در صفحات آغازين رمان «آينههاي دردار» هوشنگ گلشيري، قهرمان رمان كه نويسندهاي ايراني است، براي داستانخواني به جمع هموطنانش در آلمان رفته است. نويسنده داستاني بلند ميخواند كه گلشيري متن كاملش را در رمان آورده و پس از پايان داستان با رگبار سوالها در باب تعهد نويسنده، رابطه نويسنده و مردم و رابطه ادبيات و واقعيت مواجه ميشود، سوالهايي كه از فرط تكرار تهوعآور شدهاند. شخصيت داستان گلشيري به اين سوالها جواب ميدهد و اتفاقا جوابش خوب و خلاق هم هست و براي بحث در چنين مواقعي به كار ميآيد. او ميگويد كه واقعيت هميشه سكوي پرتاب نويسنده است، نويسندهاي كه مطلقا خارج از واقعيت باشد وجود ندارد.
و اين حرف درستي است، حتي در تخيليترين داستانها رگههاي نيرومندي از واقعيت وجود دارد و تخيليترين داستانها از واقعگرايانهترين داستانها، واقعيترند. اما به زعم نويسنده گلشيري، كه شباهتهايش با خود او انكارناپذير است، نوشتن گاه امري است سراپا شخصي، تلاشي است براي «شكل دادن به كابوس فردي» و «به ياد آوردن و حتي تثبيت خوابي كه يادمان رفته است.» بنابراين فارغ از رابطه ادبيات با واقعيت، ادبيات رسالت ديگري نيز بر دوش دارد و آن چيزي است كه گلشيري «يادآوري» مينامدش.
كار نويسنده گاه از جنس تذكر است، خوانندهاش را وادار ميكند تا به ياد بياورد، تا آنچه را كه زير فرش جارو شده، آنچه را كه به هر دليلي در پستو چپانده شده، فراموش شده و از ياد رفته، دوباره ببيند. كار نويسنده همين است كه آن سويهاي از وجود خواننده و به تبع آن جامعه، را پيش چشمش بياورد كه خواننده و جامعه ميخواهد فراموش كند و نبيند. در پايان حرفهايش، نويسنده ميگويد: «مگر نه اينكه تا چيزي را بهعينه نبينيم نميتوانيم بر آن غلبه كنيم؟ خب، داستاننويس هم گاه ارواح خبيثهمان را احضار ميكند، تجسد ميبخشد و ميگويد: «حالا ديگر خود دانيد، اين شما و اين اجنهتان.»
بيراه نيست اگر سرآغاز رمان گلشيري ما را به ياد جمله هزار بار نقلشده گئورگ لوكاچ در «نظريه رمان» بيندازد: «رمان حماسه جهاني است كه خداوند آن را ترك گفته است، خصوصيات رواني قهرمان رمان، خصوصيات انسان شيطانصفت است.» رسالت ادبيات يا لااقل بخشي از رسالت ادبيات، روبهرو كردن مخاطب با شيطانهاي درون اوست، با اجنهاي كه در زواياي نهان وجودش لانه كردهاند و منشاءناپيداي ترس هستند و دست و پاي او را ميبندند. ما همه وسايل القاء ترس شدهايم و در برابر شياطين نهفته در زواياي پنهان وجودمان سر تسليم فرود آوردهايم و ادبيات ياريمان ميكند تا فرآيند وسيله شدن و علت تسليم شدنمان را در برابر اين ماشين ويرانگر، بهتر دريابيم.
ادبيات و بهخصوص رمان، نيرويي مخرب و افشاگر دارد. نيروي ادبيات ميتواند اين شياطين نهان را، كه مثل كرمهاي دندان حفرههاي متعدد در جان فرد ساختهاند و در آنها سكني گزيدهاند، عيان كند. ادبيات پشت پرده ذهن مخاطبش را برملا ميكند، حاكمان ناپيداي جانش را از نهانگاه بيرون ميكشد و در برابرش مينشاند و اين، بيشك نخستين گام در فرآيند غلبه بر ترس و سرآغاز كنش ـ تفكر است. به كلام گلشيري، براي نترسيدن ابتدا بايد منشاء ترس را «بهعينه» مشاهده كرد.
بنابراين، بيراه نيست اگر بگوييم فرآيند خواندن رمان چيزي شبيه به فرآيند تداعي آزاد است كه فرويد ابداع كرد. شيوه تداعي آزاد در روانكاوي، مگر غير از وسيلهاي است براي بيمار تا با شياطين درونش روبهرو شود و بر آنان فايق آيد؟ روانكاوي فرويدي بيش از آنكه از مقوله درمان باشد، از جنس شناخت نفس است. مفهوم كليدي روانكاوي «سركوب» است و فرويد باور دارد كه درمان همارز است با آشكار شدن امر سركوبشده، با عيان گشتن آنچه در ناخودآگاه دفن شده و در دسترس ذهن فرد نيست.
اما اگر روانكاوي فرويدي اين كار را در سطح فرد انجام ميدهد، ادبيات ميتواند خود را به عرصه جامعه بركشد. به اندازه انسانهاي باسواد هر جامعهاي مخاطب بالقوه ادبيات وجود دارد و تمام حرف نيز بر سر اين بالقوگي است. هر آنچه ميگوييم درباره توان بالقوه تاثير است و همين است كه منشاء دعواست بين آنان كه ميخواهند جامعه را با خودش رو در رو كنند و آنان كه نميخواهند مردم به چنين خطري تن دهند. در سطح اين بالقوگي، ادبيات عقدهها و گرههاي كور يك جامعه را نشان ميدهد، آنچه را كه جامعه در پستوهاي ناخودآگاه دفن و فراموش كرده به صحنه ميآورد و از همين طريق است كه ميتواند نقطه آغاز هر تفكري باشد. تاريخ نشان داده است در شرايط گشايش سياسي هر جامعهاي بخش عظيمي از توان بالقوه تاثير ادبيات بالفعل شده است و تاثير متون ادبي بر انقلابهاي تاريخ بر هيچكس پوشيده نيست. ادبيات ميتواند از ابزارهاي القای ترس باشد و چه بسا هر آنچه بر سر نويسنده در جهان ميآيد برآمده از همين توان بالقوه ادبيات است.