فخرالنساء
خنديد، گفت:
- تو خيلي عقبي، شازده. پس كي ميخواهي
شروع كني، هان ؟
ششلول پدر بزرگ بود، سنگين و سرد. تيكوتاك
بيانتها و مداوم ساعتها تمام اتاق
را پر ميكرد و بوي نا و بوي شمعهاي
نيمسوخته و بوي فخرالنساء كه آن
طرف، توي تاريكي، ايستاده بود. شازده
بلند گفت :
- كاش پنجره را باز كرده بودم تا اقلأ
اين بوي نا ...
و سرفه كرد. اما ميدانست كه هر چقدر هم
بلند سرفه كند نميتواند آن شيشههاي
بزرگ يكدست درها و پنجرهها را
بلرزاند. و باز سرفه كرد.
شازده احتجاب ميدانست كه فايدهيي
ندارد، كه نميتواند، كه پدربزرگ،
هميشه، مثل همان عكس سياه و سفيدش
خواهد ماند: مثل پوستي كه توي آن كاه
كرده باشند؛ سطحي كه دور از او و در آن
همه كتاب و عكس و روايتهاي متناقص به
زندگياش ادامه خواهد داد. اما ميخواست
بداند، به خاطر خودش و فخرالنساء هم كه
شده بود ميخواست بفهمد كه پشت آن
پوست، پشت آن سايه روشن عكس و در لابهلاي
سطور آن همه كتاب ... و بلند گفت :
- بايد كاري بكنم.
و سرفه كرد. و در لابهلاي آن همه فراش
خلوت و خواجهباشي و شاطر و فريادهاي
كور شو، دورشو و زنهاي حرم و كنيزها
كه ميريختند توي حوض و كشتي ميگرفتند
... لخت ؟جد كبير، حتماً، ميخنديده. و
خاطر انورش را انبساطي... و سكه شاباش ميكرده
و زنهاو كنيزها كه ميريختند روي
هم، تودهُ گوشت زنده و سفيد تكان ميخورده،
ميخنديده، درهم ميرفته، با دست و
پايي كه گاهبه گاه بيرون ميمانده.
تودهُ گوشت كه باز ميشده باز جد كبير
شاباش ميكرده. آنسو، پشت اين همه،
پدربزرگ ايستاده بود يا نشسته؟ طرحي
مبهم از كودكي چاق و كوتاه يا بلند و
باريك با موهاي پرپشت و يا ... و چشمهاي
؟ با شمشير و كلاه و چكمه و برق تكمهها
و للـه باشيها و وزير و مشيرهايش.
حاكم ولايت ... نميدانم كجا. و شايد اگر
فرصتي دست ميداد و به سلام نمينشست
و آخوندها نميآمدند تا دعا به ذات
اقدس بكنند و يا امرا به پابوس مشرف نميشدند
...
- اگر چشم گنجشكي را دربياورند تا كجا
ميتواند بپرد؟
و سرفه كرد، بلند و كشدار. و فهميد كه
نميتواند و رها كرد تا پدربزرگ
همچنان عكسي بماند نشسته بر تختي يا بر
پشت اسبي رام و يا پشت آن تودهُ گوشت بيشكل
و زنده و خندان.
|