ایستاده بر سر نعش آرمانباختگان سنتزده
کاتب بود فقط کاتب. منیت مبتذل مردانه حالا دیگر سوهانها خورده بود. «به صلح با جهان» نوشته بود کاتب «اگر آدمی بخواهد برسد، تاریکی را باید در لفافی از فراموشی پنهان کند.»
هوشنگ گلشیری، خانه روشنان، ص ۹۱
چه مقدس بود کلمه نزد او که راوی حدیث مرده بر دار کردن سواران بود در ملکی که چنین مشئوم سلوکی دارند با فرهیختگاناش. کجای دنیا سراغ دارید که با سلسلهداراناش این کنند که ما میکنیم؟ جاسوساش خواندیم، مهاجم فرهنگیاش لقب دادیم، انگ شارلاتاناش زدیم، متصل به باندهای زیرزمینی و مارکسیست و براندازش خواندیم. از تلویزیون کشورمان بیاعتبارش خواستیم. گرچه فقط خواستیم و نتوانستیم. چرا که او انسانی نبود تا با سنت مرضیهی لجنمال کردن نامآوران، لکهای بردارد حتا ناچیز.
او که یکی از سنگ بناهای سترگ فرهنگ اصیل ایرانی بود و هست ـو اعتبار و آبرویش همـ هوشنگ گلشیریست. ستونی محکم و استوار، که از خود زد تا به شکوه و تفاخر این فرهنگ بیفزاید.
چه مقدس بود کلمه، نزد او که در فضاحت روشنفکران امیدباخته و به بنبست رسیده، مرثیهها خواند، و غمنامهها سرود بر نسل آرمان وانهادهی خود، بر آن ضعیفالنفسها که به قول خودش «پر از عقده آمده بودند، عقدهی نداشتن ماشین یا خانه، حتا نداشتن امکان آمیزش با زن. خوب، کافی بود همینها را جلوشان بگذارند تا دیگر رویشان را هم برنگردانند». [داستان «هر دو روی سکه»]
کافی بود تا اشقیا بریزند و بسوزانند و بشکنند، از کتاب و تخیل هرچه هست؛ ناشران بگیرند، کتابفروشان محصور کنند، و بر آن فهرست طویل ممنوعالقلمان هی بیفزایند و راه با سانسور بر هر چه مبادلات فرهنگی ببندند و ابعادی تازه بدهند بر دولتی کردن ادبیات، بر خروج کتابهای ادبی از کتابخانهها، بر نابودی این فرهنگ.
و چه خوب راه شناخته بودند تا روشنفکران خودگمارده و خودخوانده و دست و پا چلفتی را به کارگزاران دستگاه تبدیل کنند، تا رابطهشان را با جامعه و مردم قطع کنند و سوی کارهای پولساز غیرخلاقشان سوق دهند. تا وادارشان کنند زبان بریده به کنجی بنشینند و به زندگی جهنمی خود در هالهای از بیم و امید ادامه دهند ـبا حسرت روزهای پرشور گذشته، با وجدانی رنجور و از پای درآمده، با تنخواهی گروهی که زمانی بر ضدش داعیهها داشتند.
و هوشنگ گلشیری در این میانه زیست. این همه را دید و با آن جنگید، و به ریشخند گرفت آنانی را که شامه و حس جهتیابی اجتماعیشان را از دست دادند و به نحلههای خردستیز و سنتگرا گرویدند. آنان که نفهمیدند و از شعر گفتند، از داستان و از کتاب.
آنها که به سخره گرفتند شعر و رمان مدرن را که تخیل نیرومند انسان امروز را در مقیاسی کلی، به سمت و سوی عینیت و حقیقت رهنموناند. آنها که خواسته یا ناخواسته با قیچی به دستان و سانسورچیان واپسگرا و ارتجاعی، در پاشیدن سم بیگانهگریزی، گذشتهپرستی و خودپرستی قومی و ملی و گذشتهپرستی، بر عقبماندگی و سنتزدگی خیل عظیمی دخیل شدند و بازار و بساط محقر اینان را رونق دادند. آنها که به قول آن رفیق «در شرایطی که دهات دارد تخلیه میشود، از نظر ادبی، سر جالیز ماندهاند؛ بیلشان را در خاک فرو کردهاند و به هیچ قیمت حاضر نیستند به شهر بیایند. کرور کرور رمان و حسرتنامه از موضع دانشجوی شهرستانی غریب دانشگاه تهران راجعبه ده و پاسگاه ژاندارمری و ایلات و عشایر و دوران شیرین آفتابه مسی و خزینه تحویل جامعه میدهند. آدم شهری را نمیشناسند، چه رسد به اینکه بخواهند تصویرش کنند و چیزی راجعبه زندگیاش بگویند. در ادبیات اینها، زن هنوز مادربزرگیست که یادش بخیر کرسی را رو به راه میکرد و ٰفسنجونٰ جلوشان میگذاشت...» (از مقالهی ٰماهواره و آل احمدهای پلاستیکیٰ نادر بهنام)
و گلشیری دردمند بر این همه خون دل خورد و کمر به زدودنشان بست، چرا که او همواره فریاد انسان امروز بوده، فریادی از جنس صدای آن دلاوران که قربانی دفاع از حقوق انسانی و شهروندی هممیهنانشان شدند و سر به پاس وجاهت و بالندگی آزادی دادند: سعیدی سیرجانی، احمد میرعلایی، غفار حسینی، احمد تفضلی، حمید حاجیزاده، ابراهیم زالزاده، داریوش فروهر، پروانه مجد اسکندری و محمدجعفر پوینده؛ فریادی از جنس شجاعت بیبدیل محمد مختاری.
گلشیری آزاده بود، انسان بود. ریشه در گذشته داشت، حضوری مداوم در حال، و اشرافی پیامبرانه در آینده. گلشیری شوریده بود بر ضد استبدادی که در آن آزادی اندیشه و عقیده، بیان و جهان من و تو، بسته به دست و دستور کسانی ماند که سودای تحمیل سلیقههاشان را هنوزا که هنوز است به سر دارند ـو دریغا.
چه مقدس بود کلمه نزد او که خواندن داستان و شعر یا شنیدنشان را به نمازی باید میایستادی انگار؛ دو دست بر زانوان و ساکت. میگفت: وقتی به داستان گوش میدهم، انگار در مراسم مذهبیای شرکت کردهام. میگفت: داستان برایم مثل نماز است.
«که هر کاری را آدابیست و هر که را دوری در این جهان، که ما دمی در آن مهمانیم».
منتشرشده در: هفتهنامهی صدای زنجان، شمارهی هفتاد، خردادماه ۱۳۸۲