بررسی داستان بیب بیب نوشتهء امیررضا بیگدلی
تعداد نظرها: 12
12 . 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
بهترین چیز داستان از لحاظ مضمون به نظر من این است که پدر هر چه را که خودش دوست دارد به پسر میدهد نه هر چه را که پسر میخواهد. اما تکنیک نوشتاری داستان و نثر آن را اصلا دوست ندارم. تو داستانهای قبلی آقای بیگدلی هم نثر شسته، رفتهای از ایشان ندیدهام. بنابراین تصورم این است که هیچوقت به صرافت پیرایش و ویرایش داستانهایشان نمیافتند. به چند چیز اشاره میکنم.
1- استفاده مکرر از کلمه «سو» خیلی تو ذوق میزند. کلمهای که به کل مال این نوع نوشتار نیست. مثلا؛ پسر سوی در دوید...
2- «کیسهای دستش داد و خواست بدهد به مادرش تا تنش کند.» چی را تنش کند؟ البته بعدا توضیح میدهد. اما به این شکل نویسنده نقش دانای کل کل را بازی میکند.
3- نثر روان نیست و در جاهای زیادی دچار سکته میشود.
4- استفاده از زاویه دید دانای کل برای این داستان خوب نیست. (هر چند که من به طور کلی این زاویه را دوست ندارم.) مثلا شاید زاویه دانای معطوف به ذهن پسر اوضاع را بهتر میکرد.
حسن حبیبزاده
به نام خدا
داستان از جملهها و واژههای کوتاه تشکیل شده است و راوی که دانای کل است بدون این که دخالتی در جریان حوادث و شخصیتها بکند آن چه را که اتفاق میافتد فقط نشان میدهد. همچنان که از مشخصههای داستانهای مینیمالیستی هست نویسنده خودش را در داستان نشان نمیدهد و از حداقل صفتها هم استفاده کرده است و نثر داستان هم تحتتاثیر همین سبک به این صورت در آمده است: ساده و بدون پیچیدگیهای کلامی.
اما در بعضی جاها احساس میشود بیشتر از حد به تکرار پرداخته است در جاهایی که دوستداشتنهای مداوم را از پسر میپرسند به نظر کشدار و طولانی میآید.
نویسنده خواسته است در آخر داستان ضربهاش را بزند و همه زمینهچینیها فقط دز همان جمله آخر جواب داشته میشود و مخاطب یک لحظه میایستد و فلاشبکی میزند تا آنچه که اثفاق افتاده را دوباره دریابد و این توی ذهن خواننده میماند.
تبریز
م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org
با عرض سلام و آرزوی سلامتی برای نویسندهی محترم.
داستان بیب بیب اگر چه در فضایی آكنده از حركت مى گذرد و موتورسوارى پدر و پسر صحنهاى متحرك ایجاد كرده و امكان بالقوهى خوبی براى پویایی داستان فراهم آورده است، ولی علیرغم این حركت مكانیكی و ظاهرى، موضوع داستان ایستا است و فاقد دینامیسم، یا بهتر است بگویم حركت پیشرونده ندارد و پیرامون چند پرسش تكراری دور میزند:
- بابا رو دوست داری؟
- مامان رو چی؟
- بابا رو چند تا دوست داری؟
- مامان را چند تا دوست داری؟
- موتور سوارى رو دوست دارى؟
و این پرسشها چندین و چند بار تكرار میشوند، بدون آن كه پیشرفتی در موضوع داستان پدید آورند، شناخت بیشترى از شخصیتها ارائه دهند، و در كل داستان را به پیش ببرند.
در واقع داستان در نقطهای ثابت در جا میزند و پیش نمیرود، درست مثل موتوری كه روشن شده و آمادهی حركت است ولی معلوم نیست به چه دلیل به حركت در نمىآید.
به نظر من داستان تا آن جایی پیش رفته است كه مرد براى بچهاش نوشابه و كیك میخرد، و پس از آن دیگر حرفى برای گفتن ندارد و اگر خواننده بقیه داستان را نخواند چیزى را از دست نداده است، و بقیه داستان هیچ چیز اضافی به خواننده نمیدهد بنابراین مشكل اساسی این داستان به نظر من این است كه علیرغم حركت ظاهری، حركت واقعی در آن نیست.
زبان داستان نیز یكدست و شسته رفته نیست و دستانداز دارد. مثلا:
حالا لباسها تن پسر شده بود و زن داشت كتانیهاش را پا میكرد
پیرمرد گفت: "دوتاشون عین پشگلیان كه نصف شدن
دست مادرش را گرفت و كشان كشان كشیدش سوی خانه
بلند شدند و نشستند پشت موتور. مرد گاز موتور را كه گرفت پسر دستهایش را محكم كرد. خیابان را رفتند تا به بریدگی رسیدند. موتور چرخی خورد و افتاد توی خیابان؟ دیگر. مرد گاز میداد و پسر خیره روبهرو بود. میدانی را دور زدند. كنار پیادهای كه رسیدند مرد بوق زد. پیاده پرید كنار...
پسر گفت: "سوارم میكنی؟"
مرد گفت: "سوارت میكنم."
پسر گفت: "خیلی زیاد؟"
مرد گفت: "خیلی زیاد."
پسر گفت: "چند تا میشه؟"
مرد گفت: "هزارتا میشه."
تكرار در دیالوگها زیاد است و غیر ضروری، به عنوان نمونه
پسر گفت: "مال خودته؟"
مرد گفت: "مال خودمه."
پسر گفت: "مال خود خودته؟"
مرد باز به خنده گفت: "مال خود خودمه." و پسر را بوسید. لبه كلاهش خورد به صورت پسر. پسر صورتش را مالید. گفت: "بابا خریدی؟"
مرد گفت: "خریدم."
پسر گفت: "سوارم میكنی؟"
مرد گفت: "سوارت میكنم."
پسر گفت: "خیلی زیاد؟"
مرد گفت: "خیلی زیاد...
غلامعباس موذن
با سلام و آرزوی پیروزی برای بنیاد همچنین آقای بیگدلی
داستان بیب بیب به اندازهی اسم ساده و بچهگانهاش زیباست. در گفتار ساده و موسیقی روان آن باید به آقای بیگدلی تبریک بگویم. زندگی اینگونه آدمها واقعا به همین سادگیست. برای من و شاید بسیاری از دوستان سادگی میتواند به اندازهی زندگی پر از رمز و راز این خانواده پیچیده هم باشد. نویسنده از مکتب رئالیستی داستاننویسی بخوبی سود جسته است. به عبارتی آن را میشناسد.
راستی این چه چیز است که پدری از این سرزمین را وادار میکند تا به اندازهی دوستداشتن پسرش هرازچندگاهی به سراغ خانوادهاش بیاید؟ و پسر کوچکی که تنها امید بازگشتن شوهریست که نه میتواند به نسل گذشتهی خود (پیرمرد) بیتفاوت بماند و نهاینکه به خانوادهی خود پشت پا بزند. و پسری که با لباس پوشیدن مثل پدر خود میخواهد مثل او باشد و مانند او موتورسواری کند. اما ای کاش پدر میتوانست برای کودک خود آب انگور را بخرد. هرچند که این سئوال درمورد پیرمرد نیز صادق است.
به امید دیگر کارهای خوب آقای بیگدلی.
فروغ کشاورز
forough_k48@yahoo.com
ساعتی از روز یک پسربچه که با مادرش و به حکم قهر یا اجبار با پدربزرگش زندگی میکند. هر چه که هست این قهر این روزها با پشیمانی آمیخته است چرا که امروز ما دیگر تنها تنفر پیرمرد را داریم و دیالوگهای شرماگین و نگاههای بدرقهگر مادر به زعم من حاکی از دلتنگی و پشیمانی است. شاید روزی دعوایی در میان بوده است ولی تنفر پیرمرد به آن دامن زده و اطاعت بیچون و چرای همیشگی زن از پدر، آنرا تا به اینجا کش داده است. مرد هم از پیرمرد نفرت و گلهای ندارد تا آنجا که توی دهان پسر میگذارد که "بابا پیر رو دوست داری" و تا "دوس دارم" پسر را در نیاورد سماجت میکند. دیالوگهای تکرارشونده را که آقای نویسنده در یک داستان دیگر هم از آن استفاده کرده است به نظر من مبین این است آنچه را پدر به دختر دیکته میکند، امروز پدر به پسر دیکته میکند و این تکرار یعنی اطاعت و بیاعتراضی. چند ایراد ساختاری به نظر من آمد که دوست دارم به آنها اشاره کنم. چرا راوی تا نصفه داستان از ما پنهان میکند که پیرمرد چه نسبتی با آن دو دارد و از جایی او را پدربزرگ مینامد. در صورتیکه این جزء اطلاعاتی است که میبایست داده میشد و اگر در راستای ایجاد تعلیق آمده است، "تعلیق جوانمردانهای" نیست و یا اصلا نمیتوانست معلق بماند. در جایی میگوید "زن کلاه پسر را گذاشت روی سرش پسر که ایستاد زن براندازش کرد. درست مثل پدرش بود" " پیرمرد گفت "دوتاشون عین پشگلیاند که نصف شدند" در اینجا از نگاه زن به هم شبیه میآیند ولی پیرمرد آنرا میگوید. یا وقتی پسر قبول میکند کیک و نوشابه بخورند، جمله "پسر خوردنی خواست" دیگر جایی ندارد.
گمان میکنم با کمی دقت و بازنویسی و رفع اشکالات اینچنینی داستان خوبی است به شرط آنکه آقای بیگدلی با استفاده از شیوه دیالوگهای تکرارشونده، خودشان را تکرار نکنند.
حمیدرضا نجفی
hamidrnajafi@yahoo.com
بیب بیب را خواندم ـ خیلی خوشم آمد. داستان خوبی است. حس سرشار تلخی و حرمان در برش ماهرانه و دقیق نویسنده از پیکرهء یک رابطهء متلاشی شده وجه غالب و محیط بر کل داستان است و از آن استادانهتر انتخاب زاویهدید سومشخص دانای کل که الحق از آن زوایای مشکل برای روایت این نوع داستان است. البته این راوی دانای کل به دلیل مضمون تلخ داستان و نشان دادن تاثیر تنهایی بر تکتک آدمها خواهناخواه گزینشی سخت و صرفهجویانه در بکارگیری اجزا را باعث شده است که این گزینش موجب حرکت داستان به طرف فرم نمایشی گفتگوی شخصیتها در بیش از هشتاددرصد داستان شده و این امر اندکی از تعادل ساختن فضار را به نفع ریتم در ساخت اثر به هم زده است. ریتم داستان تند است و این خیلی خوب است (با توجه به حرکت گردش در خیابانها) اما کمی هم فضای خیابان را لازم داریم ـ خیلی کم ـ یا توصیف دکهء آبمیوهفروشی. خست نویسنده در ارائهء این اطلاعات ذهن ما را به طرف ساختن از پیش خود هدایت میکند که با انتخاب ماهرانهء ـ زمان مجاز دیدن پدری که احتمالاً به دلیل خلافکاری از همسرش جدا شده ـ تا حد زیادی از پس ماجرا برآمده اما انگار یکی دوتا وصف محیط از جنس "دود شیری موتور" لازم بود تا در پایان ما هم در مطالبهء چیز شیرینی برای قرونشاندن تلخی خواندن داستان با کودک همصدا شویم، که من شدم اما دلم بیشتر خواست چون کار به تناسب و به قامت بود حیفم آمد نگویم. آقای بیگدلی دستتان درد نکند. باز و باز بنویسید، هزارتا.
آرش بنداریانزاده
arash_b_z@yahoo.com
"...پسر انگشتهای دو دستش را باز كرد. برای خودش میشمرد. گفت: "هزارتا نشده. ..."
اما گمانم هزارتا شده و هزاربار همان حرفها را شنیدهایم که همدیگر را هزارتا هزارتا دوست دارند و کاش عوض همهی اینها، یک بار هم که شده "میدیدیم" که همدیگر را دوست دارند یا ندارند یا هرچیز دیگر. تکرار این کلمات چنان ضرباهنگ نامناسبی به وجود آورده که داستان را یکسره به باد داده است.
اما در مورد ساده نوشتن یا از چیزهای ساده نوشتن، باید بگویم سادگی همیشه و به خودی خود دلیل زیبایی نیست. اینجا توی داستانی که چیزی اتفاق نمیافتد، باید چیزی هم اتفاق بیفتد، تنشی رو شود یا رخ دهد، آدمها با همین چیزهای ساده یکباره خودشان را نشان دهند، دنیاشان برملا شود، که در "بیب بیب" (که اسم بدی هم هست) خبری از اینها نیست. توی کمتر داستانی فیل هوا میکنند، ولی هنر نویسندگی هم این است که از سوراخ موش روابط روزمرهی آدمها، ناگهان شبح فیلی تمام عیار بیرون بکشد. "کارور" نمونهی آشنایی است.
همهمان بچه بودهایم. برای همهمان هم پیش آمده که چیزی بخواهیم و برامان نخرند. خیلیهامان شاهد نابسامانی و از هم گسیختگی روابط بزرگترهامان بودهایم. اما اگر قرار است این چیزها داستانی شوند باید عناصر داستانی مناسب به کار برده شوند و نیز از زاویهای دیگر به این قصهی "هزارباره" پرداخته شود، وگرنه هزار بار هم که اینجوری بنویسم، سرآخر چیزی دستمان را نمیگیرد، دست خوانندهمان را هم.
۱۳۸۲/۲/۲۶
مرضیه ستوده
با داستانی روبرو هستیم که با نثری ساده، شیوهی روایت عینی و انگار چند کلوزآپ، پیچیدهگی رابطهی آدمها و عدمارتباط انسانی بین آنها را به روشنی نشان میدهد و با ظرافت معضل «تحمیل» را بزرگنمایی میکند.
پیرمرد، با پوزخندهایش بیشتر به شوهر ننه میرود تا پدربزرگ.
زن، با اینکه فقط چادری روی شانه میاندازد و حرفها را شنیده نشنیده میگیرد، با همان گفتن «نیفتی ها» به پسر؛ حضوری نظرگیر دارد.
حضور مرد، حضوری است که حتی شادی و خوشی را هم به ذوق و سلیقهی خود به پسر تحمیل میکند.
و پسر، که با بیب بیب و یک آب انگور میتواند به شادی زندگی دست یابد، این شادی از او دریغ میشود. و با پوزخندهای پیرمرد و سهلانگاری پدر، فردیت کودک خدشهدار و ندیده گرفته میشود.
از نظر فن داستاننویسی و عناصر داستان، همه چیز سر جای خودش است و داستان به خوبی و ایجاز کارهای همینگوی، پیش میرود و مثل داستانهای موپاسان آخرش میگوید بنگ... اما چیزی در داستان کم است و انگار که این کلوزآپها مصنوعیاند.
خودم هم نمیدانم چی کم است. اما میدانم داستانهایی که نویسنده با ذهن و دریافت خودش به درونمایه داستان نمیرسد، (منظور تجربهی شخصی نیست - دریافت و مشاهده است) بلکه تصمیم میگیرد که این داستان را بنویسد؛ حتی اگر فنون داستاننویسی هم خوب اجرا شود باز چیزی کم است یعنی بیشتر کوششی است تا جوششی.
آقای بیگدلی حتما خودشان بهتر میدانند.
با عرض تبریک برای دریافت جایزه ادبی هدایت و آرزوی موفقیت بیشتر.
محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir
داستان بیب بیب در یک خصوصیت با داستانهای دیگر آقای بیگدلی مشترک است. بیگدلی میداند که در داستان کوتاه باید روی محور داستان متمرکز باشد و چنین عمل میکند که نیکوست اما به نظرم بعضی وقتها زیادهروی میکند و وقتی آدم داستان را تمام میکند میبیند که فقط همین محور برای خواننده مانده است. تکرار یکی از تکنیکهایی است که بیگدلی زیاد از آن استفاده میکند و نهفقط در این داستان آقای بیگدلی، بلکه در همهء داستانهای ایشان که پس از مجموعه داستان "در کنار اسکله" خواندهام وحود دارد. این ویژهگی از یک لحاظ خیلی خوب است و باعث میشود بتوانیم با تمرکز به تم و درونمایهء داستان بپرداریم اما این همهء داستان نیست.
در داستان بیب بیب عناصر داستانی به جای خود به کار رفتهاند و از این بایت ایرادی بر داستان وارد نیست. اما داستان تخت و بیروح به نظر میرسد. این داستان میتواند مثل هزاران داستانی باشد که علاقمندان روش داستاننویسی کارور مینویسند.
تنها جایی از داستان که من را به عنوان خواننده به هیجان میآورد رابطهء زن و مرد جوان و کودک با پیرمرد است و اصولاً نقشی که پیرمرد در داستان بازی میکند. با اینکه هیچ فکت دقیقی در داستان وجود ندارد یا اگر وجود دارد با مهارت پوشانده شده است، احساس و برداشت من این است که رابطهء پیرمرد و زن جوان رابطهء پدر و فرزندی نیست یا اینکه پدر شوهرش باشد، بلکه به نظرم او دارد به عنوان مرد زندگی زن با او سخن میگوید، حتی اگر یکی از دو فرض اول این جمله صحیح باشد. تازه اگر اینطور باشد به نظر من بر غنای داستان میافزاید.
مرد جوان دربارهء رابطهء کودک با بابا پیری از کودک سوال میکند. این اشاره میتواند معناهای متعدد داشته باشد. میتوان آن را به معنی پدربزرگ گرفت، میتواند هم معنی ناپدری بدهد. به عبارتی مرد جوان میداند که پیرمرد همسر راوی است. نوع رفتار مرد جوان، ایستادن دم در و اجتناب از ورود به خانه و اعتراض پیرمرد به زن که چرا شرم نمیکنی یا تشبیه زشتی که پیرمرد برای شباهت کودک و مرد جوان به کار میبرد، به گمانم میتواند به این دلیل باشد. البته میتواند هم نباشد و همین است که کار را زیبا میکند. میتواند رابطهء پدری پسری از یک طرف میان کودک و مرد جوان مطرح باشد و از طرف دیگر میان مرد جوان و پیرمرد. همین رابطهء چندوجهی است که سکوت زن را اینقدر غنی میکند.
اگر حدس من درست باشد، این ظرایف در خور توجه هستند. برای آقای بیگدلی موفقیتهایی بیش از پیش آرزو میکنم.
فروغ کشاورز
forough_k48@yahoo.com
خانم شاهرخی عزیز،
"تعلیق جوانمردانه" اصطلاحی است که ساخته خود من است ولی مفهوم آن چیزی جدای از آنچه همه ما میدانیم نیست. ما میدانیم که تعلیق اگر در طرح داستان تنیده باشد هیچ اشکالی ندارد ولی اگر پنهانکاری در اطلاعاتی که باید داده شود صورت گیرد، آنهم اطلاعاتی که در چند سطر بعد ناگزیر باید آورده شود (در مورد داستان آقای بیگدلی عرض میکنم) دیگر تعلیق نیست، شگرد نخنمایی است که به حقهبازی شبیه است. آیا این جوانمردانه است؟
آذردخت بهرامی
azarakhsh245241@yahoo.com
به نظرم داستان "بیبببب" از نظر زاویهدید، زبان، شخصیتپردازی و نثر، داستانی ضعیف است و شتابزده نوشته شده.
1. زاویهی دید:
به نظر میرسد زاویه دید این داستان، زاویه دید نمایشی است. در این زاویه دید، نویسنده بیشتر با دیالوگهای مستقیم؛ زمان، مكان و موقعیت داستان را میسازد و با همان دیالوگها شخصیتپردازی هم میكند. البته در این زاویه دید نویسنده مجاز است به وصف و روایت نیز بپردازد، اما این پرداخت باید سرد و بیطرفانه باشد. وصف و روایت در این نوع داستانها فقط در خدمت ساختن صحنه است. (بارزترین مثال این نوع داستان، "تپههایی چون فیلهای سفید" همینگوی است.)
ظاهراَ قرار این است كه داستان "بیب بیب" در این ژانر قرار بگیرد. اما نویسنده در طول داستان به این قراری كه با خواننده میگذارد وفادار نمیماند:
ــ "مرد پسر را پایین گذاشت. کیسهای دستش داد و خواست بدهد به مادرش تا تنش کند." (به جای: "مرد پسر را پایین گذاشت. کیسهای دستش داد و گفت: بده به مادرت تنت کنه." شاید بگویید چه فرقی میكند. فرقش در این است كه در این جمله، روایتی كه قرار است در نهایت سردی پیش برده شود، از مسیر خود منحرف شده و به ذهن مرد نزدیك میشود.)
ــ "پسر دوید سوی مادرش، کیسه را داد دستش و خواست لباسها را تنش کند. گفت میخواهد مثل پدرش شود." (به جای: "پسر دوید سوی مادرش، کیسه را داد دستش و گفت: لباسهامو تنم کن. میخوام مثل بابام بشم.") باز هم روایت به جای نمایش.
ــ "مرد به پسر گفت برای مادرش دست تکان دهد." (به جای: "مرد به پسر گفت: برای مادرت دست تکان بده.")
ــ "زن از پسر خواست تا پیاده شود."
ــ "پسر گفت که خوب بود."
ــ "مرد برگشت و نگاهش کرد. سلام داد. زن با گوشه چادرش بازی میکرد. به آرامی جواب مرد را داد."
ــ "زن صدایش کرد."
ــ "مرد گفت: نوشابه کیک میخوری؟ پسر خندید و گفت که میخورد."
ــ "پسر آب انگور میخواست. مرد گفت که آب انگور خوب نیست."
ــ "به سویی نگاه کرد که موتور از خود رد به جا گذاشته بود."
ــ "زن همینطور دست بالا نگه داشته بود که دید چراغ موتور چند بار روشن و خاموش شد."
ــ "همینطور سر میگرداند تا بتواند از آنجا پدرش را ببیند که ایستاده است. اما نمیشد. هی داد میزد: نرییا، نرییا."
ــ "زن: بذار برات درست کنم. این کار را کرد."
ــ "مرد دید که ابروهای پسر از پشت عینک بالا میرود." (به جای ابروهای پسر از پشت عینک بالا رفت.")
ــ "وقتی توی کوچه پیچیدند مرد دید که زن دم در ایستاده است." (به جای: "توی کوچه پیچیدند. زن دم در ایستاده بود.")
ــ "مرد دید که زن هم دستش را بلند کرده و تکان میدهد."
ــ "همینطور سر میگرداند تا بتواند از آنجا پدرش را ببیند که ایستاده است. اما نمیشد. هی داد میزد: "نرییا، نرییا." یکی گفت: نمیرم. " (این یك نفر كیست؟ اگر قبلاَ به اسم مرد به ما معرفی شده، چرا حالا "یكی" نامیده میشود؟ آیا این نوعی ترفند برای ایجاد تعلیق است؟)
ــ "پیرمرد باز هم چیزهایی گفت که زن شنید و باز نشنیده گرفت." (راوی سرد و بیروح و دوربینمسلك ما بر چه اساسی دست به حذف حرفهایی كه پیرمرد گفته زده؟)
در این نوع داستان، نویسنده یا باید دوربینش را در یك جایی از صحنه كار بگذارد، یا باید دوربین را همراه با یكی از شخصیتهای داستان پیش ببرد. اما در این داستان، نویسنده گاه دوربین را یك جا كار گذاشته، گاه دوربین را همراه با مرد و پسربچه به موتورسواری فرستاده و نیز گاهی هم دوربین را كنار زن در كوچه كاشته و ما را منتظر آمدن مرد و پسربچه نگهداشته.
2. زبان داستان:
خصوصیت دیگر این نوع داستان، استفاده از دو لایهی زبانی كاملاَ متفاوت است. لایهی اول كه زبان دیالوگهاست به شخصیتها و پایگاه اجتماعی آنها میپردازد؛ و لایهی دوم كه نویسنده با آن به وصف و روایت میپردازد، زبانی هماهنگ با زاویهی دید نمایشی دارد. این زبان باید جنبهی گزارشی داشته باشد و وصف و روایت با نثری ساده و خالی از هر نوع بار عاطفی از ذهن و زبان شخصیتهای داستان فاصله بگیرد. داستان "بیب بیب" این نكته را نیز رعایت نكرده:
ــ "حالا لباسها تن پسر شده بود. و زن داشت کتانیهایش را پا میکرد." (به جای: "زن داشت كتانیهای پسر را میپوشاند." عبارت "پا كردن كتانی" از جنس زبانی است كه برای دیالوگها مناسب است و میتواند در خدمت شخصیتپردازی به كار رود.)
ــ "زن چینهای خندهی پسر را از کنار لبهی عینک که دید خندهاش گرفت." (چین خنده)
ــ "پسر خط سفید رنگی را میدید." (این وصف، توصیف درون پسر است اما نویسنده این صحنه را باید از بیرون گزارش میداد، بدون هیچ بار اضافی معنایی.)
3. شخصیتپردازی:
این كه چه اتفاقی بین مرد، زن و پیرمرد افتاده که موقعیت داستان را چنین بحرانی کرده، معلوم نیست. ما باید واقعه را از میان دیالوگ شخصیتهای داستان بفهمیم اما متأسفانه این اتفاق برای ما نمیافتد. شاید هم مهم نباشد چه اتفاقی افتاده، اما نویسنده در پرداختن به شخصیتهای داستان به طور یكسان عمل نكرده. نوع رفتاری كه نویسنده با پیرمرد و زن میكند، همانگونه است كه در داستانی با زاویه دید نمایشی باید با شخصیت رفتار كرد. اما با پدر و پسربچه اینگونه رفتار نكرده.
شخصیت مرد:
گمانم قویترین شخصیت داستان، مرد است. مردی مملو از احساسات و عاطفه، البته به همراه ناآگاهی و عدم شناخت از دیگران و دنیای اطرافش. علاقهی مرد به پسر که در جایجای داستان به چشم میخورد، علاقهای خالی از آگاهی لازم است. درست که میداند پسرش موتور دوست دارد و برایش لباس موتورسواری هم میخرد؛ اما نمیداند پسرش چه چیز را دوست دارد. اگر هم بداند علاقهی خودش را به او تحمیل میکند. ("نوشابه خوبه") و یا حتی احترام به عُرف جامعه (احترام به بزرگتر) را به او تحمیل میکند ("بابا پیری خوبه. دوسش داری.") حتی اگر بابا پیری واقعاً خوب نباشد. (گرچه ما این را نمیدانیم و نمیفهمیم) و در این کار تأکید هم میکند. ("پسر گفت: خوبه. مرد باز پرسید: باباپیری رو دوس داری؟ پسر گفت: دوس دارم.")
مرد به غیر از ناآگاهی از علایق پسرش، توجهی به اطراف نیز ندارد و تا حدودی دیگران برایش اهمیت ندارند. ("مرد پسر را بوسید. لبه کلاهش خورد به صورت پسر. پسر صورتش را مالید.)
چیزی که پیداست، در میان سطور داستان، ما علاقهای بین مرد و زن نمیبینیم. اما علاقه و توجه زن و مرد به بچه در همه جای داستان به چشم میخورد.
پسربچه:
پسربچه نیز شخصیتی قوی دارد. دیالوگها و تصاویر مربوط به پسربچه روشنترین و به یاد ماندنیترین تصاویر داستان است. (پسر کیسه را باز کرد و توی آن را نگاه کرد. مرد گفت: "بپوش تا مثل بابا شی." پسر دوید سوی مادرش. کیسه را داد دستش و خواست لباسها را تنش کند. گفت میخواهد مثل پدرش شود. دست مادرش را گرفت و کشانکشان کشیدش سوی خانه.)، (یا: پسر گفت: "مال خودمه" و دست گذاشت روی عکسی که در سینه بلوز بود.)، (یا: هی داد میزد: "نرییا. نرییا.")، (یا: پیرمرد گفت: "باز گوش یکی رو بریده." و خندید. پسر گفت: "میگم گوشای تو رو هم ببره.")، (و یا: پسر برگشت و به پدربزرگش نگاه کرد. با دست گوشه لباسش را گرفت و گفت: "مال موتورسوارییه.")
اما از اعترافهایی که بزرگترها به زور از پسربچه میگیرند، چنین برمیآید که او نه مادرش را دوست دارد، نه پدرش را، نه پیرمرد را. چرا که وقتی مرد به زور برای پسربچه نوشابه میخرد و نوشابه را به سویش دراز میکند، میپرسد: "نوشابه دوس داری؟" و پسر سر تکان میدهد. انگار میداند تا حرفهای بزرگترها را تأیید نکند، دست از سرش برنمیدارند؛ ناچار تأیید میکند که نوشابه دوست دارد. پس شاید پدر و مادرش را هم دوست ندارد و میداند اگر بگوید نه، آنقدر از او میپرسند تا مجبور شود بگوید بله.
اما پسربچه بهرغم شخصیت قویی که دارد، گاهی دیالوگهایی میگوید که بیانگر موقعیت و سن و سال او نیست. او وقتی سوار بر موتور است، میگوید: "بابام موتورسواره." در صورتی که یک کودک اگر خودش بر وسیلهای که مربوط به بزرگترهاست، سوار شده باشد، دیگر هیچ کسی در دنیا برایش اهمیت ندارد، جز خودش. او در آن لحظه، فقط به این که او هم مانند بزرگترها یک موتورسوار شده فکر میکند؛ نه به این که پدرش موتورسوار است. (شاید این دیالوگ را زمانی بگوید که میخواهد به دوستانش پز بدهد و بگوید که بابای من موتورسوار است. اما وقتی خودش سوار موتور شده، فقط خودش را میبیند که سوار بر موتور است و یک موتورسوار واقعی است.)
شخصیت زن:
زن اما زنی است با حضوری کمرنگ و بیرمق و بیدل و جرأت که حتی نا ندارد دیالوگهایش را بگوید. یا دست تکان میدهد، یا سکوت میکند، یا چیزی نمیگوید! ("زن چیزی نگفت") یا باز هم چیزی نمیگوید! ("زن باز هم چیزی نگفت.")؛ یا در نهایت لطف میکند و در مقابل بیادبی پسرش نسبت به پیرمرد، فقط میگوید: "هیس." و یا وقتی پسرش به پیرمرد میگوید: "میگم گوشای تو رو هم ببره." زن فقط نگاهش میکند. این همه عکسالعمل از یک مادر شاهکار است!
نویسنده به شخصیت زن امكان حضور و ابراز وجود نداده؛ و در جاهایی هم كه زن میتوانسته با دیالوگهایش ساخته شود، نویسنده این امكان را از او گرفته.
ــ "زن از پسر خواست تا پیاده شود."
ــ "مرد برگشت و نگاهش کرد. سلام داد. زن با گوشه چادرش بازی میکرد. به آرامی جواب مرد را داد."
ــ "زن صدایش کرد."
پیرمرد:
ما نمیدانیم پیرمرد چرا با مرد لج افتاده و چشم ندارد او را ببیند. چه اتفاقی بین آنها افتاده؟ صرف وجود دیالوگهای پیرمرد مانند: "دلت میخواد بیشتر برو"، "شرم که نمیکنی"، "پس باباته"، "پس بابا هم داری"، "شرم هم خوب چیزیه"، "باز گوش یکی رو بریده"، "بابات سهچرخه هم نمیتونه برونه"، "دوتاشون عین پشگلیان که نصف شدن" ماجرای بین زن، مرد و پیرمرد را نساخته.
ما نمیدانیم مرد خلافکار است یا فراری، از زن جدا شده، یا از خانه به قهر بیرون آمده!؟ من حتی از دیالوگهایی مانند: "شرم که نمیکنی" و "شرم هم خوب چیزیه" احتمال دادم که بچه نامشروع باشد. از آنجا هم که در داستان علاقهای بین مرد و زن نمیبینیم (و بیشتر بیتفاوتی مرد و شرم زن را میبینیم) و هر چه كه هست علاقهی زن و مرد به بچه است، احتمال میرود که زن و مرد از هم طلاق گرفته باشند. شاید هم لازم نباشد این چیزها را بدانیم، ولی گمانم دانستن این واقعه از خواندن آن همه دیالوگهای تکراری، خستهکننده و طولانی (مبنی بر دوست داشتن یا عدم دوستداشتن پدر و مادر) ضروریتر است و کمترین اثرش این است که با موقعیت داستان بیشتر آشنا میشویم. با نبود این اطلاعات، ما نمیتوانیم با هیچیک از شخصیتهای داستان همزادپنداری کنیم، به جز با بچه که انگار میدانیم بیگناه است و روحش از هیچ چیز خبر ندارد.
استفاده از اشیاء به جای شخصیت داستانی:
نویسنده در جاهایی از داستان با اشیاء به گونهای رفتار كرده كه با شخصیت داستانی رفتار میشود.
ــ "مرد گفت: باشه. و موتور راه افتاد."
ــ "از پس کوچهای کوچهای پیچید و کوچهای به خیابان رسید." (كوچهای كه برود و به خیابان برسد!)
ــ "خیابان را رفتند تا به بریدگی رسیدند. موتور چرخی خورد و افتاد توی خیابانی دیگر." (انگار نویسنده ناگهان زاویهدید داستان را به موتور نزدیك كرده.)
4. بیدقتی در نثر:
استفاده از ضمایر غلط:
ــ "حالا لباسها تن پسر شده بود و زن داشت کتانیهایش را پا میکرد." (به جای: "زن داشت كتانیهای پسر را میپوشاند." معلوم است که زن دارد کتانیهای پسر را به پایش میکند، اما استفادهی غلط از ضمیر، این شبهه را ایجاد میکند که زن دارد کتانیهای خودش را میپوشد.)
جملههای اضافی:
ــ "مرد گفت: نوشابه کیک میخوری؟ پسر خندید و گفت که میخورد. مرد پیش دکهای نگه داشت. از موتور پایین آمد و کمک کرد پسر هم پیاده شود. پسر خوردنی میخواست. مرد کیک و نوشابه گرفت. " ("پسر خوردنی میخواست." اضافی است.)
ــ "پسر خندید. پرسید: بوقش کجاست؟ دنبال بوق میگشت." ("دنبال بوق میگشت.")
دیالوگهای تکراری و خستهکننده:
ــ "خوبه؟" "خوبه." "دوس داری؟" "دوس دارم." "بابارو دوس داری؟" "دوس دارم." "نشنیدم" "دوس دارم." "مامان رو چی؟" "دوس دارم." "نشنیدم." "دوس دارم"...
انتخاب نامناسب واژهها:
ــ "در باز بود و این بار پسر یکسر دوید کنار موتور" (به جای: "این بار پسر به طرف موتور دوید." كه "یكسر" واژهای غلط است. گرچه بارهای پیش هم پسر بدون مانع به طرف موتور دویده و لزومی ندارد "این بار" هم بیاید.)
ــ "نگاه از سر کوچه برنداشت."
ــ "رنگ سفید محو شونده" (منظور همان دود است که البته سفید هم نیست. و نویسنده با این وصف ...)
ــ "سپس بلندش کرد و گذاشت تا جلوتر از خودش بنشیند." (به جای: "بلندش كرد و جلوی خودش نشاند.")
ــ "گاز موتور را گرفت." (به جای: "گاز داد.")
ــ "از پس کوچهای کوچهای پیچید و کوچهای به خیابان رسید." (به جای: "از پس کوچهای به کوچهای پیچید و از کوچهای به خیابان رسید.")
ــ "از سواریها و باریها پیشی گرفتند." (به جای: "جلو زدند." "پیشی گرفتن" از جنس دیگر افعال داستان نیست...)
ــ "مرد پیش دکهای نگه داشت" (به جای: "مرد کنار دکهای نگه داشت.")
ــ "مرد شیشه را سر ته کرد." (به جای: "مرد شیشه را سر و ته کرد.")
ــ "خیابان را رفتند تا به بریدگی رسیدند. موتور چرخی خورد و افتاد توی خیابانی دیگر." (به جای: "پیچید توی خیابانی دیگر".)
ــ "مرد گاز میداد و پسر خیره روبهرو بود." (به جای: "مرد گاز میداد و پسر خیره به روبهرو بود." یا "خیرهی روبهرو بود.")
ــ "باز بوق زد و باز بوق زد و هی پشت به پشت دگمه را فشار داد و خندید." (به جای: "بوق زد و بوق زد و پشت سر هم دگمه را فشار داد و خندید.")
ــ "تا رسیدند دم خانه" (به جای: "به خانه رسیدند."؛ "دم خانه" با دیگر واژههای داستان همخوانی ندارد.)
ــ "... شانههای پسر را به دست گرفت." (به جای: "شانههای پسر را گرفت" یا "دست روی شانههای پسر گذاشت.")
شاید اگر وقتی داستانی نوشتیم، مدتی به خودمان فرصت بدهیم و بعد داستان را دوباره مرور كنیم، خیلی از این اشتباهات را مرتكب نشویم.
م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org
با درود و با آرزوی بهروزی.
به كارگیرى فن و شگرد تعلیق عملی نیست كه بتوان آن را جوانمردانه یا ناجوانمردانه نامید، همچنین اطلاق "حقهبازی" بر آن نامناسب است و نخنما نامیدن شگردها نازیبا.
به كارگیری شگرد تعلیق توسط این یا آن نویسنده ممكن است ناشیانه یا ماهرانه باشد، هنرمندانه یا غیرهنرمندانه باشد، ساختگی و تصنعی یا طبیعی باشد، ولی جوانمردانه یا ناجوانمردانه نمیتواند باشد، چون نه بخششی در آن هست، نه بزرگواری و همتی، و نه كرامت و فتوتی، بنابراین مقولهای است از جنسی به كلی دیگر و قضاوت خاص خود را نیز میطلبد.
اما در این كه آیا رابطهی پیرمرد با زن و بچه در داستان بیب بیب چه رابطهای است؟ و آیا مبهم ماندن این رابطه تعلیق است یا نه؟، جاى بحث دارد. به نظر من برای نویسنده یا بهتر است بگوییم برای داستان، این رابطه فاقداهمیت اساسی بوده و نوع آن تاًثیری بر كل داستان و بر ساختار و معنای آن ندارد، چه پیرمرد پدر زن باشد، چه همسرش، چه برادرش و چه حتی عمو یا داییش، آیا فرقی در موضوع داستان و پیشبرد آن دارد و اثری بر كلیت آن میگذارد؟ به نظر من، نه! به همین دلیل است كه این رابطه به دلیل بیاهمیت بودن شاید به عمد مبهم و بیتوضیح مانده است و این تعلیق نیست، زیرا تعلیق ناشی از یك موقعیت انتظار یا حالت بلاتكلیفی در داستان است كه خواننده یا شنونده را درگیر خود كند و انتظار بیرون آمدن از این حالت سردرگمی و بلاتكلیفی را در او بوجود آورد، حال آن كه در این داستان، چنین نیست و پیرمرد از نیمهی داستان، به طور كامل از فضای داستان كنار گذاشته میشود و در پایان نیز نقشی ایفا نمیكند، پس نه خودش و نه رابطهاش با زن و بچه اثری بر روند داستان و به ثمر رسیدن آن ندارد. با عرض ارادت.
|