بررسی داستان احتباس نوشتهء سیاوش طالبیان
تعداد نظرها: 11
11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
علیرضا نعمتی
مثل همیشه لذت میبرم.حالا اما زود میروم سر اصل مطلب یعنی احتباس. داستان از همان اسمش قصد دارد خواننده را ببرد به هزارتویی که زمانشکن است و بیمرز. خوب در نوع خودش نمیتوان گفت قالبی جدید، اما شاید بازی با الفاظ و ساختارهای زبانی، لیکن به گونهای روان (که اینگونه نمیزند) باشد. تعدد شخصیت وامیماند از اینکه آن سیالیت را قوام بخشد، چرا که مدام ذهن را به سویی میچرخاند. بکار بردن کلمهها و اجزایی که به نویی میزند کار چندان سختی نباید باشد. اما طرح به خودی خود نشان از احاطه نویسنده بر سبکی خاص دارد ولی در بازگو کردن خویش میماند و این هزارتو شاید مجالی بیشتر میطلبیده است. انگار جوری نوشته شده که تا چند بار نخوانیش، پازلی کامل نیست. راستی چرا باید اینگونه باشد؟ (شخصیتها و خطوط داستان هم بماند برای بعد!)
ا. افشار
kalameh_s@yahoo. com
دوستی از من خواست تا چیزی درباره داستان احتباس بنویسم. پس همزمانی شرکتم در کارگاه سایت گلشیری را با نشر این داستان به فال نیک میگیرم. و اما داستان:
۱- در داستان فوق شخصیت راوی (زن داستاننویس) درست پرداخت شده.
۲- استفاده از زبان شاعرانه در خور توجه است.
۳- رد گلشیری در داستان محسوس است.
۴- نثر داستان حکایت از اشراف نویسنده بر ادب کهن دارد.
۵- داستان واقعی و صادق است.
۶- تصاویر و مضمون بدیع است.
و این داستان بشارتدهنده حضور یک داستاننویس خوب در ادب پارسیست.
ایثار ابومحبوب
به سیاوش عزیز خسته نباشید میگویم (اغلب چیز بهتری بلد نیستم).
آنچه داستان را _در اصل خواننده را _ تا انتها پیش میبرد، نه فاجعهسازی؛ که واقعهپردازی است. یعنی سُر خوردن از روی واقعهای که فاجعه نیست و از آن فاجعهسازی هم نمیشود. این را برای این داستان حسن به حساب میآورم. و البته آنچه که از داستان را از روی وقایع سُر میدهد نه خود وقایع، که زبان است. اما توجیه این زبان نیز در شخصیت راوی گنجانده شده؛ راوی خود دستی در ادبیات دارد. و اتفاقاً خودش نیز پی برده است که دستنوشتهاش فقط سر خوردن از وقایع است: "یا بگوید خودزندگینامه است؟ من که نمینویسم تا آنها بدانند. مینویسم تا کابوس".
غیر از خسته نباشید، به حضور این گونهاش هم تبریک میگویم.
فرشید سنگتراش
fs320us@yahoo.com
راوی داستان زنی است که برای رهایی از کابوسی که بعد از سقط جنین دچارش شده مینویسد و ما را با متنی روبرو میسازد که توالی قسمتی از رخدادهایی است که در ذهنش مانده.
این رخدادها را نویسنده طوری تنظیم کرده که داستان را بگوید. دخالت نویسنده نه تنها در سلسله حوادثی که راوی کابوسزده و پریشان تعریف میکند به چشم میآید بلکه در زبان او نیز به دلخواه گاه گاهی تصرف میکند و خواننده را از باور شخصیت دور میسازد.
راوی به جای روایت دغدغهها و نشاندادن شکل ترس و کابوسش به گفتن داستان برای خواننده میپردازد.
و گه گاه زبان راوی به نثر و بازی با آن رو میآورد.
راوی ترسش و کابوسش را فقط از بیرون برای ما ترسیم میکند و خواننده را با شکل آن از درون آشنا نمیکند و نویسنده نمیتواند به احساس همدردی خواننده شکل دهد و این احساس برای خواننده تنها در حد شنیدن و تاسفخوردن برای قربانی درست مانند اینکه صفحهای از حوادث روزنامه را مرور کرده باشد باقی میماند.
شروع داستان خوب است و ما را با نویسندهای روبرو میسازد که از تعلیق در داستان به خوبی استفاده میکند. راوی گاه به گفتن جزییات میپردازد. جزییاتی که خواننده را جذب میکند و از قدرت نویسنده در جذب ظرایف زندگی و بیان بجای آنها در داستانش خبر میدهد.
«برگشت. روی صورتش از همان لبخندها داشت که مجید هم دارد. از همانها که پشتش "من اینجاام ها! نگران نباشها" را دارد. این چیزها را که نمیشود به کسی گفت. مجید میداند و مرجان یا چند نفر دیگر. خوبی این لبخندها هم به همین است. رمز و نشانِ بیکلید ماست که میدانیم. خوبی دکترها هم به همین است. همیشه حرفهای تازهای دارند که مرجان یا مجید یا آن چند نفر دیگر نگفتهاند»
در جاهایی از داستان نویسنده بسیار عالی از راویاش در بیان و نشاندادن حسش استفاده میکند: «آن قیفمانندِ صیقلی را هم گذاشته بودند لای پایم. صیقلی بودنش را از سردیش فهمیدم. سردیش در پشتم میخزید. انگار ترس صیقلی بود.» در اینجا راوی میگوید انگار ترس صیقلی بود. و خواننده با حس این تجربه راوی از درون برخورد میکند. اینجا با زبان راوی روبروییم و نه نثر نویسنده با قدرت نویسنده در بیان راویاش روبروییم.
اما این قدرت در همه جای داستان به چشم نمیخورد و فقط در چند قسمت داستان خود را به رخ میکشد. با تشکر....
آرش بنداریانزاده
arash_b_z@yahoo.com
۱۳۸۲/۳/۸
"...من که میدانم راوی کیست یا مخاطب کجاست."
"احتباس" داستان قشنگی است و جای خسته نباشید دارد برای سیاوش، که با همهی جوانیاش، قصه را خوب از کار درآورده است. آنهم وقتی به یاد بیاوریم که روایتی از زبان راویی از جنسی دیگر و نوشتن از چیزی که تنها برای همان جنس معنی میشود، برای نویسنده آزمونی به ویژه مشکل است.
ساختار منسجم داستان، و به دنبال هم آمدن درست فلاشبکها، به همراه صحنههای توصیفی قوی، از نکات بارز داستان به شمار میروند. رابطهی راوی و مجید بسیار خوب "نمایش" داده شده و حضور دیگر شخصیتها هم در جای خودشان مناسب است.
این یک روی سکه است. روی دیگر البته فکر کردن به چیزهایی است که نوشته نشدهاند و البته گمان میکنم اگر نوشته میشدند داستان بهتری میخواندیم، و یا چیزهایی که نوشته شدهاند و کمکی نکردهاند. میدانم که این انتخاب نویسنده است که شیوهای دلخواهاش را در نوشتن داستان در پیش بگیرد، اما توی همین داستان هم جاهایی هست که میشود نشان داد این شیوه ضعفهایی هم دارد.
- از آنجا که مجید با پاکت سیگار پیدایش میشود (که قشنگ است) و شعر میخواند (که زیاد هم قشنگ نیست) تا جایی که دوباره با رقص نور شب بر بدنش میرود و راوی را با کابوسهایش تنها میگذارد، شخصیت او از دید راوی ساخته میشود. شاید گفتگو اینجور جاها بهتر به کار شخصیتپردازی بیاید کما اینکه ریتم مناسبتری هم به داستان میدهد.
- حالا نظر "احمدیان" دربارهی داستان هرچه باشد، این پاراگراف نه تنها کمکی به داستان نمیکند، بلکه فضای آن را هم دچار آشفتگی میکند.
- "...و رفته است با کابوسهایش یا خودش گفته که میرود با کابوسهایش. که همین رفتن هم میشود کابوسِ خوابهای من و این کابوسها که حالا میبینم انگار تتمهی همین کابوس است..." از کمی پیش از این جمله، عباراتی که با ساختار کلی متن همخوانی ندارند و جملههای خوبی هم نیستند، شکل روایت را دستخوش تغییر کردهاند و به سمت شاعرانگی میبرند، چیزی که در جملات آخر به اوج میرسد و هرچه باشد، پایانبندی خوبی برای داستانی به این خوبی نیست.
و دیگر اینکه من از این "یکی از بچههای شب فردوسی" بودن نازی سر در نیاوردم. یکی هم به من بگوید موضوع چیست.
آقا یا خانم افشار عزیز، سلام.
"مرقومهی جنابعالی زیارت شد". نغز و پرمغز نوشته بودید تا جا برای مختصر جوابیهای باقی بماند و نه بیشتر.
"دوستی از من خواست تا چیزی درباره داستان احتباس بنویسم..."
از من میشنوید دور اینجور رفقا را خط بکشید.
"در داستان فوق شخصیت راوی (زن داستاننویس) درست پرداخت شده..."
تا اینجای کار انگار موافقیم، گرچه بدون شک از شخصیت راوی تلقی متفاوتی داریم.
"استفاده از زبان شاعرانه در خور توجه است..."
من را بگو که فکر میکردم این جور زبان برای داستان ضعف به حساب میآید.
"رد گلشیری در داستان محسوس است..."
منظورتان این نیست که آقای گلشیری وسط داستان راه رفته است؟
"نثر داستان حکایت از اشراف نویسنده بر ادب کهن دارد..."
فهمیدم! ارداویرافنامه را میگویید! مگر نه؟
"داستان واقعی و صادق است..."
خدای من! شما از کجا فهمیدهاید که واقعی است؟
"تصاویر و مضمون بدیع است..."
نه چندان! بین خودمان باشد کمی هم نخنما و دستمالی شده است.
"و این داستان بشارتدهنده حضور یک داستاننویس خوب در ادب پارسیست..."
و از این تعریف شما لابد ته دل آقای طالبیان کلی غنج زده است!
دوست عزیز، بهتان بر نخورد. قصد شوخی نداشتم. ولی همهمان یادمان باشد اینجا که مینویسیم، دیگران میخوانند. میخوانند تا یاد بگیرند و نه اینکه لبخند بزنند. شما هم دوباره، و متفاوت، بنویسید.
احمد زاهدی لنگرودی
tasyany@yahoo.com
داستان احتباس را خواندم و لذت بردم، به سیاوش عزیز تبریك میگویم، و برایش آرزوی موفقیت دارم. اما آخر داستان را نپسندیدم. دغدغهی زبان است اگر چرا در آخر این تغییر فرمالیستی و حركت داستان از رئالیسم به سانتیمانتالیسم را میبینیم. ولی روی هم رفته داستان بهدلیل واكنشهای نویسنده به بیرون متن (جامعه) و دوری گزیدن او از نوعی هنر باب روز كه بیشتر به انتزاع میپردازد، قابل ستایش است.
سیاوش طالبیان
اردیبهشت 82 / تهران
دوستان عزیز سلام
اجازه بدهید در اینجا به استقبال "نورتروپ فرای" بروم. او در کتاب تحلیل نقد نویسنده را یکی منتقد میداند و نه بیشتر. پس میخواهم طرفهای بگویم که میتواند حجیّت نداشته باشد. یعنی حالا سیاوش طالبیان یکی از منتقدین داستان احتباس است که نظرش یا صائب است یا نیست. در عین حال شرح شاعر و نویسنده بر اثر، چندان هم خالی از فایده نیست، اسنادی است که منتقد میتواند بدان رجوع کند. سورَسات ِ این نوشته را گفتگو رقم میزند.
جناب آقای علی رضا نعمتی عزیز
کلمات استفاده شده در داستان احتباس شاید به "نویی" بزند، اما برآمده از سابقهی ادبی ما است. یعنی در حیطهی زبان فارسی است، هر چند که از زبان معیار دور باشد و یا مهجور مانده باشد. یکی از سازکار نویسنده به اعتقاد من همینهاست و مابهازای درونی اثر است که به آنها معنی میدهد. پازلوار بودن این داستان نیز شاید تتمهی شرطی باشد که من در داستانهای پیش از احتباس گذاشته بودم. قرار داستان این نیست، حداقل به شکلی که در داستانهای علوی دیده میشود. با این حال دریافتن ِ سهل ِ قصه دغدغهی داستان نیست. هر چند که اساس این داستان بر قصه استوار است: "یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت..."
ا.افشار عزیز
پیش از این هم در بارهی حضور گلشیری در داستانهایم شنیده بودم، امیدوارم حالا در مقام توجیح برنیامده باشم. اما حضور را نفهمیدم که در زبان داستان است و یا قصه. اگر در زبان باشد که خود گلشیری معتقد است نویسنده باید برای هر داستان زبانی تازه بسازد و گلشیری در یک زبان خلاصه نمیشود. زبان حدیث مرده بر دار کردن کجا و مثلا عروسک چینی کجا؟ یا حتی چه شباهتی میتوان یافت میان زبان کریستین و کید و جن نامه؟ پس منظور شما باید زبان گلشیری در یک داستان خاص باشد. من این را شُبان فریبکی میدانم که از سر کم خواندن آثار گلشیری یا نادیده گرفتن برخی از آثارش پدید آمده. ربطی هم میان قصهی احتباس با قصههای داستانهای گلشیری نمییابم. اگر قصد شما از حضور گلشیری اینها بوده، ایکاش تبیینش کنید. یعنی این طور نباشد که گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم.
آقای سنگتراش عزیز
نوشته بودید که نویسنده در زبان شخصیت به دلخواه تصرف کرده است. خُب مگر کار داستاننویس همین نیست؟ چیزی هست این جا که به گمانم شما و آقای بنداریانزاده فراموشش کردهاید و آن داستاننویس بودن راوی است. این شگردی است برای این که ادبیت اثر مابهازای درونی داشته باشد. توضیح این نکته را بگذارید در جلوتر بیاورم. و اما بحث تعلیق و همزادپنداری که گفته بودید. به اعتقاد من قرارداد این داستان بر همزادپنداری نیست. یعنی راوی زنجموره نمیکند تا بفهمیم بر او چه گذشته. حتی رفتن مجید را هم پذیرفته است. او میخواهد جهان اطرافش را تبیین کند. یعنی: " مینویسم تا کابوس، آن که هر شب میآید را پنهان کنم یا دست کم مهارش کنم..."
دغدغهی داستان احتباس "آی ببینید که من چقدر مفلوکم" نیست. حتی وصف شکل ترس و کابوس هم در آن نمیگنجد. پس شاید نتوان با معیار تعلیق و چه میدانم بوطیقا به مصاف این داستان رفت.
آقای آرش بنداریانزادهی عزیز
داستان آن چیزی است که هست. آن چیزی نیست که ما میخواهیم. یعنی کار منتقد ــ به زعم من ــ این نیست که بگوید کاش داستان این گونه بود یا ای کاش فلان میشد. همین که هست، چیست؟
ــ هدف روایت داستان احتباس در جهت این است که اطلاعات به شکل غیرمستقیم و با نشانهگذاری پراکنده در اثر به مخاطب داده شود. از همین جنس است شعر خواندن مجید که یعنی او 1ـ شعر میداند. 2- مولوی میشناسد. 3- داستان ابتر بودن را میداند (نکند تهمایهای از مذهب داشته باشد؟). نازی، یکی از بچههای شب فردوسی، نیز از همین دست است. باید دید شب فردوسی چیست. آیا نمیتواند نام یک نشست ادبی باشد؟ آیا نازی هم اهل ادبیات است؟ اگر این معانی از امثال این نشانهها به ذهن متبادر شود، داستان به قرارش نزدیک شده و اگر نه ضعف مسلم داستان است.
ــ یکی از راههای شخصیتپردازی همین است که شما گفتید. اتفاقا سادهترین راهِ آن هم هست:
"هستی یه تیریپ بریم جُردن بالا پایین کنیم؟"
"یارو بیناموس یه پیکان جوانان گوجهای انداخته بود زیر پاش.... عروس!"
"میگم حاج آقا شما خودتون بزرگی کنین یه تـُک پا تشریف بیارین منزل، بالاخره یه نون و پنیری..."
خواننده با خواندن دیالوگهای فوق میتواند تصویری کلی از گویندهی آنها در ذهن بسازد. راه دیگر شخصیتپردازی، که مورد علاقهی من هم هست، ساخت ذره ذره و نبذ نبذ شخصیت است با تصاویر. یعنی خواننده بعد از اتمام اثر با مجموع تصاویری که دریافته، بتواند آن تصویر کلی را برای خودش ترسیم کند.
ــ به اعتقاد من پاراگراف حالا نظر احمدیان دربارهی داستان... در جهت آشفتگی داستان نیست. بلکه دو رویکرد دارد. 1- از همان نشانهها است که گفتم (که ما بدانیم و از یادمان نرود که راوی داستاننویس است و تبیین شود که حالا چرا دارد مینویسد و اگر زبان داستان یکدست نیست یا دارد ساز دیگر میزند چه دلیلی راوی یا داستاننویس برایش تراشیدهاند) 2- شروع این پاراگراف با این جمله است: "نه، نباید اینها را بخوانم. یعنی بخوانم که چه؟" اگر قرار بر خواندهشدن این نوشتهها نیست پس ما چه میکنیم؟ به گمان من این پاراگراف تعیینکنندهترین بخش داستان است و پل ارتباط ما است با جهان راوی، جهانی که حالا در آن زندگی میکند و اشارهی آقای ابومحبوب نزدیکتر به خواست داستان مینماید.
ــ و اما در بارهی زبان شاعرانهی داستان و بهخصوص فصل پایانی آن که هم شما و هم آقای زاهدی به آن پرداخته بودید. زبان شاعرانه داشتن به خودی خود انگ نیست. هیچ قانون مطلقی هم در باب چینش کلام وجود ندارد و تلقی نویسنده از زبان بخش مهمی از اثر را به خود اختصاص میدهد. من فکر میکنم نباید با زبان برخوردی پیشداورانه داشت. زبان شاعرانه چیست؟ چه مختصاتی دارد؟ اگر جایی سانتیمانتالیسم در ادبیات ما نازل بوده است، دلیل بر عدم استفادهی ما از آن نیست. اگر زبانی بیشتر در قطعات ادبی کاربرد داشته ما مجاز به انکار این زبان نیستیم. باید دید اینها در جهان خواست داستان چه میکنند و این جا آیا گوهر ناسفتهاند یا به نظم نشستهاند؟ آیا میتوان سیری در این داستان از خشکی به شاعرانگی یا به قول آقای زاهدی از رئالیسم به سانتیمانتالیسم متصور شد؟ اگر این گونه باشد داستان احتباس به یکی از اهداف خود رسیده است.
با اشتیاق هر چه تمامتر به انتظار نظرات شما خواهم نشست.
مرضیه ستوده
۱۰ خرداد ۸۲
با یک توضیح کوتاه شروع میکنم. چون اینجانب از فقر زبان به شدت رنج میبرم، لذا به چند جمله در داستان احتباس اشاره میکنم. به طعنه نمیگویم چون نمیدانم، میپرسم تا بیاموزم. و در همین دورهی کوتاه، از کارگاه آموختهام و از نظرهای بعضی دوستان، سود بردهام. ممنون از خدمتگزاران کارگاه.
آیا این جملهها، یا بکار بردن بعضی واژهها مثلا احتباس، تردستی در زبان است یا دغدغهی زبان؟
«... نبذی از من با آن نبذنبذزدنهای نبض.» یا «... احتباس طمث است...» آیا صدا و معنی واژه، در هم نمودن و انطباق صدای واژه و نماد است؟ پس چرا هماهنگی ایجاد نمیکند و از لذت خواندن میکاهد؟
واژههایی مثل..نوار بهداشتی «نهفته» در سطل... توی ذوق نمیزند؟ بکار بردن لغت «حیض» بار خاصی به جمله میدهد؟
داستان را که خواندم، دیدم بیاختیار دارم دوباره میخوانم. و بار سوم، لذت بردم.
موضوع سقط جنین چه به اجبار و چه اتفاق، مثل عشق، کز هر زبان که میشنوی نامکرر است. و نامکرر بودنش برای بغض پنهان در پشت آن است. که چرا زندگی ما شایستگی آن نداشته که به جوانهای که زنده زنده دل دل میزند، زندگی بخشد. و داس بیرحم زمانه خون چکان...
داستان با کششی گیرا شروع میشود و با خلق تصویرهایی بدیع، گسترشی روانی _ عاطفی، ایجاد میکند و ما را با خود میکشاند. اما این تصاویر بدیع، طرح داستان را پیش نمیبرند. ارائهی تصویر قدرتمند کابوس «آن لخته گوشت نبستهی خونچکان بر سفید سنگ مستراح» با همهی قدرتش، ماهیتی کارکردی در دل داستان ایجاد نکرده است.
«بود کابوس» در پیوند با «نبود مجید» قابلیت آن داشت که داستان از طریق ساختار خوشساخت آن، داستانی ماندنی شود. و چند نکتهی دیگر که ضعف داستان است، من تکرار نمیکنم. آقای آرش بنداریان به روشنی، به آن اشاره کردهاند.
«روشنای سرخ سیگار هم لکه خونی میشود، نشسته بر سفید یخ جایی.» توانایی خلق این تصاویر، بازتاب قریحهی نویسندهگیی، سیاوش طالبیان است.
آرش بنداریانزاده
arash_b_z@yahoo.com
۱۳۸۲/۳/۱۴
سیاوش عزیز، سلام.
حالا نورترپ فرای هرچه میخواهد گفته باشد، گمان نکنم نویسنده بتواند منتقد خوبی برای داستان خودش هم باشد. شک نیست که خوانندگان هریک از زاویهای به اثر نزدیک میشوند و کموبیش به آن رابطهای برقرار میکنند، اما در این میان جایگاه نویسنده، جایگاهی ویژه است چراکه خود دستاندر کار خلق آن بوده و جزآنکه به تمامی از آنچه پشت پردهی داستان میگذرد آگاه است، احساس خاصی هم نسبت به آفریدهی قلم خود دارد. بگذارید این را هم بگویم که فکر میکنم "شرح شاعر و نویسنده بر اثر" نه تنها "خالی از فایده" است بلکه به ذهنیت خواننده و منتقد ضربه هم میزند. درهرحال شما هم حق دارید در کارگاه بنویسید ولی کاش دیگر "لایحهی دفاعیه" تنظیم نکنید و بدفهمی یا کجسلیقگی من یکی را به قریحهی سرشار خودتان ببخشید.
دوست عزیز، شما باهوشتر از آن هستید که تفاوت "شخصیتپردازی" و "تیپسازی" را ندانید. تاکید من بر شخصیتپردازی مجید بود چراکه او یک پای داستان و اتفاقی است که افتاده و برای همین پیشنهاد دادم از دل یک گفتگو، گیرم کوتاه ولی ناب، چیزی بیش از نور پریدهرنگ مهتاب بر شخصیت او بتابانید. آیا ارزش گفتگونویسی را تا این حد پایین میدانید؟ باور کنید "سادهترین راه" نیست، همانطور که خوانندهی هوشیار هم سادهانگاریی آن عباراتی که مثال آورده بودید را زود درمییابد.
از سویی دیگر، جور کردن قطعات تصاویری کنار هم تا اینکه در انتها شخصیت مورد نظرمان ساخته شود هم شیوهای جذاب است. حالا آیا دربارهی مجید این شیوه، پاسخ داده است؟ سیگارها جای خود که گفتم ترفندی مناسب است اما تا راوی از روزی چند پاکت میرسد به سیگارهایی که نصفه خاموش میشوند، انگار قطعات تصاویر مجید هم کم میآیند و رنگ میبازند تا انتها که تنها کابوسی از او برای راوی و ابهامی برای خواننده برجای میماند.
گلشیری جایی انگار چیزی گفته بود توی این مایهها که "برای خواننده، معما طرح نکنید". آن شعر خواندن مجید را میگویم که از آن ۱...، ۲...، ۳... نتیجهگیری کرده بودید و نه، اینجور نمیشود شخصیت ساخت. درنمیآید. دیگر اینکه جایی درمیآیید که "مجید هم که اگر میرفت سراغ سازش باز..."، چه سازی؟ دف؟ کمانچه یا گیتار؟ دستکم اینجا نخ میدادید تا برشی از شخصیت مجید ساخته شود وگرنه یک بیت مثنوی خواندن دلیل چیزی نمیشود. از آن بدتر نازی است و آن قصهی "یکی از بچههای شب فردوسی" بودنش که شناسنامهی پریشانی است و نیازی هم به آن نیست گو اینکه آنچه بر او گذشته است خود گویاست. سرآخر، "واتسن عزیز"، گمانم برای آنکه "استنتاج" مورد نظر شما حاصل شود باید بدهید داستانتان را "شرلوک هلمز" بخواند.
هنوز هم اصرار دارم پاراگراف "آقای احمدیان" خارج میزند. میگویید این قسمت "پل ارتباط ما است با جهان راوی..."، تا "ما بدانیم و از یادمان نرود که راوی داستاننویس است...". پل ارتباط ما با جهان راوی همان است که مینویسد. چرا مینویسد هم دلیل نمیخواهد و برای چگونه نوشتناش و به قول شما "ادبیت اثر" هم نیاز به مابهازای درونی نیست، منطق درونی داستان که ریشه در همان شخصیتپردازی دارد کافی است. پرسش اینجا است که نویسنده بودن راوی، چه کارکردی در این داستان دارد، و آیا هرجا و در هر داستانی که راوی، اول شخص است، باید نویسنده هم باشد؟
"زبان شاعرانه داشتن به خودی خود انگ نیست..."، اما ایراد است. بیان احساسات هم با احساساتی نوشتن متفاوت است. البته من از رئالیسم یا سانتیمانتالیسم حرفی نزدم بلکه گفتم ساختار پایان داستان، شعرگونه است و تناسبی با آنچه پیش از آن آمده، ندارد. راستی هم اینکه "پشتِ شب شب. باران عشقبازِ شیشههاست و در شب کسی سایه ندارد" تصویری زیبا و شاعرانه است. با این عبارت داستان نمینویسند، شعر میگویند. قرار داستان کوتاه این است که از تصاویری که گاه با خشکی تمام نوشته شدهاند، شاعرانگی فضا، شخصیت یا ماجرا ساخته شود. شک ندارم که شما تواناییاش را دارید. تو پانویس داستان آمده که شعر هم میگویید، پس اینجور تجربهها را بگذارید برای آنجا و کارگاه شعر. موفق باشید.
سیاوش طالبیان
تهران / اردیبهشت ۸۲
دوستان خوب سلام
میخواهم به خصوص از آقای بنداریانزاده تشکر کنم که توجهای خاص به داستان احتباس کرده بودند. حالا بر سر کار خود میشوم.
الف: چیزی هست که این روزها انگار بلای جان ادبیات ما شده و بر سر ما سایه انداخته است. نمیدانم این بلای فراغت از دانش از کی، یا از کجا بر ما نازل شده. اما هست و از آن دردناکتر وقتیست که اهل داستان ما خودش را بینیاز از کسب دانش بداند و بر این ببالد.
دیدهایم کسانی را که بر فقر خود افتخار میکنند و پیجوی آن چیزها نیستند که ندارند. حدیث مفصلیست این. و باز دردناکتر میشود هنگامیکه این چنین کسانی بر اریکهی تدریس و تعلیم نسل جوان تکیه زده باشند. حاصل، میشود جماعت داستاننویس بیسر و بیدم که بر گل دیر پای این افتخار غلت میزنند. یسوعیانی تازه که این بار مراد و پاپشان به اتکای تجربه کامرانی میکند. حساب کسی هم که این وسط ساز مخالف ساز کند میشود همان مگسی که - البته به گمان طوطیان - از تحسر خاک بر سر میکند. «حالا نورتروپ فرای هر چه میخواهد گفته باشد...»
ب: حالا باید چند سطری بنویسم در بارهی قرار داستان کوتاه و تلقی من از آن و اساسا انگار باید این قرار تبیین شود. این جا میخواهم ثابت کنم که قرار داستان کوتاه چیز ثابتی نیست، فرمولوار، که تکرارشونده باشد و تغییرناپذیر. کار نویسنده به یک معنا ساخت جهانیست داستانی. اساس این جهان به قراری استوار میشود که نویسنده با خودش و پس از آن با خوانندگانش میگذارد. قرار جهان رئالیسم جادویی اعجاب این جهان ذهنیست و اگر این اعجاب پذیرفته شود، یعنی تر و نازک پرداخته شود، قرار داستان به خوبی گذاشته شده. پس تمام داستان قراردادی است که ما میگذاریم و به تنوع تمام داستانها قرارداد وجود دارد و با این جمله که معما طرح نکنید کار جویس در اولیس زیر سوال نمیرود. باز این جا ما چیزی را کج فهمیدهایم قرارداد داستان میتواند بر معما باشد و به تبع آن طیف خوانندگان اثر و کارکرد اثر دگرگون شود. مهم همان قرار است که چگونه گذاشته شود.
از همین دست است ادبیت اثر. من فکر میکنم تعریف ما از این واژه متفاوت است. ادبیت اثر را من صناعت معنی میکنم؛ زبان و کلمه میدانم؛ کاری میدانم که بر زبان داستان و کل زبان صورت گرفته است. ادبیت اثر با این نگاه دانش زبان است و به کارگیری ترصیعوار کلمه در حیطهی جمله. این مابهازا میخواهد، یعنی علویه خانم با قرار داستان هدایت نمیتواند بگوید: نبذی از من با آن نبذ نبذ زدنهای نبض. او باید اهل زبان باشد تا بداند آن نبذ اول چیست و آن نبذ نبذ دوم چیست و آن نبض چیست و چرا هست؟ این یعنی مابهازای ادبیت اثر که منطق درونی و شخصیتپردازی را هم متاثر میکند. اما هیچ گاه شخصیتپردازی ریشهی منطق درونی اثر نیست، از تبعات آن است. یعنی بر اساس منطق درونی اثر است که شخصیت پرداخته میشود و زبان شکل میگیرد و تصاویر ساخته میشود. «قرار داستان کوتاه این است که از تصاویری که گاه با خشکی تمام نوشته شدهاند، شاعرانگی فضا، شخصیت یا ماجرا ساخته شود»
فاعتبروا یا اولی الالباب!
ج: و زبان شاعرانه که انگار هنوز ما را بر سر آن سخن است. چیزی به اسم زبان شاعرانه وجود ندارد. پیشتر هم گفته بودم که با زبان نباید برخوردی پیشداورانه داشت. زبان شاعرانه قراردادی است که مطلق نیست. این اطلاق است و اعتباریست. به اعتبار کدام زبان - چه به معنی پارول و چه به معنی لانگ زبان شاعرانه میشود؟ حتی زبان شعر نیز در معنی صورت تعریفپذیر نیست. به من بگویید زبان شاملو شاعرانه است یا زبان احمدی؟ شاعرانگی در اخوان است یا در سپهری؟ اگر پاسختان هر دو است لطفا چراییاش را نیز ضمیمه کنید.
راستی قرار داستان گاهی این است که خوانندهاش من نباشم. نویسنده میتواند خواننده را انتخاب کند. او هم ناچار به انتخاب است. شرلوک هولمز را بگویید تا به زبان واتسن سخن بگوید...
سرفراز باشید و امیدوار
م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org
نگاهى به زبان راوى در داستان احتباس:
زبان راوى در داستان احتباس زبانى ساختگى و تحمیلى است. این زبان اصلا یكدست نیست و فراز و فرود بسیار دارد. برخى از واژگان گذاشتهشده در دهان راوى، متعلق به زبان او نیست، و نه تنها متعلق به زبان او نیست كه متعلق به زبان امروزین هیچ كس دیگر در این دیار نیست، فقط شاید فضلایى كه تحصیلات قدیمه، یا طلابى كه تحصیلات حوزوى دارند یا آنها كه با توضیحالمسائلها سر و كار دارند، با برخى از این واژگان در كتب و رسائل سر و كار پیدا كنند. واژگانى چون احتباس، احتباس طمث، متحلى، نبذ، حایط، حیض از این واژگان است، و فكر مىكنم كه اغلب خوانندگان براى فهم مفهوم آنها مجبور به استفاده از فرهنگهاى زبان فارسى(یا بهتر است بگویم عربى) شدهاند. جالب این است كه واژهى احتباس، از ریشهى حبس، حتى در فرهنگ معین نیز وارد نشده است.
به برخى از جملاتى كه خوشساخت و خوشآهنگ نیستند و تصنعى مىنمایند، در این جا اشاره مىكنم:
"مرا كه نشاندند عقب، مرجان خودش رفت كنار یوسفى نشست."
"مىدیدم ناخودآگاه یله كردهام فشار آن دو ماه را روی یك پا و پا مىكشم از پشت."
"یا همین مىشد كه حالا دو ماه گذشته بود و جدى نگرفته بودیمش..."
"من تا پا مىشدم پاكشان، نیمخیز مىشد كه مثلا تا دم مستراح هم بدرقهام كند."
"یك دسته نازك مو كه جدا افتاده بود هم، همرقص روسرى بود."
"بوى این جور چیزها زود در مىرود."
"مىدیدمش، آن حجم دایرهوار پراكنده را، نبذى از من با آن نبذ نبذ زدن هاى نبض."
و نمونه هاى فراوان دیگر.
|