امروز شانزدهم خردادماه است و درست نه سال پیش در چنین روزی
هوشنگ گلشیری نویسنده برجسته معاصر در گذشت. گلشیری از آن رو چهره
مهمی در ادبیات داستانی ایران به شمار میرود که هنوز ردپایش در
داستاننویسی ما روشنتر از گذشته به چشم میآید. خیلیها بعد از هدایت از او
به عنوان مهمترین نویسنده ایرانی نام می
برند
او در سال
۱۳۱۶ در اصفهان به دنیا آمد. در کودکی همراه با خانواده
به
آبادان رفت. او دوران زندگی در آبادان
را در شکلگیری شخصیت خود بسیار
موثر میدانست. در سال ۱۳۳۸ تحصیل در
رشته ادبیات فارسی را در دانشگاه
اصفهان آغاز کرد.
آشنایی با انجمن ادبی
صائب در همین دوره نیز اتفاقی مهم
در زندگی او بود.
گلشیری کار ادبی را با جمعآوری فولکلور مناطق اصفهان
در
سال ۱۳۳۹ آغاز کرد. سپس مدتی شعر
میسرود. خیلی زود دریافت که در این
زمینه استعدادی ندارد و بنابراین سرودن
را کنار گذاشت و به نگارش داستان
پرداخت و بعد از مدتی همراه با تعدادی
از نویسندگان نواندیش جلسات یا حلقه
ادبی جنگ اصفهان را پایهگذاری
کرد.
سرانجام
گلشیری در سن ۶۱ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری مننژیت که نخستین نشانههای آن از
پاییز ۱۳۷۸ خورشیدی پدیدار شده بود در بیمارستان ایرانمهر درگذشت و او
را در امامزاده طاهر شهر کرج به خاک سپردند.
جبهخانه، حدیث ماهیگیر و دیو، نمازخانه کوچک من، پنج گنج، دست
تاریک دست روشن، نیمه تاریک ماه، شازده احتجاب، آینههای دردار، معصوم
پنجم، بره گمشده راعی و...یادگارهای او در این عرصه هستند.
يكي از داستانهاي گلشيري كه در
آن افسانه و اسطوره، كمتر مجالي براي
خودنمايي يافته و سلسله علل و عوامل
و سير منطقي در آن از بسامد بالايي
برخوردار است، بره گم شده راعي است. برخلاف اغلب داستانهاي گلشيري، این داستان از راه
بازتابهاي زميني، واقعيت اجتماع و جامعه را منعكس ميكند.
از
اين لحاظ، تمام وقايع داستان در اجتماع قابل لمس است. خيال، ذهن و تمركز فكري،
راعي را آشفته و مشوش ميكند؛ چرا كه دنياي مجردي و گسستن از مردم و خلوت
نشيني و گوشه گيري و خيالبافي، صرفا ياس و نااميدي را در پي خواهد داشت و
فرد منزوي و نااميد، غالبا عقده خود را فرو میریزد تا باعث جلب رضايت
ديگران شود. حتي راعي ميتواند مصداقي از صورتي امروزي باشد. همه، منجي را
در درون خود مخفي كردهاند و خودي خود را گم كردهاند تا ياس و ناميدي
خود را درمان كنند.
پلی به سنت
فرهنگی
راعي نماد روشنفكر تحصيل كرده، شكست خورده و خودباخته است
که با پلي به سنت فرهنگي تلاش ميكند دانشآموزانش را تحت تاثير اين
سنت قرار دهد. همچنین کاسههای عتیقه چینی که مو برداشتهاند، نماد
پلاسیدگی عقیده است. همچنین میتوان گفت کنده شدن درخت سروکاشمر که نهال آن را
زرتشت کاشته، نمادی است از ریشهکن شدن فرهنگ. در آخرین فصل داستان، آنجا که
نویسنده از مراسم تدفین زن صلاحی حرف میزند، نمادی باشد از مردن گروه
عمده ای از زنان و مردانی که از درون تهی و خالی شده و به پوچی
رسیدهاند.
تحلیل ساختار
داستان
گلشيري در اين داستان، غمنامه اضمحلال دروني نسل خويش را
مينويسد. روشنفكران پس از كودتاي 32، چاره سرخوردگي و بيپناهي خود را در
كانون خانواده جستوجو ميكردند؛ اما روشنفكر اميدباخته و هراسان آن سالها،
اين آخرين پناه را نيز از دست داده است.
راعي، واخورده محيط خانوادگي و اجتماعي است
كه
در خانواده پدري، پناهي براي او باقي
نمانده و هرگز نتوانست آرامش را به
كانون خانواده برگرداند و از اين رو به
سرگذشت شيخ بدرالدين روی ميآورد
تا همانند زاهدان، گوشه عزلت بگيرد و از
اجتماع دوري گزيند؛ ولي ممكن نميشود. در مجموع، «فصل اول رمان، فاصله زماني بين
يك غروب تا صبح روز بعد از زندگي راعي را در بر
ميگيرد.
هيچ واقعهاي رخ نميدهد
و همه چيز در ذهن راعي ميگذرد. احساسها، افكار، اميدها و
بيمهاي او به صورت پراكنده تداعي ميشوند، در مدارهاي متقاطع گذشته و
حال، به ياد ميآيند، فراموش ميشوند و باز در برخورد با مسالهاي ديگر، به
بخش خودآگاه ذهن ميآيند، اين بار اما با جزئياتي بيشتر تا كامل كننده
شناخت خواننده از زندگي عيني و ذهني راعي شوند
در اين رمان، گلشيري،
خواسته شكستهاي اجتماعي و روحي نسل خويش را از طريق مسائل عاطفي ـ
جنسي منعكس كند. تلاش براي پیداکردن دست زن به سفري ذهني- عيني در عرصه
اجتماع و تاريخ براي شناخت زن ميانجامد. راعي ميخواهد از دستها به
شناخت از زن برسد.» (میرعابدینی، 1386،
ج2، صص 694-692).
در فصل دوم تمثيل
شيخ بدرالدين، جوهره اسطورهاي زندگي و روابط ضعیف و بيتفاهم مردان
و زنان رمان است. راعي روشنفكر سنتگراي
ايراني، جنبهاي از شيخ بدرالدين است. هر دو،
گرفتار وسواس ذهني همانندي هستند. همكار
راعي، آقاي صلاحي، نيز بُعدي از
ابعاد شيخ بدرالدين را تشكيل ميدهد و
اسير همان دلشورهها است: زن صلاحي
در همان شبي مرده كه راعي به جستوجوي
كاغذ مچاله شده به خيابان رفته است. اين تقارن، بيهودگي تلاش راعي را مينماياند و او را
يك گام به فروريختن نزديك تر ميكند.
اگر شيخ بدرالدين، گذشته
او بود، صلاحي ميتواند آيندهاش باشد: وقتي ازدواج كند و سالها بگذرد و زنش
بميرد و خود را در مرگ زن مقصر بداند، صلاحي پيش راعي، اعتراف ميكند كه
با ايجاد شك در اعتقاد زنش، مرگ او را پيش انداخته است. صلاحي حالا
سرگشته است و از راعي ميپرسد چرا با تمثيل شيخ بدرالدين، اعتقاد شاگردان
خود را خللپذير و متزلزل ميكند و به جاي اين اعتقاد چه ميخواهد
بگذارد؟ و راعي پاسخي براي اين مساله ندارد.
وضعيت صلاحي او را
واميدارد كه به ياد مادر پناه ببرد و
گذر از بازار كهنه را بهانه توصيف گذشته
سازد. راعي خود را بر ويرانه نشستهاي پريشان مييابد. پشت سر جز خرابهاي نيست.
راعي به خودش فكر ميكند، به مرگها ميانديشد و به عشقهاي شكست
خوردهاش كه او را به حسرت خوردن بر زوال ارزشهاي گذشته
واداشتهاند.
سرآغاز فصل سوم،
توصيف
بازار است و نماي بازار مسجد را در ذهن
او تداعي ميكند. در خيال، مشغول
نماز ميشود؛ ولي در نماز هم خم ابرو و
كاغذ روزنامه پنج ضلعي نامنظم، او
را پريشان و آشفته خاطر ميكند. پس با
به ياد آوردن مادرش كه زواياي سنت
را به طور نسبي در خود جمع كرده است و
اين سنت هنوز منقرض نشده، بايد آن
را عريان كرد و به همگان
شناساند.
مادر چون به اعتقادات
قبلي خود مقید و پايبند است، اميددهنده است. «دنيا كه به آخر نرسيده،
يكي ديگر.» ولي پسر همچنان نااميد و مايوس مانده و اعتقاد جبرگرايان را
تاييد ميكند: انسان هيچ گونه نقشي در تعيين سرنوشت ندارد و كارهاي نيست
و براي رهايي، نياز به ظهور يك نيروي مافوق طبيعي دارد؛ چرا كه سرنوشت
رقم خورده است. «اما راستش چه ممسك، چه دست و دل باز يا عجول، تقصير هيچ
وقت از گلوله يخ نيست كه بيانتها است، بايد باشد اما هميشه انگار كه
سرنوشت را اين طورها رقم زده باشند آدم فكر ميكند، خب! ديگر نمانده است و رها
ميكند و بعدها ميفهمد بود.
كيلومترها نخ بود. خب!
براي من هم تمام شد بگير چيده شد،
درست انگار كه آدم بازي گوشي، همه هزار
توي جادويي قصههاي تو را دويده
باشد و ديگر فقط همين مانده باشد كه
بنشيند، مثل من، اما نه از خستگي تن
يا تنگ حوصله بودن روح يا از بيحوصلگي
كه بيشتر از اين كه ناگهان ديده
است همه راه در بياباني دويده است،
بيهيچ نشان سايه خنك ديواري.» (همان،
ص108).
گلشيري در پي اين
نيست وانمود كند كه در زمانهاي دور خواص و
عوام ، معتقد بودند و امروزه محيط
اجتماعي، آنها را بياعتقاد كرده است،
بلكه اعتقاد گذشته ما نيز از روي جبر و
بياعتقادي بوده است. اگر صلاحي،
به دليل داشتن زن، مذهبي است؛ اگر عفت،
به علاقه وحدت اظهار علاقه ميكند
از سر اجبار و درماندگي است. محيط
اجتماعي، مردم را بياعتقاد نكرده بلكه
اعتقاد، چه در عوام و چه در خواص، هنوز
تكامل نيافته و پخته نشده است، همان «كاسههاي عتيقه چيني كه مو برداشته و فقط كافي
است يك تلنگرش بزني تا صد تكه شود. اين پلاسيدگي در عقيده، تنها نتيجه
برهه از زمان نيست، بلكه از دورانهاي گذشته شروع شده و امروز به پوسيدگي
رسيده است.
اصلا
ميداني اين بو آن قدر مانده است، آن
قدر كهنه است كه گاهي فكر ميكنم از
اين جا و هر جا شكافي به استودانهاي
زردشتيان يا دخمههاشان باز شده
است.» (همان، ص163) آقاي وحدت به واسطه
قصه سروكاشمر، اوضاع سياسي و اجتماعي را بررسي ميكند. سروكاشمر درختي بوده كه
نهال آن را زرتشت كاشته و
المتوكل، خليفه عباسي، آن را ريشه كن كرد. كنده شدن اين درخت پير
و
باستاني، نماد خراب كردن فرهنگ است. «از
كشمر تا جعفريه، هزاران شتر، زنگوله به گردن. قبلا انگار در زمان منصور همه عمارت
تيسفون را در كار ساختن بغداد كرده بودند و حالا نه تن همه خراسانيان
را كه بندبند همه ساكنان اين خطه را جدا كرده بودند و ميبردند بر
گردونهها و بر جاده ابريشم تا ما را، من و تو را، چون پشتيوان، تير سقف و
نمي دانم ستون و جرز و
ديوار در كاخهاشان به كار برند.» (همان، ص176).
در آخرين فصل داستان، گلشيري مراسم تدفين زن آقاي صلاحي را وصف
ميكند كه در قبرستان ابن بابويه شهرري برگزار ميشود و از اين رهگذر به
نقد خرافات مبادرت ميكند؛ خرافاتي كه به پوچي و تهي شدن نسلي و از هم
گسيختگي كانون خانوادهها و پوسيدگي عقايد منجر شده است. اين تدفين،
تدفين فردي نيست كه آن را صرفا به حساب تدفین زن صلاحي بگذاريم، بلكه
تدفين گروه عمدهاي از زنان و مرداني است كه از درون تهي و خالي شده و به
پوچي رسيدهاند؛ اين تدفين «تدفين زندگان» است.
اگر سنت آجين به خرافات
را بپذيري، به جبرگرايي ميرسي و اگر نپذيري به نفي همه سلسله مراتب و اركان
منجر ميشود. «ميان تو كه هستي و او که فلان بن فلان شده است، فاصلهاي
هست، فاصله كلماتي به لسان عرب يا آداب دفن ميت و همين حايل قرائت درست
تلقين، سه بار است كه تو را از معلق بودن ميان هست و نيست ميرهاند. فقط
مساله، ايمان آوردن نيست.
بره
گم شده راعي، رماني غمانگيز از اضمحلال
يك نسل است. در اين رمان، انسانهايي كه قادر به هيچ حركتي نيستند، اندوهناك
هستند. اندوه چون مهي غليظ ماجراهاي رمان را فرا ميگيرد و زمينهاي براي
مرور زندگي آدمهايي ميشود كه روياها و آرمانهاي خود را از دست دادند و
با نفرت به انتظار مرگ و تباهي نشستهاند. حسرت خوردن بر زوال ارزشهاي
كهن، دردشان را درمان نميكند. وضع موجودشان نيز قابل دوام نيست؛ اما در
آينده هم كورسوي اميدي نميبينند.
منابع:
1. گلشيري، هوشنگ، بره گمشده راعي، تهران، کتاب زمان، چ
اول، 1356.
2.میرعابديني، حسن،
صدسال داستان نويسي در ايران، ج 1و2، تهران، چشمه، چ چهارم،
1386.
3.ميلاني، عباس،
سرزمين سترون، تهران، آتيه، چ اول، 1378
روزنامه دنياي
اقتصاد