حسنمان
نوشته است: "پوسيدي مرد، از آن سوراخ
بيا بيرون!" باز هم نوشته است، يا
گفته است به مادر. خودش حالا كجاست؟ كجا
بود؟ هي تاب ميخورد، هر به چند ماهي
يا دست بالا سالي جايي بود. خبرش را
داشتم: از اين ده به آن ده، از اين شهر
به آن شهر، و هر بار هم يكي دو تكه اثاثش
را از اين اتاق به آن اتاق ميبرد مثل
كوليها، نه، مثل همين زمين كه ميگويند
هر لحظه جايي ديگر معلق است و چرخان،
بندي جاذبهاي كه ميگويند هست و نميدانند
چيست. بالاخره هم افتاد به فلاورجان و
بعد هم نميدانم بالاتر از نصرآباد
كه نميدانم كجا باشد. حالا هم آنجاست
و دارد آب خنك ميخورد. آن وقت پيغام
داده است به وسيلهُ مادر كه : "بيا
بيرون مرد، پوسيدي!"
گاهي فكر ميكنم چيزي بگويم، ميبينم
نميفهمد. هر بار جايي است. اينجا
نشسته بودم و فكر ميكردم: خوب، حالا
مثلاً جايي است طرفهاي دست راست من،
شمال مثلاً. بعد ميشنيدم كه نه، آن
طرف كوهها است، پشت سر من. اما مگر از
رو ميرود؟ پوسيدي، مرد! به من سركوفت
ميزند كه ده شانزده سالي است فقط اين
يك گله جا نشستهام، پشت اين ميز يا در
همين پستو و پشت به در بستهاي كه اتاق
من است، من، منشي دفتر اسناد رسمي
شمارهُ 133، واقع در خيابان شيخبهايي
اصفهان و جلوم همينطور تا سقف كتاب
چيدهام. مجلات قديمي جلد كردهُ
سردفتر هم هست، آقاي كمالالدين جناب
كه حالا پيش نم كردهُ آقاست، سليطه
خانم، مادر همين مليح، نشاندهُ من،
نه، اين طور نميشود. اگر همين طور
بچرخم، من هم به هيچ جا نميرسم؛ گرچه
همه چيز ميچرخد به گرد من كه اينجا
نشستهام و مينويسم. يادم باشد كه
بنويسم كه روز 24 يا 25 فروردين 1340 وقتي
شنيدم يوري گاگارين عليه ما عليه دارد
زمين را مثلاً دور ميزند، خواستم
خودكشي كنم كه نشد. تير ماه 48 بود كه
رفتم خانهُ مليح.مليح ميگفت: گور پدر
امريكاييها هم كرده. خوب، رفته
باشند به ماه، تو چه كار به آنها
داري؟
من هم چرخيدهام، تابستانها به
كنار كه هي اين دكان و آن دكان شاگردي
كردم و تيپا خوردم؛ ديپلم هم كه گرفتم
باز نصيبم خاك كف بازار بود و حاج
مولايي با آن شاپوي قهوهاي دورهسياه
تا مثلاً چكيدهُ كار بشوم و يا توي
پاكورهُ ميرزا عمو، حاجابوالقاسم،
نخ و ريسمان لگد كردم و آخرش هم شدم
شاگرد شيرينيپزي استاد محمد چسخور.
حالا اينجا هستم. شانزده سال است كه يك
جا نشستهام و از صبح تا ظهر واز بعد از
ظهر تا شب سند ذمه مينويسم و يا
سندهاي صلحنامه و وكالت و نقل و انتقال
خانه و ملك و ماشين را توي دفتر دوم
وارد ميكنم تا جناب مدني وقتي آمد و
راي انورش قرار گرفت امضا بفرمايند.
نوشتن دفتر انديكاتور هم با من است و يا
دادن رونوشت از سندي قديمي. همينهاست
ديگر. عرصه و اعيانيها هي دست به دست
ميِشوند و هي راهن مرتهنها سندشان
راتجديد ميكنند، يا ماشيني، هر به
چند ماهي، سند نو ميكند؛ اما من اينجا
هستم و يا پشت آن ميز با آن ميرزا حبيب،
آبدارچي آقا، و خود آقا كه حالا شايد هم
پيش زن عقدي طيب و طاهر خودش باشد و قسم
روي قسم ميخورد كه بندش به حرام باز
نشده.
نمي چرخم. يادم باشد كه هي نچرخم. ثابت و
پايدار بايد بود همان گونه كه اين خاك
يا بهتر آن زمين قديمي بود، و اگر همت
كنم خواهد بود.
|