Back to Home
حدیث ماهیگیر و دیو 

 

تور را که بالا می­کشید، فکر کرد از بس پیر شده است تور اینقدر سنگین می­زند. توی تور فقط سه ماهی بود، سه ماهی سرخ و کوچک و یک کوزۀ سفالی. به ماهی­ها گفت: «شما خیلی کوچکید!»

و فکر کرد، این­ها جایی نمی­روند، این­طرف­ها هم که جز من ماهیگیری نیست، وقتی بزرگ شدند، باز نصیب من می­شوند. یکی از ماهی­ها را گرفت و به آب انداخت. درست نگاه کرده بود، اما به نظرش رسید که آب دریاچه هم می­تواند دهان داشته باشد، همان­قدر کوچک که بتواند یک ماهی کوچک و سرخ را فرو بدهد. و دید که دارد، و دید که دهان کوچک و نقره­ای آب باز شد و ماهی را آرام فرو داد. هرگز ندیده بود. هر وقت ماهی کوچکی را به آب می­انداخت، آب پخش می­شد و بعد دیگر ماهی پیدا نبود. سومی را که به دست گرفت، با دست چپ چشم­هایش را مالید، بعد درست لب آب نشست و ماهی را در یک­قدمی خودش رها کرد. وقتی دهان کوچک آب را با آن دو ردیف دندان­های نقره­ای­اش دید، فهمید که می­توانسته است ماهی­ها را به قیمت خوبی بفروشد.

کوزۀ سفالی را از لابه­لای خانه های تور رد کرد. کوزه یک کوزۀ معمولی بود، از همین­هایی که خودشان هم داشتند، با این تفاوت که این خیلی کهنه بود و نقش­ونگارهای عجیبش خزه بسته بود. دهانه­اش هم بزرگ بود. درِ کوزه بسته بود، با چیزی شبیه پوست که با نخ ابریشم محکم شده بود. به سر یکی از نخ­ها هم یک تکه سرب مثل سکه­های قدیمی آویزان بود. بر هر دو روی سکه خطوطی حک شده بود. ماهیگیر هر دو روی سکه را با آب تر کرد و با دامن قبایش سعی کرد خزه و لای و لجن ته دریاچه را از روی خطوط پاک کند. می­دانست که اگر هم چشمش تار نبود، یا حتی سواد خواندن داشت، باز نمی­توانست بخواند. اما فکر کرد اگر طلسم باشد، می­تواند سر در بیاورد، حالا اگر چشمش تار باشد، باشد. خطوط در هم می­رفت و جدا می­شد و به حاشیۀ سکه که می­رسید، مثل دم کژدم روی خودش خم می­شد. گفت: «شاید از بس چشم­هایم کم­سو شده­اند، خط­ها این­طور می­شوند.»

به دور و برش نگاه کرد. ...

BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index