در همين زمينه 9 شهریور» سرمقاله احمد
شاملو در نخستين شماره کتابِ جمعه در مردادماه ۵۸17 مرداد» يادِ سبز و روشنِ محمد نوری، ناصر زراعتی 14 خرداد» بيانيه کانون نويسندگان ايران به مناسبت دهمين سالگرد درگذشت هوشنگ گلشيری 15 اردیبهشت» يادی از علیمحمد حقشناس، ناصر زراعتی و "بودن با بودگانیها"، نوشتهای از سيمين بهبهانی در باره شعرهای دکتر حقشناس 7 اردیبهشت» مراسم بزرگداشت هوشنگ گلشيری برگزار میشود، ايسنا بخوانید!
23 شهریور » گفتگوی مهر با
احمد اسفندیاری: دنبال استاد آوازم - ایران و جهان را درست ندیدم
23 شهریور » میکی رورک آدمکش حرفهای میشود، خبرآنلاین 23 شهریور » کلینت ایستوود با «زندگی پس از مرگ» همه را غافلگیر کرد، خبرآنلاین 23 شهریور » مهران مدیری بخاطر تأخیر در توزیع «قهوه تلخ» عذرخواهی کرد، فارس 23 شهریور » ساخت طنزهای شبانه در دستور کار سیما است، مهر پرخواننده ترین ها
» مکتب مشایی (کاریکاتور آریا)، خبرنامه گویا » کنسرت گوگوش در اربیل عراق (ویدئو) » ۱۹ سال و نيم زندان برای حسين درخشان » بازار ارز سرفه میکند، ۳۰ درصد افزايش بهای ارزهای موجود در بازار، ايلنا » آرایش کردن هیلاری کلینتون در حضور عبدالله گل! (تصویر) » برابری اجارهبها با قيمت مسکن در برخی مناطق تهران، فرارو » پیامدهای انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ (آرشیو تصاویر - قسمت چهارم) » علی لاريجانی در دفاع از قوه مقننه: مجلس در جايگاه خود ترديدی ندارد که لازم باشد خود را اثبات کند، خبرآنلاين يادی از دوستِ رفته...، بهمناسبتِ دهمين سالِ درگذشت هوشنگ گلشيری، ناصر زراعتیده سال گذشته است و افسوس که هنوز هم نمیتوان همهچيز را نوشت. نگرانی هست؛ نگرانی از اينکه مبادا سوءِتفاهم ايجاد شود و بهانه به دست اين و آن بيفتد تا مانعِ انجامِ همين اندک کارها هم بشوند. در آن سالها که باهم بوديم و باهم کار میکرديم، چند بار پيش آمد که گفتم: "هوشنگ جان! وِل کن. مگر ما چند سالِ ديگر زندهايم؟ بهتر نيست کُنجی بنشينيم و کارِ خودمان را بکنيم؟"
وقتی چند هفته پيش شنيدم قرار است مراسمی در يکی از دانشگاهها بهمناسبتِ
دهمين سالِ درگذشت هوشنگ گلشيری برگزار شود، حيرتزده از خود پرسيدم: «يعنی
واقعاً ده سال گذشت؟» نُه سال پيش، سال ۱۳۸۰، همين موقعها، در ايران بودم که مراسمِ اولين سالگردِ رفتنِ گلشيری برگزار شد. (کجا بود؟ سالنی بود در ساختمانی، در کوچهای حول و حوشِ خيابانِ تختجمشيد؟ گمان میکنم ساختمان اتحادیۀ ناشران و کتابفروشان بود.) هنگامِ مرگِ دوست، نبودم؛ دور بودم. تلفنی جريانِ تشييع جنازه و خاکسپاری و مراسمِ ديگر را دنبال میکردم. در همين گوتنبرگ، دو سه برنامۀ راديويی درباره و بهياد او تهيه کردم؛ همراه با مصاحبههايی تلفنی با فرزانه طاهری، سيمين خانم بهبهانی و محمود دولتآبادی... و بعد، مراسم يادبودی که آبرومندانه برگزار شد. يادنامۀ کوچک و جمعوجوری هم درآوردم. با تمامِ اندوهی که داشتم، اما شاد و راضی بودم که دو سال پيش از آن، هنگامِ زنده بودن گلشيری، من و مرتضی ثقفيان ويژهنامهای دربارۀ او درآورديم (۱) و جشن ساده و کوچک اما قشنگ و صميمانهای بهياری دوستانِ ديگر، بهمناسبتِ شصت سالگیاش، در رستورانی، برگزار کرديم. (ماجراهایِ انتشارِ آن ويژهنامه و برگزاریِ جشنِ آن شب در استکهلم شنيدنی و بامزه است.) و اين همان سال بود که جننامه هم درآمد. ده سال پيش از آن (۱۳۷۵) پنجاه سالگی گلشيری، جنگ هنوز تمام نشده بود و زمانِ موشکبارانهایِ تهران بود. فرزانه دوست داشت پنجاه سالگی همسرِ نويسندهاش را جشن بگيرد. آن هنگام، گمانم در آن آپارتمانِ محلۀ گيشا بودند؛ طبقۀ اول که بالکنِ بزرگی داشت و حياطی با حوض و مجسمهای گچی؛ همانکه در در داستانِ کوتاه حريفِ شبهایِ تار(۲) ميتوانيد ببينيد. با تعدادی از دوستان دورِهم جمع شديم و هوشنگ بخشی از داستانِ بلند در ولايتِ هوا (۳) را خواند که تازه آن را نوشته بود. من از دوستِ جوانم همايون اسعديان (که امروزه، فيلمسازی است نامدار و موفق، اما نه چندان جوان، که آنهنگام عکاسی میکرد) خواسته بودم دوربينش را بياورد و تعدادی عکس بگيرد. همايون از گلشيری در حال داستان خواندن، عکسهایِ قشنگ و خوبی گرفت. کی باور میکرد هوشنگ گلشيری اينقدر زود و غافلگيرانه برود؟ پذيرفته بود که مُستندی دربارۀ او و کارهايش بسازم. هربار میرفتم ايران، میگفت که آماده است. اما من فکر میکردم حالا چه عجلهایست؟ هم او هست و هم من هستم... اواخرِ پاييز بود يا زمستانِ سالِ ۱۳۷۸؟ دو سه روز رفتم رشت و با نصرت رحمانی گفتوگو کردم و چند ساعتی از او و آن خانۀ قديمی در حالِ فروپاشی و همسر و پسرش و دوستان دور و بر و شهرِ رشت تصوير ويدئويی گرفتم. در راهِ برگشتن، سری هم به دهکده زديم و به ديدار احمد شاملو رفتيم. تلفنی از آيدا پرسيده بودم میشود يکی دو ساعت مزاحم بشويم؟ میخواستم از شاملو هم دربارۀ نصرت رحمانی بپرسم. وقتی رسيديم و حال شاملو را ديدم، دريافتم آيدا بزرگوارانه مهربانی کرده است. شاملو روی آن صندلی چرخدار، چنان از درد میناليد که ديدم تقاضایِ گفتوگو توقعيست بيجا. چند دقيقهای نشستيم و بعد خداحافظی کرديم. (علی تصويربردارِ جوانم، بياطلاعِ من، چند دقيقهای از شاملو و آيدا و من و آن حال و هوایِ سنگين که چای نوشيديم و شيرينی خورديم و زود پاشديم، تصويرهايی گرفت که تماشايش واقعاً دردناک است.) برای تکميل مستند راجعبه نصرت رحمانی میخواستم نظر چند دوست نويسنده و شاعر را هم بپرسم. به گلشيری که گفتم، مثلِ هميشه بانیِ خير شد. شبی، سيمين خانم بهبهانی، (يادش گرامی باد) منوچهر آتشی و محمدعلی سپانلو را به خانه دعوت کرد. در همين خانۀ شهرکِ اکباتان، دورِهم جمع شديم و بازهم مثلِ هميشه، پذيرايی دوستانۀ او و فرزانه بود و شبی خوب و بهيادماندنی. حرف و نظرِ تکتکِ دوستان را پرسيدم و تصويربرداری کرديم. هنگام صحبت با گلشيری بود که ديدم لاغرتر شده و انگار خسته و بیحوصله است. بعد که پرسيدم: «چيزی شده؟»، گفت: «نه، مدتیست کمی ناخوشم.» و من پس از ده سال، هنوز هم عذابِ وجدان دارم که آن شب و روزهایِ بعد، چرا اصرار نکردم؟ چرا بيشتر جويایِ حال و احوالش نشدم؟ چرا وادارش نکردم برويم پيشِ يکی از دوستان پزشک؟ يا مثلاً بيمارستانِ ايرانمهر برایِ آزمايش و معالجه و مداوایِ جدّی؛ جايی که دوستانِ خوبِ پزشک هميشه با جان و دل، بیدريغ، آمادۀ محبت و ياری بوده و هستند؛ همان بيمارستان که دوستانِ پزشک در سالِ ۶۸، جانِ پسرم را به او برگرداندند. و هر بار، هر کاری داشتيم، هر دوستی بيمار میشد، کافی بود زنگی بزنيم به يکی از آن دوستانِِ نازنينِ شريف که آنقدر بزرگوارند که میدانم نمیخواهند نامشان را ذکر کنم. (چند سال پيش بود که يک روز رفتم مطب دکتر پارسا تا از او بپرسم: «چرا و چه شد که گلشيری مُرد؟» با افسوس، فقط گفت: «خيلی ضعيف شده بود.») چرا پافشاری نکردم و او را با خود به اروپا نياوردم؟ مطمئنم که در آن صورت، اگر زودتر جنبيده بوديم، جسم هوشنگ آنقدر ضعيف نميشد که نتواند تاب بياورد و زنده میماند... در همان مجلسِ بزرگداشتِ نخستين سالگردِ رفتنِ هوشنگ گلشيری، از من هم خواسته شد چند کلامی بگويم. نخست، گلايه کردم که چرا همۀ دوستانِ داستاننويسِ جلسههایِ «پنجشنبهها» را اينجا نمیبينم؟ (روزهایِ بعد، آن دوستان غايب گفتند که پيامِ گلايهآميزت رسيد! نميدانم... شايد من هم اگر ايران بودم، درگيرِ آن دلخوريها و دلگيريها و توقعها ميشدم و اين و آن را نميديدم، يا اينجا و آنجا نميرفتم. نميخواهم از بيرونِ گود قضاوت کنم. تا هستيم، متأسفانه قدرِ همديگر را نميدانيم. حتماً بايد يکيمان برود تا جایِ خالياش باعث شود کمی به خود بياييم و از بعضی تنگنظريها دست برداريم...) آنگاه، جوانی از حاضران از چگونگی آن جلسهها پرسيد. گفتم که حکايتِ ناگفتۀ آن جلسهها مفصل است و در حوصلۀ اين نشست نيست. زمانی حتماً مفصل خواهم نوشت. بهجايش، در آن فرصتِ چند دقيقهای، ماجرايی را تعريف کردم با اين مقدمۀ آميخته به شوخی که: «دوستدارانِ ادبياتِ داستانی و فرهنگِ ايرانزمين به من بسيار مديوناند، زيرا من اگر نبودم، هوشنگ گلشيری شانزده هفده سال پيش، از اين دنيا رفته بود!»؛ ماجرایِ آن سفرِ تابستانیِ خانوادگی به ساری. يک روز رفتيم کنارِ دريا. گمانم باربد هنوز به دنيا نيامده بود. (نميدانم. درست يادم نيست...) غزل و روزبه در ساحل، شنبازی میکردند و فرزانه و اقدس، ناگزير و بهاجبار، روپوش بر تن و چارقد بر سر، سايهای گير آورده بودند برایِ در اَمان ماندن از تابشِ آفتابِ داغ. من و هوشنگ تن به آبِ جانبخشِ خزر زديم و من شناکنان صدمتری رفتم جلو تا رسيدم به جايی که تختهسنگی بود زيرِ آب و میشد ايستاد رویِ آن، که آب تا زانو بود و هوشنگ نزديکِ ساحل بود که صدايش زدم: «بيا!» و او شناکنان راه افتاد و رسيده بود تقريباً وسطِ راه که ديدم هِی میرود زيرِ آب و میشنيدم که فرياد میکشد. اول فکر کردم مسخرهبازی درمیآوَرَد، که گاهی از اينکارها میکرديم تا به ريشِ اين دنيا بيشتر بخنديم، اما وقتی فريادها بلندتر تکرارشد، دريافتم قضيه انگار جدّیست و يک آن، از تصورِ اينکه غرق شود، وحشت تمامِ تنم را لرزاند و پيشِ خودم فکر کردم اگر آن اتفاقِ وحشتناک بیُفتد، من چه خاکی بايد به سرم بريزم؟ اين من بودم که او را تشويق کردم بيايد. پس من مُسببِ قتلِ او بودم و حق داشتند اگر بعدها بگويند فلانی نويسندۀ بزرگِ ايران را بُرد شمال و سرش را کرد زيرِ آب... اين بود که (بيشتر بهخاطرِ خودم البته) هرچه نيرو داشتم در دست و پا جمع کردم و با سرعتی باورنکردنی، شنا کردم تا در آخرين لحظه، وقتی هوشنگ کلی آب خورده بود و ديگر توش و توانی برايش نمانده بود، به او رسيدم و هرطور بود، با خود به ساحل کشاندمش. و تازه آنگاه بود که ديگران هم متوجه ماجرا شدند. بعدها که اين قضيه را به ياد میآورديم و ميخنديديم، بهشوخی میگفتم: «هر دو چه شانسی آورديم که چاق و سنگينوزن نبودی!» وقتی خبرِ به حالِ اِغما رفتنِ هوشنگ و انتقالش به بيمارستان رسيد، عذابِ وجدانم شروع شد. نمیخواستم حتی تصورش را بکنم که ممکن است از دنيا برود. شصت و دوسالگی عمر زيادی نيست. وقتی دوستِ روزنامهنگاری که برنامهای راديويی داشت از يکی از شهرهایِ آلمان تلفن زد و بعد از تسليت، خواست تلفنی دربارۀ گلشيری مصاحبه کند، اول از همه از چگونگی داستانی پرسيد که گويا آخرين داستانِ کوتاهِ هوشنگ بوده و در قالبِ نامهای است خطاب به من. خبر نداشتم. داستان زندانیِ باغان(۳) را برايم فرستاد. نقاشِ باغانی را که خواندم، خيلی پسنديدم. در يکی از سفرها به ايران، در ديداری، به او دست مريزاد گفتم که داستانِ خيلی خوب و (بهتعبيرِ خاصِ خودش) «درخشان»ی نوشته است. غرور و لذّت در چشمهايش درخشيد. داستان را چند بار خوانده بودم. بناکردم به ريزهکاریهای آن اشاره کردن و نکتههایِ زيبا و تصويرهایِ موجز و قشنگ و ديالوگهایِ استادانهاش را برشمردن: آن صحنۀ خم شدن از بالایِ پُل و آبِ خروشانِ رودخانه را تماشا کردن... آن خروس ايستاده بر پرچين که ابتدا بر بومِ نقاش پديدار میشود و بعد در محوطۀ جلوِ خانۀ او و... گفتم آنقدر از اين داستان خوشم آمده که آن را خواندهام و گذاشتهام رویِ اينترنت تا ديگران هم بشنوند. برداشتم را هم گفتم: «آرزویِ هر آنکس که میآفريند (حالا اين آفرينش هرچه میخواهد باشد، مثلاً همين نقاشیهایِ اين نقاشِ باغانی) اين است که کارش هرچه بيشتر برود ميانِ مردم. و اين نقاشِِ خود را رهانيده از هياهویِ شهر و به طبيعت پيوسته، با آن زندگیِ ساده، که با مردم و همراهِ آنان زندگی میکند و همان مردم ساده و زحمتکش در ازایِ نقاشیهايش که آنها را زينتِ ديوارِ خانههایِ خود میکنند، نيازهایِ اولیۀ زندگیِ او را برآورده میکنند... و بهگمانم اين نهايتِ توفيقِ هنرمندجماعت است.» گفت که به اين جنبه از داستان اصلاً فکر نکرده بوده و چنين منظوری نداشته است. گفتم که مهم نيست، و خودش بهتر میداند که میتوان برداشتهایِ گوناگونی از يک داستان داشت و اين برداشتِ من ميتواند يکی از لايههایِ ناپيدایِ اين داستان باشد... و حالا آن ماجراهای تلخ را که در آن سالِ دشوار بر او گذشته بود، در قالبِ داستانِ کوتاهِ زيبایِ ديگری ريخته بود که (تا جايی که من ميدانم) آخرين داستانش شد؛ داستانی که راویِ آن خود «هوشنگ گلشيریِ نويسنده» است که نامهای مینويسد برایِ دوستی که با خانوادهاش از ايران رفته. اين داستانِ کوتاه (اين نامه) با اين توصيه به پايان میرسد که: با همۀ اين دشواریها و کابوسها، بازهم جايی برای تو هست. با زن و بچه پا شو بيا! خوب میدانست که جان و دلِ من، در همۀ اين سالها، در «خانه» بوده؛ پيشِ او و دوستانِ خوب ديگر... بارها گفته بوديم و نوشته بوديم برایِ هم... چه در ديدارهایِ در وطن و چه در ديدارهایِ گاهبهگاهیِ اينطرفها... اما با روزگار چه ميشد کرد؟ ده سال گذشته است و افسوس که هنوز هم نمیتوان همهچيز را نوشت. نگرانی
هست؛ نگرانی از اينکه مبادا سوءِتفاهم ايجاد شود و بهانه به دست اين و آن
بيفتد تا مانعِ انجامِ همين اندک کارها هم بشوند. وقتهايی بود که غير از ضربههایِ معمول و هميشگیِ دشمنان، بعضی بهاصطلاح «دوستان» هم از ضربه زدن دريغ نداشتند و خسته میشديم از آنهمه خودپرستی و افترا و تنگنظری و ادعا و نادرستی... اما هربار، اين او بود که مرا دلداری و اميد میداد و يادآوری میکرد که: «چارهای جُز ايستادن و ادامه دادن نداريم!» و ديديم که تا زنده بود ايستاد و ادامه داد. همچنان که وقتی دو بار ميانمان شکرآب شد و من از حرف و حديثها و برخی
حرکتها دلگير شدم، اما بهپاسِ دوستی و احترام و ارزشِ او که بزرگ بود و بسيار
از او آموخته بودم و حقها به گردنم داشت، سکوت کردم و کناره گرفتم، هم او بود
که رها از هرگونه غرورِ کاذب، با محبتی رفيقانه، به سراغم آمد و گردِ کدورتها
را زدود و چراغِ دوستی را روشنتر کرد. نامههايش و چند کتابش را با عبارتِ
«دوستِ هميشه» امضاء ميکرد. وقتی هدايت در سال ۱۳۳۰ خودکشی کرد، در مراسمِ يادبود و بزرگداشتِ او، پيشنهادِ ايجادِ جايزهای ادبی به نامِ آن نويسندۀ بزرگ مطرح شد، اما به جايی نرسيد. (همچنانکه خاطرم هست وقتی هوشنگ طاهری منتقد و نويسنده و مترجمِ سينما و هنر که استاد دانشکدۀ سينما و تئاتر بود درگذشت، در مراسمِ يادبودی که بهياریِ دوستان و دانشجويانش، در همان دانشکده برگزار کرديم، اين پيشنهاد مطرح شد که جايزهای در زمينۀ سينما، بخصوص فيلمنامهنويسی، به نامِ او پايهگذاری و راهاندازی شود، که آنهم متأسفانه نشد.) پرويز داريوش نويسنده و مترجم و از دوستانِ صميمی و نزديکِ صادق هدايت، در همان سالِ رفتنِ او، يادِ بيدار را نوشت. چند سال بعد، يادداشتی ديگر، تا سرانجام، ده سال بعد (۱۳۴۰)، مطلبِ مفصلی در نقد و تحليلِ نوشتههای هدايت نوشت با عنوانِ ادایِ دِين به صادق هدايت.(۵) اگر هشت سال پس از کودتایِ بيست و هشت مُرداد، امکانِ «ادایِ دِين» فراهم بود و متأسفانه امروزه روز نيست، اما اين مایۀ خرسندی هست که «بنيادِ فرهنگی ـ مطالعاتیِ هوشنگ گلشيری» بهوجود آمده و جايزۀ ادبیِ هوشنگ گلشيری (در زمينۀ داستانِ کوتاه و بلند) را داريم که با تمامِ دشواریها، همچنان برپاست و اميدوارم که در سالهایِ آينده نيز برپا بماند و گسترش يابد. البته اگر تلاش و «پايمردی» فرزانه طاهری، يارِ و همراهِ زندگی هوشنگ گلشيری، و کار و کمکِ ديگر دوستانِ نويسنده و شاعر نبود، اين مهم هيچگاه انجام نمیشد. من خوشحال و مغرورم که از اين راهِ دور، گاهی توانستهام (گيرم) اندک کمکی به حرکتِ اين بنياد بکنم و شرمنده و اندوهگينم که چرا نتوانستهام بيش از اين به اين دوستان ياری برسانم. *** کلامِ آخر اينکه در اين کشورِ نُه ميليونی سوئد، دهها موزه و بنياد ادبی و فرهنگی و هنری و جايزهها و بورسهای بسياری به نام و يادِ نويسندگان و شاعران و هنرمندان و فيلمسازانِ مختلف (بدونِ در نظر گرفتنِ اين که طرف چپ بوده يا راست) راهاندازی شده و همچنان ميشود. اين بنيادها گاهی از قِبَلِ دارايیِ آن شخص و بنابر وصيتِ او راه مياُفتد. (بهترين و بزرگترين نمونهاش همين بنيادِ آلفرد نوبل است که هر ساله، جايزههایِ نوبل را ميدهد و شهرتی جهانی دارد.) اينگونه بنيادها و جايزهها غير از کمکِ مردم، از ياريهای مادی و معنویِ دولتهايی که هر چهار سال بر سرِ کار ميآيند و بعد ميروند پیِ کارشان نيز برخوردار ميشوند. (يادمان باشد که اين سوئديها نفت و گاز ندارند!) بگذريم از اينکه نويسنده و هنرمند جماعتِ ايرانی سرش را که گذاشت زمين، اگر قرض و قوله نداشته باشد، بازماندگان بايد شکر باريتعالی را بهجا بياورند. پس، ثروتی از کسی باقی نميماند که سرمايهای شود برای ايجادِ يک بنياد. حقالتأليف هم که خوشبختانه بيتالمال است و خيليها در همان زمانِ حيات، از سرِ اجبارِ زندگی، کلیۀ حقوقِ ناشی از آثارشان را به ثَمَنِ بَخس به ناشرانِ محترم واگذار ميکنند. پس فقط ميماند ياری دوستداران اين بزرگان. حالا که خوشبختانه از دولت و دولتهایِ محترم کسی چيزی نميخواهد، دستِکم آيا پسنديده آن نيست که ديگر چوب لایِ چرخِ آنها نکنند و بگذارند خودشان کارِ خودشان را ادامه بدهند؟ البته که واضح و مُبرهن است نهادهایِ دولتی هميشه دست و بالشان باز بوده و هست و خواهد بود که هرگونه بنياد و سازمان و مؤسسه و غيرُذالک را که ضروری ميدانند و لازم ميبينند، راه بيندازند و برایِ هريک هر مقدار بودجه که تشخيص ميدهند در نظر بگيرند که شاعر فرموده است: «صلاحِ مملکتِ خويش خُسروان دانند!» و تصور نميکنم اَحَدی از آحادِ ملتِ ما خدای ناکرده بخيل باشد و نتواند چنان بنيادها و سازمانهايی را سُر و مُر و گُنده برپا ببيند. همگان شادمان ميشوند و حتماً هم از آنها بهرۀ معنوی خواهند بُرد. پس آيا بهتر نيست از صدقۀ سرِ چنان بنيادهايی، مسؤلانِ محترم بيايند و حداقل، کاری به کارِ اين چند بنيادِ غيرِدولتی نداشته باشند و اجازه بدهند خودشان خرِ خود را برانند؟ مطمئن باشند خير خواهد داشت و هيچ شری دامن هيچکس را نخواهد گرفت. اميدوارم خوانندگانِ محترم اين کلامِ آخرِ مرا با ديدۀ اغماض بخوانند. آدميزاد وقتی سادهدل باشد (شايد هم سادهلوح؟ اگرچه اين دو زياد باهم فرقی ندارند) و از دور، دستی بر آتش داشته باشد، گاهی از اين حرفها ميزند و مينويسد. شما زياد نخنديد. سادهدلان اغلب حرفهایِ جدّی و بهزعمِ خودشان «مهم» و «مفيد» ميزنند و مينويسند، غافل از اينکه خندهدار از آب درميآيد. البته اشکالی ندارد. در اين روز و روزگارِ بداَخمی و سوءِتفاهم و جدّيتهایِ رايج، گاهی بد نيست بهانهای برایِ خنديدن پيدا شود. حتماً که نبايد هميشه طنز و مطايبه نوشت تا ديگران بخندند. گاهی ميتوان حرفهايی نوشت که بهظاهر جدّيست، اما بهواقع مضحک. اين حرفهایِ آخر مرا بگذاريد جزءِ اين دسته از حرفها. غرض يادی بود از دوستی عزيز و نازنين که زود رفت و ما را تنها گذاشت. با خود ميگويم: «کاش بود. کاش ميماند!» ناصر زراعتی Copyright: gooya.com 2010
|