بررسی داستان دارند در میزنند! نوشتهء منیرالدین بیروتی
تعداد نظرها: 7
7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
نوشین شاهرخى
"دارند در مىزنند" حكایت مردى است كه همواره صداى زدن در را در خواب و بیدارى در سر خود مىشنود و خواب او را با كابوسى همیشگى و بیدارىاش را در گنگى رقم زده است. داستان در شكل مونولوگ بازگو مىشود در حالى كه راوى نمىداند خواب است یا بیدار.
"همین خودی كه حالا نمیدانم خوابم و دارم خواب میبینم كه بیدارم یا بیدارم واقعا و میخواهم خوابهام را بنویسم. گاهی دیگر نمیفهمم كه اصلا خوابم یا بیدار، چون وقتی خوابم خیال میكنم بیدارم و وقتی بیدارم خیال میكنم خوابم و دارم خواب میبینم كه بیدارم!"
این صدا همواره بلندتر و بیشتر مىشود و او را به مرز جنون مىكشاند. این درزدنها تنیده در دو خاطره بازگو مىشود. نخست درزدن پدر نیمهشب كه جدایى مادر از او را درپى دارد و خواب كودكىاش را با تنش و اشك جایگزین مىسازد و سپس درزدنى كه با دستگیرى خواهر است و یا هنگامى كه از او به خاطر خواهرش بازجویى مىشود.
این درزدنهاى بدشگون چنان در راوى ریشه دوانده كه او همواره در وحشت به سر مىبرد و این صدا را بىوقفه مىشنود اما دیگران نهتنها عمق وحشت و هجوم دهشتناك صدا را، كه راوى واقعیتى عینى مىانگارد و نه گمانهاى ذهنى، باور نمىكنند، بلكه از زاویهى دید وى، او را به باد تمسخر مىگیرند. هیچكس او را درك نمىكند، حتى همسرش كه از وحشت شبها اتاقش را از پشت قفل مىكند. راوى باور نمىكند كه در خواب زنش را له و لورده مىكند و همواره به همسرش مشكوك است و این خود مزیدى بر وسعت تنهایى اوست.
داستان از انسجام و پرداخت زیبایى برخوردار است اما زبان داستان نیاز به ویرایشى اساسى دارد. زبان داستان گاه محاورهاى و گاه نوشتارى مىشود. بسیارى از جملهها به نظرم غلط هستند كه به برخى از آنها اشاره خواهم كرد.
حالا دیگر خودم هم به شك افتادهام بهجاى "حالا دیگر خودم هم شدهام دل به شكى،"
؛... و هیچ دارو دكترى هم هیچ فایدهاى ندارد.... در این جمله هیچ دوم اضافى هست.
حال خواب و بیدارى غریبى دارم... به جاى "حال نه خواب نه بیدارى غریبى دارم"
همیشه خیال مىكنم، وقتى كه مىخوابم... بهجاى "چون خیال مىكنم، همیشه، كه وقتى مىخوابم...
"اما آرام آرام گاهى مهآلود و وهمى تصورى از چیزى كه زنم مىگوید سراغم مىآید." كاربرد "گاهى مهآلود" در این جمله غلط است.
"بعد انگار نور خاكسترى مىشود و چركطورى و حتى ضعیف كه از هال و راهرو مىگذرم." جمله نارساست و نمىدانم كه واژهى "چركطورى" یك واژهى مركب است كه نویسنده درست كرده و یا دو واژه. كاربرد واژهها در جمله به نظرم غلط است.
"انعكاس نور سفیر چراغهاى گازى شهردارى را كف آسفالت خیابان مىبینم. انگار برق مهتاب روى سینهى پرپشم مردى لخت! پدرم." كاربرد واژهى انگار در جمله غلط است. جملهى دوم مقایسهاى است با جملهى اول كه كاربرد "مثل" یا "مانند" را مىطلبد و نه "انگار" كه بر وهم و فرض دلالت دارد.
یا اصلا خواب مىبینم كه بیدارم. به جاى "یا خواب مىبینم اصلا كه بیدارم."
و یا كاربرد واژههایى همانند: صدایى تهچاهى؟؟؟ نفسم تنگى مىكند؟؟؟ عرق شر مىزند؟؟؟ قابل تعمق هستند.
اینطور كه من از زندگىنامهى مختصر شما آقاى بیروتى متوجه شدم، شما از كودكى مىنویسید و در سن دوازدهسالگى داستانى از شما در آدینه به چاپ رسیده است. متاسفانه نخستین بارى است كه من داستانى از شما مىخوانم و نمىتوانم این داستان را با داستانهاى دیگرتان مقایسه كنم، اما از همین داستان پیداست كه در پردازش داستان توانایید و آیندهى پربارى را نوید مىدهید اما درخور است كه به زبان داستان نیز بیشتر توجه كنید.
آرش بنداریانزاده
۱۳۸۲/۲/۱۰
arash_b_z@yahoo.com
"...كی میداند كه او راست میگوید یا اینها همه فقط یك مشت دروغ دونگ است كه سر هم میكند؟ نمیدانم.".
من هم نمیدانم. اینجا با روایتی از ذهن پریشان راوی سروکار داریم که همه چیز در تکگوییهای او خلاصه شده است. با اینهمه اگر قرار است هذیان هم بنویسیم باید آن را داستانی بنویسیم، با همهی شیوهها و ابزارهای داستاننویسیی مناسب آن. گمانم "تعلیق" به عنوان عنصری داستانی چنان در سراسر قصه پخش شده که دیگر کمرنگ مینماید، با آن ترجیعبند "بیدارم یا خواب" که کاری از پیش نمیبرد و تکرار مدام آن، به همراه ریتم کند داستان، از آن اثری یکنواخت و بدون فراز و فرود ساخته است. تعلیقی از این دست کارکرد مناسبی ندارد و ما خیلی زود تصمیممان را دربارهی راوی میگیریم: "پارانویا".
روایت، چندان "دیداری" نیست گو اینکه قطعات زیبایی هم جایجای آن به چشم میخورد، جملاتی از ایندست:
"...خط باریك نوری شیری رنگ، از شكافههای كركره تو زده، سیاهی را انگار بریده و رسیده تا كونهی پاهام. كركهای قالی زیر پام را میبینم نقرهای و هالهای، با ذرات ریز غبار كه میرقصند. زنم میگوید همهاش خواب و خیالات است. اما من قالی زیر پام را حس میكنم. گرماش را میفهمام. نرمه خارشكی به كف پام میافتد. حتی خرده نانی كه به پاهام فرو میرود را حس میكنم..."
اما از سویی دیگر، قطعاتی هم هستند که خارج میزنند؛ موضوع اعلامیهها و ماشین تایپ کذایی را میگویم که رنگی "سیاسی" دارد در حالی که ترس راوی و پریشانی او مایهای "جنسی" دارد (ننوشتم "فرویدی" تا برداشت خودم از قصه را به روانشناسی علمی تعمیم نداده باشم).
و سرآخر اینکه، "سریتر از لحظهی خواب هم" لحظههایی هست. همیناش هم بد است؛ آدم را دیوانه میکند.
مرضیه ستوده
«نفس میشود هن هنهی ترس، حلقوم به تلخی میزند» نثری به غایت درخشان. کابوسهای سیاه در چشمهی شفاف زبان، روان میجوشد. بیدارخوابیهای راوی از طریق گویه واگویهها به حضور وحشتهای از سر گذشته، در حال، عینیت میبخشد. نه تنها عینیت میبخشد، القا میکند. القای خیال میکند.
تشخص داستان، در لحن از کار درآمدهی آن است. ضرباهنگ واژهها، یکی از پس دیگری، تقه تقهها و بعد هجوم تقهها که از یکدیگر ناشی میشوند و ارتباط سببی با هم دارند به دلهرهی این خواب و بیداری شکل میبخشند.
این لحن از کار درآمده، مدیون زبانی است که گلشیریمان پس از غلتیدن در متون کهن و همزمان در گویشهای سینه به سینهی مردم، به آن دست یافت. زبانی آهنگین، نثری شفاف، بین محاوره و نوشتار که جادویی ازلی و ابدی در خود دارد.
اشتباه نشود. منطورم تقلید یا همچه حرفها نیست. نفس است که میدمد بر ضرباهنگ واژه بر واژه، ساخت و پرداخت جمله کنار جمله. پاراگراف اول را با صدای بلند بخوانید، آن لحن آشنا به گوشمان میرسد که القای خیال میکند.
در گرهگشایی داستان، خواننده با راوی همراه میشود و اوج داستان، کشف رازی است بین خواننده و راوی. دنیای بیرون، همراه با تقههای در، همه هول و ترس و دروغ و تمسخر است. لحن داستان، گویه واگویههای راوی، در کیفیتی محرمانه و صمیمی، ما را با راوی خودی میکند تا دریابیم بر او چه گذشته است. و کشف این راز، همان است که «به کابوسهای فردی شکل بخشیم تا شاید طلسم جسم و جانمان باشد.»
بهامید آن که مجموعه داستان بیروتی عزیز، به قطب شمال پشت کوههای یخی، به دست ما هم برسد. تورنتو
مجید کاشانی
mm00kk@yahoo.com
ادبیات از آن مقولاتی است که دایرهاش محدود به خودش نیست. وقوفی هرچند کوچک بر بسیاری از اتفاقات پیرامون را میطلبد. کسی که مینویسد، باید قبل از نوشتن گسترهی جهانبینیاش را توسط ابزاری که در نوشتن به یاریاش خواهند آمد؛ بزرگتر کند.
بیروتی در داستانش علیرغم دیتیلهای خوبی که نشان داده است دچار از هم گسیختگی غریبی است که به نظر میرسد ریشهاش در "فقر موسیقی" است. کانسپت خوبی که بیروتی برای داستانش درنظر گرفته است به دلیل همین کمبود زایل میشود.
ریتم داستان بر روی چند نت محدود جابجایی نامحسوسی دارد. در سراسر داستان موسیقی ساکنی وجود دارد و این سکون با چیزی که دارد روایت میشود سنخیتی ندارد. داستان در تنشهای روحی یک مرد، در ضربآهنگهای مقطع اما قدرتمند فضای درونی و سرگیجهای مداوم سپری میشود و این مستلزم یک موسیقی پرطمطراق با کش و قوسها وکنتراستهای شدید موسیقایی است.
با شنیدن صدای در حجم عظیمی از سازهای کوبهای به داستان حمله میکنند؛ آغوش همسر نتهای آرام "ووکال" انسانی را در فضا جاری میکند و سرگیجههای مداوم، خطوط منحنی نامنظمی را میطلبند!
مجموعهی همهی اینهاست که داستان را از این رخوت که با فضایش منافات دارد نجات میدهد. اینها به تمامی مستلزم گسترش جغرافی اطلاعات و حساسیتهاست و "موسیقی" تنها جزیی کوچک اما اجتنابناپذیر از این جغرافی است!!
فرشته احمدی
www.biesm.persianblog.com
۱- داستان دارند در میزنند، درونمایه خوبی دارد و حال و هوای آن به خواننده منتقل میشود. اما نقطه ضعف اصلی داستان، استفاده از نثر بسیار توضیحی به جای نثر روایتی و تصویری است.
۲- تحمیل بار عاطفی به کلمات (به قول ریموند کارور) آزاردهنده است و فضای تصویری را کمرنگ میکند.
۳- نثر به پیرایش جدیتری احتیاج دارد. مثلا تکرار کلمه "هیچ" در این جمله، زیبا نیست.
...هیچ دارو و دکتری هم هیچ فایدهای ندارد....
۴- بهتر است دیالوگها و متن از هم تفکیک شوند. (به لحاظ نوشتاری)
ماهزاده امیری
zohrehstar2000@yahoo.com
دارند در میزنند
کسی پشت در است! پدر. مامور. فاسق. اولی آمده خالی کند آغوش کودک را از گرما و امنیتی که آرامش را تضمین میکند. دومی ناقض تمامی امنینت است. سومی حرامی ربایندهی عشق و اعتماد. همه در میزنند. اعلام حضور برای تخریب و تاراج برج و بارویی از شکوه مادرانی.
سه زن: مادر - خواهر - همسر. راوی سخت میترسد از ضرب پنجههایی که هر بار حریم حرمت مردانه او را شکستند و هنوز شاید میشکنند. شاید؟ خواب بوده است؟ خوابی هزار ساله.
بیداری است به اکنون؟ بیدار خواب جنین شناور در تاریکی. کسی هر شب در میزند.
چه حیف که اقلیم راویت آنقدر کوچک و تنگ است که گنجایش این هم کلمه، این همه تکرار (میترسم. میلرزم) این همه حادثه (خاطره در زدن پدر در شب- فعالیت سیاسی خواهر - ظن سوء به همسر و رفیق) را بر نمیتابد. نویسنده برای گسترش این اقلیم به اطناب متوصل میشود که من به ناچار حوصله خوانش متن را از کیسه مضمون امانت گرفتم. دلم میخواست جنون راوی (... گاهی اصلا تا مرز جنونم میکشاند) مرا به قعر لایههایی در خور یک جنون پرتاب کند و اینقدر مرا با نوشتن جملات تکراری خسته نکند (به قول خانم ستوده ضرباهنگ کلمات باعث شده ما همراه راوی بترسیم تکرار بیش ازحد احساس خستگی میآورد). مگر قصدش این نبود؟ (میخواهم بنویسم حالا که بلاخره خودم بفهمام که چی بوده). او میخواهد رازی را کشف کند(صداها را نمیشنوند. خبر از هیچ رازی ندارند. نمیفهمند). و آنقدر میگوید (مینویسد) که به سر منشاء ترسهایش میرسد. - (میرسد؟) سایه خاطرات در زدن پدر و رفتن یواشکی مادر از کنار او و در زدن مامور بازجوی خواهر علت ترس و اضطراب مدام اوست. تنها حدسی که میتواند درست باشد. اما اینکه چرا تداعی آنها این همه وحشت و دلهره ایجاد کرده گنگ مانده کما اینکه عده زیادی این وقایع را تجربه کرده و میکنند بدون اینکه به جنون مبتلا شوند. راوی چرا اینقدر ترد و شکننده شده؟ به جز بازتاب همین حوادث چه عامل دیگری باعث این همه وحشت است؟ این ترس به علل وضعیت سیاسی اجتماعی جامعه است یا ناشی از پارانوئید بودن راوی؟ یا داشتن عقده ادیپ؟ یا مجنون مادرزادی است؟ یا شاید همه اینها با هم. شاید هم رندی که دارد خوابهایش را تعریف میکند؟ آیا برگزیدن یک راوی مجنون نویسنده را از پاسخ دادن به هر کدام از پرسشهای بالا معاف میکند؟ آیا غلطهای دستوری که یکی از دوستان اشاره کرده از اغتشاش فکری راوی است؟ فکر میکنم اگر داستان میتوانست به این سوالاتم جواب روشنی بدهد داستان خوبی میشد. شاید همین قدر که پرسش برانگیخته داستان خوبی شده.
من قبلا داستان "گرگ یالان دشت" آقای بیروتی را در عصر پنجشنبه خواندم. از زبان غنی و نثر روان آن لذت بردم.
محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir
واقعیت این است که موقعیت راوی داستان "دارند در میزنند" را باور نمیکنم، یعنی باورم نمیشود. به نظرم موقعیت و جهان راوی این داستان ساخته نشده است. اما اشکال کار کجاست؟
نویسنده تلاش در خور توجه و تحسینی برای ساختن لحن و ریتم به عمل آورده است. به نظرم این بخش از داستان موفق است، البته شاید بتوان گفت که مشکل هم از همینجا آغاز میشود. بیروتی به جملهها و تعابیری که از آنها استفاده میکند، تسلط دارد و آگاهانه از آنها سود میبرد. شاید همین تمرکز بیش از حد بر لحن، باعث شده باشد که از اجزای دیگر داستان غفلت کند. اصلاً به چه دلیلی در این داستان لحن اینقدر اهمیت دارد؟
دلیل این است که راوی ما یک شخصیت خاص است و در یک موقعیت بسیار خاص قرار گرفته است و تمام داستان مبتنی بر خصوصیات ویژهء اوست. بنابراین علاوه بر لحن، عنصر شخصیتپردازی نیز اهمیت ویژهای پیدا میکند. یعنی اگر شخصیت راوی ساخته نشود، داستانی هم در کار نخواهد بود.
راوی ما تحت نظر پزشک است و دارو مصرف میکند. اینطور که از داستان برمیآید بیماری او به نهایت رسیده است و حدس میزنم که خانهنشین شده باشد. به هر حال کاملاً معلوم است که دیگران بیماری او را پیشرفته میدانند و حتی زنش شبها از ترس او در اتاقش را قفل میکند. راوی خود میگوید که نمیتواند خواب و بیداریش را از هم تشخیص بدهد. اصولاً، تمامی فکتهای موجود در داستان بر روانپریشی راوی دلالت میکند و از طرفی قرار داستان هم از قبل این است که ما از چشم او جهان را ببینیم. اما در داستان تکههایی وجود دارد که بر اساس آنها میتوانیم بگوییم که انگار خود راوی هم وجود این جهان را باور ندارد. گمان من این است که در این قسمتها بیروتی از زاویهدید داستان خارج شده و منطق روایت را شکسته است.
"كی حاضر است قبول كند كه شبها توی خواب مثلا زنش را له و لورده میكند از بس میچلاندش و میلرزد و همینكه زنش افتاد به گریه میرود یك كنجی مینشیند و سرتاپا خیس عرق مثل مردهها نگاه میكند. فقط نگاه میكند و انتظار میكشد و انگار صدایی از جایی میشنود گوش به زنگ میماند و مدام به نجوا میگوید هیس، بشنو، بشنو، دارند در میزنند؟"
در این داستان، جابهجا، راوی ما از صدای کوفتن در سخن میگوید، وصفش میکند، آن را روایت میکند. چطور و چرا اینحا میگوید: "انگار صدایی...". به نظرم این صدای راوی نیست، بلکه صدای نویسنده یا دانای کل است که به گوش میرسد. این صدا به میدان آورده شده تا در پیشبرد روایت نقش بازی کند اما نتیجهاش میشود شکستن منطق روایت.
مهمترین شخصیتهای داستان، به ازای تاثیرگذاری بر راوی، شخصیتهای مادر و همسر او هستند و البته نقشی هم به خواهر داده شده. فکر میکنم جای شخصیتپردازی این دو شخصیت به شدت در داستان خالی است. البته منظورم شخصیتپردازی محض نیست. در این داستان تاثیر این شخصیتها بر شخصیت راوی است که اهمیت دارد، نه خودشان.
در پایان داستان وقتی به کودکی راوی میرسیم، علتالعلل نابسامانی روحی او را درمییابیم. صحنهء احضار مادر و دور شدنش از کودک بهترین صحنهء این داستان است، اما فقط همین است.
به نظر من ضروری است نوع و عمق رابطهء راوی با مادرش ساخته شود. البته در همین اجرا هم خشونت پدر خوب نشان داده شده، اما زخمی که بر روح راوی وارد میّشود عمیقتر از این حرفهاست.
این ضعف در مورد شخصیت مادر، و عیناً در مورد شخصیت همسر راوی هم مطرح است، به شدت هم مطرح است. اگر راوی هنوز صدای کوفتن بر در را میشنود و از آن رنج میبرد، باید به دلیل عشق و علاقه به همسرش باشد که در داستان به جز یکی دو جملهء خبری در داستان جلوهای ندارد:
"اما عاقبت قبول میكنم. زندگیم را دوست دارم. زنم را میخواهم."
فکر نمیکنم بدون ساختن مثلث پسر، مادر، پدر، بتوان به عقدهء ادیپ پرداخت. شاید بتوانیم در مورد شخصیت مادر و تاثیر او بر راوی، بر مشترکات انسانی تکیه کنیم اما در مورد همسر هیچ عذری پذیرفته نیست. با زنده کردن شخصیت همسر میشد بخشی از روح مادر را هم احضار کرد و به آن تجسد بخشید.
در صحنههایی از داستان راوی نسبت به همسرش شک میکند و فکر میکند که زن به او خیانت کرده است. به نظرم این نوع رابطه از داستانهای دیگر به این داستان سرایت کرده است، مثلاً رابطهء راوی و لکاته در بوفکور. این نوع رابطه کاملاً در تضاد با محور داستان است. اگر همسر راوی از دست شوهرش رنج میبرد، باید به دلیل عشق مفرط او باشد. خطر در این داستان بیرون از دنیایی راوی است، خطر دستی است که بر در میکوبد. اگر از صدای در میترسد، به دلیل وحشت از دست دادن همسرـمادر است. با مقدماتی که در این داستان چیده شده، اصلاً تلقی راوی از زن آمیخته با مادر است. او در حوالی هر زنی آغوش مادر را جستجو میکند.
در اجرای فعلی، مسئلهء راوی انگار شک در وجود خارجی صدای در است. در صورتی که دلمشغولی او باید حفاظت از زن خانهاش باشد. به ازای ذهنیت راوی، قابل قبول نیست که زن در اتاق دیگری بخوابد، چون اصلاً مسئلهء راوی این است. او از غم و وحشت تنها ماندن و تنها خوابیدن زندگیش را باخته است.
میشود خیلی چیزها را از داستان حدف کرد اما مطمئنم که این تکههای غایب یا رها شده در تاریکی، باید برای خود نویسنده روشن باشند. اگر داستان طلب نکرد لزومی ندارد اطلاعات اضافه را روی سر خواننده آوار کنیم. اما ضروری است نویسنده ابعاد کوه یخی را بداند که میخواهد با وصف قسمت کوچک بیرون مانده از آب، تمامی آن را بسازد. این ضرورت است. گمان میکنم خیلی چیزها برای نویسنده روشن نیست. آیا این آدم سر کار میرود؟ چندوقت است که حالش اینقدر وخیم شده؟ رابطهاش با دیگران چطور است؟ آیا از آن شخصیتهایی است که بیرون از خانه خوب و سالم به نظر میرسند اما در خانه دیوانه و خطرناک هستند؟ چرا همسرش او را تحمل میکند؟ و...
وقتی راوی گفت که از دوستش تقاضا کرده که به خانهء او بیاید تا بر وضعیت او شهادت بدهد، حیرت کردم. اصلاً به این آدم نمیآید که دوستی داشته باشد. چرا حرف همسرش را باور نمیکند. مگر همسرش چه میگوید که او باور نمیکند و از دیگری کمک میخواهد؟ آیا غیر از این است که زن همانهایی را به او گفته است که حالا خودش دارد به ما میگوید؟ یا دلیل این است که نویسنده دارد انگیزهای برای روایت دست و پا میکند؟ اصلاً چرا راوی به فکر نوشتن افتاده؟ سابقهء حواندن و نوشتن دارد؟ آیا نویسنده است؟ راستش، سوالهای دیگر هم برایم مطرح است که در داستان جوابی برای آنها پیدا نکردم.
داستانهای خواندنی بسیاری از بیروتی خواندهام. در همین داستان هم نقاط قوت کم نیستند اما من از آنها گذشتم. میدانم که بیروتی نویسندهء پرکاری است و به این آسانیها از سر این داستان نمیگذرد و دوباره مینویسدش. شاید هم نسخهء بعدیش را همینجا در کارگاه دوباره با بخوانیم.
|