گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

کتابخانه دوات

تماس



کارهای رضا قاسمی
 روی انترنت

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

Sunday, 08 November 2009 

به‌روژ ئاکره‌یی

تابوت در تابوت

 

 

صدای سرفه‌هایتان در سرم هنوز می دوید و سنگینی آن غروب دم کرده‌ و سنگین و یتیم اکباتان روی شانه‌هایم بود که‌ از تهران رفتم. بعد، از ایران که‌ رفتم، در بیمارستان بودید. بعد، زنگ که‌ زده‌ بودم از کردستان عراق، خوب نبودید، و بعد که‌ دیگر نبودید، در استانبول بودم که‌ فردایش به‌ استکهلم باید بر می گشتم. و آن روز همان روز بود که‌ استانبول گرم بود و قرار بود جسد ناظم حکمت را بعد از سی و نمی دانم چند سال از مسکو به‌ وطنش‌ برگردانند. با دوستی از کردهای ترکیه‌ به‌ دفتر انتشاراتی اش رفته‌ بودیم که‌ نزدیک‌ مرکز بود و جسد شاعر را قرار بود، حوالی ظهر، از همان حوالی به‌ گورستان نمی دانم چه‌؟ و کجا؟ ببرند. ایمیل نوری را در دفتر همان دوست دریافت کردم،‌ که‌ سفید بود و خالی بود و فقط عنوان داشت:Bad news. دوستم  به‌ ترکی و با مهمان هایش ، گرم حرف‌ و بحث و حدیث حکمت و حکومت و سیاست بود و به‌ کردی فقط می خندید. «بد نیوز؟ بد... نی ...وز»‌ در‌ ذهنم کورمال می رفتم و می گشتم و ناگهان نه‌ معنایش را می فهمیدم و نه‌ می دانستم  به‌ چه‌ زبانی است حتی. «رزگار!» و دستم را بلند کردم. دست رزگار روی شانه‌ی دوستش بود که‌ نشسته‌ بود و هردو می خندیدند. دستم را که‌ دید، آمد: «این کمونیست سابق ما...» گفتم «بد نیوز به‌ چه‌ زبانیه‌؟» گفت «بد نیوز؟ » و لبخندش رفت: « انگلیسی‌. چطور‌؟» و رنگش پرید. گفتم «می تونم زنگ بزنم؟... به‌ تهران؟...» حالا چه‌ باید می گفتم و به‌ کی؟ باید مثلا‌ می گفتم به‌ کردی و به‌ «رزگار» که‌ شما که‌ بودید و او باید به‌ ترکی می گفت مثلا  به‌ دوستانش که‌ چه‌ گفته‌ام و بعد باز به‌ کردی باید و باز به‌ «رزگار»  که‌ «چه‌ها» را «چه‌ طورها» نوشته‌اید و او می بایست مثلا... نه‌! گفتنش ارزان بود، به‌ قول مادرم. بعد، از پله‌های همان انتشاراتی پایین‌ که‌ می آمدم و لامپ مهتابی، در آن راهرو تنگ و تاریک، خاموش روشن خاموش می شد و پله‌ها دور نرده‌ی سیاه‌ و باریک چرخیده‌‌ پایین می رفتند و تمام نمی شدند انگار، چرخیدم و رفتم و افتادم به‌ نمی دانم چرا همان غروب دم کرده‌ و سنگین و یتیم اکباتان، که‌ با حسین می خواستیم برویم و شما با ما و برای بدرقه‌ یا مثلا هوایی تازه‌ کردن و مهم تر سیگار کشیدن، بیرون زده‌ بودید. سیگار را همان جا، دم در که‌ رسیدیم روشن کردیم و بعد، حرف در حرف چرخید و ما را برد به‌ همان راسته‌ی کنار واحدتان که‌ در آن، هی رفتیم و هی آمدیم. و شما، با همان پیراهن راه‌ راه،‌ تکیده‌ و باریک و بلند ، کتف راستم را با انگشت های استخوانی تان گرفته‌ بودید و سیگار پشت سیگار حرف در حرف، حرف می زدید. چه‌ قدر حرف داشتید شما آن غروب در آن هوا؟ آن هم به‌ من؟ که‌ تعجب کرده‌ بودم و بر که‌ می گشتم، نگاهم به‌ کمربندتان می افتاد که‌ انگار به‌جای بستن، دور کمرتان پیچانده‌ شده‌ بود. چه‌قدر زود این قدر آب شده‌ بودید شما؟... و شما شکسته‌ و‌ مغرور، از زمان و زمانه‌ و روایت و نوشتن و شنودهای تعبیه‌ در دیوار و تلفن های هار و ترس بیرون رفتن و تردید خانه‌ ماندن و جمع شدن و تنها شدن و ربوده‌ شدن‌ گفتید‌ «بی سابقه‌ است در تاریخ این ملت!» بعد، نفس در سینه‌ی تنگتان انگار گره‌ خورد و بالا که‌ آمد: «عجله‌ که‌ ندارید؟» نداشتیم، نگرانتان بودیم فقط. «یه‌ سیگار روشن کن...» گفتم «شما...» فرصت ندادید «فقط دو پک می زنم، باهم می کشیم‌... این ها را بله‌، باید نوشت. باید ثبت کرد این سیاهی را. آیندگان... اصلا... ترسناک بود. فکرش را بکنید! بعد از خفه‌ کردن فلانی و پرت کردن جسدش زیر پل نمی دانم کجا... و بعد از پیدا کردن جسد و مراسم تدفین، یک شب دیروقت، یکی زنگ می زند‌‌ خانه‌‌ی طرف...» با سرفه‌ خم شدید چندبار و «همه‌ خواب بوده‌اند. پسر شانزده‌ساله‌اش، گوشی را بر می دارد‌. طرف حالا از آن طرف خط‌ می پرسد‌: باباتو می دونی که‌ کشته‌؟ خودش را هم معرفی نمی کند‌. بعد مثلا می گوید‌ حسن، یا فرض کن حسین: حالا می دونی باباتو که‌ کشته‌؟ پسر می گوید:‌ نه‌! طرف می گوید‌: نوار ویدئوی مراسم باباتو دارین؟ داشتند. می گوید‌: برو، بیار و بشین نگاش‌ کن. خوب نگاه‌ کن. آخرای فیلم، همان جا که‌ دارن خاک می ریزن روی جسد ، یکی میاد توی کادر که‌ پشتش به‌ دوربینه‌.‌ یه‌ اورکت سیاه‌ هم تنشه‌. دوبار هم خم می شه‌ و توی قبرو نگاه‌ می کنه‌..» کتفم را با انگشت های اسخوانی تان کمی فشار دادید. برگشتم و نگاهتان کردم. ایستاده‌ مانده‌ بودید «گفته‌ اون، اون منم. حالا برو نگاه‌ کن!» بعد، فقط و فقط  سیگار کشیدید و ما در سکوت شما رفتیم و هوا تاریک تر و سنگین تر و یتیم تر شد و حالا به‌ نرده‌های ته‌ شهرک رسیده‌ بودیم که‌ پشتش جاده‌ بود و پر بود از همهمه‌ی گذر ماشین ها. «یه‌ سیگار روشن کن!» راه‌ رفته‌ را برگشتیم. گفتم «شما...» گفتید «نیم ساعت بعد‌، دوباره‌ زنگ می زند‌. پسر، دوباره‌ گوشی را بر می دارد‌. طرف می پرسد‌: دیدی؟ همون که‌ اورکت سیاه‌ تنشه‌ و دو بار هم خم می شه‌ توی قبرو نگاه‌ می کنه‌؟ اون منم. من طناب انداختم گردن بابات و انداختمش زیر اون پل. حالا برو و مادرتو بیدار کن...» و بعد باز فقط سیگار کشیدید و پک که‌ می زدید، گونه‌های ناگهان تکیده‌ و ابروهای تلختان نارنجی می شدند «این ها را... بله‌. همه‌ی این ها‌ را باید ثبت کرد... جزء به‌ جزء... آیندگان...» حالا رسیده‌ بودم به‌ میدان بزرگی که‌ نیم تنه‌ی آتاترک، بزرگ و قهوه‌ای در میانه‌اش علم شده‌بود و با اخم به‌ خیابان روبرو نگاه‌ می کرد. سیگار پشت سیگار در جهت اخم آتاتورک رفتم. به‌ چهار راه‌ دوم یا سوم که‌ رسیدم، صدای هلیکوپتر آمد، بعد هیاهوی جمعیت اوج گرفت و فوجی کبوتر سفید در آسمان گرم و آبی، چرخ زدند. یک ماشین سیاه، پیشاپیش جمعیت که‌ انبوه‌ بود و در آفتاب پیش می آمد، نرم نرم لغزید. روی سقف ماشین، یک تابوت بود پیچیده‌ در پرچم ترکیه‌‌ و روی تابوت: تاج های گل و تصویری از ناظم جوان، با موهای  سیاه‌ و لبخندی قدیمی. دختری با پیراهن سفید و دامن‌ سرمه‌ای، سبدی گل به‌ دست داشت و به‌ هرکس که‌ به‌ جمعیت می پیوست، یک شاخه‌ می داد. بلندگو به‌ ترکی چیزی گفت، جمعیت همان چیز را یک صدا فریاد کرد و دست ها، گل ها را رو به‌ تابوت تکان دادند. شاخه‌ی گل را که‌ گرفتم، دختر چیزی گفت و من سرتکان دادم و شانه‌ به‌ شانه‌ی‌ دیگران به‌ دنبال تابوتی رفتم که‌ لغزیده‌ می رفت. بعد ماشین و تابوت و جمعیت پیچییدند به‌ همان سمت که‌ اخم‌ آتاترک، بزرگ و قهوه‌ای در انتهایش ایستاده‌ بود. و من در میان آن همه‌ دست و گل فریاد می رفتم و به‌ اخم قهوه‌ای آتاترک که‌ رسیدیم، صدا اوج گرفت و موج در موج رفت و موج در موج برگشت. و من هیچ از صدا وفریاد اطرافم که‌ ترکی بود نمی فهمیدم و فقط می رفتم و به‌ رفتن تان به‌ فارسی فکر می کردم و به‌ کردی: گریه‌ مرا گرفته‌ بود و می برد در آن آفتاب گرم، با یک گل سرخ.
آقای گلشیری!
 

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت