: ما! چون ما كردها هم با این مسئله مواجهیم)

_ نه. نه. نه‌. من اعتقاد ندارم. من اعتقاد ندارم. من گمانم بحران را از سر گذرانده‌اند. شاید هم به دلیل هشدارهایی است كه بهشان داده شده. یعنی دارم می‌بینم كه كارهایی در این­ور نوشته شده و شعرهایی در این­ور سروده شده كه باارزش است. و اصلاً گورستان را قبول ندارم. ممكن است نسلِ من، آدم‌هایی به سن و سال بنده، در این­ور كه آمدند، خیلی­هاشان كاری نكرده‌ باشند، ها؟ ولی بقیه دارند كار می‌كنند...

 شما ماندن اینها را در...

_ من می‌بینم كه... ببینید، یك مسئله البته مطرح هست كه الان دارم بهش می‌‌اندیشم. هنوز پخته نیست برای خودم. آیا نویسنده‌ای كه می‌آید این­ور، باید به فارسی بنویسد حتماً؟ یا به كردی بنویسد؟ شک دارم! شک دارم! مخاطبشان را اشتباه دارند می‌گیرند نویسندگان این طرف. یعنی مخاطبِ اینجا، اگر مخاطب اینجا را ایرانی‌ اینجا بگیریم و مثلاً مخاطبِ ایران را در درون ایران بگیریم، اشتباه كرده­ایم. اگر نویسنده باشد، باید برود به زبانِ جهانی بنویسد. و می‌تواند نویسنده‌ی ایرانی باشد، توجه می‌كنی؟ با این همه، اتفاقی كه مثلاً فرض كنیم بعد از 32 افتاد و كسانی كه مثلاً آمدند این­ور، جز یكی دوتا كار كه از بزرگ علوی دیدیم، كاری نشد، این دفعه دارد كار می‌شود.

چه‌­قدر امیدوارکننده ا‌ست این کارهای بیرون؟

_ حقیقت این است که‌ من خیلی امیدوارم. یعنی‌ ظرفیت­هایی (اتفاقاً این دفعه‌ در آمریکا دیدم) بله‌، من ظرفیت­هایی دیدم که‌ حتی بچه‌ها، جوان­هایی دیدم که‌ به‌ فارسی خوب نمی­توانستند حرف بزنند، ولی طرف حداقلش این بود که‌ تمام نقد این سال­ها را می­شناخت. که‌ من بهش گفتم به‌ انگلیسی بنویس که‌ ترجمه‌ کنیم. و خوب خوانده‌ بود. یعنی اگر ما، حالا آنجا، آن­ور، مثلاً فرض کنیم تازه‌ می­خواهیم بفهمیم که‌ فرمالیست­ها چی گفتند، طرف درس تاریخی­گری، به­حساب، شیوه‌ی تاریخی­گری را خوانده‌ بود و من ازش خواهش کردم یک لیست بلندبالا کتاب به‌ من داد که‌ تهیه‌ کردم. و این را من، به‌ انگلیسی هم که‌ بنویسد‌، جزو خودم می­دانم.

 شما ماندن این اشخاص را در خارج از کشور تایید می­کنید؟ یا آمدن بعضی­ها را ... من شنیده‌ام زراعتی هم آمده‌ این­ور؟

_ آن مسائل شاید شخصی باشد‌. یک بحث­های چیز است اینها، ولی ببینید، اگر امکان رفت و بازگشت باشد‌، جهان وسیع­تر و سرعت انتقال آن قدر زیاد است که‌ دیگر‌ این شوخی­ است‌ ما بگوییم: تبعید و فلان... اگر امکان رفت و بازگشت باشد‌، می­شود در هر جایی زندگی کرد. فقط اینکه‌ تو بروی، بتوانی تو بروی و پیوندت را با زبان و فرهنگت حفظ بکنی، یک موقعی بود که‌ یک ماه‌ طول می کشید. مثلاً فرض کنیم، یک هفته‌ طول می­کشید رفت و بازگشت. الان شما می توانید بیست و چهار ساعته‌ آمریکا باشید. یا یک ماه‌ بگذرانید، دو ماه‌، پنج ماه‌، شش ماه‌ بگذرانید، بیست و چهار ساعت دیگر‌ ایران باشید.

 البته‌ بستگی به‌ خیلی شرایط‌ دارد که‌‌...

_ مادی و اینها، بله‌، ولی...

 نه‌ فقط مادی، حتی شرایط سیاسی و...

_ می دانم. من می­گویم، ببینید، یعنی اگر ما... بحث می­رسد‌ اصلاً به‌ مسئله‌ی حکومت، که‌ یک حکومت تحمل این را داشته‌ باشد‌. می­دانید، که‌ مخالف وقتی معقول حرف می­زند و مسئله‌ی حتما تیر و تفنگش نیست، بتواند تحمل کند‌. و اگر هم بناست مثلاً فرض کن اتفاق بیفتد‌، در یک رای­گیری اتفاق بیفتد‌، من به‌ آن معتقدم. یعنی مثل السالوادور معتقدم. می­دانی؟ یعنی اگر مثلاً فرض کنیم حکومتی به‌ اینجا... اسلام اگر‌ رسید به‌ اینجا که‌ نمی­تواند حکومت کند‌، یک رفراندوم باید بکنند، ببینند نمی­شود‌، رای ندارند. درست است که‌ هیچ حکومتی در جهان سوم حاضر نیست بگوید‌: بفرمایید! می­دانم این را ، گول که‌ نمی­خورم... شما وقتی...

ولی تحمل یک حکومت در مورد اینکه‌ حداقل اگر نمی­خواهد، به­حساب، بقاش خونین باشد‌، باید بتواند بده‌بستان کند‌. باید بتوانند آدم­ها، مثلاً یک آدمی که‌ اقتصاددان است‌، یک آدمی که‌ پزشک است‌ این­ور و از پزشک­های درجه‌ اول است‌، بتواند بیاید، تجربه‌اش را منتقل کند‌، حالا نویسنده‌ و شاعر را بگذاریم کنار. چون اینها لبه‌های تیز یک اپوزیسیون­اند دیگر‌، ها؟... بتواند منتقل کند به‌ داخل، من در مورد نقد ادبی خیلی راحت به‌ شما بگویم، ما پانزده‌ سال است‌ درمورد نقد جدید ادبی بی­اطلاعیم. و من اطلاع دارم تو ایران، هیچ کس در ایران، جز یک نفر که‌ اندکی اطلاع پیدا کرده‌ اخیراً، نیست که‌ بداند که‌ تاریخی­گری چیست‌. یکی از همین جوان­ها، مصاحبه‌ کرده­اند باهاش: مدرنیسم چیست؟ پست­مدرنیسم چیست؟ می گوید‌: پست­مدرنیسم آن است که‌ ما مدرنیسم را دور بزنیم و فرامدرنیسم بنویسیم. یعنی هنوز نشنیده‌ که‌ پست­مدرنیسم، لغتش را نشنیده‌، ها؟... که‌ بفهمد‌ چیست‌؟ نرفته‌ مشورت هم بکند با کسی، یک زنگ بزند به‌ کسی و بگوید‌: خانم فلانی که‌ درسش را خوانده­ای، مدرنیسم تعریفش چیست، پست­مدرنیسم چیست؟ حالا نه‌ سؤال­کننده‌ی محترم می­دانسته‌ که‌ مدرنسیم چیست، نه‌ جواب­دهنده‌ی محترم. یعنی ما پانزده‌ سال است‌ درمورد نقد ادبی بی­اطلاعیم. ولی می­توانم بگویم ما از نظر رمان، ترجمه‌ی داستان، عقب نیستیم. یعنی شما سریع می­توانید‌ کتاب­ها را مثلاً بخوانید، ولی درمورد نقد ادبی ما عقبیم. بحث فرمالیست­ها و ساختارگرایان و چه‌ می­دانم دیکانستراکشن و این­ها، تمام است‌ دیگر‌! و آنچه‌ آمده‌، بر ادامه‌ی این حرف­هاست. یعنی کامل­کننده‌ی این حرف­هاست در یک نحله‌ی دیگری از نقد ادبی، ما خبر نداریم. فکر نمی­کنی به‌ ضرر ما باشد‌؟

 صد در صد. ولی می­خواهم  بپرسم: شما وقتی خودتان را جای یکی از این آقایانی که‌ در خارج هستند و دارند می­نویسند بگذارید، فکر می­کنید می­توانید بیرون بمانید و به‌ ایران برنگردید؟ این­جوری زندگی کنید و بنویسید؟

_ نه‌. من برمی­گردم! من برمی­گردم! من حتی اگر بدترین چیز در انتظارم باشد‌ برمی­گردم! برای اینکه‌ من یک بار تو زندگی­ام، همان سال­های خیلی قدیم، قبل از پنجاه‌ و هفت، تصمیم گرفتم بمانم، و توی پنجاه‌ و هفت و این حرف‌ها، تو پنجاه‌ و نه‌،  وقتی كه من اخراج شدم از دانشگاه، امكان آمدنم بود. تصمیم گرفتم بمانم. همین حالا امكان آمدن به اینجا برای من هست، با زندگی مرفهی كه مثلاً فرض كن در امریكا ممكن است برای من فراهم كنند؛ ها...؟ ولی من برمی‌گردم. بحثم اصلاً سر این نیست كه پس برگردیم، هر كس خودش انتخاب می‌كند‌. ولی گمانم باید وسایلی فراهم بشود كه: بدانند مخاطب‌شان كی است؟ ایرانی­هایی كه در اینجا هستند درصد بالایی­شان نمی‌خوانند. من خیلی راحت بهتان بگویم، كتاب‌های بنده در تمام آمریكا، یك دانه، دو دانه‌اش بیشتر نبود، درست است. هرجا من را دعوت می‌كردند، یكی دوتا فقط خوانده بودند. و آدم‌هایی را من دیدم كه كتاب را بهشان دادم، اهل ادبیات است، دو سال بعد كه دیدمش، نخوانده بود هنوز، ولی تو ایران این­جوری نیست. من به این نتیجه می‌رسم كه این شكست و هر اتفاقی كه اینجا افتاده، سبب شده كه این مخاطب موجود را نویسندگان اینجا از دست می­د‌هند. این مخاطب یا برمی‌گرده داخل و یا نسل بعدش دیگر به زبان فارسی نمی‌تواند چیز بخواند.

و این خیلی دردناكه...

_ بسیار خوب، ولی اگر نویسنده‌ است طرف، باید مثل «جویس» باشد. مثل «جویس» نه، مثل «بكت» باشد. شاید به من بگویی خوب خودت بكن. من یک مثال زدم برای مرتضی. من كمرم درد گرفت. سیاتیك. من نمی‌توانستم خم بشوم بنویسم. دیگر نباید می‌نوشتم. تمام شد. من ماشین تحریر را گذاشتم جلوم، به خانمم گفتم: چطور می‌شود با ماشین تحریر  زد؟ گفت به من. من سه ماه فقط یك داستان نوشتم با ماشین تحریر. و الان دارم با كامپیوتر كار می‌كنم. خیلی راحت. می‌گویی زبان به این سادگی نیست؟ ولی من گمان می‌كنم باید بروند به این طرف كه مخاطب تو كیست؟ این آدمی كه الآن دارد تو اینجا، تو سوئد زندگی می‌كند مخاطب نیست. نمی‌خواند! می‌توانید آمار بگیرید. الان مجله­ی «اندیشه­ی آزاد» دارد در می­آید، خانه‌های این آدم­ها هم «اندیشه­ی آزاد» هست احتمالاً. بگو چندتاش را خواندی. ولی این مجله را بیاور توی ایران، و من بردم، امتحان كردم . می­رود تمامش را می­خواند. همان بچه­های نسل بعد، بچه‌های بیست و چند ساله، همه­اش را می‌خواند، تمام «آدینه»، تمام «دنیای سخن»، تمام «نگاه نو» را می‌خواند. خوب، راهش چیست‌؟ راه این است كه مخاطب باید جهان باشد، یعنی همه‌ی نویسندگانی كه كوچ كردند، رفتند جای دیگر، ببینند، یا اینكه امكان این باشد كه بلافاصله نوشته‌ی این ترجمه‌ بشود به زبان دیگر. مثل تقی مدرسی، و یا اینكه باید برگردد و كارهاش را بفرستد توی ایران چاپ بشود. وگرنه مخاطب نیست اینجا... و نترسیم از این، ممكن است تو بگویی كه خوب نمی‌توانند یاد بگیرند، نمی­توانند بنویسند. خیلی خوب از بین می­روند.

 پس این هویت ملی چی می‌شود ‌اینجا؟

_ مگر هویت تو، وقتی كه... حالا تو‌ می‌گویی كه همه­ی هویت در زبان است، من فكر می‌كنم بخشی از هویت ما زبان است. بخش مهمی­اش نگاه به جهان است، یک سابقه‌ی تاریخی است كه تو داری. تو به دلیل مسائل كردها و اینها زبان برایت خیلی اهمیت پیدا كرده. حالا ممكن است تو بیایی در مورد ادبیات این حرف را بزنی، چون الان مسئله­ی زبان مطرح است . سینما چی؟ یعنی یک كارگردانی كه اینجا می­آید یک فیلم می‌سازد تا ایرانیان محترم بروند ببینند، با ایرانیان محترم حرف بزند، باخته! ‌این دارد شوخی می­كند.

 آقای گلشیری شما فكر نمی‌كنید كه انسان با زبان فكر می‌كند؟

_ خوب، آدمی كه فیلم می‌سازد با چی دارد فكر می‌كند؟

‌ قبل از ساختن مگر فكر نمی‌كند؟

_ نه، حالا جواب من را بده...

 سناریوش را بالاخره باید بنویسد دیگر‌...

_ می‌تواند به انگلیسی بنویسد، نه، بحث ادبیات و شعر یک كمی مشكل می‌شود، ولی فیلم را نگاه كن...

خوب فیلم، شاید... ببینید...

_ نه من می‌خواهم ... یعنی برای اینكه متوجه بشوی كه امكان این هست. داستان و شعر را هم صحبت می‌كنیم. بله‌. بخشی‌اش را از دست می‌دهیم، من ‌می­دانم، این بحث­ها را می‌توانیم با هم بكنیم. ولی ببین، من‌گمانم اگر یك نویسنده­ی بزرگ كرد درجهان داشته باشیم كه بتواند به یكی از زبان­های بزرگ جهان، كه مخاطب بسیار دارد، بنویسد، به اندازه­ی پنجاه تا نویسنده­ی كوچك كرد ارزش خواهد داشت. برای اعلام وضعیت كرد!‌ ایران هم همین جور است. آنهایی كه این­ور آمدند مقدار زیادی نیروشان را باید آنجا می‌گذاشتند. ولی دل خوش كردند به چی؟ به همین كه همین بیست تای این جا و دور و بر را راضی كنند. باز خواهی گفت كه نمی­شود، الان مرتضی به من گفت ‌كه در سی سالگی نمی‌شود زبان  را كامل مسلط شد، از بین می­رود. ولی نسل بعد این كار را می­كند و دارند این كار را می‌كنند.

حالا اینجا،‌ وقتی نویسنده‌ای كه متعلق به یك ملیت است و با  زبان دیگری می‌نویسد، آن ادبیات،‌ آن داستان، آن شعر، متعلق به ملت خودش است یا به آن زبانی كه نوشته؟ مثلاً رمان­های "یاشار كمال" جزو میراث ادبیات كردی است یا ترکی؟‌

_ آن خاص می‌شود مسئله، یعنی مسئله‌ در اینجا درگیری بین كرد و ترك است. ولی من می­توانم بگویم "یاشار كمال" متعلق به شرق است. یعنی یک نوع تلقی دیگری از جهان است‌. (‌البته خود یاشار كمال، نوعی كه می‌نویسد، نوعی است كه مثلاً مورد اقبال بنده‌ نیست. زیاد اصلاً برام چیز نیست، یعنی او نخواسته اصلاً ‌نوع داستان خاص ما را بیافریند و نمی‌توانسته! حالا آن بحث پیچیده ‌می‌شود.) ولی من گمانم ... حالا بعد از سه سفر كه به اینجا كردم، متوجه شدم كه برای نویسندگان و شاعران محترم این­ور مخاطبی وجود ندارد. این علایق فرهنگی كه رفقا دارند نشان می‌دهند توی این جلسات فریبمان ندهد. وقتی توی همین جلسات سؤال  می­كنند از من، بدنم می­لرزد، می­فهمم هیچی نخوانده‌ از من. و این از بد حادثه آمده سراغ ادبیات. تعداد معدودی از اینها آموزش غلط دیده‌اند اصلاً‌ در ادبیات. بچه‌های سیاسی ما آموزش غلط دیده‌اند. من تمام وجودم سیاسی بوده، از یک شاخه‌ی خاص سیاسی هم آمدم. به تو هم گفتم كه چه پایبندی­هایی دارم. درست شد؟ ولی این را من دارم می فهمم كه شاید طرح این قضیه بتواند ماها را به فكر بیندازد. مقصودم این است كه تو، یا هركسی را كه این­سو هست. یعنی ما توی دور باطل بحث­های اینكه با زبان می‌اندیشیم و فلان و این حرف­ها... نیفتیم اصلاً. ‌من‌ می‌دانم این بحث­ها را كه ما در خانه‌ی زبان می‌اندیشیم و فلان و بهمان‌. ولی ضمناً‌ این را هم می‌دانم كه كسی می­تواند به سه زبان بیندیشد . یعنی... ببین، یک مقولاتی... برای من، یا برای تو به­عنوان كرد، جا افتاده كه نمی‌توانی بهش نیندیشی، كه باور نمی‌كنی كه ممكن است به عربی هم بیندیشی.

چرا نشود؟ همین زبان فارسی را که‌ دارم باشما صحبت می­كنم من در یازده‌ دوازده‌ سالگی یاد گرفته‌ام.

_ خیلی خوب، گفتم كه. ممكن است یك نسل ازبین برود، نسل پناهندگان از بین بروند. دو نسل از بین بروند. ولی شاید بحث اصلی چیز دیگری باشد. آیا ما تلقی خاصی ازجهان داریم؟ یا یك تلقی وجود دارد در جهان... و آن تلقی غرب است. آن بحث را می‌شود كرد یک موقعی. شاید فردا خود من این بحث را پیش بکشم توی جلسه­ی عمومی...

خوب، «ادونیس» شاعر عرب، كه الان در فرانسه زندگی می‌كند، توی مصاحبه‌ای گفته: دوزخِ تبعید بهتر از بهشتِ سركوب در وطن است! شما این را چه­جوری می‌بینید؟

_ ببین، برای هر آدمی بر اساس... مثلاً فرض كن اگر من در 61 بیست سالم بود، برای من فرق می‌كرد. من وقتی 59 بی­كار شدم، توانستم تا چند سال خودم را اداره كنم از طریق قرض و قوله و فلان... شاید اگر مثلاً فرض كن یک جوان «فتحنامه‌ی مغان» را نوشته بود وضعیت متفاوتی پیدا می‌كرد. من الان نمی‌گویم همه‌ی حرف‌هام را می‌توانم در ایران بزنم، ولی بخش اعظم حرف‌هام را می‌توانم توی ایران بزنم.

و این ریسك نیست؟

_ به دلیل پشتوانه‌ی كارهام است كه می‌توانم بگویم و این کار را بكنم. چون گران تمام می‌شود برای یک حكومت. خوب؟ ولی ضمناً این هم هست كه من هم اگر نگویم و ننویسم، خوب، مرگ است دیگر‌! بحث سرِ این است كه حكومت‌هایی داریم، مثلاً فرض كن مثل عراق، مثل «صدام حسین» ها؟ كه كوچكترین حركتی را در درونش تحمل نمی‌كند. حكومت‌های دیگری داریم، مثلاً فرض كن كه در بخشی از زمان شاه، از چند سال پیش در جمهوری اسلامی، این تفاوت می‌كند. مسلم در وضعیتی كه مثلاً كاغذ نبود، كاغذ نمی‌دادند، من نمی‌توانستم چاپ كنم. من خوب، بسیاری از كارهایم را روی طاقچه گذاشتم دیگر. الان این چند ساله از من چی چاپ شده؟ خوب من فكر نمی‌كنم هیچ نویسنده‌ای وضعیت‌ بنده را داشته باشد كه كل آثارش تجدید چاپ نشده اصلاً. هیچ­كدامش! بره‌ی گمشده‌ی راعی كه تو دادی من برات امضاش كردم. پنجاه‌ و هفت رفته، پنجاه‌ و هشت رفته برای اجازه، تا حالا اجازه ندادند. حدیث ماهیگیر و دیو هنوز اجازه نمی‌گیرد. خیلی‌هاش اصلاً اجازه نمی‌گیرد.

چاپ دومش منظورتان است‌؟

_ نه... آره، چاپ دوم. و بسیاری از این داستان‌ها بوده كه پنج بار تا حالا من برای اجازه بردم و اجازه نداده‌اند. «خوابگرد» تو ایران چاپ شده بوده، مجله را اصلاً بستند. یک بخشی از رمان من چاپ شد، اصلاً آن مجله پخش نشد: «بهترین‌ها» را توی دکه­ها جمع كردند، خوب اگر به اینجا برسد كه من هیچ­كاری را نتوانم چاپ كنم، البته من فكر می‌كنم راه حل وجود دارد. شوخی است اصلاً سانسور حالا. وقتی كه من می‌توانم فكس بكنم داستانم را، پنج تا سیصد تومن می‌شود. از هر جا می‌توانم فكس كنم. هیچ­كس هم نمی‌داند از كجا فكس شده. هیچ كنترلی هم نیست. می‌روم یک جایی، یک دوستی مثلاً دارم، می‌گویم بیا این داستان من را فكس كن. من كل آثارم را می‌توانم توی یك دیسك بگذارم با خودم بیاورم خارج. فكر نمی‌كنی شوخی است؟ یا فكر نمی‌كنی حكومتِ ما، حكومت جمهوری اسلامی مشخص، می‌داند این قضایا را؟ و می‌داند كه اصولاً نوع رفتار حكومت تعیین می‌كند وضعیت مخالفین را؟ ها...؟ یک مقدار نویسنده‌ی دولتی داریم ما آنجا، و یک مقدار نویسنده‌هایی که‌ مستقل هستند. اصلاً مسئله‌ی ضد دولت، به نفع دولت، مسئله‌ی مطرحی نیست. نویسنده است، ذات نویسنده، به­حساب، می‌گوید: امكانِ تغییر وجود دارد دیگر! مگر بحث نكردیم راجع به این؟ ها..؟

خوب...

_ اگر تحمل نكرد، یعنی دارد می­گوید فقط راه مسلحانه وجود دارد و جامعه را خشن می‌كند و جامعه نابود می‌شود. بلایی كه سرِ شاه آمد، برای اینکه‌ سال پنجاه‌ فقط یك كتاب در آمد، یك كتاب شعر در آمد سال پنجاه‌. به دلیل وضعیت چریكی تشدید شد اختناق. وضعیت چریكی احتیاج نداشت، رسید به جایی كه دیگر نمی‌توانست. و الان غیر ممكن است اصلاً سانسور در جهان. وقتی كامپیوتر در سراسر مملكت ایران باید به­كار برده بشود، برای اینكه همه بتوانند باهاش كار بكنند، برای اینكه كارها سریع بشود، خوب من می‌نشینم با كامپیوتر كار می‌كنم دیگر. می‌توانم به شما مثلاً هر روز یک نسخه از داستان خودم را بدهم، با همین كامپیوتر الكی خودم. یعنی یک­ماهه من می‌توانم یک مجموعه داستان صد صفحه‌ای بدهم، سی تا بدهم. حالا اگر لیزری باشد دویست سیصد هزار تومن اضافه بدهم یک لیزری بگیرم. چقدر می‌توانم به تو بدهم؟ در عین حال، رفت و بازگشت، می‌دانی رفت و بازگشت‌ها و اینكه البته بستگی به حكومت هم دارد دیگر. من گمانم یك مقدار مسئله‌ی سنتِ طولانی‌ای كه ما، فرهنگی كه توی مملكتِ ما بوده، می‌دانی؟ یک تسامحی به وجود می‌آورد. یک كمی سعه‌ی صدر به وجود می­آورد. تو نمی‌توانی حافظ بخوانی و سعه‌ی صدر نداشته باشی. مگر اینكه مرتب بخواهی كشت و كشتار بكنی، هی بخواهی چیز بكنی، نوع حكومت صدام حسین حكومتی است كه به نظرِ من بی‌نظیر است در جهان. من واقعاً بعضی از این شعرهای عرب‌ها، مربوط به صدام، را خواندم. دیدم در هیچ دوره‌ای تاریخ ما این­جور نبوده‌. کدام دوره‌ی تاریخی ما شبیه دوره­ی صدام بوده‌؟

نمی­شود مقایسه کرد...

_ بعد عرب­ها یک شانس دارند، البته ما نداریم، عرب ها می­توانند...

 بروند مصر...

_ مصر برود‌، اصلاً شوخی می­کند که من مثلاً فرض کن حالا در پاریس چیزترم، تبعید و فلان و بهمان. برای من ایرانی این امکان وجود ندارد‌.

البته حکومت­های عربی هم... به هرحال یک همخونی­هایی با همدیگر‌ دارند که‌...

_ با وجود این، جاهایی براش باز است‌. یک روز بیروت قطب فرهنگی بود. بعد کویت قطب فرهنگی شد. یادت است دیگر‌؟ بعد مثلاً فرض کن قطب فرهنگی می­شد مصر، بعد مصر تمام می­شد، بالاخره یک جایی وجود داشت تو دنیای عرب.

خوب حالا قضیه را برگردانیم به کردها. یک کرد باید دوزخ تبعید را بپذیرد یا اینکه بهشت وطنی را که پر از سرکوب است‌؟

_ نمی‌دانم! من گمانم وقتی كه امكان چاپ نباشد، وقتی كه امكانِ گسترش نباشد، ذهن كوچك می‌شود. وقتی من نتوانم كارم را بدهم تو بخوانی، وقتی من بیست سال هی مدام با خودم پچ پچ كنم، فقط نابغه‌ها می‌توانند جان به در ببرند. مثلِ نیما. ها...؟ ادبیات در لحظاتِ آرامش رشد می‌كند. نه در لحظات هیجان‌ و شادی و غمِ عظیم. هیچ­وقت ادبیات در زمانه‌های آشوب رشد نكرده. مسلم است در یك دوره‌ی سركوب ادبیات به وجود نمی‌آید. من مطمئنم كه در مثلاً فرض كن كوه و كوهسار و تفنگ و این حرف‌ها، تو می‌توانی یک شعرِ خوب بگویی. ولی اگر‌ بخواهی یک رمان بنویسی چی؟ چه­كار می‌كنی؟ مگر من كه می‌خواهم  بنویسم، سه ماه طول می­کشد مثلاً یک داستانِ من با ادیتش. مگر می‌شود فرض كنیم هر لحظه بخواهند بریزند توی خانه‌ی بنده، من را بگیرند ببرند، می‌توانم یک داستانِ خوب بنویسم؟ من گمان نكنم كه اصلاً ممكن باشد. پس، به­ناچار تبعید را می‌پذیرم. و چون به­ناچار تبعید را می‌پذیرم، آن وقت باید بگویم مخاطبِ من كه است؟ مخاطبی كه شما بعد از مدتی دیگر... نمی‌دانم ما ایرانی‌ها چطوری‌ایم؟ شما هم اینجوری‌اید یا نه...؟ چهل سالش كه شد دیگر ادبیات نمی‌خواند. در حالی كه باید رفت مخاطب جهانی را پیدا كرد. به نظر من باید به زبان‌های بین‌المللی نوشت، یا حداقل كاری كه از یك نویسنده درخشان باشد، این نوشته بشود در پنجاه نسخه چاپ بشود، بعد به زبان‌های دیگر ترجمه بشود، پخش بشود. باید نهادهایی درست كرد. من پیشنهاد كردم؛ نهادهایی درست كرد كه بلافاصله به زبان‌های بین‌المللی ترجمه بشود كارهای باارزش. یعنی كردها باید این كار را بكنند. یا حداقل دوزبانه در بیاورند. من واقعاً دیدم، ناامید شدم به مقدار زیادی. من داستانم را دارم می‌خوانم، می‌بینم در كلِ این جمعِ پانصد نفری، دویست نفری، بیست نفر هستند كه با كارهای من آشنایند. این بقیه‌شان فقط همین اولین بار است كه از من دارند داستان می‌شنوند. بعد بلند می‌شود سؤال می‌كند. همه­اش هم سؤالات كلی: «به نظر شما ادبیات چیست؟». «مقصود داستان شما از این شخصیت چی بود؟» آره...

بسیار ممنون، مثل اینكه شما مهمان هم دارید، باید حرف­هایم را سریعاً خلاصه كنم...

_ خیلی خوب، حالا تو می‌توانی یک مقدار دیگر هم بگویی  و بعد بروی، ولی می‌توانی خودت ادیت كنی، چون من گمانم بقیه­ی بچه‌های شما هم، خارج از این حرفها، باید بیایید یكشنبه. من حاصل سه سفر را گفتم، آمار بگیرید، ببینید چند نفر شعر رفیقمان را می‌خوانند؟ عِرقِ بومی است یا علاقه به شعر؟ هر وقت علاقه ‌به زبان بود، گول خوردید. یعنی مثل اینكه ما هفت­سین بچینیم، به­خاطر ایران"هفت سین" بچینیم و مفاهیم سنتی درش نباشد. فقط ادای ایرانی بودن را در بیاوریم. حافظ تو خانه‌مان باشد، ولی سال تا سال نخوانیمش. پس باید برویم مخاطب جهان را بگیریم.

 من «چه كسی شاعر درون ما را كشته است؟‌» را خواندم. بعد از خواندنش این سؤال برای من مطرح شد‌: آقای گلشیری، چه كسی شاعر درون آنها را كشته ‌است كه شاعر درون ما را كشته‌اند؟ یا می كشند؟

_ باز من برمی‌گردم به اصل مسئله­ی داستان. داستان می‌خواهد بگوید كه آدم‌ها درون دارند، آدم‌ها تاریخ دارند، گذشته دارند، آدم‌هایی كه می‌خواهند تكلیف مسائل را برای همیشه تعیین بكنند، می­خواهند بگویند: آدم‌ها درون ندارند،‌ ها...؟ وقتی یک كسی می‌آید، مثلاً‌ فرض كنیم كاغذ به كار تو نمی‌دهد، اجازه به كار تو نمی‌دهد، و كاغذ وقتی می‌دهد كه تو طرفداری ازش بكنی، فكر می‌كنی كه فقط تو را می­كشد؟ خودش را هم می‌كشد!‌ برای اینكه خودش را محروم می‌كند از اینكه دیگری را درست ببیند. یعنی زندانبان آدم دیگری را وقتی در زندان دارد و ازش نگهبانی می‌كند، خودش هم توی زندان است و ناچار او هم زندانی­ست.

خوب، ‌فکر کنم آخرین سؤالی که به ذهنم می­رسد‌ این باشد: آیا بره‌ی گمشده‌ی راعی غم­نامه‌ی اضمحلال درونی نسل شماست؟

_ والله، من هر كس راجع به بره صحبت می‌كند، می‌ فهمم او مربوط به یک كتابی حرف می‌زند كه چاپ شده، و هست. مسئله‌ی بره‌ی گمشده‌ی راعی‌این است كه، این گذشته و این حال، كه در آن زمان هست. حالا بر چه‌ چیز باید تكیه كرد؟ چه ‌چیز وجود دارد كه بشود پا رویش گذاشت؟ آن اهرمی كه می‌شود باهاش جهان را تكان داد چیست؟ یعنی هویت یك آدم، مثلاً‌ فرض كن یک روشنفكر، می خواهد ببیند هویتش كجاست؟‌ كجا می­تواند بایستد؟ آیا آداب تدفین است؟‌ آیا آداب كافه رفتن است؟ آیا آداب،‌ مثلاً ‌فرض كنیم «وحدت»‌ است كه می­رود معتاد می شود و دوباره ول می­كند ... اینهاست؟ ‌آیا خودكشی است؟ آیا مثلاً فرض كن فلان، فلان ، فلان...؟ یک چیز دیگری وجود دارد آنجا‌، من جستجوی آن برایم مهم است. جور دیگر مثال برایت بزنم: در آغاز داستان با حلیمه است. با كلفتش، آیا زن آن كلفت ا‌ست؟ آیا زن آن زنی است كه مویش را رنگ می­كند و هی شخصیت خودش را عوض می‌كند؟ یا زن یكی دیگر‌ است؟

گویا شما گفته بودید: همه‌ی هراس من این است كه بره... ‌مثل «قصر» كافكا بشود. درست است؟

_ آره، آره، ولی نه، نشد! نشد! یعنی برای اینكه داشتم می‌نوشتم آن زمان. تو چهل و هشت داشتم می‌نوشتمش. یعنی آنجا فقط جستجوی یك مسئله است. جستجوی او این است كه...

آن هراس درونی؟

_ نه! نه! نه! در «قصر» جستجو این است كه چیزی وجود دارد یا وجود ندارد؟ اگر هم وجود نداشته باشد، این سلسله­مراتب چه بلایی سر ما می‌آورد، و مهم نیست كه در آن قصر كسی باشد، یا كسی نباشد. مهم آدابِ بر گِردِ این قصر است كه آدم را داغان می­كند، ها...؟‌ پس اصلاً مسئله برایم عوض شد. یعنی من رفتم سراغ اینكه مثلاً‌ بررسی بكنم كه در فرهنگ گذشته... جلوه های متفاوت فرهنگ گذشته را باهاش برخورد بكنم. مثلاً آنچه را مفهوم شاهنامه است. آنچه را در مقابل عرب ما از دست می‌دهیم، یا از دست نمی‌دهیم. یعنی گمانم بهترین حرفی كه می­شود زد این است كه: این گذشته‌ی فرهنگی ‌ما، و این هم حال ما ! بعدش چی؟ آیا همان كاری است كه راعی آخر كار می­كند...؟ می‌ نشیند در قبرستان (كه قبرستان است دیگر، اصلاً یعنی رمان قبرستان است مثل اینكه) وگریه می­كند و می‌خندد؟ ‌فقط باید این كار را كرد؟ گریه‌ای كرد كه شبیه خنده‌ است؟‌ یا خنده‌ای كرد كه شبیه گریه ا‌ست؟‌ یا چیز دیگر‌ی وجود دارد؟ فعلاً همین است! یعنی آنچه در این كتاب عرضه شده این است كه: جز این چاره‌ای نیست.

یک آدمی نقد نوشته بر من كه:‌ تلقی گلشیری از زن‌ها همین­هاست كه در این كتاب گفته، یعنی مثل اینكه، مثلاً، تلقی من از زن تلقی‌ای است كه من از حلیمه دارم. و این نفهمیدن رمان است . اینكه ما نشان می­دهیم تحول یک آدم را، كه انواع زنها را در اینجا بررسی می­كنیم تا برسد به اینكه: آن زن كدام است؟ یعنی زن «صلاحی» است؟‌ كه هرگز او را عریان ندیده‌؟ كه باید موقع مرگ او را عریان ببیند و بكشد؟

و این آیا كمی شبیه همان«بوف كور» نیست كه راوی می‌خواهد چهره­ی زن را نقاشی كند و...

_ آره، به­نوعی، به­نوعی آن است و به­نوعی پاسخی است كه ما یک آدم زنده‌ی ملموس كنار خودمان هست، و این آداب اجازه نمی‌دهد ببینیمش. حالا چه برسد به رویای ما! یعنی كاملاً زمینی. ببین اینجا، تو با یک آدم اروپایی اگر آشنا شدی، هیچ نوع در و دربندان با تو ندارد، مبهم حرف نمی‌زند که یک­جوری خودش را پنهان كند. ما فكر می‌كنیم كه اینها آدم­های ساده‌لوحی­اند، آدم­های ابلهی‌اند، كه راحت می‌گوید: من زن دارم. زنم چند سالش است، دوبار تا حالا مرض مقاربتی گرفته‌ام. فلان.. فلان.. فلان.. اینها را می‌گوید. بعد ما می‌گوییم بابا احمق است! در حالی كه نه! ما... پیچیدگی ما، دهاتی بودنِ ماست. عقب­مانده بودنِ ماست. حالا، با این آدم برو بر سرِ مسائل فلسفی بحث كن، و تو ببین چه عمقی دارد... بله...؟

تابستان 1371، استکهلم

BackTop

 

About

Golshiri Award

Activities

Contributors

Contact Us

 
Back to Index