تور
را که بالا میکشید، فکر کرد از بس پیر
شده است تور اینقدر سنگین میزند. توی
تور فقط سه ماهی بود، سه ماهی سرخ و
کوچک و یک کوزۀ سفالی. به ماهیها گفت: «شما
خیلی کوچکید!»
و
فکر کرد، اینها جایی نمیروند، اینطرفها
هم که جز من ماهیگیری نیست، وقتی بزرگ
شدند، باز نصیب من میشوند. یکی از ماهیها
را گرفت و به آب انداخت. درست نگاه کرده
بود، اما به نظرش رسید که آب دریاچه هم
میتواند دهان داشته باشد، همانقدر
کوچک که بتواند یک ماهی کوچک و سرخ را
فرو بدهد. و دید که دارد، و دید که دهان
کوچک و نقرهای آب باز شد و ماهی را
آرام فرو داد. هرگز ندیده بود. هر وقت
ماهی کوچکی را به آب میانداخت، آب پخش
میشد و بعد دیگر ماهی پیدا نبود. سومی
را که به دست گرفت، با دست چپ چشمهایش
را مالید، بعد درست لب آب نشست و ماهی
را در یکقدمی خودش رها کرد. وقتی دهان
کوچک آب را با آن دو ردیف دندانهای
نقرهایاش دید، فهمید که میتوانسته
است ماهیها را به قیمت خوبی بفروشد.
کوزۀ
سفالی را از لابهلای خانه های تور رد
کرد. کوزه یک کوزۀ معمولی بود، از همینهایی
که خودشان هم داشتند، با این تفاوت که
این خیلی کهنه بود و نقشونگارهای
عجیبش خزه بسته بود. دهانهاش هم بزرگ
بود. درِ کوزه بسته بود، با چیزی شبیه
پوست که با نخ ابریشم محکم شده بود. به
سر یکی از نخها هم یک تکه سرب مثل سکههای
قدیمی آویزان بود. بر هر دو روی سکه
خطوطی حک شده بود. ماهیگیر هر دو روی
سکه را با آب تر کرد و با دامن قبایش سعی
کرد خزه و لای و لجن ته دریاچه را از روی
خطوط پاک کند. میدانست که اگر هم چشمش
تار نبود، یا حتی سواد خواندن داشت،
باز نمیتوانست بخواند. اما فکر کرد
اگر طلسم باشد، میتواند سر در بیاورد،
حالا اگر چشمش تار باشد، باشد. خطوط در
هم میرفت و جدا میشد و به حاشیۀ سکه
که میرسید، مثل دم کژدم روی خودش خم میشد.
گفت: «شاید از بس چشمهایم کمسو شدهاند،
خطها اینطور میشوند.»
به
دور و برش نگاه کرد. ... |