كريستين ميدانست از اينكه مجبورش كرده است راهنما باشد دلخور است. آخر پنجره را كه نشان داد مادر گفت:
اما نميدانست كه ...
- راستي، كي بود؟
به مادر و حتي پدر چه؟ پدر و مادر فقط يك هفته ميماندند. فقط يك هفته ماندند و رفتند. پدر از هر گوشهاي، گنبدي، كتيبهاي، عكسي برميداشت. عكس محراب گچبري شده را كريستين گرفت. مادر در دفترچهُ كوچكش يادداشت ميكرد، ميپرسيد و يادداشت ميكرد. و بعد، يعني حالا، در هاليفاكس، يا يوركشاير، يا يك شهر ديگر، توي اطاق نشيمن، كنار بخاري نشستهاند و عكسها را نگاه ميكنند، يا به آنهايي نشان ميدهند كه احياناً خواندهاند:
" اي ياران، به ايرانيان دل مبنديد كه وفا ندارند، سلاح جنگ و آلت صلحشان دروغ است وخيانت. به هيچ و پوچ آدم را به دام مياندازند. هر قدر به عمارت ايشان بكوشي به خرابي تو ميكوشند. دروغ ناخوشي ملي و عيب فطري ايشان است."
تازه آنها از عكسها چه ميتوانند بفهمند، همسايهها يا همكاران مثلاً: مردهايي كه پيپ ميكشند و قهوه ميخورند- شكر فقط يك قاشق؛ و زنهايي كه بافتني به دست توي صندليهاي راحتي، كنار بخاريهاي ديواري، خوابشان ميبرد؟ اصلا چطور ميشود با شنيدن يادداشتهاي مادر و ديدن عكسها مسجد جمعه را ساخت، همينطور كه هست؟ پدر نتوانست از شبستان عكس بردارد. تاريك بود،و فقط همان دواير نوري كه از صافي رگهدار مرمرها ... درست مثل اينكه جابهجا روي زمين يك دايرهُ رنگ ريخته باشند.
همهاش ميپرسيدند. و كريستين ميدانست كه ذلهاش ميكنند. قبلاً گفته بود كه براي اينها، بخصوص مادر، اصالت يك آدم مهم است، خانوادهاش مثلاً و بعد شغلش و بعد هم نجابت شايد. و ديگر چي؟ گفته بود كه خسته كنندهاند، مادر بخصوص. گفته بود: پدر آدم ساكتي است.
ساكت بود، بخصوص اگر مادر آن نزديكيها نبود.
خوب، ميشود گفت كه گنبد تاجالملك چند قرن پيش ساخته شده است، و زمانش را حتي به سال مسيحي حساب كرد و عكسي هم گرفت طوري كه انگار آجرها را رگهبه رگه روي هم نگذاشتهاند، بلكه اول گنبد طوري ساختهاند و بعد نشستهاند توي گنبد را با قلم و چكش تراشيدهاند، يا در آوردهاند. اما در مورد آن آدم چي؟
كريستين گفته بود، اما پدر نگرفته بود. فقط عكس محراب يا كتيبه را ميخواستند. پدر دوربين به دست جلو كتيبه ايستاد، اما وقتي ديد زن، چادر به سر نشسته است با يك چشم مرئي فقط، سياه و خيره، از خير عكس كتيبه گذشت. همان وقت انگار مادر از كريستين پرسيده بود، به انگليسي، كه: كيست؟
تازه به آنها چه كه اين مرد چه كاره است؟ براي كريستين شايد مهم بود. شغلش را نميگويم، يا اصل و نسبش را. اينها را ميدانست. گفته بود، ياكريستين به حدس دريافته بود. مهم فقط .... مرد كه نميدانست. خودم را ميگويم. نميدانستم. كريستين نگفته بود چي برايش مهم است. اما براي من كه مهم بود.
گفته بودم، سردستي. آخر نميشود. براي بعضي چيزها، بعضي توصيفها اگر لغت انگليسياش يادم نميآمد ولش ميكردم و بقيهاش را ميگفتم. در مورد مسجد جمعه هم نشد. به پدر ميگفتم، چيزهايي، و پدر هرچه ميفهميد به مادر ميگفت تا يادداشت كند. اما داشتم در مورد خودم ميگفتم. ميخواستم بگويم; گاهي هم از سر نو شروع ميكردم و يك طوري ... نه، اصلاً از خيرش ميگذشتم، تمام آن قسمت را حذف ميكردم. اما به بقيه كه ميرسيدم براي خودم حتي لطفش را از دست ميداد، ناقص ميشد. ميفهميدم كه ناقص شدهام؛ چيزهايي كم دارد، جاهايي كه حتي بالبخند و سكوت نميشد پرشان كرد. شايد هم از بس چشمهاي كريستين درشتاست نميشود.
كريستين حتماْ سعي كرده است كه بگويد، چيزهايي، كه مثلأ اين كيست، يا چرا آمده است مسجد جمعه را نشانمان بدهد. اما نگفت، به من، كه چي گفته. و اگر ميگفت سادهتر ميشد،يعني ميشد كمبودها را پر كرد. يا نميشد، اصلأ.
|