Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
بررسی داستان گورخوان‌ نوشتهء محمدرضا شادگار
تعداد نظرها: 9
[9-8] [7-1]

7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1


روح‌الله حسنی

اینگونه داستان در سالهای دهه ۴۰ به نوعی تجربه شده است. فضای داستان (قبرستان) راوی و شخصیت‌های محوری دیگر داستان همگی به نوعی کلیشه است.
اما درباره فرم داستان: داستان خطی با مونولوگ (تک‌گویی نمایشی) روایت می‌شود چرا که ما هیچگاه شکست خط زمانی یا سیلان ذهن راوی را در این داستان مشاهده نمی‌کنیم حتی لحن گفتار راوی نشان از تک‌گویی نمایشی دارد که در آن راوی کسی را باید مخاطب قرار دهد ولی ما هیچ جا حضور این مخاطب را مشاهده نمی‌کنیم.
به هر حال حضور یک مخاطب و شرکت در روایت داستان شاید بتواند به داستان کمک کند و از یکسونگری راوی که باعث بسته شدن متن می‌شود جلوگیری کند.
در داستان دیالوگ (گفتگوی) بین پرسوناژ داستان بسیار کلیشه‌ای و به استفاده ساده از تکیه‌کلام و ضرب‌المثل می‌انجامد. در یک متن باز دیالوگ‌ها علاوه بر روایت بایستی در شخصیت‌پردازی، لایه‌دار کردن متن و.... موثر باشند.
موفق باشید.

Top


غلامعباس موذن

با سلام و خسته نباشید به آقای تقوی همچنین نویسنده‌ی محترم

داستان گورخوان آقای شادگار مرا بیاد داستانهای صادق چوبك می‌اندازد. با این تفاوت كه آقای شادگار می‌خواهد در داستان فكر خود را به خواننده القا كند.:
اصلا زندگی برای مردهایی كه می‌خواهند بزرگ باشند تنگ است، تنگ تنگ..
بزرگی برای او در چیست؟ معمولا تنگی زندگی برای كسیست كه روح پیچیده و آرمانهای دست‌نیافتنی داشته باشد و برای دیگران زندگی كند. البته اگر فلش‌بكی به زندگی هیكل بیشتر می‌انداخت و دغدغه‌های او را نشان می‌داد قضیه فرق می‌كرد.
داستان در جمع‌بندی كلی خوب شروع شده و پایان گرفته است. اما بهتر است در داستان كوتاه تصمیم‌گیری نهایی به عهده‌ی خواننده باشد. شبیه‌سازی در روایت داستان به وفور به چشم می‌خورد.
شخصیت‌پردازی در گورخوان ضعیف است. آقای شادگار می‌توانست از كلمات جاندارتر و تازه‌تری استفاده كند. مثلا: چادر كلوكه و یا ماچ آرتیستی دیگر كمتر درفرهنگ عامیانه به گوش می‌رسد.
بعضی از جمله‌ها همچنین ضمیرها نیز اضافیست. مثلا در:
«لاك‌پشته از سوراخ جلو لاكش سرش را بیرون كشید.»، «از سوراخ جلو لاكش» اضافیست.
و یا تكرار حرف «ش» در این جمله:
«انگشتش را كشید و قرآن را زد زیر بغلش. دستش را برد رو به شالش. نفهمیدم منظورش چه بود. شال سبزش...»

آقای شادگار خوب می‌نویسد. فضاسازی را در داستان بخوبی رعایت كرده است. همچنین كشمكش آدمها با محیط، خوب ترسیم شده است. به‌امید كارهای بهترشان.

با سپاس وخسته نباشید به شما
۸۲/۲/۲۵

Top


نوشین شاهرخی
noshin.shahrokhi@gmx.de

با درود دوستان
و با خسته نباشید به آقایان تقوی و فیروزی و دیگر دست‌اندرکاران کارگاه داستان

از آنجا که من این‌بار تنها به‌طور حاشیه‌ای در رابطه با ‌داستان‌های ‌این‌هفته نظرم را خواهم گفت، شاید همان به که نظر من در قسمت حاشیه درج شود. تنها دلیلی که باعث شد این‌بار نیز چیزی بنویسم، درج داستان آقای شادگار بود که برای نخستین بار داستانی منتشر کرده‌اند و هر نویسنده‌ای به‌تجربه می‌داند که نخستین داستان چه ارجی در قلب نویسنده دارد، هرچند که می‌تواند پراشکال‌ترین داستان در روند داستان‌نویسی یک نویسنده باشد. آقای شادگار، فضاسازی شما در داستان گورخوان زیباست، اما شخصیت‌ها به‌خوبی پرورانده نشده‌اند، حتی قضیه‌ی ماچ آرتیستی تا پایان برای من مشخص نشد، که البته می‌تواند اشکال از گیرایی من باشد! در هر صورت من با این احساس دوگانه‌ام تا پایان داستان درگیر بودم، حتی بار دوم که آن را خواندم، در حینی که از فضای داستان خوشم آمد، از سوی دیگر احساس می‌کردم که شخصیت‌ها توی هوا رها شده‌اند، از پیری گرفته تا هیکل. زیباترین بخش داستان به‌نظرم گفتگوی جالب بین هیکل و خانم است، اما این گفتگوها می‌توانست در قالب نامه ادامه یابد و حداقل شخصیت هیکل را بیشتر بکاود، خصوصا که راوی نامه‌های هیکل را قاپیده است. هرچند که آن بخش کوچک از نامه‌ی هیکل که نقل شده، روح داستان را بیان می‌کند و جملات بسیار مهمی‌ هستند.
آقای شادگار برایتان آرزوی موفقیت دارم و با همین قلمی‌ که در این داستان از شما دیدم، شکی ندارم که در آینده داستان‌های زیبایی از شما خواهیم خواند.

در ضمن از خانم فروغ کشاورز خواهش می‌کنم، منظورشان را از مفهوم "تعلیق جوانمردانه‌ای" توضیح بدهند. راستش باورم نمی‌شود که واژگانی با چنین بار جنسی حتی در مفاهیم ادبی‌ امروز ما تنیده باشد. شاید هم من خیلی دور و بی‌خبرم. در هر صورت خوشحال می‌شوم که معنی آن را بشنوم!

حال به بحث کلی‌ام می‌پردازم که البته به داستان‌های ‌این‌هفته هیچ ربطی ندارد. نمی‌دانم می‌توان در همین حاشیه به بحث‌های کلی نیز پرداخت یا نه؟ شاید هم بد نباشد اگر صفحه‌ای برای گفتگو روی داستان به طور کلی باز شود. پیشنهادهای نگران‌کننده برای آقای فیروزی :-)
پرسش من این است که تجربه‌ی داستان‌نویسی ما در این برهه‌ی تاریخی با بهره‌بردن از داستان‌نویسی در ایران و نیز جهان چیست؟ چرا کافکا هنوز که هنوز است چنین جایگاهی در ادبیات جهان دارد؟ آیا عمق و چندمعنایی در داستان‌نویسی او نیست که هنوز داستان‌های او در سمینارهای دانشگاهی مورد کاوش قرار می‌گیرند؟ آیا داستان‌های او فضای جدیدی بر خواننده نمی‌گشاید و او را به‌جهانی دیگر نمی‌برد؟ آیا در داستان‌های چندخطی خود به‌ذهن خواننده تلنگری به‌یادگارماندنی نمی‌زند. من پانزده سال پیش داستان بسیار کوتاه او به نام چهارراه را خواندم و هنوز آن را به‌یاد دارم. داستانی که اگر خواننده در آن دقیق شود و روح آن را بیابد، از خود خواهد پرسید که آیا او نیز راهش را از دیگران می‌پرسد و یا در شرایط دشوار روی پای خودش می‌ایستد. چنین تلنگر مهمی ‌در داستانی به این کوتاهی است که این داستان را در ذهن من جاودانه می‌کند.
حال به ‌ایران بنگریم. پس از گذشت شصت و هفت سال از انتشار بوف‌کور، این داستان هنوز شاهکار داستان‌نویسی ‌ایران به‌شمار می‌رود. آیا چندمعنایی، ایهام، ابهام و درهم‌شدن اساطیر کهن با زبانی مدرن دلیلی بر فرازمانی شدن این اثر نیست؟ هدایت پهلوی می‌دانست، به زبان فرانسه تسلط داشت و در اساطیر کهن ایران نه‌تنها مطالعه، که حتی ترجمه‌هایی از پهلوی به فارسی داشت. این چندجانبه بودن ذهن نویسنده است که شاهکاری چون بوف‌کور را می‌آفریند. نویسنده‌ای که تاریخ و فرهنگ گذشته‌ی سرزمینش را می‌شناسد و در عین‌حال بر ادبیات داستانی غنی غرب نیز مسلط است. این چندمعنایی و چندلایگی است که به اثر خصلتی گشوده (به‌قول اومبرتو اکو) می‌دهد و آن را از اثر بسته، که نه پرسش بل پاسخ را درخود دارد، متفاوت می‌سازد. پرسشی که نه از نارسا بودن اثر ادبی، بلکه از عمق و غنای آن برخیزد.
اما این چندمعنایی در بطن اثر مستتر است و با نامفهوم نوشتن جمله‌ها نمی‌توان به یک چندمعنایی ساختگی در اثر دست‌یافت.
اتفاقا چندی پیش از آقای نوش‌آذر بحثی در باره‌ی ادبیات نامفهوم خواندم که ‌امیدوارم به این بحث مهم بیش از این‌ها در مجمع‌های ادبی ما پرداخته شود. شاید هم دلیل این شیوه‌ی نگارش این باشد که نویسنده از خواننده بخواهد که چندین بار جمله‌ها را بخواند تا مطلب دستگیرش شود. مشکل نویسنده ‌اینجا دیگر در درک چندمعنا بودن اثر است. دست‌یابی به چندمعنایی در پیچاندن واژه‌های جمله نیست، بلکه زبان تنها ابزاری برای بیان اندیشه‌ای چندلایه است که نویسنده می‌تواند آن را به‌زبانی ساده نیز بیان کند، همان نثر ساده و روانی که ما در بوف‌کور با آن روبرو هستیم.
داستان‌نویسی مدرن به این نمی‌پردازد که چه گفته شود، بلکه چگونگی آن مهم است. آیا به‌اندازه‌ی کافی بر سر این چگونگی در ادبیات ایران بحث شده است؟

حال ممکن است دوستان بپرسند که این بحث‌‌های کلی چه ربطی به داستان‌های ‌این‌هفته دارد که البته پرسش بسیار به‌جایی هست. شاید دامن‌زدن به‌بحث‌هایی که مشکل اساسی اغلب داستان‌های ماست و یا شاید...

Top


حمیدرضا نجفی
hamidrnajafi@yahoo.com

حدیث عبور معشوق از گور عاشق و سر برآوردن خاک مرده به حال رقص به معنای قیامت تفسیر کردن را مبنای مضمون داستان گورخوان قرار می‌دهم تا به ازای این مرگ عاشق را در گورهای متعدد در داستان معنادار کنم. اصلاً من مجبورم این داستان را دوباره بخوانم تا معناها را دوباره کشف کنم. این شاید کارکرد داستانی باشد یا نباشد اما تا اتمام کار به دلیل آن مضمون و عدم تجانس دو بخش اصلی مواد داستان (پیری، حسنی، ماچ آرنیستی در یک طرف، هیکل و خانم و شوهر مرده در طرف دیگر) مرا در کشف معناهای یاد شده که تلاش نویسنده در هدایت ما به طرف آنهاست ناکام می‌گذارد. روابط پیری با دو نوجوان گورخوان، در مورد پسری که در وصف ضربان قلب خود از اصطلاح عفیف پشت مرغ استفاده می‌کند در جاهای دیگر هم مواظب حرف زدن خود می‌باشد و ما انتظار نداریم در مورد عشق نصف و نیمهء خود پاکیزه حرف بزند، رقابت حسنی در گوی سبقت ربودن و حضور پیری در حاشیهء ماجرا انگار فقط آرایش صحنه هستند. پس خواه ناخواه ما به طرف رابطهء خانم و هیکل هدایت می‌شویم و درست در اینجا فرصت کافی برای راوی ـ نویسنده به دست می‌آید تا قامت قیامت این: "یحیی و یمیت و یمیت و یحیی" (زنده می‌کند و می‌میراند و سپس باز مرده را زنده می‌کند) را برای‌مان بسازد. با انتخاب سورهء واقعه و برش انتخابی منتهی به حورالعین مشکل ما در تجسم خانم حل نمی‌شود. هیکل از آن بدتر. این در جای جای دیالوگ‌های سطحی این عاشق و معشوق به چشم می‌خورد. شبیه به گفتگوی خانم آقاهای تصنیف‌ها عامیانه است: آهای خانم کجا می‌ری، بلکه سینما می‌ری. و خانم هم خیلی زود راه می‌دهد. البته هیکل خود معترف است که از میان زن‌های شوهر‌مرده صید خود را انتخاب می‌کند اما خانم از این مطلب ککش هم نمی‌گزد و تصمیم می‌گیرد نقش نعل خر مرده را تا آخر ادامه دهد. با دل‌درد حسنی که زمینگیرش کرده ما باید منتظر مرگ قریب‌الوقوع این عاشق هم باشیم و الی‌ماشاالله ‌اما این اتفاق به جای ‌اینکه در داستان بیفتد یا ما را به این حس رهنمون کند به دلیل کم‌مایه بودن روابط و مواد داستان به تناسب بزرگ بودن مضمون ما را به کلنجار بیخود رفتن با شرح کشاف لاک‌پشت که آن هم مثل پیری و روابطش بیشتر برای خالی نبودن عریضهء عرضه شده و قوطی آب و همین چیزهاست. صحنهء درگیری در رودخانه از نقاط به یادماندنی داستان است که با کلیت هماهنگ است اما با خروج کارتونی و سرهم‌بندی شده حرام رفته است.
من با توجه به سورهء واقعه و مرگ پیاپی شوهران خانم مضمون را پیشنهاد کرده‌ام که کمک کنم به فهم داستان برای خودم. شاید پیشنهاد شما چیزی دیگر باشد که این هم به کاستی‌ها کمک می‌کند. اما هرچه هست آقای شادگار داستان را می‌شناسد و انتخاب و ترکیب عناصر را هم به همچنین،‌ اما جذابیت یک مضمون و تصاویر آشنای راهنما به این مضمون به تنهایی کفایت نمی‌کند. عرضهء یک مضمون قدیمی ‌مکلف به ارائهء بخش تازه و بدیع آن مضمون قدیمی ‌است. یعنی نگاه تازه به چیز کهنه، اتفاقی که در این داستان باید می‌افتاده ‌اما خوب نیفتاده. به هر حال بی‌صبرانه منتظر خواندن داستان‌های آقای شادگار هستم،‌ چون خوش‌طعم می‌نویسد.

Top


محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir

بانوی چادری هفته‌ای یک بار (شب جمعه‌ها) می‌آید سر خاک برادرش. رفت و آمد زن بیش از حد ادامه پیدا می‌کند و نظر همه را جلب می‌کند. این قبرستان یک بازدید‌کنندهء پرمراجعهء دیگر هم دارد. مردی که راوی او را هیکل می‌نامد. مردی درشت‌اندام که بیشتر رفقایش در همین گورستان دفن شده‌اند (به هر دلیل آرمانگرایانه‌ای، مثلاً شرکت در جنگ و فیض شهادت). هیکل بیش از آن که به زندگی توجه داشته باشد، شیفتهء مرگ است و اصلاً شاید به دلیل توجه بیش از اندازهء زن به گورستان و مرگ به او جلب شده است. او بیشتر نگران نقشی است که زن باید پس از مرگ او بازی کند.
می‌مانند پیری و حسنی و راوی. پیری گورخوان اصلی است و از مرگ تغذیه می‌کند. او سلف پیرمرد خنزرپنزری است. او ارباب این ملک است و احساس مالکیت می‌کند و می‌خواهد در ملک خود کام بجوید. حتی به حسنی و راوی هم به همین چشم نگاه می‌کند. ماچ آرتیستی هم باید در همین زمینه معنا بیاید.
حسنی کارش این است که از رودخانه آب بیاورد و انعامی بگیرد. راوی هم تقریباً همین کارها را می‌کند اما او حرفه‌ای نیست و هم برای تفریح به شنا در رودخانه می‌پردازد و هم برای کاسبی وردست حسنی می‌ایستد.
ورود و رفت و آمدهای پیگیر زن توجه همه را جلب کرده است. توجه راوی هم همین‌طورها جلب می‌شود. او نمی‌توانست زنی را ندیده بگیرد که حضورش هوش از سرش می‌برد، هیکل هم همین‌طور. هیکل نامه‌ای برای زن می‌نویسد و به حسنی می‌دهد تا به دست زن برساند. حسنی نامهء هیکل را پیش خودش نگه می‌دارد و به زن نمی‌دهد. نمی‌دانم چرا این نکته نه تاثیری بر رابطهء هیکل و زن می‌گذارد و نه لو می‌رود. حسنی به راوی می‌گوید نامه را به زن نداده، چون خودش بانوی چادری را پسندیده است. به‌رغم این توطئه بانو با هیکل ازدواج می‌کند. هیکل هم به زودی به آرزویش می‌رسد و به دیدار معشوق اصلی می‌شتابد. او نیز کشته می‌شود و در جوار رفقایش به خاک سپرده می‌شود. قبلاً زن هفته‌ای یک بار برای برادرش می‌آمد اما حالا هر روز می‌آید قبرستان و گلی را رو به قبله روی سنگ قبر هیکل می‌گذارد.
شاید بد نباشد وقایع داستان را به ترتیب توالی زمان فهرست کنیم:
مرگ برادر زن. زن هفته‌ای یک بار به قبرستان می‌آید، راوی و حسنی برای آوردن آن آب برای زن با هم رقابت می‌کنند. سر و کلهء هیکل پیدا می‌شود. هیکل نامه را به حسنی می‌دهد. حسنی کاغذ دیگری به جای نامه به زن می‌دهد. هیکل با زن آشنا می‌شود و با او ازدواج می‌کند. هیکل را در گورستان دفن می‌کنند. زن هر روز غروب به گورستان می‌آید. راوی با پول و حیله نامهء هیکل را از حسنی می‌گیرد و می‌خواند و قرار می‌شود دفعهء آینده او برای زن آب ببرد و به او خدمت کند. گفتگوی پیری با زن. زن با مرده‌اش می‌ماند و راوی می‌رود که آب بیاورد.
البته وقایع دیگری هم در کار هستند مثل گریزهایی که راوی به خانواده‌اش می‌زند و مقایسهء رابطهء مادر و پدر و راوی با رابطهء زن و هیکل. گفتگوی‌های حسنی و راوی و آنچه بر حسنی و راوی در ارتباط با پیری می‌رود.
اسم داستان گورخوان است. گورخوان کسی است که شغلش خواندن بر گور است. محل داستان هم گورستان است. پیری گورخوانی حرفه‌ای‌ست، حسنی هم با یک درجه تنزل رتبه در واقع همین است. راوی هم برای کاسبی می‌آید، آبی بر گور می‌ریزد، سنگی می‌شوید، پا بدهد فاتحه‌ای هم می‌خواند. هیکل تمام زندگی‌اش مرگ است و برایش نقشه می‌کشد او رهرو راهی است که پیش از این رفقایش رفته‌اند. زن هم برای زندگیش در گورستان در جستجوی معنی است. بنابراین اگر بگوییم محور این داستان مرگ و مرگجویی است،‌ بیراه نرفته‌ایم.
با این محور می‌توانیم نگاهی دوباره به داستان بیندازیم و ببینیم داستان خود چه الزاماتی را پدید می‌آورد و چقدر به آنها در داستان جواب داده است. شخصیت هیکل به هر حال به نوعی شکل‌دهندهء اصلی داستان است. بنابراین به نظرم پرداختن به شخصیت او از الزامات داستان است. گمانم این است که این ضرورت در این داستان وجود دارد که خواننده از طریق راوی به این شخصیت نزدیک بشود و گذشته از حس همذات‌پنداری، لااقل به درک این شخصیت نائل شود و به نوعی به او حق بدهد. بنابراین ضعف اصلی داستان خلاء شخصیت‌‌پردازی هیکل است.
دومین ضعف عمده به راوی، روایت و انگیزهء روایت برمی‌گردد. در روایت لنگی‌هایی هست که بی‌دلیل به نظر می‌رسد. برای مثال می‌توان به ازدواج هیکل و زن اشاره کرد. به احتمال قریب به یقین، راوی همراه با باقی ‌اهالی قبرستان پس از ازدواج آنها و شاید پس از مرگ هیکل به این ازدواج و وقایع بیرون از گورستان آگاه می‌شوند. پس اتفاق بیرونی این است که مدتی هیکل و زن در گورستان آفتابی نمی‌شوند. با علاقه‌ای که در راوی سراغ داریم، ‌این سوال برای‌مان مطرح می‌شود که چرا راوی به این دوره اشاره نمی‌کند و در روایت او جایی ندارد. وقتی راوی به روایت این قسمت می‌رسد باید به این دوره اشاره کند،‌ به روزهایی که آمدن زن را انتظار می‌کشیده است. یعنی ازدواج زن و هیکل در ذهن راوی باید در مجاورت دورهء غیبت زن از گورستان قرار بگیرد. عدول از زاویه دید فقط به معنای دادن اطلاعات اضافی نیست بلکه می‌تواند برعکس ندادن اطلاعاتی باشد که فقدان آنها در داستان توجیه نداشته باشد. ساخته شدن جهان راوی از الزامات این داستان است و این جهان وقتی ساخته می‌شود که منظر او به تمامی در اختیار خواننده گذاشته شود.
در پایان داستان زن از پیری روبرمی‌گرداند. پیری به او می‌گوید بالاخره باید زندگی کرد و زن باید هیکل را فراموش کند. در واقع پیری آرمان هیکل را انکار مي‌کند و زن از هیکل دفاع می‌کند و در جواب می‌گوید:
"حتا از جان‌ خودشان‌؟ فكر نكنم‌ این‌ یكی‌اش‌ از هر‌كسی‌ برآید."
مرگ برای زن هم آخرین استدلال است، ‌استدلالی که جواب ندارد. شادگار در این داستان به مقولهء مرگ و مرگ‌خواهی در فرهنگ ما می‌پردازد. فکر می‌کنم داستان رابطهء پدر و مادر راوی هم برای این است که بتوانیم مفهوم رابطهء عاشقانه را در فرهنگ خودمان پی بگیریم. به عبارتی اگر عشق مرگ‌نهاد در این فرهنگ وجود نداشته باشد (که انگار تنها امکان جلوهء این احساس بشری در این فرهنگ است)، رابطهء زنی و مردی محدود می‌شود به همین روزمرگی وحشتناک و بستر مشترک چون تشکی از میخ انسان‌ها را فراری می‌دهد.
قدرت قلم شادگار را در وصف‌های داستان می‌بینم. او در وصف بسیار با قدرت عمل می‌کند. به نظرم قدرت وصف مادر تمام قدرت‌های داستان‌نویسی است. آقای شادگار قلم‌تان سبز. مشتاق خواندن دیگر داستان‌های شما هستم.

Top


آرش بنداریان‌زاده
arash_b_z@yahoo.com

"...راستی‌ راستی‌ از دست‌ِ یك‌ مرد، چه‌ كاری‌ ساخته‌ است‌ واسه‌ی‌ یك‌ زن‌؟... شما هم‌ كه‌، عوض‌ِ زندگی‌، یكی‌ را می‌خواهید دنبال‌ تابوت‌تان‌ شیون‌ بكند و توی‌ مراسم‌ِ زنانه‌ موهاش‌ را چنگ‌ بزند...".
خیال می‌کنم محور اصلی قصه هم همین است؛ داستان آدم‌هایی که در کنار مرگ زندگی می‌کنند ولی از آن می‌ترسند. می‌ترسند تمام شوند. یکی را می‌خواهند که یادشان را زنده نگه دارد. تا زنده‌اند رختخواب‌شان را هم از آن یکی جدا می‌کنند، اما انتظار دارند وقتی سرشان را زمین گذاشتند همان آدم هر روز با شاخه گلی بیاید و مزارشان را بروبد. خیال می‌کنند بزرگ‌اند و زندگی برایشان تنگ است ولی گورشان هم گشادشان است.
البته شاید برداشت من آن‌قدرها هم درست نباشد. شک نیست که نکاتی در داستان مبهم مانده و شخصیت‌ها خوب پرداخت نشده‌اند. گاهی گفتگو‌ها چنگی به دل نمی‌زند و راهی به دنیای درون آدم‌ها نمی‌برد. با این‌همه به عنوان اولین داستان نویسنده‌ی آن، بسیار بهتر از یک داستان متوسط است. جای کار زیاد دارد، از جمله به "لاک‌پشت" و "پیری" می‌شود بیشتر پرداخت، و گفتگوها را می‌شود بهتر از کار درآورد، مثل "سکانس" نهایی و حرف‌های گورخوان که دیدنی هم نوشته شده است.
با دوست عزیز آقای حسنی به هیچ وجه موافق نیستم. داستان "کلیشه‌ای" نیست، گیرم در دهه‌ی ۴۰ یا ۵۰ یا هر زمانی دیگر داستان‌هایی از این دست نوشته شده باشد، دلیل نمی‌شود پرونده‌ی این‌گونه داستان‌ها بسته شود. زاویه دید آقای شادگار در "گورخوان" قشنگ است، البته کمی خام‌دستی کار دست ایشان و داستان داده است، کما اینکه با خانم شاهرخی موافقم و آن "ماچ آرتیستی"، گرچه وسوسه‌برانگیز است، خارج می‌زند.

خانم شاهرخی عزیز، سلام.
نوشته بودید: "... داستان‌نویسی مدرن به این نمی‌پردازد که چه گفته شود، بلکه چگونگی آن مهم است...."
راستش از آن مقدمه‌ی بلندی که نوشته بودید سر در نیاوردم که می‌خواهید چه گفتگویی را پیش بکشید، بماند که همین جمله هم حرف و حدیث زیاد دارد. اگر بیشتر بنویسید و نه زیاد هم کلی، و البته به گمان من جای آن هم در "حاشیه" است، می‌شود سر حرف را باز کرد. بعدش هم، کسی چه می‌داند، دیدید یک وقت، یکی از همین دوستان کارگاه یک داستانی، چیزی نوشت توی مایه‌های همان شاهکارها!!!

۱۳۸۲/۲/۲۶

Top


آذردخت بهرامی

گورخوان داستانی قوی است، با لحن خوب و شخصیت‌پردازی و نثری قوی اما واقعه‌ای پیش پا افتاده و تكراری و راوی‌ای دور از دسترس.
1. لحن داستان:‌
نویسنده در طول داستان با ظرافتی ستودنی لحن قابل قبولی برای داستان ارائه داده. لحنی كه انتظار می‌رود فقط از قول همان راوی داستان بیان شود.
ـ "دستش را كه برد بالا، چشمم را بستم. دك و پوزم گر كشید. بی‌پدر بی‌همه‌چیز هر چه فحش تو توبره‌اش بود بست به نافم. به روی خودم نیاوردم. سرم را كه پایین انداختم پشت به‌ام كرد و راهش را كشید رفت. دنبالش كردم. چند قدم نرفته بود كه برگشت و انگشتی را، كه همه‌اش تو دماغش می‌كرد، حواله‌ام كرد."
ـ "و زد تخت سینه‌ام كه پس پسكی سكندری خوردم و پهن شدم روی زمین. داشت دوباره پشتش را به‌ام می‌كرد كه دست دراز كردم قلوه‌سنگ گنده‌ای را مشت كردم. شانه‌ی چپش كجكی افتاده بود پایین. از آن وقتی كه پیری با لگد خوابانده بود زیر آبگاهش، راه كه می‌رفت، می‌شلید. تقصیر من بود. اگر نگفته بودم..."
ـ "نمی‌دانم حسنی جن از كجا پیداش شد. انگاری موی این حرام‌زاده‌ی كوفتی را آتش زده بودند. قوطی آب هم دستش بود. دلم می‌خواست با یك چیزی بكوبم تو كله‌اش، ولی تو آن هیروویر جاش نبود."
ـ "بغضم گرفت. پیری به حور عین ... كه رسید لاك پشته، از سوراخ جلو لاك، گردنش را بیرون كشید و یواش سرش را خماند به دور و برش."

2. شخصیت‌پردازی:
نویسنده؛ راوی، حسنی، پیری، هیكل و حتی زن را با ارائه‌ی تصاویری بكر، غیركلیشه‌ای و به‌یادماندنی در ذهن من زنده كرده؛ و به كمك دیالوگ‌ها، آن‌ها را ساخته و پرداخته.
زن:
با آن چادر كلوكه و قد بلند بالا و انگشت‌های كشیده و ناخن‌های لاك‌زده‌ی سیاه و... كاملاَ ساخته شده. دیالوگ‌هایش هم با شخصیتش همخوانی دارد:
ـ "درست بریز!"
ـ "این مال توه؟"
ـ "پس چرا حیوانی را آزارش می‌دهی؟"
ـ "شما فاتحه نمی‌خوانید؟ مگر به زیارت اهل قبور نیامده‌اید؟"
ـ‌"برای این حرف‌ها جایی بهتر از این جا گیر نیاوردید؟"
البته وصف "آن قدر هم با قر و فر از پل می‌گذشت"، با روایت راوی همخوانی ندارد. راوی كه حتی خط باسن حسنی را این‌گونه وصف می‌كند: "من كه كمر لختش را دیدم، خم شدم و دست زدم تو رود و یك كف دست آب پاشیدم تو ناودان پشتش كه پیدا شده بود." نمی‌تواند از پل گذشتن زن را "قر و فر" بنامد و باید وصف كامل از راه رفتن زن بدهد.

هیكل:
هیكل چارشانه كه همیشه خدا بوی عطر می‌داد هم خوب ساخته و پرداخته شده و دیالوگ‌هایش خاص خودش و كاملا ملموس است:
ـ "بهار خیلی قشنگه، نه؟"
ـ "آن گل اشرفی، كه بالای قبر كاشته‌اید، الحق كه میون گل‌ها لنگه نداره. شما خیلی خوش‌سلیقه‌اید."
ـ "منم تو باغچه‌ی خانه‌ام گل اشرفی كاشته‌ام. گل بهشتی‌یه!

راوی:
مثل دیگر شخصیت‌های داستان خوب ساخته شده. گرچه از سن و سالش خبر نداریم، اما می‌دانیم كه از حسنی كوچك‌تر است، چرا كه نمی‌داند "قر زدن" یعنی چه، و نمی‌داند آیا "اون اول‌هاش، همه‌ی ننه‌ها همین جوری‌ها هستند یا نه."
یا نمی‌داند"چه جوری‌ست كه آدم‌ها، وقتی كه زن و شوهر می‌شوند، از این رو به آن رو می‌شوند. یا این ماچ آرتیستی یعنی چه؟"
اما آنقدر زرنگ است، كه بداند اگر جایی گیر كرد، باید نوك اسكناس بیست‌تومانی را از گوشه‌ی درز جیبش به طرف مقابل نشان دهد. و یا اسكناس را جلو چشم طرف تو هوا تكان تكان دهد و بعد بچپاند توی جیبش.
دیالوگ‌‌های راوی نیز با شخصیتش همخوانی دارد:
ـ "فقط یه بار، هر چی هم كه كاسبی كردم، مال تو. باشه؟"
ـ "پول پیری‌یه چرب‌تره؟ انگار به‌ات می‌سازه."
ـ "حالا اون چی چی گفت؟"
ـ "حالا مگه هیكل چی تو اون نامه‌هه نوشته بود؟"
ـ "خب این مگه چیه؟"
ـ "اون لاك‌پشته‌رو هم می‌خوام. باشه؟"

حسنی:
با وصف‌هایی كه آقای شادگار از حسنی ارائه داده‌اند، حسنی با آن انگشتی كه دائم توی دماغش است و آن شانه‌ی چپش كه كجكی افتاده پایین و شلیدنش (به خاطر لگدی كه پیری برای حرف راوی خوابانده زیر آبگاهش) و آن شلوارش كه تا كنار آب خم می‌شود، باسنش را هویدا می‌كند، و خیلی وصف‌های دیگر بسیار زنده‌تر از دیگر شخصیت‌های داستان است.
رابطه‌‌ی حسنی با راوی هم در جای جای داستان ساخته شده و به طور یكنواخت پرداخته شده. خصوصا آن‌جا كه توی ‌آب با هم كشتی می‌گیرند. "یه هو خیز برداشت به طرفم. رویم را برگرداندم و خواستم پا بگذارم به فرار كه دست‌هاش را گذاشت روی شانه‌هام و هلم داد زیر آب. رفتم پایین. پای راستم كه خورد تو چنبره‌ی خزه‌ها، عین مار پیچیدند به پام. هنوز داشت به شانه‌هام فشار می‌داد. قلپ قلپ آب بود كه می‌رفت تو حلقم و دست و پا می‌زدم. با كف پاش كوبید روی گرده‌ام. وقتی كه آن پایین چرخی خوردم، از تو آب،‌ دیدم كه خیز گرفت رو به خشكی. تا خودم را بالا كشیدم حسابی زهره‌ترك شدم. نفسم بند آمده بود. سینه‌ام می‌سوخت. به خشكی كه رسیدم یك ریگ گنده برداشتم و حواله‌اش كردم. جا خالی داد. بعد ریگ دیگری برداشتم و پرت كردم. بی‌خیالش شدم كه به كجاش بخورد یا نخورد. عین دیوانه‌ها می‌خندید و عربده می‌كشید."
می‌دانیم كه صرف آوردن وصف، یك شخصیت را در داستان نمی‌سازد، بلكه همخوانی شخصیت‌ با رفتار و دیالوگش است كه آن را زنده می‌كند و ما آن‌ها را باور می‌كنیم.
حسنی از همین شخصیت‌هاست:
ـ "زكی حرف پیشكی، مایه‌ی شیشكی."
ـ "مگه افسارت‌رو به دم من بسته‌ان؟"
ـ "د مول شب‌جمعه، بتمرگ سر جات!"
ـ "گفتم دفعه‌ی دیگه، حالا بتمرگ!"
ـ "به تو نیومده كه بدونی."
ـ "دیگه چه مرگی‌اته؟"
ـ "خب، تن لش اگه می‌خوای بری، بده دیگه!"

البته به نظر من حتی لاك‌پشت حسنی هم در داستان زنده است؛ دائم همان دور و برهاست و روی قبرها راه می‌رود،‌ هر جا هم كه حلبی‌ آب سنگین است، می‌اندازندش توی حلبی.

پیری:
مرموزترین شخصیت داستان همین پیری است كه بالای قبرها می‌نشیند و قران می‌خواند.
ـ "پیری هم از آن ور قبرستان شلنگ‌انداز آمد نشست كنار خانمه و یاسین خواند و تو آن چشم‌های قلوه، كه سیاه سیاه بود، خیره شد تا خانمه دست تو كیف‌دستی‌اش كرد، نوتی در‌آورد و گذاشت كف دستش، و پیری گفت: خدا بیامرزدشون. از شأن و شخصیت شما، معلومه كه خدا بیامرز، مرد محترمی بوده. پیری پا به پا كرد و انگاری پی چیزی روی نوشته‌ی سنگ قبر می‌گشت: خدابیامرز حتماَ شوهر خوبی بوده... خدا رحمت كنه!"

اما من ماجرای "ماچ آرتیستی را نفهمیدم." آیا پیرمرد از حسنی ماچ آرتیستی گرفته‌؟ پس چرا به راوی كه می‌رسد می‌پرسد: "ماچ آرتیستی تویی؟"


3. واقعه و راوی:
با این راویی كه نویسنده برای این واقعه انتخاب كرده، نه ازدواج زن با هیكل، ازدواج است و نه مرگ هیكل، مرگ است. شاید بگویید داستان،‌ داستان زن و هیكل نیست، داستان راوی و دنیایش است. با همه‌ی این‌ها، ما آنقدر از اصل ماجرا دور هستیم، كه نمی‌توانیم باور كنیم زن به همین راحتی به ازدواج با هیكل رضایت داده باشد و ازدواج هم كرده باشند و تازه بعدش هم (كه نمی‌دانیم چه مدت بعد از ازدواج) هیكل مرده باشد‎؛ آن هم به دلیلی نامعلوم.
اما این كه راوی این‌ها را برای كه می‌گوید، جای بحث دارد. این روایت پراكنده‌گویی‌هایی دارد، كه تا حدودی پهلو به جریان سیال ذهن می‌زند و نوشتنی در كار نیست؛ هر چه هست مونولوگ است. راوی دارد برای كسی تعریف می‌كند. اما این شخص چه كسی است و چرا راوی دارد این‌ها را تعریف می‌كند؟ دلیل روایت چیست؟ چه اتفاقی افتاده كه راوی مجبور شده همه‌ی این‌ها را تعریف كند؟

4. نثر:
نویسنده از كلمات و اصطلاحات خاص منطقه‌ی گورستان‌نشین با مهارت استفاده كرده كه جای تبریك دارد. (گمانم لازم نباشد مثال بیاورم.) اما این را هم بگویم كه نویسنده به‌رغم نثر خوب، گاهی دچار وسواس در نقطه‌گذاری می‌شود. داستان پر است از ویرگول‌ها و نقطه‌هایی كه می‌توانستند اصلاَ‌ نباشند و متن را دچار سكته نكنند.

در آخر باید به آقای شادگار خسته نباشید بگویم و آرزو كنم كه همیشه بنویسند.

Top

© تمام حقوق مطالب کارگاه متعلق به کارگاه داستان است.