سخنرانی
هوشنگ گلشیری در شهر اوزنابروک،
آلمان، هنگام دریافت جایزهی اریش
ماریا رمارک، سوم جولای ۱۹۹۹
چرا
داستان مینویسیم؟
در کشور من کسانی که
فیلمهای آمریکایی و گاهی روسی دیده
باشند، سربازان آلمانی جنگ اول و گاهی
دوم را انبوهی آدم آهنی میبینند که
اغلب به صف و اسلحه به دست حرکت میکنند
و به هر چیز زندهای شلیک میکنند.
این تصویر عام سربازان آلمانی است. هر
بلایی سر چنین موجوداتی بیاید،
بینندگان را متأثر نمیکند.
اما
اگر کسی این بخت را داشته باشد که در
غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک را
خوانده باشد یا بعضی رمانها و
داستانهای کوتاه هاینریش بل،
داستانهای کوتاه ولفگانگ بورشرت را،
آن تصویر عام رنگ میبازد، و سربازان
آلمانی نیز گذشته و حال پیدا میکنند،
صاحب درون میشوند و بالأخره فردیت
پیدا میکنند.
از این منظر است که من
امروز میخواهم با نگاهی به تجربههایم
در عرصهی نویسندگی بگویم که چرا
داستان میتواند به صلح میان ملتها،
به تسامح میان آدمهای گوناگون کمک
کند. پس اگر گاهی از تجربههای خودم
میگویم، تنها به این دلیل است که بر
تجربههای صاحب این قلم اشراف دارم.
اما پیش از آغاز سخن
اصلی، ذکر این نکات را ضروری میدانم
که همه مفروضات من است در بحث از
داستان. میدانم که هر کلمه هیچ نسبتی
با شیء مدلول ندارد، بلکه در همهی
زبانها دلالت کلمه بر عین قراردادی
است. از سوی دیگر این دلالت بیواسطه
نیست، بلکه ابتدا بر معنی و آنگاه بر
عین دلالت دارد. باز میدانم که کلام
ملفوظ و یا مکتوب بر خط جاری است، پس
یک بعد بیشتر ندارد، در حالی که جهان
عینی و ذهنی ما دارای سه بعد است که
اگر زمان وقوع را هم بیفزاییم، بعد
چهارمی هم پیدا میکند. پس در عالم
نظر انطباق زبان ملفوظ و یا مکتوب بر
جهان عینی یا ذهنی ناممکن است. گذشته
از این محدودیتها، از آنجا که
ابزار ما در این عرصه داستان است، و
خود داستان نیز تابع ضرورتهایی است
نظیر موجود شدن بر صفحات کتاب، آغاز و
پایان داشتن داستان ـدر حالی که
زندگی در این جهان آغاز و پایان نداردـ
و همچنین جاری بودن هر عمل بر خط
زمان ـدر حالی که هیچ عملی در واقعیت
به شکل انتزاعی و یا منفرد تحقق پیدا
نمیکندـ و همچنین لزوم کشش داشتن
داستان، محدود بودن تعداد آدمها در
رمان و بهخصوص داستان کوتاه و غیره،
میتوان گفت که واقعگرایی توهمی
بیش نیست، پس ما داستاننویسان چارهای
جز این نداریم که به توهم واقعیت دلخوش
کنیم. با توجه به همین توهم واقعیت است
که میخواهم بگویم ما چه میکنیم یا
در آرزوی تحقق چه چیزهایی داستان مینویسیم.
من، به گمانم، از بیست
و یک یا بیست و دو سالگی چیزهایی نوشتهام،
یعنی چهل سالی است که فکر میکنم چیزی
مینویسم. هم شعر گفتهام و هم
داستان نوشتهام و هم نقد. پایاننامهی
لیسانسم در رشتهی ادبیات فارسی
فولکلور مردم اصفهان بود که از بازیهای
محلی گرفته تا معتقدات مردم عوام را
گرد آورده بودم. هنوز هم قصههایی
دارم به نقل از شاگردانم که چاپ نکردهام.
یکی دو سال هم با دوستم دوستخواه بر
روی فرهنگ لغات عامیانه کار میکردیم
که روزی از خیر همهی آنچه بود،
گذشتم و همه را به او بخشیدم، چرا که
اغلب یکی دو ساعتی دیرتر از زمان
قرارهامان میآمد. از بیست سالگی هم
تا یکی دو سال بعد از انقلاب از اول
ابتدایی تا کلاسهای دانشگاه درس
دادهام که به اخراج از دانشگاه
انجامید. دو باری هم به زندان افتادهام
در زمان شاه. و دیگر اینکه از ابتدای
تأسیس، سال ۴۶، عضو کانون نویسندگان
ایران بودهام. و حالا هم که خدمت شما
هستم یکی از اعضای هیئت دبیران موقت
کانون هستم. بیست سالی هم هست که
ازدواج کردهام و دو فرزند هم دارم،
باربد و غزل و همسرم هم، فرزانه طاهری،
مترجم است از زبان انگلیسی به فارسی.
تا هماکنون هم هفده کتاب از من منتشر
شده است: که حاوی شش رمان است و سه
داستان بلند، حدود سی و چند داستان
کوتاه. دو کتاب هم در نقد، و بالأخره
یک داستان برای نوجوانان و یک فیلمنامه
چاپ شده. در نوشتن دو فیلمنامه که بر
اساس دو اثر من بوده با کارگردان آنها،
بهمن فرمانآرا، همکاری کردهام.
مجموعهی مقالاتی هم دارم در نقد
ادبی که منتظر اجازه است. با نام
مستعار هم آثاری هست که از ذکر آنها
معذورم.
به زبان فارسی هفت هشت
تایی مصاحبهی جدی با من موجود است.
تا آنجا هم که به دست من رسیده است
آثاری از من به آلمانی و فرانسوی و
انگلیسی و ارمنی و اردو و کردی و ژاپنی
ترجمه شده.
در سال گذشته در هر دو
فهرستی که دست به دست گشته و گویا قرار
بوده به قتل برسند، نام من هم آمده. دو
بار مشخصاً کسانی سعی کردند ما را
بربایند، که اگر گفتههای بعضی
دوستان را بپذیرم که کسانی را در کمین
ما دیدهاند، میتوانم بگویم که من
اکنون از سر اتفاق است که اینجا
ایستادهام.
در تلویزیون کشور من
مرا جاسوس سیا خواندهاند و در
روزنامههای وابسته به جناح راست
جاسوس سفارتخانهی آلمان و به هنگام
استیضاح وزیر ارشاد، نمایندگان مخالف
دولت، دو بار به اسم از من نام بردند. و
وزیر در دفاع از عملکردش گفت که به
کتاب ایشان اجازه ندادهایم. پس
انگار اجازهی انتشار ندادن به اثری
از من در نظر نمایندگان مجلس از
اقدامات مثبت وزیر ارشاد بود.
سه بار جایزهای به
نام من ثبت شده است: جایزهی فروغ
فرخزاد همراه با بهرام صادقی، جایزهی
لیلیان هلمن و دشیل همت از سوی سازمان
دیدهبان حقوق بشر و همین جایزهی
اریش ماریا رمارک. البته کارگردان
فیلم شازده احتجاب که بر اساس همین
کتاب ساخته شد جایزهی فستیوال جهانی
فیلم تهران را پیش از انقلاب برده است.
هماکنون هم سردبیر
ماهنامهای ادبی به نام کارنامه هستم
که پنج شمارهی آن تاکنون منتشر شده
است.
حاصل این چهل سال
نوشتن که البته سی و پنج سال آن به شکل
جدی بوده ـچون تنها همین آثار به چاپ
رسیده استـ بیم زندان و ترور است و
از سوی دیگر همین داستانهایی است که
به این نام در آمده و شهرتی در کشورم و
ترجمههایی به زبانهای مختلف و
مثلاً همین جایزه.
هر چه پیش بیاید من باز
به کشورم بازمیگردم که بنویسم.
کارهایی نیمه تمام دارم که باید به
سرانجامی برسانم. در این چند ماه که از
قتل نویسندگان میگذرد، من به ندرت
حتا برای خرید یک پاکت سیگار تنها از
خانهمان بیرون رفتهام.
یکی از اتهامات من
برای اخراج از دانشگاه نوشتن مقالهای
بود در نشریهای. سه کتاب از من به
فارسی در استکهلم چاپ شده که گمان نمیکنم
تا سالهای سال در ایران اجازهی چاپ
بیابند. رمانی از من بیست سال است
اجازهی چاپ نگرفته است و چاپ نهم
مشهورترین رمان من، شازده احتجاب،
هفت سال است که منتظر اجازهی ترخیص
از صحافی است، یعنی که پس از چند بار
اجازهی چاپ گرفتن در زمان شاه و در
این دوره برای بار نهم اجازهی چاپ
صادر کردهاند، اما هفت سالی است که
منتظر صدور اجازهی ترخیص از صحافی
است. جلد اول مجموعهی آثارم چهار
سالی است که منتظر اجازهی چاپ است.
حاصل نوشتن همه البته
این نبوده است. بارها به کشورهای
مختلف دعوت شدهام و بالأخره با وجود
آنکه هفده سال است کار ثابتی نداشتهام
از راه نوشتن وگاه ویراستاری نوشتهی
دیگران و اکنون سردبیری مجلهی ادبی
گذران کردهام. خانهای داریم و من
خانهی کوچکی برای محل کار. در همهی
این سالها چند سالی هم با درآمد
همسرم زیستهایم. گفتم که مترجم است و
گمانم بیستتایی کتاب از نویسندگان
مختلف، در نقد و داستان و حتا روانشناسی
و معماری ترجمه کرده است.
با این همه، نوشتن
برای من یک ضرورت بوده است. حال اگر
این ضرورت همراه با خطر باشد یا نباشد،
دیگر مسئلهی ثانوی است.
پس
ما مینویسیم چون مجبوریم بنویسیم.
در یکی از داستانهای
کوتاهی که در آغاز کار نوشتن به نام من
ثبت شده است چند مرد سرزده به خانهی
دوستی میروند و پس از اتفاقاتی که در
خانهی آن دوست میافتد، از آنجا
فرار میکنند. اکنون دارند نقل میکنند
که آن شب به واقع چه اتفاقاتی افتاده.
معلوم است بر سر حوادث آن شب اختلاف
نظر دارند، و دست آخر هم نمیدانند که
آیا آن دوست خودکشی کرده یا همهی آن
حوادث را به عمد تدارک دیده تا امروز
با تغییر ظاهر از دست دوستان قدیم و
جدید در امان بماند.
میبینید که شناخت
دیگری از طریق روایت حوادثی چند،
اولین گام در نوشتههای من بوده است
که بعدها در بسیاری از داستانها
ادامه مییابد. گاهی این تلاش برای
شناخت خود و اجداد و بالأخره یک دورهی
تاریخی است. شازده احتجاب در رمانی به
همین نام برای شناخت همسرش خانه را
زندان او میکند و مستخدمهای هم
برای او میگمارد تا همهی حرفها و
حرکات او را شب به شب گزارش کند. با مرگ
همسر مستخدمه را وادار میکند تا
مانند زن بزک کند و از همان کردار و
گفتار او تقلید کند. از این پس هم
مستخدمه ناچار است که هم نقش همسر او
را بازی کند و هم نقش مستخدمه را.
سرانجام هم در مییابیم که نه تنها
زنش را نشناخته، بلکه نام خودش را حتا
نمیداند.
ما دیگران را بر اساس
کردار و گفتار آنها میشناسیم، اما
از آنجا که این عینیات باید از صافی
ذهن ما بگذرد، ناچار مستندات ما آغشته
به پیشداوریها، برداشتهای ماست.
در ثانی، چنان که گذشت، این امور شکل
زبان به خود میگیرند و در قالب
داستان در میآیند. با این همه داستان
یکی از مهمترین ابزار شناخت دیگران
است.
پس
ما مینویسیم تا دیگران را بشناسیم.
ما نویسندگان گاهی در
شناخت خودمان از همین ابزار سود میجوییم.
زمانی، در سالهای دور، داستانی
نوشتم و بعد به قصد کار بر موسیقی کلام
آن را ضبط کردم. شبی که داشتم به صدای
خودم گوش میدادم، از لحن صدا
دریافتم که راوی داستان عاشق شده است.
واقعههای داستانی گاهی برگرفته از
اتفاقاتی بود که در زندگی من اتفاق میافتاد،
اما من خود آگاهانه میخواستم فقط
راوی آنها باشم. پس از این داستان،
من شش داستان دیگر هم نوشتم، با مصالح
زندگی روزمرهای که برای خودم یا در
کنار من اتفاق میافتاد. حاصل کار هفت
داستان پیوسته بود، چیزی میان یک رمان
و هفت داستان کوتاه پیوسته. بعضی از
منتقدان گفتهاند که این اثر ثبت
وضعیت روشنفکران زمانه است در تقابل
با فرهنگ غرب، چرا که زن، در آن داستان
غربی بود و راوی، آدمی بر آمده از سنت.
سرانجام و با سفر زن، راوی مینشیند
تا وقایع رفته را بنویسد.
پس
ما مینویسیم تا ببینیم در عرصهی
دنیای خصوصیمان چه میگذرد و ابزار
این شناخت هم داستان است.
همزمان با انقلاب
اسلامی و حتا تا چند سال پس از آن اغلب
سازمانها و احزاب سیاسی از درک آنچه
میگذشت عاجز بودند. به یاد میآورم
که وقتی مقولهی حجاب مطرح شد، بیشتر
این نهادها با این توجیه که عمدهترین
مسئلهی روز مبارزهی با امپریالیسم
است عمده کردن مسائل فرعی نظیر آزادیهای
فردی را ضربه زدن به آن مبارزه میدانستند.
من در همان زمان داستانی نوشتم با
عنوان فتحنامهی مغان. قهرمان اصلی
این داستان، برات، میخانهچی است که
از مبارزان زمان شاه بوده، و چند سالی
مانده به انقلاب دکهای علم میکند
تا پاتوق دوستان باشد. برات در سرنگون
کردن مجسمهی شاه نقش اصلی را بازی میکند،
در نتیجه تیر میخورد، و چون از
بیمارستان برمیگردد، دیگر حکومت
مستقر شده، و میخانه داشتن دیگر ممکن
نیست. برات تا مدتی مقاومت میکند ولی
بالأخره تسلیم میشود، اما گاهگاه
یک بطری هم به دوستان میرساند. با
گذشت چند ماهی دوستان سابق، سیاسیهای
یک شهرک، سرگرم مرگ بر آمریکا گفتناند
و به سر وقت برات نمیروند، اما شبی
خبر میشوند که محل مخفی مشروبهای
او کشف شده و حالا همه را بردهاند و
جایی در بیرون شهر ریختهاند. آنها
هم چراغ به دست راه میافتند تا سهمی
از آن مشروب بربایند. در بیابان متوجه
میشوند که انگار همهی مردم عازم
محلاند. بالأخره میرسند و زمین را
به چنگ میکاوند و بطریها را با دست
خونین پیدا میکنند. در اثنای این بزم
عظیم مأموران میرسند و اینان را که
انگار مغان عصر ساسانی یا اشکانیاند
محاصره میکنند و حال دارند یکی یکی
بر زمین میخوابانند تا شلاق بزنند.
اینجا البته قصد تجلیل
خیامی از بیخبری یا مستی نیست، بلکه
شاید بتوان دریافت که حاکمان اغلب به
بهانهای کوچک وگاه ظاهرالصلاح
شروع میکنند تا بالأخره آدمها را
به قالبی بریزند که میخواهند.
یکی دو سال پس از
انقلاب در عرصهی ادبیات سیاسی کسی
کمتر گفته بود که ما را دارند به قالبی
دیگر میریزند، اما به حکم ابزار
داستان میشد دید که چه دارد میگذرد.
پس
ما مینویسیم تا بدانیم چه میگذرد.
اگر ما با ابزار
داستان بتوانیم دیگری را از درون
ببینیم و یا بتوانیم به آنچه در درون
خودمان میگذرد، شکل بدهیم؛ یا بتوان
به این زندگی درگذر شکل داد، مفهومش
کرد، آیا داستان میتواند از آینده،
از آنچه حاصل جمع کردار و رفتار و
گفتار معاصران ما در آیندهی دور یا
حداقل نزدیک باشد خبر بدهد؟
گفتهاند که قهرمانهای
خاص داستایفسکی پس از عصر او دیده
شدند، و گاهی هم گفتهاند این تیپ آدم
در زمان نوشتنهای او وجود داشتند،
اما دیده نمیشدند، به همین جهت با
انتشار برادران کارامازوف یا جنایت و
مکافات یا جنزدگان حضور آنها در
جامعهی روسیه محسوس شد. موقعیتهای
موجود در آثار کافکا نیز بیشتر منطبق
بر وقایع پس از زمان نوشتن اوست،
روابط حاکم میان فرد و دولت را در دورهی
آلمان هیتلری یا روسیهی عصر استالین
و یا هر دیکتاتوری نزدیک به عصر ما از
منظر این داستانها بهتر میتوان
تبیین کرد.
حال آیا میتوان
وقایعی را که منجر به انقلاب اسلامی
شد، و یا آنچه ما در این دوره دیدیم
در داستانهای پیش از انقلاب سراغ
گرفت؟
من ده سال پیش در مقالهای
با عنوان پیشگویی در ادب معاصر
ایران مواردی از این نوع عملکرد را در
داستانهای نویسندگان پیش از انقلاب
برشمردم. ذکر دوبارهی آنها در اینجا
ـبه دلیل فقدان آشنایی مخاطبانـ
ضرورتی ندارد، ولی میتوان متذکر شد
که اگر داستانها و شعرهای معاصران
با دقت لازم خوانده شده بود، میشد
حدس زد که در آیندهی دور وگاه
نزدیک چه اتفاقی خواهد افتاد. به
عنوان نمونه میتوان گفت که یکی شدن
روشنفکران و قشر عامهی مردم، وگاه
حتا تبعیت روشنفکر از عامه در داستانهای
ما تصویر شده بود. ما پیش از آنکه
مثلاً در عالم واقع سنگسار زنان اتفاق
بیفتد، به تفصیل از آن سخن گفته بودیم.
پسگاه
مینویسیم تا ببینیم در آیندهی دور
و نزدیک چه اتفاقی خواهد افتاد.
مهمتر از آنچه گذشت
به نظر من ساختارهای عام فرهنگ مسلط
بر یک ملت است. بیگانگان یا مثلاً
امپریالیسم و یا در محدودهی یک کشور
حاکمیت وقت وقتی میتوانند مؤثر واقع
شوند که با اتکا بر این ساختارها عمل
کنند. مثلاً ما از دیر زمان معتقد به
وجود خیر و شر مطلق بودهایم و یا ما
مردم بیشتر جبری مذهبیم. حاکمان ما
اغلب با توجیه وصل به منبع وحی یامؤید
به تأیید خداوند بر ما حکومت کردهاند.
داشتن فرهی ایزدی، ظلالله بودن
برای ما اصطلاحاتی آشنا هستند. هنوز
هم کلام مکتوب وگاه ملفوظ در نزد ما
تقدس دارد. پس ما بیشتر مردمی هستیم
کلاممحور. من این چند نمونه و بسیاری
ساختارهای دیگر را در رمانی ارواح
خبیثه نامیدهام و همانجا ـآینههای
دردارـ گفتهام که نویسنده گاهی
همین ارواح را احضار میکند و جلو
مردمش میگذارد که خود دانید و این
اجنهتان، این شیاطینتان.
یکی از راههای تجسد
بخشیدن به این ارواح، به نظر من البته،
بازسازی آثار گذشتگان است و یا کار بر
روی قصههای عامیانه، معتقدات عوام،
فولکلور.
من ابتدا ناآگاهانه و
بالأخره با اشراف بر مصالح و نحوهی
کار، سلسله داستانهایی نوشتهام با
عنوانهای معصوم اول، معصوم دوم و
الی آخر. از این سلسله تنها چهار
داستان کوتاه و یک داستان بلند چاپ
شده است. ولی از آنجا که حتا در زمان
شاه با مشکل سانسور و حتا کجفهمی
منتقدان و خوانندگان مواجه شدم دیگر
این عناوین را بر داستانهای مورد
نظر نگذاشتم. ممیزان فکر کرده بودند
که این عناوین تعریضی است به ائمهی
اطهار. من البته از مصالح قصههای
دینی و حتا تکنیک آنها سود جسته بودم،
ولی قصدم هیچگاه توهین به معتقدات
مردم کشورم نبود.
در معصوم اول مترسکی
از پس اتفاقاتی چند بر دل و ذهن مردم
ده حاکم میشود. در معصوم دوم مردم
دهی ویران، از آنجا که میخواهند ده
آنها هم مرکزیتی پیدا کند و بالأخره
آباد شود، سیدی را دعوت میکنند و طی
مراسم تعزیه سر او را میبرند و به
خاکش میسپارند. بالأخره معصوم پنجم
ترکیبی است از روایات مختلف در باب
موعود و بالأخره دجالی که میآید و
مدعی موعود بودن میشود...
پس
ما مینویسیم تا ارواح خبیثهی مردم
را احضار کنیم.
جز اینها که گذشت در
دورههای خاص ِ مثلاً دیکتاتوری که
یکی از مختصاتش اعمال سانسور در عرصهی
کلام است، داستان تذکر تاریخی هم هست،
حتا گزارش وقایع روزمره است، اطلاعرسانی
است، چیزی در سطح خبر روزنامه.
پس داستانهای ماگاه
خبر روزنامه است؛ گاهی تذکر تاریخی
است و به ندرت تاریخ عاطفی یک کشور است.
در آخرین سفرم به
آمریکا، در فرودگاه فرانکفورت وقتی
به قسمت ویژهی آمریکاییها رسیدم.
افسری چمدان مرا بر سکویی گذاشت و هر
چه در آن بود یکیک دید. البته که چیزی
پیدا نکرد. بار دیگر هم گشت. باز چیزی
پیدا نکرد. من ایستاده بودم و انتظار
میکشیدم. دفعهی سوم هر چه در چمدان
بود بیرون ریخت. اول هم همهی زیر و
روی چمدان را بازرسی کرد، بعد هم زیر و
رو وگاه حتا توی هر شیء را یکییکی
دید و توی چمدان انداخت. باز هم چیزی
نیافت. اما ناامید نشد. نگاهی به من
کرد و از سر نو شروع کرد. یادم نیست که
چند بار این کار را کرد. من که دیگر
داشتم ذله میشدم فکر میکردم یعنی
همینگوی هم آمریکایی بوده، یا فاکنر؟
اگر اینها را نخوانده باشد، توی
دبیرستان که حداقل داستانی از هاثورن
خوانده است. باز که همهی دل و رودهی
چمدان مرا بیرون ریخت فهمیدم که اشکال
در این است که منِ ایرانی را تجسم
تصاویری میداند که در تلویزیون دیده
است، همانها که پرچم کشورش را آتش
میزنند یا با مشت گره کرده فریاد میزنند:
مرگ بر آمریکا!
پس اشکال این بود که
آثار هدایت یا ساعدی یا صادقی را
نخوانده بود. بالأخره خسته شد. عرقش در
آمده بود، گفت: «sorry!» و اجازه داد که من بروم تا چند
ساعت بعد پا برخاک کشوری بگذارم که
کشور دوس پاسوس بود هم، گرترود اشتاین،
میلر، سوزان سونتاگ.
پس
ما مینویسیم تا مخاطبان ما ملتهای
گوناگون را به رغم تصاویر تلویزیونی،
اخبار روزمره و فیلمهای تبلیغاتی،
از منظر نویسندگان آن ملتها بشناسند.
تسامح میان آحاد مردم
متعلق به فرهنگهای متفاوت گاهی هم
از طریق همین کلام داستانیشده ممکن
میشود.
شاید به همین دلیل است
که در کشور من با این شدت با داستان
دشمنی میورزند و در جهان هم هنوز جنگ
است و هنوز تا استقرار صلح در جهان راه
درازی در پیش است. به همین دلیل است که
ما باز هم باید بنویسیم، باز هم ترجمه
کنیم.
برای تمرین تیراندازی،
سربازان به آدمکها تیراندازی میکنند.
تداوم چنین کاری سبب میشود تا دیگری
همچون آدمک تمرین جلوه کند. بدتر
اینکه ما انسانها معمولاً در این
جنگها با تبلیغات معمول در تلویزیون،
روزنامهها، اعلامیهها، پلاکاردها
کاری میکنیم تا سربازان ما دیگران
را نه انسانهایی با گذشتههایی
مشخص و امید و آرزوها، عشقها، که
حیوان، کافر، آدمخوار ببینند تا به
طیب خاطر بتوانند آنها را هدف قرار
دهند.
اگر سربازان با تمرین
تیراندازی میآموزند تا دیگری را
آدمک ببینند، یا خلبانها، خانههای
دیگران را نقطهای بر روی مانیتور،
داستان ما را عادت میدهد تا آن دیگری
را آدمی ببینیم خاص که فقط یکبار
اتفاق میافتد،گاه حتا میتواند،
همچنان که در داستانهای سنت
اگزوپری، با دیدن یک چراغ یک زندگی را
ببیند، خانوادهای که سر شام نشستهاند،
مادری که دارد به کودکش شیر میدهد.
پس
انگار ما، همهی ما مینویسیم و میخوانیم
تا آدمهای گوناگونی بتوانند در کنار
هم و با هم بر این کرهی کوچک اما هنوز
زیبا زندگی کنند.
هوشنگ
گلشيری اردیبهشت ۱۳۷۸
|