Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
بررسی داستان سنگام نوشتهء مهرنوش مزارعی
تعداد نظرها: 13
[13-10] [9-1]

9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1


فریبا چلبی‌یانی

داستان سنگام، اثر خانم مهرنوش مزارعی، داستانی است در فرم خاطره‌نویسی. با خاطراتی كه فاصله‌ی زمانی نامنظمی‌ را طی می‌كند. (۷ روز، ۱۰ روز، ۲۵ روز و یك ماهه و...) نویسنده به خواننده اجازه می‌دهد كه لابلای این خاطرات حس كند اتفاقاتی كه مابین سایر روزها در زندگی راوی رخ می‌دهد را كنجكاو شود. و شالپا تنها جزیی از خاطرات پردغدغه‌ی راوی است.
به طور كلی پس از شخصیت‌های فرعی داستان كه تنها اسم آنها را در داستان می‌بینیم، با چهار شخصیت كلیدی داستان روبرو می‌شویم. (راوی، شالپا، سان‌جی و راج) سان‌جی با اینكه وجود خارجی ندارد و تنها از عكسهای روی میز كار شالپا او را می‌شناسیم، محور اصلی داستان را در برمی‌گیرد به نوعی كه ما ذهنیتی از علایق، رفتار و حتی طرز فكر او را در می‌یابیم و تا جایی با نویسنده همراه می‌شویم كه ناخودآگاه از آشنایی شالپا با راج چندان خشنود به نظر نمی‌رسیم و این اتفاق برای راوی هم رخ می‌دهد انگار كه حسی او را موظف می‌كند كه به طور مرتب عكسهای روی میز شالپا را چك كند كه جمع شده‌اند یا نه. در اواخر داستان به مثلثی از عشق مابین شالپا، سان‌جی و راوی پی می‌بریم. به خصوص جاییكه راوی مست می‌كند و لیوان كریستال پر خود را به روی عكس سان‌جی می‌ریزد و برای هم‌پیاله شدن با او در دفعات بعدی لیوان را به عكس نزدیك می‌كند، همان حس عشقی را كه برای خود راوی ناشناخته است برای خواننده پررنگ‌تر می‌شود. و این صحنه به قدری زیبا است كه من آرزو می‌كردم كاش نویسنده داستان را از فرم خاطره‌نویسی و تك‌صدایی بودن در بیاورد و داستان را از این صحنه و فضا شروع كند و با دیالوگ‌ها و با گریزهایی به گذشته زدن، نحوه آشنایی راوی با شالپا را برای مخاطب نشان دهد و اطلاعاتی را كه راوی از شالپا راجع به سان‌جی می‌گیرد را كم كم به خواننده انتقال دهد و ادامه ماجراهای داستان.
داستان در كل داستان خوبی است. به خصوص نكته‌ای كه برای من لذت‌بخش بود، نقشی بود كه راوی به عهده گرفته بود. چرا كه تا قبل از تاریخ جمعه ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۰ دودل بودم كه راوی زن است یا مرد؟ كه نمی‌دانم نویسنده عمدی در این كار داشته یا نه؟ اما با طرز فكر فنمیستی راوی می‌توانست هم‌خوانی داشته باشد. در خاتمه موردی كه كمی‌ توی ذوق می‌زد تاكید راوی به رنگ بنفش و به زبان آوردن جمله فنمیستی بود. چرا كه بدون بكار بردن جمله‌ی فوق به كمك خود رنگ می‌توان كاربرد و جایگاه آنرا در داستان مشخص كرد. و مورد دوم اینكه معمولاً ما در خاطره‌نویسی درست است كه سعی می‌كنیم كتابی بنویسیم اما بعضی جاها بی‌آنكه خودمان پی ببریم جملات محاوره‌ای هم توی خاطراتمان می‌گنجانیم كه به نظر من این داستان ایراد مهمی‌ كه داشت رسمی‌بودن زبان راوی بود. انگار كه ما بخواهیم مرتباً گزارشاتی را به یك موسسه یا شركتی و... ارسال كنیم.
با آرزوی موفقیت و سربلندی به خانم مهرنوش مزارعی

Top


فروغ کشاورز
forough_k48@yahoo.com

طی یادداشتهای روزانه ما با زنی هندی و شوی مرده آشنا می‌شویم که شوهرش را چنان عاشقانه دوست دارد که به هیچ وجه خیال آشنایی با مردی دیگر را ندارد. از زمان فوت شوهرش به بعد هیچ لباس تازه‌ای نخریده و هنوز لباسها و جواهرات مورد علاقه شوهر را استفاده می‌کند. تا اینجا داستان روند کند و جزئی‌پردازی دارد. تقریبا در زمان آشنایی‌اش با مردی دیگر حرکتی جهش‌وار داریم و جز یکی دو نشانه (یکی فراموش کردن قرض دادن گردنبند مروارید به راوی و دیگری خریدن یک دست لباس نو) جزئیات و کشمکشی در کار نیست که دریابیم چگونه و از کجا زن به مرد دوم علاقه‌مند شد. به تصور من اینکه راوی از گردنبند مروارید شالپا خوشش می‌آید و یک دست لباس بنفش برای خودش می‌خرد و دست آخر روبروی عکس مرد و به سلامتی او شراب می‌نوشد، نشانه‌هایی از علاقه و تمایل راوی به شوهر مرده زن است و گرچه این علاقه و نشانه‌هایش بسیار زیباست لیکن خواننده در نمی‌یابد که از کجا این علاقه شروع شد و تکامل پیدا کرد. آیا این که بنفش رنگ فمینیستها‌ست (جاییکه راوی در میابد که شوهر، این لباس بنفش را برای زنش انتخاب کرده) آنقدر راوی را شیفته می‌کند که به سلامتی چند عکس از یک مرد مرده بنوشد؟

Top


محمد رمضانی
ramazani43@yahoo.com

سنگام از نظر تکنیکی داستانی و مضمون داستانی تکراری است. فرم دفترخاطرات به حدی کهنه و مستعمل است که دیگر کمتر کسی حاضر می‌شود از آن در روایت خود بهره گیرد. همچنین داستان از هیچ نوع تکنیک دیگری نیز استفاده نکرده است. اما من دوست دارم سنگام را از نظر تحلیل شخصیتها بررسی کنم. جذابیت من در این داستان نوع درکی است که شخصا از داستان به دست آوردم. قبل از هر چیز بگویم که معرفی سه شخصیت ساندرا، کتی و مایک در اول داستان به همراه شالپا به ذهنیت خواننده صدمه زده است. شخصآ تا آخر داستان به دنبال این سه شخصیت و تاثیر آنها بر داستان بودم، ولی با پایان داستان فهمیدم که این سه نفر کاره‌ای نیستند و فقط به لطف نویسنده روی ترک دوچرخه سوار شده‌اند تا گشتی بزنند و برای خودشان خوش باشند.
و اما تحلیل شخصیته‌ها.
شالپا و راوی از جهاتی به هم شبیه هستند. ۱_ هر دو زن هستند. (برخلاف نظر همشهری و هم‌جلسه‌ای خوبم خانم چلبیانی من این را خیلی راحت فهمیدم که راوی زن است. شاید باهوش‌تر از ایشان هستم.) ۲_ شوهر هر دو مرده است. (خدا نصیب هیچ زنی نکند. بددردی است.) ۳_ هر سه به سینمای طرف مقابل (راوی به سینمای هند و شالپا به سینمای‌ ایران) گوشه‌چشمی ‌دارند. ۴_ هر دو سه فرزند دارند. هر دو با هم یک دست لباس می‌خرند و هر دو مدتهاست لباس تازه نخریده‌اند. ۵_ هر دو زن شرقی و در محیطی دور از میهن خود هستند. ۶_ هر دو در یک مکان کار می‌کنند. ۷_ و مهمتر از همه هر دو به ازدواجی بعد از مرگ شوهرشان می‌اندیشند. (ما این را از زبان راوی هرگز به طور مستقیم نمی‌شنویم.)
با این اوصاف می‌خواهم نتیجه بگیرم که شخصیتی به نام شالپا وجود خارجی ندارد. راوی زنی است که شوهر خود را از دست داده و علیرغم میل و تمایل به ازدواج مجدد، جرئت لازم برای این کار را ندارد. آنچه او را از این مقصود بازمی‌دارد عوامل بیرونی ‌مانند اعتقادات جامعه، تفکر فرزندان و نبودن امکان و خواستگار نیست. تنها مشکل این است که راوی به‌مانند شالپا علاقه شدیدی به همسر سابقش داشته و نمی‌تواند خود را به ازدواج مجدد فرمان دهد. او برای توجیه خود و غلبه بر وسوسه‌هایش شخصیت خیالی شالپا را به وجود می‌آورد و او را با خود همسان می‌انگارد. راوی مرحله به مرحله زندگی شالپا را پیش می‌برد و او را به ازدواج محدد فرمان می‌دهد. باشد که به این طریق خود را نیز توجیه کرده جرئت لازم برای ازدواج محدد را بیابد.
راوی در جای جای قصه از زبان شالپا بیان می‌کند که یک زن هندی هیچ منعی برای ازدواج محدد ندارد و حتی شوهر سابقش نیز به او گفته بوده بعد از مرگ شوهر ازدواج کند. راوی با این بیان می‌خواهد خود را قانع کند که ازدواجش امری طبیعی و حق مسلم اوست.
در میانه داستان شاهد سفر حدودا یک ماهه شالپا به هند هستیم. به واقع شالپایی وجود ندارد که به هند سفر کند. راوی او را به هند می‌فرستد، از خود دور می‌کند تا از افکارش بگریزد. در این یک ماه راوی سعی می‌کند فکر ازدواج را از سر دور کند، اما نمی‌تواند. بعد از یک ماه شالپا از هند می‌آید و فکر ازدواج او دوباره به سر راوی می‌افتد. (به واقع فکر ازدواج خودش به او هجوم می‌آورد.)
در روند حوادث مردی نیز پیدا می‌شود و راوی شالپا را به عقد او درمی‌آورد. (به پای هم پیر بشن. انشاالله.) راوی به خانه شالپا می‌رود و در رختخواب شالپا می‌خوابد. توصیف این صحنه بسیار خوب از کار درآمده و نویسنده عزیز توانسته با استفاده از کلمات میل راوی به هم‌آغوشی را به خوبی نشان دهد. راوی شالپا را سر خانه بخت دوم می‌فرستد و به نوعی با این کار به خودش مجوز ازدواج محدد را می‌دهد. او از لحاظ عقلی خودش را قانع کرده است که می‌تواند و حق دارد ازدواج مجدد بکند. اما از نظر حسی چطور؟ از نظر توانایی در فرآیند زندگی چطور؟ این هر دو را بیان کردم، چرا که راوی یا شوهر سابقش را خیلی دوست دارد و نمی‌تواند ازدواج محدد بکند و یا اینکه تمایل شدیدی به ازدواج محدد دارد اما جرئت این کار را در خود نمی‌یابد. به نظر من فرض دوم صحیح است. در هر حال؛ نویسنده با ازدواج شالپا از نظر عقلی به خودش اجازه ازدواج می‌دهد، اما هنوز هم جرئت و جسارت این کار را در خود نمی‌یابد. او با خوابیدن بر بستر شوهر سابق (شوهر سابق خود و شالپا) به یک استمنای روحی می‌پردازد و بعد با خوردن مشروب در تمام لیوانهای موجود، تمام امکانهای زندگیش را به سخره می‌گیرد و همه را به روح شوهر سابقش تقدیم می‌کند. او در پایان می‌پذیرد که در خیال می‌توان شالپا را به خانه بخت فرستاد، او خود در زندگی واقعی هرگز جرئت این کار را نخواهد یافت.
این تحلیل من از شخصیتها بود. شاید نویسنده اصلآ چنین قصدی نداشته است.

Top


آرش بنداریان‌زاده
arash_b_z@yahoo.com
۱۳۸۲/۳/۲۰

سه‌شنبه ۱۰ جون ۲۰۰۳
"سنگام" داستانی ساده و روان است، به همان سادگی قصه‌ی فیلم‌هندی‌هایی از این دست که درون‌مایه‌شان، ساده‌اندیشانه‌ترین تلقی از "عشق" است. این‌‌بار اما نویسنده‌ای که دست‌کم توصیف‌های قوی و جمله‌پردازی‌های منسجم‌اش نشان می‌دهد دستی در نوشتن دارد، تلاش کرده است با شگردهایی نو از یکی از همین فیلمنامه‌ها، داستان کوتاهی دربیاورد که به گمان من، ناکام مانده است. می‌گویم چرا.
یک‌بار پیش از این هم نوشته بودم که سادگی همیشه هم دلیل زیبایی نیست. روایت ساده‌ای از این دست، باید اما چیز مهم‌تری پشت‌اش پنهان باشد؛ "چرایی"ی نزدیک شدن راوی به مرد مرده، و همزمان دور شدن بیوه‌اش از او، که‌این‌جا درنیامده است، گرچه تصاویر، و گفتگوها پشت هم شکل می‌گیرند و هرکدام سرنخی می‌دهند. با این‌همه تنها چیزی که پررنگ می‌نماید گذشت زمان است که انگار شالیا را از سان‌جی دور می‌کند، اما یک عکس، یک جواهر یا یک رنگ کافی نیست تا به علاقه‌ی روزافزون راوی به سان‌جی اعتبار دهد. بار هم می‌گویم چرا.
ایراد از شخصیت‌پردازی است. از راوی چیزی نمی‌دانیم. چرا از رنگ بنفش خوشش می‌آید؟ چرا در اتاقش عکسی نیست؟ و چرا هیچ کدام از آن گردنبندها را نمی‌خواهد؟ داستان می‌خواهد به همه‌ی‌ این‌ها از زاویه‌ی رابطه‌ی راوی و سان‌جی نزدیک شود در حالی که ‌این‌ها زوایای دیگری از شخصیت راوی هستند که اگر به‌شان پرداخته می‌شد به خود این‌رابطه‌ی ویژه، جان می‌دادند. البته در مورد شالیا که شخصیت‌ای فرعی است شاید چنین پرداخت دقیقی نیاز نباشد اما زمانی که قرار است او هم بخشی از این رابطه‌ی جدید را معنا کند، باید باز هم چیزهای بیشتری از رابطه‌ی قدیمش با سان‌جی بدانیم. بدتر از آن دیگر "كتی، ساندرا، مایك" از یک سو و "فریده، سارا و سهیلا" از سویی دیگر، که هیچ کارکردی در داستان ندارند و انگار دکور هستند. داستان را به سادگی می‌شود بدون آن‌ها نوشت. می‌گویم دکور اما حتی به کار تزیین داستان هم نیامده‌اند. لیوان‌های شراب‌خوری کریستال بهتر در‌آمده‌اند!
سان‌جی ‌اما از جنسی دیگر است. شخصیت محوری داستان؛ نیست و هست و از این بابت من را به یاد آن "دوست" در داستان "داوری"ی کافکا انداخت. سایه‌ی حضور او مدام سنگین‌تر می‌شود تا انتهای داستان که به اوج می‌رسد انگار در میان آن گل‌های صورتی که راوی را در آغوش می‌گیرند. آیا راوی نیز تا سالی دیگر، این شب را از یاد خواهد برد؟ پاسخ هرچه باشد، این‌جا خانم مزارعی دستش را خوب بازی کرده است.
تو چند خط اول جایی نوشته‌ام "شگردهای نو" و شاید هم اولش به نظر برسد که تکنیک داستا‌ن‌نویسی به شیوه‌ی خاطره‌نویسی یا دفترچه‌ی یاداشت‌های روزانه، نو که نیست هیچ، کهنه و از مدافتاده هم هست. این درست و البته مقصود من از این عبارت، کنارگذاشتن قرارهای داستان کوتاه است. این‌جا داستان نه در زمانی کوتاه، که در مدتی بیش از یک سال رخ می‌دهد و تصاویر، نه متعلق به یک مکان که تصاویری از مکان‌های گوناگون هستند. این شگرد اما گمانم کارکرد مناسبی نداشته است. همه‌ی این داستان اگر همان شب مهمانی و در خانه‌ی سان‌جی روایت می‌شد، گیرم به همراه چندتایی فلاش‌بک، ماهیت داستان تغییری نمی‌کرد و نیازی هم نبود نویسنده "كشك بادمجان و ماست خیار" سفارش بدهد. راستی هم، این همه گشت‌وگذار در زمان و مکان، چقدر ما را به آدم‌های داستان نزدیک کرده است؟
"سنگام" البته ساختار نگارشی مناسبی دارد و زبان در آن به خوبی به کار رفته است، جز دو مورد کلمات "تین‌ایجری" و "ویک‌اند" که نه به فضاسازی یا شخصیت‌پردازی کمک کرده‌اند و نه با بقیه‌ی متن جور درمی‌آیند، و مگر "نوجوانی" و "تعطیلات آخر هفته" چه ‌اشکالی دارند؟
و سرآخر این‌که... همین یك بار "سنگام" برای هر دویمان كافی است، بگذار در "داستان"های بعدی تجربیات دیگری داشته باشیم!

کلام آخر
خب این‌هم از کارگاه داستان‌مان که خوب بود، تجربه‌ای تازه برای من که البته همین‌جا هم تمام شد. باقی حرف و حدیث‌ها بماند که انگار ذاتی‌ی‌ این‌جور دورهم جمع شدن‌هاست و خوبی‌اش این است که همه‌مان با همه‌ی اختلاف سلیقه‌ها، دغدغه‌ی داستان داریم و دیگر این‌که شاید این‌طور بهتر باشد، تا جا بازتر شود برای آن‌‌ها که سوادشان بیشتر است یا دست‌کم بهتر بلدند ریزه سوادشان را به رخ بکشند. گله‌ای نیست، تا بیایند تو گود و دست آخر، عریضه را خالی نگذارند. همین.
ایام شوکت بر دوام باد

Top


نظر خانم الف ـ آذر به دو بخش تقسیم شد. بخشی از آن که به داستان سنگام مربوط است، در صفحهء نظرات کارگاه درج می‌گردد و بخش دیگر آن که حنبهء عمومی‌تر دارد و مخصوص به سنگام نیست، در حاشیه گنجانده می‌شود.
کارگاه داستان

الف ــ آذر
mona_a1359@yahoo.com

داستان سنگام ممكن است ساده به نظر بیاید... شاید همان چیزی كه باب میل بعضی‌ها نباشد!... و اصلا هدفشان از پیچیده (پیچیده‌گی‌ای ظاهری و تصنعی. نه عمیق و مفهومی) نوشتن این باشد كه آری ساده ننویسند كه مبادا فكر كنند كه ساده می‌اندیشند! سنگام در عین سادگی پیچیدگی عجیبی دارد... در طول خواندن آن (و چه روان هم خوانده می‌شود من در طول خواندنش احساس می‌كردم در حال قایق‌سواری بر روی رودخانه هستم و مدام و پیوسته با جریان آب به جلو می‌روم....) مدام اندیشه‌های مختلفی به ذهنت می‌آیند. در عین خواندنش علاوه بر حركت چشمها ذهن هم به حركت در می‌آید و این تحرك و پویایی تا پایان داستان لحظه‌ای نمی‌ایستد... داستان زنده است. جان‌دار است. پویاست... و یك لذت‌بخشی خاص دیگری هم دارد و آن این است كه علاوه بر به تفكر واداشتنت تو را با خیلی چیز‌ها آشنا می‌كند. از آداب و رسوم یك قوم گرفته تا فرهنگ و حتی نوع غذایشان...
سان‌جی با این كه چهار سال قبل مرده و در داستان نقش فیزیكی ندارد اما عملا در داستان وجود دارد. یكی از شخصیتهای محوری و حتی شخصیت محوری داستان است. و حضورش در همه جای داستان دیده و احساس می‌شود.... روح سان‌جی در سرتاسر داستان دمیده و اصلا داستان، داستان اوست....
سان‌جی مرده است اما می‌بیند. می‌خندد و حرف می‌زند و همانطور كه ما او را می‌بینیم و با او حرف می‌زنیم و با او می‌خندیم....
با آمدن راج، شالپا كم كم از سان‌جی دور می‌شود اما هر چه او دورتر می‌شود راوی به سان‌جی نزدیك‌تر می‌شود تا كم كم عشقی بین او و سان‌جی متولد می‌شود. و این آنقدر آرام و ظریف اتفاق می‌افتد كه متوجه نمی‌شویم كی چنین شد؟!
و روای به تدریج آن می‌شود كه سان‌جی می‌خواهد و دوست داشته همانطور كه شالپا قبلا بود... حتی این تقییر در ظاهر او نیز دیده می‌شود... در لباس پوشیدن و گردنبند مروارید كبودی كه سان‌جی روز تولد شالپا به او داده كه راوی نمونه آن را نمی‌پسندد، خودش را می‌خواهد... گردنبندی كه هدیه سان‌جی بوده... و می‌گوید كه هدیه است. از یك دوست.... استفاده از كت و دامن بنفش رنگی كه مورد علاقه سان‌جی است و خوردن جوجه‌كباب از همان‌هایی كه سان‌جی دوست دارد.
سان‌جی هم گویی به زن دل بسته. تعقیب نگاه. خنده هایش. همه گویای این امر است. حتی انگار خود سان‌جی شالپا را وادار كرده كه تمام عكسهایش را با خود بیاورد انگار می‌خواهد در همه جا و همه زمان كنار زن(راوی) بماند....
انتخاب نویسنده از بین مشرق زمین آنهم هند و البته بودایش، بهترین انتخاب برای چنین عشق و داستانی بوده.... اعتقاد به تناسخ و زندگی‌های متعدد بعد از مرگ و بازگشت به زمین در قالب انسانی دیگر ما را برای باورپذیری چنین رابطه‌ای آماده می‌كند... و این گفته سان‌جی كه از زبان شالپا بیان می‌شود كه بگذار آدمهای دیگر را هم امتحان كنیم.... و انگار این سان‌جی است كه شالپا را پس می‌زند نه او سان‌جی را....
داستان زیبا. روان. ساده و گرم است.... و در عین حال بسیار عمیق... چرا كه با یك باور سروكار دارد....
اما ای كاش كمی ‌بیشتر به شخصیت راوی توجه می‌شد. ما او را زیاد نمی‌شناسیم. آنقدر كه با شالپا آشنا می‌شویم او را (راوی) نمی‌شناسیم... و این باعث می‌شود این عشق در حال شكل‌گیری ناقص جلوه كند. از بابت سان‌جی خیالمان راحت است او بسیار ملموس است... شالپا هم به خوبی دیده می‌شود اما راوی برایمان مجهول می‌ماند. ما چیزی از دنیای او نمی‌دانیم... و اینكه كیست؟ و چرا به ‌اینجا آمده؟ به نظرم بهتر بود كمی‌ به تفكرات و خصوصا تنهایی راوی بیشتر توجه می‌شد كه این عشق را زیباتر و باشكوه‌تر جلوه می‌داد....به نظرم خمیرمایه داستان باید كمی ‌ورز داده شود. داستان می‌تواند بسیار بهتر و تاثیرگذار‌تر از این هم شود... پایان داستان زیباست. زن نه تنها به خانه سان‌جی كه به خصوصی‌ترین مكان یعنی اتاق خواب او هم می‌رود و همه ‌اینها طوری ‌اتفاق می‌افتند كه انگار تنها نیست... سان‌جی در همه لحظات داستان جاریست. از سویی دیگر تمام جملات حساب شده و در جای مناسب خود قرار گرفته. ایجاز لازم در داستان كوتاه به خوبی در این داستان رعایت شده. تقریبا همه جملات كلیدی هستند و باری را در داستان به دوش می‌كشند. كمتر جمله‌ای را می‌بینیم كه وجودش زائد و بود و نبودش در روند داستان بی‌تاثیر باشد. جمله‌ای كه ‌اینجا خواندیم. خبری كه جای دیگر داده می‌شود كمی ‌بعد كلید حل مسئله‌ای می‌شود و در جای دیگر لزومش ظاهر می‌شود و چه زیباست قرار دادن این پازل‌ها چه احساس خوبی به خواننده برای این كشف دست می‌دهد!
داستان را دو بارخواندم. اما با میل. با رغبتی كه هرگز در چند باره‌خوانی داستانهای قبلی كارگاه در وجودم نبود.
نام اثر با نام فیلمی‌ كه دختر از آن خاطره دارد یك جور تكرار داستان فیلم است اما اینبار در واقعیت.
سان‌جی از همان سطرهای اول حضور خود را ابتدا به صورت سایه‌ای كم‌رنگ نشان می‌دهد كه با پیشروی داستان این سایه كم كم جان می‌گیرد طوری كه در پایان داستان در همه جا و پررنگ‌تر از بقیه حضورش دیده می‌شود.
اما داستان طوریست كه براحتی می‌شود در یك برنامه شبانه رادیویی خوانده شود. یا اینكه آن را در جمعی برای همه خواند. گفتگو در داستان نقش كمرنگی دارد و اگر هم دیده شود به این صورت است كه همه گفتگو‌ها هم از زبان راوی بیان می‌شود. انگار راوی كنارمان نشسته و دارد تمام داستان را مثل یك اتفاق و خاطره تعریف می‌كند. و این باعث می‌شود ماجرا تا حدودی از غالب داستانی بودنش خارج شود و خصوصیات منحصر به فرد یك داستان را كه آن را با گزارش و خاطره‌نویسی متمایز می‌كند را نقض كند.
قسمت اول پیش‌آگاهی و مقدمه است از ورود سان‌جی در دنیای زن و آشنایی با سان‌جی و بعد كم كم تحول صورت می‌گیرد.
انگار روح سان‌جی از خیلی قبل‌تر در داستان حضور دارد و اوست كه حوادث را پیش می‌برد اوست كه باعث می‌شود شالپا به آن اداره بیاید و اوست كه باعث می‌شود راوی از بین آن همه زن با شالپا صمیمی ‌شود... دختری كه شبیه به هندی‌هاست... و اوست كه راج را سر راه شالپا قرار می‌دهد. انگار همه چیز از قبل برنامه‌ریزی شده است تا زن را در پایان داستان با چنین واكنشی وادارد. مستی از عشق؟!...
در كنار داستان اطلاعات هم در بطن داستان برای آشنایی خواننده با فرهنگ هند داده از آداب رسوم تا نوع غذا كه این اطلاع‌رسانی در غالب داستان یا رمان می‌تواند بسیار خطرناك باشد چون مقوله داستان با مقوله تصویر فرق دارد همان قدر كه در یك فیلم رفتن به ضمیر و ذهن شخصیت‌ها دشوار است، به تصویر كشیدن هم در داستان سخت و دشوار است... و ممكن است به كل اثر لطمه بزند اما سبك و شیوه نوشتاری سنگام تا حد زیادی از عهده این كار بر آمده.
زن به شالپا توصیه می‌كند عمرت را با یاد یك مرده هدر نده اما از سوی دیگر خود دل به مردی بسته كه دیگر وجود ندارد. آیا این دوگانگی از روی حسادت به رغیب است یا نمی‌داند كه خود دارد گرفتار می‌شود شاید او هم مثل همان شخصیت دختر فیلم سنگام است كه نقشی در انتخاب عاشق خود ندارد انگار راوی متوجه این تحول نمی‌شود یا حداقل صادقانه نمی‌نویسد. اما چون انسانها حداقل در نوشتن خاطرات خود صادقند پس باید این عشق و تحول ناخودآگاه باشد...
شالپا نیز گردنبندی را كه زمانی آنقدر دوست داشت به دختر امانت می‌دهد و حتی فراموش می‌كند كه آن را به او داده... همه آنها در حال تحول هستند.
و پایان اینكه روح زندگی در داستان جاریست همه در حال تقییرند و ركود و ایستایی در آن جایی ندارد. داستان كاملا زنده و پویاست.
خسته نباشید خانم مزارعی عزیز.....

Top


محمدرضا شادگار
mshoudgaur@yahoo.com
19/3/82

با سلام‌
سنگام‌ داستانی‌ست‌ بی‌ادعا كه‌ نوشته‌ی‌ آن‌ توی‌ ذوق خواننده‌ نمی‌زند. من‌ این‌ را، دراین‌ قحط‌ بازارِ امروز داستان‌ خوب‌ِ فارسی‌، نقطه‌ی‌ قوت‌ این‌ داستان‌ می‌دانم‌. بسیار دیده‌ایم‌ كه‌ عده‌ای‌ با تعابیر متعدد و مكرر و چندگانه‌ سعی‌ در شیرفهم‌ كردن‌ خواننده‌ دارند و در نقطه‌ی‌ مقابل‌، عده‌ای‌ دیگر نثری‌ مغلق‌ دارند و جوری‌ قلم‌ بر كاغذ می‌رانند كه‌ خودنمایی‌ از كاغذ نوشته‌ی‌شان‌ هم‌ سرریز می‌شود و انگار قرار است‌ كه‌ توی‌ هر جمله‌ و حتا هر كلمه‌ای ‌از داستان‌شان‌ به‌ من‌ خواننده‌ حالی‌ یا توهین‌ بشود كه‌ چیزی‌ نمی‌فهمم‌. از این‌ بابت‌ داستان ‌سنگام‌ داستان‌ بسیار خوبی‌ست‌.
حال‌ بیایم‌ ببینیم‌ وقتی‌ كه‌ شكل‌ روایت‌ داستانی‌ نوشتن‌ یادداشت‌های‌ روزانه‌ باشد، چه ‌امكان‌ یا محدودیتی‌ بر سر راه‌ نویسنده‌ هست‌: فاصله‌گذاری‌ در نقل‌ ماجرایی‌ كه‌ نویسنده ‌قصد بیان‌ آن‌ را دارد مهم‌ترین‌ مختصه‌ی‌ این‌ شیوه‌ی‌ روایت‌ است‌. دقیق‌تر بگویم‌، روزانه‌بودن‌ یادداشت‌ها و این‌ كه‌ نویسنده‌ می‌تواند قسمت‌های‌ مختلف‌ روایتش‌ را (به‌ اتكای‌ انتخاب‌ روزهای‌ خاصی‌ از یك‌ ماه‌ یا سال‌ یا سال‌ها) در زمانی‌ فشرده‌ یا در یك‌ بازه‌ی ‌زمانی‌ گسترده‌ به‌ دلخواه‌ خودش‌ بیان‌ بكند، ظاهراً به‌ نویسنده‌ این‌ امكان‌ را می‌دهد كه‌ از بیان‌ِ یك‌نفس‌ِ روایتش‌ و مشكل‌ پَرش‌ زمانی‌ كه‌ در نقل‌ قسمت‌های‌ مختلف‌ یك‌ ماجرا پیش‌ می‌آید، به‌ راحتی‌ بربگذرد. حجم‌ یادداشت‌ها هم‌، در یك‌ روز خاص‌، می‌تواند به‌دلخواه‌ نویسنده‌ كم‌ یا زیاد باشد. پس‌ با این‌ حساب‌ می‌شود به‌ قسمتی‌ از ماجرا خوب‌ پرداخت‌ و احیاناً قسمت‌هایی‌ را سربسته‌ یا گنگ‌ گذاشت‌ تا بعداً، در روزها یا ماه‌های‌ آتی‌، به‌اقتضای‌ نیاز روایت‌ (تقدم‌ و تأخر بیان‌ وقایع‌ به‌ لحاظ‌ پلات‌، نیاز به‌ تعلیق‌ و...) به‌ آن‌ پرداخت‌. از این‌ لحاظ‌ این‌ شكل‌ روایت‌ برای‌ هر نویسنده‌ای‌ بسیار مطلوب‌ است‌ و ارایه‌ی‌كار در این‌ شكل‌ سهل‌الحصول‌ می‌نماید. اما آیا محدودیتی‌ در نوشتن‌ دیده‌ها یا شنیده‌های ‌یك‌ راوی‌، مثلاً در یك‌ روز مشخص‌، وجود ندارد؟ آیا می‌شود راوی‌ِ یادداشت‌ها هر اظهارنظر و ابراز عقیده‌ای‌ را بر باقی‌مانده‌ی‌ صفحه‌ی‌ سفیدِ یادداشت‌ روزانه‌اش‌، به‌ دلخواه ‌نویسنده‌ی‌ اثر، اضافه‌ نماید؟ شك‌ نیست‌ كه‌ از زمانه‌ی‌ خودمان‌ و ایرانی‌ بودن‌مان‌ یادگرفته‌ایم‌ كه‌ كار "نشد" ندارد. ولی‌ به‌ازای‌ این‌ كار داستان‌ از دست‌ نمی‌رود؟
منظور من‌ جملاتی‌ از این‌ دست‌ است‌: "رنگ‌ بنفش‌ معمولاً رنگ‌ مورد علاقه‌ فمنیستهاست‌." بیان‌ دفعتاً این‌ جمله‌، در انتهای‌ یادداشت‌ 25 سپتامبر 99، لو دادن ‌سمت‌وسو یا درون‌مایه‌ی‌ داستان‌ نیست‌؟
وقتی‌ كه‌ یك‌ راوی‌ ماجرایی‌ را این‌قدر معقول‌ به‌ پیش‌ می‌برد و به‌ انجام‌ می‌رساند، حیف‌ نیست‌ كه‌ نویسنده‌ به‌ نفع‌ یك‌ دیدگاه‌ ـ موجبی‌ خارج‌ از داستان‌ ـ این‌ زایش‌ و نمو طبیعی‌ را از شكل‌ِ به‌سامان‌ و ذاتی‌ِ خود بیاندازد. بیان‌ چنین‌ جملاتی‌ مصداق پیش‌آگهی‌دادن‌ (foreshadowing) هم‌ نیست‌. منظورم‌ آماده‌ كردن‌ خواننده‌ برای‌ پذیرش‌ صحنه‌ی‌ آخرین‌ داستان‌ است‌. اگر راوی‌ اصرار به‌ آن‌ صحنه‌ی‌ پایانی‌ در آن‌ مهمانی‌ داشته ‌باشد، استبعادی‌ نیست‌. ولی‌ بهتر نبود گرایش‌ فمنیستی‌ راوی‌ را به‌ این‌ صورت‌ "رو" پررنگ‌ نمی‌كردیم‌؟ آیا این‌ كار موجب‌ این‌ برداشت‌ نمی‌شود كه‌ راوی‌ در پایان‌ داستان‌ به ‌خواننده‌ی‌ فمنیست‌ پاداش‌ داده‌ است‌. اگر جملاتی‌ از این‌ دست‌ را حذف‌ می‌كردیم‌، چه‌ از دست‌ می‌دادیم‌؟ به‌ جز این‌ نبود كه‌ خواننده‌ هم‌ ـ در نبودِ شبهه‌ی‌ بیانیه‌ای‌ تحمیلی‌ ـ درلذت‌ِ خوابیدن‌ راوی‌ در بسترِ آرمانی‌اش‌ با او شریك‌ می‌شد.
می‌خواهم‌ بگویم‌ با كمی‌ بی‌دقتی‌ در ارایه‌ی‌ یك‌ روایت‌ خوب‌ ارزش‌ و اعتبار داستان‌، نزد خواننده‌، به‌ سرعت‌ از دست‌ می‌رود. یعنی‌ آن‌ صداقت‌ و صمیمیت‌ راوی‌، همراه‌ با آن ‌لحن‌ مناسب‌ْ خواننده‌ را جبراً همراه‌ خودش‌ می‌كند تا آن‌ پایان‌بندی‌ را هم‌ بپذیرد. اما تلنگرِ چنین‌ جملات‌ زایدی‌ باعث‌ می‌شود ذهن‌ خواننده‌ برود به‌ سویی‌ كه‌ نقطه‌ی‌ مقابل‌ برداشت‌ِ اولیه‌اش‌ است‌، و دور از ذهن‌ هم‌ نیست‌ كه‌ خواننده‌ برگردد و نگاهی‌ دوباره‌ بیاندازد به ‌جملاتی‌ شبیه‌ به‌ این‌ها: سان‌شی‌ "مرد خوش‌ سلیقه‌ای‌" است‌ و "مو مشكی‌" است‌ و اندام‌ ورزش‌كارانه‌ای‌ هم‌ دارد و این‌ها را در تقابل‌ ببیند با جملاتی‌ از این‌ دست‌: "راج‌ اصلاً با سان‌جی‌ قابل‌ مقایسه‌ نیست‌" و راج‌ "مردیست‌ میانه‌سال‌ با موهای‌ خاكستری‌ و شكمی‌ برآمده‌" تا به‌ اعتبار همین‌ تقابل‌ْ داستان‌ نزول‌ بكند و بعید نیست‌ كه‌ خواننده‌ای‌ هم‌ پیدا بشود كه‌ هنگام‌ خواندن‌ صحنه‌ی‌ اتاق خواب‌ سان‌جی‌، چشمش‌ را به‌ روی‌ آن‌ پایان‌بندی ‌زیبا ببندد و سعی‌ هم‌ بكند كه‌ اصلاً موضوع‌ را فراموش‌ بكند.
كمی‌ هم‌ از شخصیت‌پردازی‌ِ راوی‌ بگویم‌: این‌ راوی‌ كه‌ آن‌قدر معقول‌ می‌گوید "گفتم‌ بهتر است‌ زندگیش‌ را با یك‌ مرده‌ به‌ هدر ندهد." (11 آوریل‌ 2000) و یا "گفتم‌ كه‌ اشتباه ‌می‌كند. چطور می‌شود میان‌ این‌ همه‌ مرد در دنیا كسی‌ را پیدا نكرد؟" (2 می‌ 2000) چه‌طور می‌شود توجیه‌ كرد كه‌ در 3 آوریل‌ 2000 وقتی‌ كه‌: "دیروز چهارمین‌ سالگرد مرگ‌ سان‌جی‌بود." راوی‌ بنشیند در میان‌ عكس‌های‌ سان‌جی‌ و بعد هم‌ بنویسد كه‌: "تمام‌ روز به‌ هرطرف‌ كه‌ می‌چرخیدم‌ سان‌جی‌ از گوشه‌ای‌ به‌ من‌ نگاه‌ می‌كرد. در لباس‌ شنا؛ در حال ‌اسكی‌؛... عكس‌ را برداشتم‌ و از نزدیك‌ به‌ صورتش‌ نگاه‌ كردم‌." آیا این‌ همان‌ راوی‌ست‌ كه ‌انتظار هر روزه‌اش‌ این‌ بوده‌ كه‌ شالپا عكس‌های‌ شوهرش‌ را جمع‌ بكند؟
یا آن‌جا كه‌ راوی‌ می‌گوید: "سان‌جی‌ مرده‌؟ هنوز باورم‌ نمی‌شود." (1 نوامبر 99)
چرا راوی‌ باور نمی‌كند؟ از یادداشت‌ 17 دسامبر 2000 خواننده‌ می‌پذیرد كه‌ راوی‌ مرگ ‌سان‌جی‌ را باور نكرده‌ است‌. اما در 1 نوامبر 99 چرا؟ آن‌ هم‌ وقتی‌ كه‌ قبل‌ از این‌ دو جمله ‌می‌نویسد: "گفت‌ كه‌ بعد از مرگ‌ شوهرش‌ به‌ این‌ اداره‌ (آمد / آمده‌؟) این‌طور بهتر می‌تواند خاطرات‌ او را زنده‌ نگه‌ دارد. سان‌جی‌ مرده‌؟..."
یك‌ مطلب‌ دیگر هم‌ مرا متعجب‌ كرده‌ است‌ و آن‌ این‌ كه‌ این‌ سان‌جی‌ چه‌گونه‌ مردِ زن‌دوستی‌ست‌ كه‌ به‌ خاطر "جوجه‌كباب‌ مورد علاقه‌اش‌" زنش‌ را بارها به‌ رستورانی‌ ایرانی‌ برده‌ (1 سپتامبر 99) و او را كه‌ گیاه‌خوار است‌ واداشته‌ بنشیند و با كشك‌وبادمجان‌ و ماست‌وخیاری‌ خودش‌ را مشغول‌ كند و جوجه‌كباب‌ خوردن‌ شوهرش‌ را تماشا بكند؟ این‌ از مردی‌ كه‌ سوپرمن‌ِ راوی‌ست‌ و البته‌ فمنیست‌ هم‌ هست‌ بعید به‌ نظر می‌رسد.
در پایان‌ لازم‌ می‌دانم‌ بگویم‌ كه‌ آن‌چه‌ كه‌ گفته‌ شد در مقابل‌ زبان‌ بی‌ادعای‌ داستان‌، كه‌ به‌زعم‌ من‌ برای‌ یك‌ داستان‌نویس‌ دستاورد بسیار گران‌ قیمتی‌ست‌، هیچ‌ است‌.

Top


مرضیه ستوده
۲۰ خرداد ۸۲

از مهرنوش مزارعی چند داستان دیگر هم خوانده‌ام. نثری روان و بی‌تکلف دارد. گویی نویسنده کنارمان نشسته، قصه می‌گوید.
اوج و زیبایی این داستان وقتی است که راوی، از گفته‌ی همکارش درمی‌یابد که معشوق_سانجی مرده است. اما راوی با علم بر این دانسته به عاشقی در خیال ادامه می‌دهد. از آن پس، رویدادهای داستان با پرداختی تلویحی، در خیال و آرزوهای راوی شکل می‌گیرند. معشوق او را با نگاهی پرخنده دنبال می‌کند، راوی خود را برای معشوق عزیز می‌دارد، رنگ دلخواه او را می‌پوشد، تنهایی می‌رود رستوران غذای مورد علاقه‌ی او را می‌خورد، حسودی می‌کند، رقیب را تشویق می‌کند یار دیگر اختیار کند و در پایان عشق خود را به نمایش می‌گذارد.
از لابه‌لای این یادداشت‌های دست‌چین‌شده، شخصیت راوی آشکار می‌شود. راوی، علی‌رغم اینکه زنی است شاغل، دوستانی هم دارد، رستوران و گردش هم می‌رود، زنی است تنها. تنهای تنها. گرچه خود، همکار_رقیب را تشویق می‌کند تا از تنهایی درآید و به شالپا می‌گوید «چطور می‌شود میان این همه مرد در دنیا کسی را پیدا نکرد؟» یا می‌گوید «بهتر است زندگی‌اش را با یک مرده به هدر ندهد.» اما خود حاضر نیست به هر قیمتی از تنهایی درآید و همان با خیال سر کردن را ترجیح می‌دهد. این نقیضه‌گویی و لایه لایه گفتن و نگفتن که خوب پرداخت شده است به داستان عمق بخشیده است.
این جا زیرکی نگاه نویسنده همراه با طنزی شوخ، از منظر ذهن راوی رخ می‌نماید که با خیال مردی مرده به سربردن، که خوش‌سلیقه بوده و خوش‌اندام و خوبرو، با نگاهی پرخنده، بیشتر زندگی‌بخش است تا با مردی زنده و شکم‌گنده، لاس وگاس رفتن.

این‌همانی‌ی مثلث عشق فیلم سنگام که نام داستان از آن گرفته شده، خوب به کار برده شده است. اما بعد از اینکه نویسنده، گریز می‌زند به صحرای حقوق زنان و نقش زن، لطف این _ این‌همانی را می‌گیرد. و در جایی دیگر وقتی از قوانین مادرتباری حرف می‌شود، که مورد علاقه‌ی نویسنده است، به یکدستی لحن راوی که لحنی ساده و صمیمی ‌است، لطمه می‌زند.

ظاهرا شالپا هم با عکس‌ها و یادبودهای سانجی زندگی می‌کند و پس از مرگ شوهرش، وقتی در باره‌ی او حرف می‌زند، زمان گذشته بکار نمی‌برد. این زندگی ذهنی چشمگیر است، اما چرخش غافلگیرانه‌ی شالپا در داستان، جا نیفتاده و خواننده را راضی نمی‌کند.

پایان‌بندی داستان، دلنشین است. از تجربه‌ی فردی فراتر می‌رود و در فضایی اثیری، کنار معبد کوچکی که در آن عود می‌سوزانند، نوعی برانگیختگی مشترک در ما ایجاد می‌کند. گویی به یادمان می‌آورد که ما هم شبی در میان جمع زنده‌ها، تنهای تنها، به یاد عزیز رفته‌ای که یادش زندگی‌بخش است، با خود نوشانوش گفته‌ایم.

باشد که باز، مهرنوش مزارعی برایمان قصه بگوید.

Top


م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org

با درود و ارادت.
موضوع اصلى داستان سنگام عشق رو به زوال، یا شاید هم زوال عشقى است، كه شالپا پس از گذشت چهار سال از مرگ همسرش، سانجى، هنوز به او مى‌ورزد، وفادارى و پایبندى این زن شوى‌مرده به این عشق كه به تدریج پایه‌هایش سست مى‌شود و در حال فرو ریزش است، و سهیم شدن نویسنده‌ى یادداشت‌هاى روزانه با او در این مهرورزى، و تعلق خاطر شكوفاشونده‌اى كه به طور ناخودآگاه در فرایند این رابطه‌ى مرموز به سانجى احساس مى‌كند:
پژمردن عشق در شالپا و بارور شدن مهر در راوى، چنین است مضمون ضمنی داستان سنگام.
نخستین پرسشى كه با خواندن داستان در ذهن پدید مى آید، این است كه:
چرا شالپا پس از گذشت چهار سال از مرگ شوهرش، هنوز سانجى را دوست دارد؟

"از او پرسیدم سانجى را خیلى دوست دارد؟ گفت زندگى بدون او برایش بى‌مفهوم است."

و با شنیدن این پاسخ بلافاصله این رشته پرسش‌ها به ذهن خطور مى كند:

چه رانه و انگیزه‌اى براى روشن ماندن آتش این عشق كه پس از چهار سال هنوز شعله‌ور مانده و به خاموشى نگراییده (اما اینك در آستانه‌ى خاموشى و خاكستر شدن است) وجود دارد؟
چرا زندگى بدون سانجى براى شالپا بى‌مفهوم است؟ چرا براى شالپا خیلى سخت است كه به مردى غیر از سانجى فكر كند؟ چرا امیدى به پیدا كردن مردى با تمام خصوصیات سانجى را ندارد؟ این خصوصیات چه هستند؟ چرا سانجى برایش شوهرى ایده‌آل بوده؟
در داستان هیچ نشانه‌اى از این ایده‌آل بودن، هیچ دلیلى براى این عشق آتشین دیرپا، هیچ گواهى براى این همه وفادارى وجود ندارد.
تنها چیزهایى كه ما از سانجى مى‌دانیم، این‌ها هستند:
پوستى كاملا تیره دارد. موهایش مشكى است. ورزشكار است. علاقمند به سینما است.خوش‌سلیقه است. جوجه‌كباب دوست دارد.جذاب و دوست‌داشتنى است. چشمانش پر از خنده است. در خانه یك كلكسیون لیوان‌هاى شرابخورى كریستال دارد.
فقط همین و بس. و آیا این‌ها می‌تواند عشقی چنین مانا بیافریند؟ و ریشه و پایه‌ى عشقى چنین وفادارانه باشد؟ نه!... و مى‌بینیم كه، به هر دلیلی، نیست.
از سجایاى اخلاقى، از روحیات، شخصیت و خصوصیت‌هاى فردى سانجى هیچ چیز نمى‌دانیم، و ظاهرا سانجى هیچ خصوصیت بارزى هم نداشته كه شالپا به آن اشاره كند. پس مى‌توانیم نتیجه بگیریم كه، اگر بخواهیم خوش‌بینانه قضاوت كنیم، سانجى را باید مردى بدانیم كاملا معمولى، احتمالا مهربان و خانواده‌دوست، البته این را هم فقط مى‌توان حدس است، چون در داستان حتى به این خصوصیت‌ها هم اشاره‌هاى گنگ و نارسایى شده است. مثلا اشاره به هدایایى كه سانجى براى شالپا خریده كه مى‌تواند نشانه‌ى خوش‌سلیقگى، دست و دلبازى و همسردوستى او باشد.
اما داستان دلایل كافى و قانع‌كننده براى باور كردن این همه وفادارى و پایبندى به عشق را در شالپا ارائه نمى‌دهد و به همین دلیل این همه وفادارى باورناپذیر و ساختگى مى‌نماید.

دومین رشته پرسشى كه مطرح مى‌شود این است كه آیا شالپا حقیقتا و از ته دل به سانجى وفادار مانده و همچنان به او عشق مى ورزد؟ آیا به ‌ماندگارى این عشق تظاهر نمى‌كند؟ آیا گرفتار خودفریبی نشده است؟ آیا وفادارى به عشق را به خود تحمیل نمى‌كند؟ آیا تداوم عشقش به این دلیل نیست كه هنوز جانشین و جایگزینى پیدا نكرده است، و تا آن زمان نیست كه آلترناتیوى ندارد؟ چقدر عشق شالپا به سانجى ریشه‌دار و ماندگار است؟ میزان وفادارى و پایبندى شالپا به این عشق چقدر است؟
به نظر مى‌رسد كه شالپا به طور مصنوعى مى‌خواهد وفادارى در عشق به همسر سابقش را به خود تحمیل كند و به زور مى‌خواهد خاطره‌ى این عشق را زنده نگهدارد. وگرنه، در صورتى كه این عشق واقعا عمیق و حقیقى است، نیازى به این ندارد كه پس از مرگ همسرش خود را به محل كار او منتقل كند تا اینگونه خاطره‌اش را زنده نگاه دارد؟ و آیا چه خاطره‌اى از همسرش در محل كار داشته كه قادر به زنده نگاه داشتن آن باشد؟ و آیا تمایل به ‌ماندن در حرفه‌اى كه سطحى پایین‌تر از سطح تخصص او دارد، به صرف این كه مى‌خواهد در محل كار سابق شوهرش كار كند و خاطره‌ى او را زنده نگهدارد، تصنعى و غیرمنطقى نیست؟
حوادث بعدى نشان مى‌دهد كه میزان وفادارى شالپا به عشق همسر مرده‌اش چندان هم زیاد نیست و اگر هم تا حالا وفادار مانده شاید به این دلیل بوده كه مورد مناسبى سر راهش قرار نگرفته و فرصت قابل‌توجهى برایش پیدا نشده بوده، چون با نخستین مردى كه سر راهش قرار مى‌گیرد طرح دوستى مى‌ریزد و چه زود با مختصر آشنایی سطحى، خاطره‌ها و یادگارهاى سانجى فراموش مى‌شوند و عكس‌هایش مى‌روند توى كشوى میز!
"امروز شالپا باز خیلی سرحال بود. ویك ِاند گذشته با راج رفته بود لاس وگاس. خیلی به آنها خوش گذشته بود. شالپا مرتب از راج صحبت می‌كند."
"دیروز، قبل از ترك اداره، تمام عكس‌های سانجِی را از روی میزش جمع كرد و در كشو گذاشت."
و به این ترتیب معلوم مى‌شود كه همه‌ى آن ادعاهایی كه شالپا در باره‌ى این آشناى تازه از راه رسیده كرده كه، دیدارهایشان دوستانه است و مطمئن است كه راج مردى نیست كه او را جلب كند، فریبكارى یا خودفریبى بیشتر نبوده و براى گول زدن خودش یا دیگران بوده است. و مدعى عشق وفادارانه به نخستین مردى كه سر راهش قرار می‌گیرد دل مى‌بندد و در نخستین آزمون وفادارى مردود مى شود. ظاهرا نوعى عادت یا نوعى رودربایستى با خود و محظورات اخلاقى در این وفادارى یا تظاهر به عشق موًثر بوده كه در نخستین رویارویی با واقعیت رنگ مى‌بازد و از هم مى‌پاشد.

اما رفتار و واكنش نویسنده‌ى یادداشت‌ها در مقابل سانجى متناقض است و نشان دهنده‌ى روحیه‌اى نوسانگر، مذبذب، مردد و متناقض. از یك طرف دائم به شالپا تاًكید مى‌كند كه زندگیش را با یك مرده هدر ندهد، سخت نگیرد، به خودش فرصت دهد كه با مردان دیگرى آشنا شود.
"شالپا اصرار داشت كه هیچ مردى نمى‌تواند جاى سانجى را بگیرد. گفتم كه ‌اشتباه مى‌كند. چطور مى‌شود میان این همه مرد در دنیا كسى را پیدا نكرد؟"
از طرف دیگر از این كه شالپا با راجى دوست شده و مى‌خواهد سانجى را به فراموشى بسپارد زیاد خوشنود نیست و ته قلبش مى‌خواهد كه شالپا همچنان به سانجى وفادار بماند. در این جا این پرسش‌ها مطرح مى‌شود كه:
چرا نویسنده‌ى یادداشت‌های روزانه چنین مجذوب سانجى مى‌شود؟ چه چیز سانجى براى او جذاب است؟ جز آن چه به اختصار از شالپا در باره‌ى او شنیده، و عكس‌هایی كه از او دیده است چه شناختى از او دارد؟

برخورد نویسنده‌ى یادداشت‌ها از همان ابتدا با سانجى جانبدارانه و همراه حسى از جذبه است. او را جالب، جذاب، خوش‌سلیقه، خوش‌لباس، و همراه با شالپا، مردى دوست‌داشتنى و ایده‌آل مى‌یابد. چرا؟ چرا اینقدر مجذوب او شده است؟ چرا یك دم چشم از عكس‌هاى او برنمى‌دارد؟ از كجا می‌داند كه راج اصلا با سانجى قابل‌مقایسه نیست؟ چرا دلش مى‌گیرد از این كه مى‌بیند كه شالپا دارد به راج دل مى‌بندد و آن باده‌گساری و شادخوارى به سلامتى سانجى چه معنایی دارد؟ چه هماهنگى و تفاهمى با سانجى جز همان حوزه‌ى محدود اشتراك سلیقه در رنگ پوشاك، نوع زیورآلات و مزه‌ى غذا، احساس مى‌كند؟
این‌ها پرسش‌هایى هستند كه در این داستان بى‌پاسخ مى‌مانند و ضعف اساسى داستان در بی‌پاسخ گذاشتن این پرسش‌ها است.

زبان داستان زبانى رسا و روان است و داستان در مجموع خواندنى، پركشش و جذاب است و قالب مناسبى هم براى آن گزیده شده است.

Top


نوشین شاهرخی
noshin.shahrokhi@gmx.net
12.06.2003

با درود به دست‌اندرکاران محترم کارگاه و نویسنده‌ی عزیز خانم مزارعی

سنگام نخستین داستان از مجموعه‌ داستان‌های "خاکستری" است که من چندی پیش آن را در سایت روشنگری معرفی کردم. آدرس آن را برای دوستانی که مایل به‌خواندنش باشند می‌نویسم.
http://www.roshangari.com/archive/noushin.html

"سنگام" در قالب خاطره‌نویسى نگاشته شده است در فاصله‌ی 9 آگوست 1999 تا 17 دسامبر 2000. این فاصله‌ی زمانی یک‌سال و نیم را دربرمی‌گیرد و این پرش‌های زمانی سبب می‌گردد که خواننده در این فاصله‌ی زمانی نسبتا طولانی، تنها روزهایی را دنبال کند که تنها به‌یک واقعه‌ی مشخص و البته مهم در زندگی راوی بازمی‌گردد. واقعه‌ای به‌ظاهر بیرونی که آینه‌ی درونی راویست. آینه‌ای که عشق، مرگ، زندگی و حتی مرز مرگ و زندگی در آن منعکس می‌شود و پایان تراژیک آن سایه‌ی محو معشوق مرده بر سنگ سیاه شفاف بار است. مرده‌ای که تاثیرش بر زندگی راوی بیش از زندگان است. مرده‌ای که تنهایی او را حس می‌کند و او را در آغوش می‌کشد. مرده‌ای که به راوی حس عشق می‌بخشد. و راوی در پایان داستان تنها حوصله‌ی این مرده را دارد. در مهمانی زندگان را به‌حال خود رها می‌کند و تنها در مصاحبت معشوق مرده می‌نوشد. گیلاس‌های دیگر نماد خیلی چیزها می‌توانند باشند. شاید نماد دوستانی که مصاحبت معشوق او را رها کرده‌اند و راوی به‌جای آنان نیز می‌نوشد. شاید نماد مردگانی دیگر که به‌شکلی در این شب‌نشینی سهیم‌اند و یا حتی نماد عشق در زندگی‌های بعدی که البته در داستان به‌آن اشاره رفته است و یا نماد خیلی چیزهای دیگر و همین چندمعنایی است که در ذهن خواننده به‌اشکال مختلف بازآفرینی می‌شود.

Top

© تمام حقوق مطالب کارگاه متعلق به کارگاه داستان است.