مینویسم، نه از آن رو که خودم را ملزم به نظردادن دربارهی هر داستان میبینم. مینویسم چون خود داستان «اتاق من»، مرا ملزم به این نوشتن کرد.
نمیدانم این منم که نمیفهمم، یا داستان «اتاق من» اصم است. نمیدانم این «پستمدرنیسم» - مخصوص داستاننویسی ایران- چه به سر دارد؟ چه بلائی میخواهد به سر ادبیات داستانی ما بیاورد؟ تا کجای انفصال میخواهد بتازد؟ ستیز با «فکر مشترک» را تا کجا میخواهد گسترش دهد؟ حس میکنم که باید حرفی زد، کاری کرد. آخر در این «محیط» نوشتن هم خیلی سختم است. و گر نه توضیح بیشتری میدادم. میترسم مانند بار قبل، روی ورد بنویسم و در زمان انتقال به این «محیط» متن از هم بپاشد. شاید نقدی که بر کتاب «قصههای مکرر» نوشتهی بیجاری (حرف سوم از نام کوچک این نویسنده را روی این کیبورد پیدا نکردم و ناچارم بنویسم: بیجن) نوشتهام، در شرح این پرسشها و نشان دادن نگرانیهایم در این مورد کارساز باشد. باید آن را برای سایت بنیاد بفرستم. چون چرائیها را -بازهم البته به اختصار- در آن متن گفتهام.
ضمنا راهنمائیی مربوط به نگازش در این «محیط» بسیار سودمند است. لطفا برای تنوین و کسرهی اضافه هم - اگر دستورالعملی هست- راهنمائی بفرمائید که بدون آنها کمیت من یکی در نوشتن لنگ است. با تشکر
تولد هوشنگ گلشیری و نوروز فرخنده باد
ملیحه تیرهگل لسانجلس ۱۵مارس۲۰۰۳
سلام یکی ازعلاقمندان پر وپا قرص این سایتم . دو داستان دیگر را هم خواندم و نقدها را .کلی چیز یاد گرفتم . این بار هم با شوق رفتم ببینم چه خبر ؟ تنها چیزی که متوجه شدم اینه که نویسنده محترم حتما برای ما خوابی تعریف کرده یا شاید کار زغال بد و رفیق خوب بوده باشد. درمورد داستانهای قبلی اگر حرفی نزدم و توی گپ شما شریک نشدم علتش این بود که نظرم با بعضی از دوستان یکی می شد . ولزومی نمی دیدم تکرار مکررات شود و این بار واقعا" متاسف شدم که این امکان ( سایتی و گارگاه داستانویسی و دلسوز داستان و........) هم دارد حروم می شود . البته امیدوارم فقط همین دو هفته مهلتش باشد. حرفم این نیست که این در را فقط به روی عده ایی خاص بگشایید . اما آخه این داستان ( نمی دانم اصلا می شود داستان دانستش یا نه ) شاید هم من از این روزگار عقبم .لااقل اندازه 27 سالی که تاکنون گذراندم .
ضمنا" رسیدن بهار را به همه مبارک باد می گویم .رایا کعب
من شب شنبه بعد از سه بار خواندن داستان، با عصبانیت کامپیوترم را خاموش کردم و خواب بر بر بار چهارم خواندن ترجیع دادم. مشکل سبک داستان نیست. چه آن را در چهارچوب ادبیات پست مدرنی و چه مینی مالیستی قرار دهیم، مشکل ارتباط و فهم خواننده با موضوع و نوع بیان نویسنده حل نمی کند. نمی دانم مشکل از درک من است یا شیوه نگارش آقای نویسنده. آیا نویسنده برای سایه ش می نویسد؟
پروین parvin57@hotmail.com
بار اول که نوشتم، توضیح دادم که نقد کار من نیست. نقد ساختاری، کار کسی است که ساختار را بشناسد و این نقد کمکی است برای نمود بهتر جوهره اصلی داستان، همان که هنر مینامیمش.
این بار هم نمیخواستم چیزی بنویسم، اما نخستین نقد، مرا نیز ملزم به این نوشتن کرد ...
نمیدانم در وادی هنر، چگونه کسی میتواند از واژه «اصم» استفاده کند. تمام تاریخ موسیقی اروپا، پر است از آثاری که من و شما چیز زیادی از آنها دستگیرمان نمیشود ولی عجیب است که هیچوقت به خودمان جرات نمیدهیم که بگوییم فلان اثر بتهوون اصم است!
وقتی نمیتوانیم با یک اثر ارتباط برقرار کنیم، همیشه یک دلیل خیلی ساده وجود دارد و آن هم بیگانه بودن ما با جهان هنرمند است. تنها چیزی که ما را به مرور دوباره اثر میکشاند، کلیدهای طلایی است که در عمق اثر وجود دارد. کلیدهایی که من و شما، متعلق به هر دنیایی که باشیم آنها را درک میکنیم. کلیدهایی که موجودیتشان، ظاهرا" تنها دین هنرمند به مخاطب است.
و ما دوره میکنیم و دوره میکنیم و اگر بخت یارمان باشد و از پس راهروهای تاریک و پلههای کوتاه و بلند، راهی به «اتاق» هنرمند بیابیم، لحظه درک فرا خواهد رسید ...
سهیل خسروی skhosravik@yahoo.com
داستان قشنگی است، خیلی هم. میدانید، نوشتن دربارهء این داستان سخت است چون خود نوشتن داستانی از این دست هم كار آسانی نیست و كمتر هم پیش میآید كه این همه خوب از كار در بیاید. ساختار نوشتاری و زبانی منسجم و مناسب به همراه تخیلی كمنظیر و سرآخر، قصهای كه روی نابترین لحظهء زندگی دست میگذارد. شاید هم این برداشت من باشد، چون این یكی از آن داستانهایی است كه به شمارهء خوانندگانش، برداشتهایی، گاهی یكسره متفاوت، به دست میدهد. خوبیاش هم به همین است. ذهن را وادار میكند برود توی داستان، آنجاها كه سرشار از زیباییی گنگی است، كندوكاو كند، كشف كند، و لذت ببرد. هدف از داستاننویسی هم، مگر همین نیست؟ یا دستكم، یكی از هدفهایش؟
این یادداشت، البته هیچجور نقد ادبی نیست و قرار هم نیست باشد. در مورد ”اتاق من“،
علمیتر نوشتن و از ”پستمدرنیسم“و ”مینیمالیسم“ و چهارچوبهای دیگر گفتن، كار دیگرانی است، آموختهتر، تا بنویسند و بخوانیم و یاد هم بگیریم. اما چیزی كه هست، من توی ”اتاقم“ راحت هستم؛ با آن دیوارها، در و پنجرهاش، و دنیایی كه دیگر آشناست. حالا تقوی چه بگوید یا خودٍ فیروزی چه بنویسد (امیدوارم این بار دیگر نویسنده در گفتگو شركت كند)، من كه داستان را میخواندم، جاهایی ته دلم غنج میزد. از اینجور جاها:
..
لیموی ترش، تمام تنش بوی لیمو میداد. دست کشیدم روی زمین، روی پلهها نبودیم، رسیده بودیم جایی. قلبم میکوبید، گرمی پاش از کنار صورتم رفت، بازوم افتاد روی تنم، آرنج به پایین دستم نبود، بازوم میپرید، میخواستم فقط بخوابم. درِ گوشم انگار گفت:
”اینم اتاق!“.
..
میگفت: ”اگه بری اون پایین، پایین رفته باشه پایینتر چی؟ چی کار میکنی؟“
و این یكی كه دیگر اوج داستان است:
..
سرش را بالا گرفته بود لای دود، با چشمهای نیمبسته و گردن کج، گوشی تلفن دستش بود، حلقهء سفیدِ انگشت کوچکش برق میزد، کلاه سرش بود، حصیری و بزرگ، میدوید، با تلفن حرف میزد و میدوید، برمیگشت و اشاره میکرد بروم دنبالش. کلاه از سرش افتاد، موهاش توی باد پخش شد توی صورتم، خواب دم صبح، یاس بنفش، آب!
داستان قشنگی است، خیلی هم. میدانید، آشتی میدهد آدم را، با دنیای سرشار از خیسیی پنبههای سفید و داغیی سایههای شبهای مهتابی. یك دنیا، پر از عطر لیمو.
و من كه باز دارم سیگار میكشم و داستان را دوباره میخوانم. سرفهام میگیرد و به خسخس میافتم، ... ”میخوای یه قصه برات تعریف کنم؟“. كاش فرهاد آن قصه را تعریف میكرد. هم برای من، هم برای شما.
آرش بنداریان زاده 1381/26/10 arash_b_z@yahoo.com
با سلام خدمت آقایان خسروی و بنداریان زاده. نظرات شما را خواندم و خوشحال شدم که
حداقل بعد از نویسنده داستان از شما می توان برای درک و فهم جهان بیگانه راوی کمک گرفت. اگر از بخش های توصیفی زیبای داستان «اتاق من» که در دل ما غنج می زند بگذریم. این سوال برای من پیش می آید، که آیا داستان نویسی یعنی کنار هم قرار دادن سطرهای توصیفی زیبا با بیانی شاعرانه؟ خواندن نظرات شما نیز نتوانست مرا به دنیای بیگانه راوی داستان «اتاق من» نزدیک کند. آن نقطه تماس و گره گشای داستان که به درک و حس من کمک کند، کجاست؟ امید که توضحیات بیشتر شما مرا با جهان پر رمز و راز و پر معنای داستان نویسی آشناتر کند.
ضمنا از آقای فیروزی خواهش می کنم، اگر مایل به شرکت در بحث می باشند، تا آخرین مرحله یعنی جمعه صبر کنند تا ما بعنوان خواننده داستان درک و حس خود را از داستان و یا راز آن اگر رازی در میان باشد. بیان کنیم. اگر شما در مورد داستان اتاق من بنویسید. مثل هیجان دیدن فیلم های جنایی می ماند، اگر قاتل برای تماشاچی در اوایل نمایش لو رود. فیلم جذابیت دیدن خود را از دست خواهد داد.
برخي از تعاريف انگار در همان قدمهاي نخستين دچار چالشي درون پديدار مي شوند ."پست مدرنيسم" از آن مقولاتي است که همان اندازه که سيطره ي وسيعي رابه خوداختصاص داده است به همان ميزان هم بحث برانگيز و"توهم زا" به نظر مي رسد..يقينا "پست مدرنيسم" بيش از آنکه دردايره ي تاريخ بگنجد،
درحيطه ي "ساختار" قابل بررسي است. بدعت نادرستي که درادبيات ايران پس از ظهور پست مدرنيسم گذاشته شده است، ناشي از گمانه زني هايي است که فارغ ازشناخت واقعي اين مقوله حاصل شده است.
چه در حيطه ي "شعر" وچه در دنياي "داستان" آثاري در فضاي "پست مدرنيسم به غلط انگاشته شده" مورد بررسي قرار گرفتند که همين داستانها و شعرها بعدها بعنوان مرجعي راستين، سر مشق نسلهاي بعدي شدند.
و فاجعه از اين جا آغاز شد: آثاري در دنياي پست مدرن ادبيات ايران پذيرفته شدندکه تمام قابليت خويش را در "خدشه دار ساختن مفهوم" از طريق تخفيف در عملکرد "ساختار" منطقي تعريف کردند.سيل اشعار ازين دست که در دهه هاي اخير وارد آشفته بازار ادبيات شدند وطلايه داران همين اعتقاد که در حيطه ي داستان به اين ميدان نزديک مي شوند مؤيد اين نکته اند که عدم پويايي پست مدرنيسم در ايران ناشي از همين پندارهاي نادرست وتاويل هاي شخصي است. در اين اوصاف تکليف "مي ني ماليسم"-"آموزه ي ابزورد"و....از پيش روشن است . حالا نويسنده هاي جواني که ميخواهند ساختار کارشان را بر پيکره اي قدرتمند بنا بگذارند، با داربستي اينچنين روبرو هستند. دراين لحظه دو اتفاق ممکن است براي اين نويسنده بيفتد: يادر آستانه ي اين داربست متوجه سستي و وخامت اوضاع آن بشود وبه کنکاش در جهت رسيدن به يک زبان و ساختار شخصي بپردازد ، ياتنش را تسليم اين گرداب عصيانگر بي بند وهدف بنمايد.
فرهاد فيروزي و داستانش در کدام دسته قرار ميگيرند؟مجيد کاشاني mm00kk@yahoo.com
با سلام خدمت آقای تقوی،
با کارگاه داستان از طریق سایت آقای بهزاد کشمیری پور آشنا شدم. از این بابت خیلی خوشحال شدم. شاید ضعف از چشم های من باشد، اما من به جز در سایت مذکور تاکنون اسمی از کارگاه داستان در سایت های ایرانی دیگر ندیده ام.
آقای تقوی، همت و زحمت شما بابت کاری که می کنید، انرژی، وقت و نیرویی که صرف کار می کنید، ناگفته برای ما مشخص است. زنده باشید و روزگار همیشه بر وفق مراد. می دانم دومین آرزو همه وقت عملی نیست.
سایت کارگاه داستان از نظر تکنیکی و طراحی ساده در عمر کوتاه خود، تغییراتی اساسی کرده است که به مراتب نشان از اهمیت کارگاه به نظرات خوانندگان و کیفیت کار در داستان نویسی دارد.
بابت مطلبی که بار اول در ستایش شما از داستان های مطرح شده در کارگاه کردم، به دل نگیرید. من نه کارگاه داستان را دادگاه می بینم و نه شما را وکیل مدافع، منظورم فقط دفاع شما از داستان بود در مقابل نظرات دوستان دیگر. جواب شما هم برایم قانع کننده بود. ضمنا از نکته سنجی و دقت تان در نوشتن لذت می برم.
برای گرم کردن بازار بحث و گفتگو کاملا حق به جانب شماست، البته در جوی سالم و بی غرض همانطور که شما نیز ذکر کرده اید، فکر می کنم تاکنون این چهارچوب هم رعایت شده است.
متاسفانه من همه نقد و نظرها را مطالعه نکرده ام طبیعی است اسامی آشنا بر صفحه مونیتور چشم را جذب میکند، و وقتی دیگر برای خواندن دیگر نظرات باقی نمی گذارد.
از آخرین مطلب شما در قسمت نظرات داستان خانم ستوده در مورد انتخاب داستان چنین برمی آید که باید داستان ها را انتخاب کرد. با انتخاب سه داستانی که تاکنون در سایت گذاشته شده نشان می دهد که معیار خاصی مثلا در زمینه سبک و یا زبان داستان و ساختار آن و و و در انتخاب داستان ها نیست. شرط این است که نویسنده باشیم و به زبان فارسی بنویسیم و همانطور هم که در فراخوان کارگاه داستان ذکر کرده اید: "برگزیدن داستانها ضرورتهایی پیش رویمان است که تلاش میکنم در همین متن آنها را تا حدودی روشن کنم. ضروری است در آینده دوستان هم در این باره اظهار نظر کنند تا به اجماع برسیم. اصلاً هدفمان رسیدن به یک نظر جمعی است، یا لااقل حداقلهایی که بتوانیم بر اساس آنها ارتباط برقرار کنیم و با یکدیگر سخن بگوییم. بنابراین اصل را بر اقناع میگذاریم و تلاشمان این است که گزینشهایمان به معنی حذف نباشد."
به همین دلیل انتخاب داستان و کمک دوستان برای انتخاب داستان را متوجه نشدم. تصور من این بوده است که داستان ها حداقل تاکنون بدون معیار خاصی از افراد و نویسندگان مختلف به نوبت، هفتگی در سایت گذاشته می شوند.
برای انتخاب داستان چه معیارهایی گذاشته شده است؟ به نظر من هر چیزی که از ذهن برآید و به زبان نوشتار تبدیل شود، مخاطب خود را خواهد داشت، حال اگر فقط یک نفر باشد. بنابراین بهتر نیست کلیه آثار رسیده به ترتیب در کارگاه گذاشته شود. بگذارید همه داستان ها خوانده شوند مگر اینکه که شدت ضعف یک داستان و نثر آن، مانع از انتخاب شود. اگر مبنا را بر یادگیری بگذاریم، پیشنهاد می کنم ترتیب انتخاب داستا ن ها را، از این به بعد بر اساس موضوع نقدهایی که در مورد سبک، زبان داستان و جزئیات تکنیکی آن که هر هفته در سایت نوشته می شود، بگذاریم. یا اگر نمونه های داستانی خاصی وجود دارد برای مقایسه نقاط ضعف و قوت یک اثر با توجه به گفتگوهای مطرح شده در سایت کارگاه داستان.
از هر گونه همکاری با کارگاه داستان شما خشنود خواهم شد.
پایدار باشید.
پروین
در خاتمه اضافه کنم نظر شماره ششم در بخش نظرات که بدون امضا است، عمدی نبوده است، با پوزش از آقایان، آن چند خط را من خطاب به آنان نوشته ام.
دوستان عزيز نويسنده
با درود
من با كنجكاوى سه داستان درج شده در كارگاه را خواندم و به نقدها يا بهتر است بگويم، دركل برخوردهاى دوستان، به اين داستانها هم نگاهى انداختم. نخستين چيزى كه به نظرم رسيد اين بود كه ما هنوز هم اندر خم يك كوچه ايم، اگر از داستانى تعريف مىكنيم نه با شيوهى نقد به زبان داستان بلكه از اين حركت مىكنيم كه آيا "من نوعى" از داستان خوشم آمده است يا نه و با يك خط سياه غليظ آن را به عنوان داستان رد مىكنم و يا به عكس بىاندازه تعريف مىكنم بىآنكه به زبان داستان پرداخته باشم. من معتقدم كه هر نويسندهاى لزوما نقاد نيست. نقد تخصص خاص خودش را مى طلبد كه متاسفانه هنوز آن گونه كه بايد در ميان ما نويسندگان ايرانى جايگاه خود را بازنيافته است. اينها را مىگويم نه به اين دليل كه شيوهى برخورد برخی از نويسندگان عزيز را زير سئوال برده باشم، نه! اينها را مىنويسم تا شايد كمتر احساسى به داستانى برخورد كنيم و بدون استدلال هيچ اثرى را زير پايمان له نكنيم. اصولا اين شيوه برخورد را من نقد نمى دانم. نقد نويسنده را ارتقا مىدهد و او را با كم و كاستى ها و نيز زيبايىهاى اثرش آشنا مىسازد اما شيوه اى كه بدون استدلال كل اثر را به عنوان داستان زير سئوال ببرد، شيوهى انهدام است و نه ارتقا. اگر مىگوييم داستان نيست پس بايد تعريف خودمان را از داستان بدهيم و با استدلال نشان دهيم كه اين اثر، اصولا اثرى ادبی نيست. داستان مىتواند داستانى ضعيف باشد، با نشان دادن ضعف ها و يا داستانى قوى با انگشت گذاردن بر روى نقاط قدرت. اما خط بطلان بر يك اثر بدون استدلال به نظر من خالى از لطف است.
در اينجا بايد اشاره كنم كه از نقد برخى از دوستان استفاده كردم و لذت بردم.
خوشحالم كه خودم را در جمع شما و كارگاه مى بينم
نوروز بر همهى شما خجسته باد
نوشين شاهرخى
«بخشهای توصیفی زیبا»؛ دوست من، آیا فکر نمیکنید یکی از کلیدهای طلایی مفقوده را پیدا کردهاید؟ اما یک نکته را فراموش نکنید، برای راهیابی به اتاق هنرمند، صرف داشتن کلید کافی نیست؛ باید اتاق او را نیز پیدا کنید ...
اما این اتاق کجاست؟ خود راوی کمکمان میکند: کوچه، دالان، راهرو، پلکان و در. من به اینها میگویم «جهان هنرمند» و اعتقاد دارم تا زمانی که با تمام وجود این دنیا را حس نکرده باشیم، نخواهیم توانست راهی به آن بیابیم. دوست عزیز، چند جمله زیر برای من، صرفا" یک بیان توصیفی زیبا نیست؛ بیان دردی است که تمام وجود مرا به لرزه میاندازد:
«از پلهها میبردم بالا. پله بود، خُردخُرد بالا میرفتیم، پام مرتب میخورد به سفتی پلهء بالایی، بلندتر از پلههای معمولی بود. توی هوا هم دود بود انگار، غلیظ میشد، میچسبید به پوست صورتم، گردنم. زیر پام چند بار خالی شد، پله پایینتر بود. توی هوا دست کشیدم تا نردهای، دیوار را بگیرم، نبود...»
سهیل خسروی
دوست عزيز، پروين، سلام.
راستش گمان نميكنم نويسندهي داستان، من، سهيل، افلاطون يا سيمرغ، بتوانيم ”براي درك و فهم جهان بيگانهي راوي“ به شما كمك كنيم؛ دستكم از بابت خودم كه شك ندارم، بقيه را از خودشان بپرسيد. نويسنده اينجا هم، چون هميشه، به راوي داستاناش و كلماتي كه او انتخاب ميكند، تكيه ميكند تا ما راهي پيدا كنيم به جهان ذهن خود او هنگام نوشتن داستان. با اينحال برداشت من ازهمان كلمات شايد چندان هم به ذهنيت او نزديك نباشد كه اين البته دليل نميشود از خواندن داستان و برداشت خودم از آن، لذت نبرم.
ميدانيد، من دنبال هيجان پيدا شدن سروكلهي ”قاتل“ نيستم. اينكه همهي داستان را بدويم دنبال سرنخها تا سرآخر يك ”حقيقت“ دستگيرمان شود، دستكم شيوهي من نيست. اين البته ديدگاه شخصي من است و ربطي به نقد داستان ندارد؛ بازهم ميگويم كه آن ديگر كار آموختهترهاست، كه بيايند توي گود و بگويند ”اتاق من“ داستان هست يا نيست و اگر هست، داستان خوبي هست يا نه. نوشين هم راست ميگويد ولي خب ديگر، سواد من بيشتر از اين قد نميدهد.
اينكه داستاننويسي يعني چه، و چگونه به ”جهان پررمزو راز و پرمعناي“ آن راه يابيم، گذشته از تعاريف متداول، اندكي هم شخصي است. در اين ميان، براي نوشتن هر داستاني آيا به ”سطرهاي توصيفي“ نياز نداريم؟ (كه اينجا خوب هم كنارهم چيده شدهاند و نقطهي قوت داستان به حساب ميآيد)، و آيا انتخاب بيان درست، هنر نويسنده را نشان نميدهد؟ (كما اينكه آنچنان بيان شاعرانهاي هم در كار نيست كه توي ذوق بزند). اين البته كافي نيست و لذت خواندن داستان جايي ديگر نهفته است، جايي كه سايهي نويسنده/راوي پيدايش ميشود، دستمان را ميگيرد و توي تاريكي راه ميافتيم تا به اتاقي برسيم كه اگر بخواهيم ميتواند مال ما باشد... قصه را اما ديگر تعريف نميكنم تا شما داستان را خودتان دوباره بخوانيد. نميشود كه هيچ آرزويي توي دنيا نداشته باشيد، مگرنه؟
آرش بنداریان زاده arash_b_z@yahoo.com
با سلام به دوستانم. همچنین خسته نباشید به دست اندرکاران کارگاه که دغدغه ی ادبیات
داستانی را در دل می کشند. داستان اتاق من را خواندم. امروز بازار پست مدرنیسم گرم است. گرم اما متاسفانه مثل هر چیزی که اغلب ظاهر آن را از بر می کنیم .
از افراد کتابخوان وقتب که سئوال از اگزیستانسیالیسم می کنی فقط از آن خدا نشناسی آن را جواب می فهمی. اگر از کمونیست می پرسی می گویند که ( یعنی خدا نیست؟؟؟). البته نمی خواهم بحث سیاسی کنم که کار من سیاست نیست بلکه باید باور کنیم که پس از نیم قرن گذشت از عمر پست مدرنیسم ما تازه آموخته ایم که هر چه قدر خواننده را بتوانیم گیج کنیم اثرمان هم بهتر خواهد بود؟؟ ما نمی توانیم کلمات را آنگونه که خود خود می خواهیم کنار هم بگذاریم. وقتی که نویسنده می نویسد باید خواننده را در کنار خود بنشاند.سالهاست ادبیات ما زخم خورده ی خنجرهائیست که از غلاف بی حوصلگی و صادقانه بگویم تعهد نداشتن نویسند بوجود آمده است. بدون آنکه سبک را بشناسیم در بازار داغ آن معامله کرده ایم. هر چیزی را نتوانیم بفهمیم دلیل بر خوب بودن آن نیست. البته می دانم که آقای فیروزی از این نوع نویسندگان نیست وجدا سعی کرده است تا بنویسد. هرچند که فضای خوبی را ایجاد کرده اما عجولانه عناصر را بکار گرفته است. داستان اسکلتی قوی دارد اما روحی بیمار. اتاق من را خودم می فهمم ونه کسی که می خواهم دردم را با آن تقسیم کنم. نویسنده اگر کمی بیشتر با این طرح کلنجار می رفت می توانست آن را بهتر بپروراند.
با آرزوی موفقیت برای آقای فرهادفیروزی. منتظر نوشته های او می مانم.
عید برشما نوروز باد.
غلامعباس موذن
سلام دوستان
خدمت خانمها، نوشین شاهرخی و رایا کعب سلام و خیر مقدم میگویم و سلامی دوباره خدمت سرور گرامی خانم تیرهگل و دوستان عزیز دیگر: پروین، آرش بنداریانزاده، مجید کاشانی، علامعباس موذن و دوست عزیزمان سهیل خسروی. آقای خسروی عزیز، خیلی خوب است که در گفتگو شرکت میکنید. ما میخواهیم نظر شما را بدانیم، بخصوص نویسندهء داستان نیاز به این نظر دارد.
خانم کعب علاقهء شما به کارگاه مایه دلگرمی است. خیلی خوشحالم که کارگاه برای شما مفید بوده است.
خانم شاهرخی حضور شما در کارگاه برای ما مغتنم است. انتشار رمانتان را تبریک میگویم. خبر انتشار رمان را در یک سایت خبری خواندم و آدرس شما را هم از همانجا برداشتم. کاش میشد راهی پیدا کرد تا ما هم در داخل کشور آن را بخوانیم.
یکی از دوستانمان هم فراموش کرده زیر نظرش را امضا کند اما یک نکتهء خیلی مهم در متن ایشان است که من را خیلی خوشحال میکند و آن این است که دوستان کارگاه یکدیگر را خطاب میکنند و به گفتگوی مستقیم با هم میپردازند. فکر میکنم اندک اندک داریم یکدیگر را پیدا میکنیم. به همین دلیل خواهش میکنم امضا را فراموش نکنید. خیلی مهم است. وقتی با کسی حرف میزنیم که میشناسیمش برایمان مهم میشود که چه تاثیری رویش میگذاریم. مثلا دلمان نمیخواهد باعث رنجش او بشویم. به نظرم اینها نشانههای خیلی خوبی هستند. وقتی بکدیگر را بشناسیم، خواه ناخواه نسبت به هم تعهد پیدا میکنیم و الزاماتی را احساس خواهیم کرد. به نظرم هیچ اشکالی ندارد چنین تعهدی بهوجود بیاید. روابط انسانی همین است دیگر. ممکن است داستانی را بخوانیم و به سادگی از رویش بگذریم اما اگر همین داستان اثر یکی از دوستانمان باشد نسبت به او احساس تعهد میکنیم. میدانیم که او میخواهد نظر ما را بداند، و شاید برخلاف موارد دیگر خودمان را ملزم به اظهار نظر بدانیم. من چنین احساسی دارم و به همین دلیل است که خودم را ملزم میدانم.
پروین خانم در انتخاب داستان، همانطور که فرمودهاید تنها نکتهای که در نظر گرفتهام ضعف و قدرت نسبی داستان است و حتی این نکته را در نظر دارم که از هر نحلهای نمونهای در کارگاه داشته باشیم و به قول کاسبها جنسمان جور باشد. هر داستانی که از فیلتر فوق بگذرد در نویت عرضه در کارگاه قرار میگیرد و آن را خواهیم خواند.
این بار فکر کردم در نوشتن نظر خودم اندکی تامل کنم و کمی دیرتر، در هفتهء دوم دست به کار بشوم. این هم یک تجربه است. باید ببینم تاثیرش مثبت است یا نه.
محمد تقوی taghavi@ncc.neda.net.ir
به نظرم نَسَب داستان "اتاق من" بیشتر از هر نحلهء دیگری به رمان نو فرانسه میرسد و اصلاً با پست مدرنیسم و داستانهایی پستمدرنیستی خویشاوندی ندارد. مگر آن که آنها را هم پستمدرن بدانیم. داستان به نحوی در پی ساختن فضای ذهنی راوی است که سابقهء آن را در رمان نو دیدهایم. حالا باید نشست و بررسی کرد که کدام صحیح است.
راستش به نظر من این بحث زیاد به درد ما نمیخورد، یعنی زیاد جنبهء کارگاهی ندارد. هر وقت که به سراغ دستهبندیها و طبقهبندیهای اینچنینی میرویم وارد عرصهء انتزاع و استقراء میشویم. مطلوب ما این است که برعکس به سمت جزئینگری برویم، سمت و سویمان در جهت کانکریت باشد و به سوی آن برویم که داستان را بیش ار پیش لمس کنیم، همچون یک شیء. البته این را بگویم که من با نظر خانم تیرهگل صددرصد موافقم که در این سالها نوعی پستمدرنیسم وطنی رشد کرده است که دارد دمار از ادبیات ما درمیآورد. گویا مقالهای در این باب از خانم تیرهگل در کتابی به نام "قصههای مکرر" در ایران منتشر شده است. هنوز آن را پیدا نکردهام. وقتی پیدایش کردم خبر میدهم مال کدام انتشارات است و کجا میشود پیدایش کرد.
برویم سراغ داستان:
1 یکی بود، یکی نبود. یک نفر بود که خالی شده بود و رغبتی به زندگی نداشت. یک روز یا یک شب زنی به او تلفن میکند. تلفنها ادامه مییابد و راوی ما به این گفتگوها رغبت پیدا میکند. راوی در جواب به زن میگوید که تنها آرزویش داشتن اتاقی شخصی است. به اصرار زن در خیابان قرار میگذارند.
2 راوی همراه با زن از کوچه و آستانهء خانهای میگذرد، در تاریکی از پلههایی بالا میرود و به مکانی میرسند. زن در گوش راوی میگوید. اینجا اتاق است. راوی به خواب میرود.
3 راوی از خواب برمیخیرد. صبح است و روز شده است. راوی خودش را در اتاق پیدا میکند. به نظر من این مکان یک چادر روی بام یک خانه است. بعضی وقتها هم شک میکنم که چادر داخل یک اتاق باشد و بعضی از ارجاعها شاید به این اتاق و اجزای آن باشد. حداقل فعلاً میتوانیم اینطور فرض کنیم. رفتاری که راوی با این اتاق میکند، به نظرم رفتاری است که فقط میشود با چادر کرد. وقتی پنجره را باز میکند چادر فرو میافتد. دارد همانطور خوایش میبرد اما سردش میشود و برمیخیزد. چادر را تا میکند و روی آن دراز میکشد. گفتگوی تلفنی با زن را به خاطر میآورد. دوباره خوابش میبرد.
4 دوباره از خواب بیدار میشود. سعی میکند دوباره اتاق یا همان چادر را برپا کند. در این قسمت وقایعی هم داریم که به ازای ذهن راوی اهمیت و موضوعیت پیدا میکنند. گاهی رویا هستند، گاهی تصور ذهنی راوی از صحنههایی که زن در گفتگوی تلفنی گفته است و گاهی گذشته و کودکی خودش، کاملاً آمیخته به لعاب ذهن راوی.
5 اتاقی که در انتهای داستان از آن نام برده میشود، به نظرم اتاقی کاملاً ذهنی است. نشانهء آن هم این که بالای سرش آسمانی آبی وجود دارد و در بیرون از اتاق فضا تاریک است. از ابتدای داستان که زن را بالای پلهها گم میکنیم ــ همانجا که اتاق را به زمزمه نشان میدهد ــ دیگر چندان نشانی از او نمیبینیم اما اینجا نرمهء گوشی از او را میبینیم و لمس میکنیم. داستان با این جملهء زن پایان مییابد: "پنجره رو میگذاریم وسط دیوار که یک روز بازش کنیم."
از جملهء پایانی داستان اینطور برمیآید که زن دارد پیشنهاد میکند اتاق را طوری بسازند که مرد راضی باشد. اسم داستان هم اتاق من است. جا به جا در داستان به اتاق ارجاع داده میشود که از لحاظ دستوری یک اسم است. حالا مسئله این است که به ببینیم این اتاق کجاست و چطور اتاقی است.
داستان با فاصلههایی به پنج قسمت تقسیم شده است. در قسمت اول راوی با درخواستهای مکرر زن مخالفت میکند. زن میخواهد او را ببیند اما او تمایلی ندارد و این را میگوید، در واقع بحث این است که او هیچ آرزویی ندارد و این موضوع منحصر به دیدار زن نمیشود. بالاخره در جواب زن میگوید:
"همیشه دلم میخواسته یه اتاق از خودم داشته باشم."
میتوانیم حدس بزنیم که زن قول اتاق را به او داده است و راوی بدقلق ما به همین دلیل قرار ملاقات را پذیرفته است. اینجا اتاق کمابیش در حد معنای متعارف یک اتاق مطرح است. با توجه به خصوصیاتی از راوی که در دست داریم: انزوا و تفرد، میتوانیم بگوییم مکانی است برای خلوت. در قسمت دوم از نحوهء وصف پلهها و آنطوری که در تاریکی حرکت میکنند و از همه مهمتر تأنیث راهنمای راوی و آشناییزدایی موثری که در این وصفها به کار رفته، انگار حرکتی است به عمق شخصیت راوی و نزدیک شدن به ناخودآگاه او که به نظرم به شکل زیبایی با خواب و رویا پیوند میخورد.
تفرد راوی حالت یا مکانی است که در این اسم تجلی پیدا میکند: اتاق من.
در سرتاسر داستان وصفهای داستانی بسیاری وجود دارد که از آنها میتوان اینطور نتیجه گرفت که شخصیت راوی و اتاق به ازای همدیگر مطرح هستند. پس شاید بتوان گفت که اصلاً شخصیت اصلی داستان اتاق است که با چسباندن ضمیر ملکی اول شخض تفرد غلیظتری هم پیدا میکند.
پنجره نیز یکی دیگر از اشیای این داستان است که روی آن تاکید شده است. پنجره قاعدتاً باید بر ارتباط بین داخل و خارج اتاق دلالت کند. وقتی اتاق را با شخصیت یکی بگیریم، پنجره میتواند معناهای دیگری هم پیدا کند. اهمیت نقش پنجره در سیر وقایع داستان هم پیداست. در قسمت دوم، وقتی راوی از خواب بیدار میشود، این باز کردن پنجره است که منجر به فروریختن چادر یا همان اتاق میشود. شاید از همین کنش داستانی بتوانیم حدس بزنیم که چرا راوی ما از برقراری ارتباط اکراه یا وحشت دارد. برداشت من این است که به همین دلیل چادر فرو میریزد. در وصفهای بسیاری از داستان این مشابهت نمود مستقیم دارد.
"هایی کشیدم بلند، بلند، کش آمد و دراز شد و از پنجره رفت بیرون،.."
یا در این وصف که اتاق با جسم راوی یا دقیقتر قفسهء سینهاش یکی گرفته شده:
"نفسم برگشت سرجاش، تو اتاق."
یا در این وصف و وصفها دیگری مثل این که حرکت و وضعیت راوی باعث حرکت و تغییر وضعیت چادر میشود.
"سرم را بالا گرفتم، پنجره راست شد."
شاید باید بخشهایی از روایت و سرگذشت راوی را در وضعیت و حالت چادر یا همان اتاق جستجو کرد. بنابراین وقتی راوی در این قسمت اتاق را جمع میکند در واقع حرکتی است برای نظم دادن دوباره به هستی خودش و در عین حال عشق و علاقه به زن هم در آن دیده میشود. به این دلیل که در ادامه از برپا کردن مجدد آن سر باز میرند و رویش میخوابد. بیدلیل نیست که اینجا دوباره بخشهایی از گفتگوهای تلفنی خودش با زن زا به خاطر میآورد.
در قسمت چهارم وقتی از خواب بیدار میشود، پنجره باز است او احساس سرما میکند. وصف بعدی اتاق (چادر) اگر اشتباه نکنم از داخل چادر فروافتاده است:
"سهتا دیوار پخ بود، لتهها زیرشان بود لابد، یا زیر تاق بود، تاشده کنار جایی که قبلش دیوار بود. یخ کرده بودم، پنجره باز بود، تاق پایین بود، سه تا دیوار هم نبود. دیوار چهارم را دیر دیدم، در چسبیده بود وسطش..."
یعنی احتمالاً راوی وارد چادر فروافتاده شده تا دوباره سرپایش کند. اما به زودی به سرفه میافتد، پشیمان میشود و از خیر اتاق میگذرد. صحنههایی از کودکی را به خاطر میآورد. نمیتواند برود و دوباره دیالوگها و وعدههای زن را به خاطر میآورد.
در قسمت پنجم برمیگردد و وسط اتاق مینشیند. اما به نظرم این اسم، یعنی اتاق، دوباره ما را در سطح دیگری قرار میدهد. گمانم این است که این بار راوی از اتاقی سخن میگوید که وجود فیزیکی ندارد و به همین دلیل است که آسمان آبی بالای سر وصف میشود. شاید برای همین است که دل راوی بداخلاق ما هم غنج میزند. پنجره هم در این جملهء زن به معنای گستردهتری استفاده شده است:
"پنجره رو میگذاریم وسط دیوار که یک روز بازش کنیم."
فکر میکنم نویسنده در ساختن فضاهای ذهنی موفق بوده است. عناصری که برای وصفها به کار میرود، چه در عین و چه در ذهن از خمیرمایهء واژگانی است که در گفتگوی راوی با زن به کار میرود. مثل:
"لولهت میکنم، میذارمت زیر بغلم! با خودم میبرمت! نمیذارم چروک بشی! یعنی تو هیچ آرزویی نداری؟"
استفاده از افعالی مثل لوله کردن، مثل چروک شدن و... فضایی ایجاد میسازد که ظن ذهنی بودن وقایع را تقویت میکند. شاید هم من اشتباه میکنم و اصلاً چادر و عینیتی در کار نیست و فقط در فضایی وهمی قرار گرفتهایم.
یک نکته دیگر که باید بگویم دربارهء نکتهای است که بزرگنیا دربارهء داستان قبل و حرفهای گفته شده نوشت. فکر میکنم حق با بزرگنیا باشد: این نقد نیست. درست است. اگر بخواهیم نقد کنیم باید بنشینیم مقالهای بنویسیم و ضعفها و قدرتهای داستان را نشان بدهیم. راستش من بیشتر میخواهم راهی پیدا کنم و داستان را بفهمم. این نقد نیست اما زمینهء آن را فراهم میکند. برای اینکه داستانی را نقد کنیم لازم است پیش از آن تلاش کنیم تا دریابیم که نویسنده چکار میخواسته بکند. البته این یک سلیقهء شخصی است. امروز نحلههای متعددی وجود دارد که اثر را مستقل از نویسنده و از زوایای متعدد و گوناگون و با الویتهای از پیش تعیین شده بررسی میکنند. حتی انواعی از نقد وجود دارد که برای خواننده اصالت قائل است. هر کدام این بینشها برای ما دستاوردی دارد. اما برای من همیشه سادهترین شکل برخورد با داستان اهمیت ویژهای دارد و آن ارتباط سادهء نویسنده با خواننده است. این نوشته نباید دفاع از داستان تلقی شود. همانطور که گفتم میخواهم بفهمم در این دنیای پیچیده چه میگذرد.
فیروزی نویسندهای است که بر خواننده سخت میگیرد. داستان در نهایت فشردگی است و من را مجبور میکند که بارها آن را بخوانم. این نیاز از اینجا برمیخیزد که چیز یا چیزهایی را در داستان احساس میکنم که خیلی فرّار هستند و خواننده را وادار به جستجو میکنند. این نیاز به جستجو و کنکاش خصیصهء خوبی برای داستان است. لذت خواندن هم باید جایی همین دوروبر شکل بگیرد. شاید بخشی از فشردگی داستان به این دلیل باشد اما جاهایی همین فشردگی مخل میشود: مثلاً حضور زن. وقتی همراه راوی به بالای پلهها میرسیم، دیگر او را در داستان نمیبینیم تا انتهای داستان که نویسنده دست در جیبش میکند و لالهء گوشی مهمان میشویم. حدس من این است که زن در تمام لحظههای داستان حضور دارد، اصلاً از ابتدا این ملاقات متعلق به اوست. پس شاید بیراه نباشد از نویسنده توقع داشته باشیم که بیشتر او را ببینیم. فقط صحنههای ذهنی راوی کافی نیست، مثلاً صحنهای که زن کلاه آفتابی به سر دارد و کنار دریاست. حدس میزنم این صحنه از گفتگوهای تلفنی به ذهن راوی سرریز کرده باشد که در ساختن فضای ذهنی راوی کارایی بسیار خوبی دارد اما به درخواست خواننده و الزمات داستان پاسخ نمیدهد. وصف زن بالای پلهها وقتی ناگهان میایستد و راوی با او برخورد میکند، بسیار زیبا و ملموس است اما چرا از شخصیتپردازی او خودداری میشود؟ فکر میکنم همین خودداری از پرداختن به شخصیت زن بخصوص به پایان داستان لطمه زده است. وصف درونی غنج زدن دل راوی کافی نیست و باید نمود بیرونی آن در داستان نشان داده شود. به همین دلیل است که لمس نرمهء گوش او در قسمت پایانی داستان اینقدر خوش مینشیند. وقتی همان ابتدا همراه راوی از تاکسی پیاده میشویم و از روی جوی پهن میپریم، از روی تخته پرش واقعیت بیرونی جست زدهایم و حالا در دنیای سیالی غوطه میخوریم که انگیزهاش زنی است بلندبالا و سیاهپوش، زنی که عطر لیمو میدهد. فیروزی نباید ما را از او محروم کند.
محمد تقوی taghavi@ncc.neda.net.ir
|