دکتر نوید کرمانی نویسنده، روزنامهنگار، کارگردان تئاتر و شرقشناس ایرانی
–
آلمانی ۱۹۶۷ در شهر زیگن ِ Siegen آلمان متولد و در سال ۱۹۹۸پس از تحصیل در
رشتههای شرقشناسی، فلسفه و تئاتر در دانشگاههای کُلن، بُن و قاره، با درجهی
دکترا فارغالتحصیل شد.
نوید کرمانی نُه کتاب در زمینهی اسلمشناسی،
شرقشناسی، ایرانشناسی و دو مجموعه
داستان و یک داستان کودکان منتشر کرده منتشر کرده است. مقالات بسیاری از او در
رزونامهها و نشریات ِ آلمانی زبان انتشار یافته است.
او امروز همراه همسر
و دخترش در کُلن به عنوان نویسنده و کارگردان تئاتر زندگی میکند.
مقالهی زیر
از مواخرهی ترجمهی آلمانی ِ مجموعه داستان ِ «مردی با کراوات سرخ»
هوشنگ
گلشیری ترجمه شده است. (مترجم)
***
در سفر بودم که از بیماری هوشنگ گلشیری باخبرشدم. یک فرستندهی رادیویی، صبح روز
دوشنبهی عیدپاک به تلفن همراهم زنگ زد، تا دربارهی توقیف روزنامهها و دستگیریها
در ایران سئوالاتی بپرسد. پرسیدم: «کدام توقیف؟ کدام دستگیری؟» با عجله اطلاعاتی را
که آژانس ِ خبری در اختیار مدیر برنامه گذاشتهبود، گرفتم و تشکرکنان خداحافظی و
قطع کردم. بلافاصله شمارهی هوشنگ گلشیری را در تهران گرفتم. در طول مدتی که بوق
آزاد لازم داشت تا صدایش را روی خطی که خِرخِرمیکرد، بشنونم، امکان یافتم،
امیدوارباشم، اوضاع آنطور هم که اخبار حاکی است، خراب نیست. اما با همان الوگفتن
ِ همسرش، فرزانه طاهری، به نظرم رسید ترسم بیجا نیست. بعد از سلام وعلیکی کوتاه
دستگیرم شد که هم اشتباه کردهبودم و هم اشتباه نکردهبودم. گفت: «حال ِ گلشیری
خراب و در بخش مراقبتهای ویژه بستری است. دکترها حدس میزنند که مبتلا به سرطان
ریه باشد. تازه، فردا یا پسفردا میتوانند حرف دقیقتری بزنند. او بیشتر وقت
بیهوش است. وقتی برای چند لحظه چشماش را بازمیکند، فقط غمگین به من نگاه
میکند».
گلشیری شش ماه پیش برای آخرینبار مهمان ما بود. منتظر ویزای انگلستان
بود تا آنجا با دو سه ناشری که علاقهمند به نشر آثارش بودند، صحبتکند. در طول
اقامت قبلیاش به کنسولگری ِ انگلستان در دُسلدورف تقاضای ویزا داده بود.
گفتهبودند، وقتی ویزا آماده شد، خبرش میکنند. نمیشد از کنسولگری چیزی دربارهی
نتیجهی کار پرسید. هروقت تلفن میکردم یا خط اشغال بود یا کسی گوشی را برنمیداشت
و یا اگر خانم ِ تلفنچی گوشی را برمیداشت، مرا به صف انتظار میفرستاد. شاید هم
با همکارانش دربارهی صبر ِ من شرط بستهبود. گلشیری همهی اینها را میدانست.
پیشنهاد مرا مبنی به یک سفر ِ شانسی به دُوسلدورف رد کرد. در طول اقامت آخرش در
آلمان خودش شخصن به آنجا رفته و حرفزده بود. چند ساعت بعد به او گفتهبودند، به
وقتش به او تلفن خواهندکرد. گفتم: «خوش به حال ِ ما که انگلیسیها چنین رفتاری
دارند. چون باعث شدهاند، مدتی با افتخار حضورتان ما را خوشحال کنید». ایرانیها
وقتی میخواهند بگویند: «اینکه خیلی خوب شد، حالا میتوانیم یک دست تخته بزنیم»
اینطور حرف میزنند. با غرولند گفت:« باشد! پس برو تخته را بیاور.» هرکدام به اتاق
ِ خودمان رفتیم تا پیژامه بپوشیم. در اتاق نشیمن همدیگر را دوباره دیدیم. در ایران
برای یک دست بازی ِ درست و حسابی ِ تختهنرد پیژامه امری ضروری است. چون فقط در
پیژامه پا به اندازهی کافی آزاد است تا راحت روی فرش ِ ایرانی بنشینی (شلوار ورزشی
هم به درد این کار میخورد، اما اگر با موجهای سَبُک پیژامه مقایسهاش کنیم، جنس
ِ کلفتش که عین چین ِ پیهی خوک، روی زانوی آدم جمع میشود، بسیار بدترکیب است).
چای را آمادهکردم، پسته را ریختم توی ظرف و در برابرش روی فرش نشستم. اغلب او
برندهی بازیهای شبانه بود و بعد روزها کُرکُری میخواند: «خارجی! مبتدی! اصفهانی
ِ تقلبی!».
چقدر شوخ بود. در حالیکه مدتها بود همسرم کتایون امیرپور از خنده
رودهبر شده بود، من هم اشک در چشمهایم جمع میشد. جواب ِ کُرکُریهای ِ مرا چه
خوب میداد. حتا اگر استثنائن یک بار هم من میبردم، بازهم سرآخر همیشه این من بودم
که مبهوت میماندم. اما آخر شرایط ما هم نابرابر بود: من با فارسی شکسته بستهام و
او نویسندهای بزرگ که کمترکسی منکر این است که هنرمندانهترین نثر را در بین ِ
همهی همعصرانش مینویسد. اغلب، وقتی با گلشیری حرف میزدم، پیش میآمد که ناگهان
احساس میکردم چیزی را نفهمیدهام. این اتفاق فقط زمانی میافتاد که با او بودم.
بعد متوجه میشدم شوخیاش بسیار ظریفتر از آن بوده، که بفهمم. هربار که متوجهی
گریز ِ او به طنز یا گریهخند نمیشدم، حسابی کیف میکرد و دوباره قدم به قدم به
نکتهی اصلی برمیگشت. به همهی اینها به چشم درس دادن نگاه میکرد و عملن هم
همینطور بود.
گلشیری پس از دیپلم چند سالی در دهات ِ اطراف اصفهان به عنوان
معلم کارکرده و از سالهای پایانی دههی شصت میلادی به خاطر رمان کوتاهاش شازده
احتجاب ناگهان معروف شده بود. هیچ نویسندهی دیگر ِ همنسلش مانند او از نویسندگان
ِ جوان حمایت نکرده، مواظب ِ آنها نبوده و باوجود ممنوعالتدریس بودن، به آنها
درس نداده بود. او در هر لحظه از عمرش یک معلم باقی ماند. کارش این بود که تلاش کند
تمام دنیا را از اشتباهاتشان برحذر بدارد. همین نیز نبض ِ اصلی ِ فعالیتهای
سیاسیاش بود. حتا وقتی چنین اقداماتی خطر مرگ به دنبال داشت، کار دیگری از دستش
برنمیآمد، مگر در ملاءعام از سانسور، اختناق و بربریت ِ عاملان ِ فرهنگی در ایران
به خشم دربیاید. همیشه میگفت: «حرف سیاست را هم نزنید.» اما بعد خودش اولین و یا
گاهی تنها نویسندهای در تهران بود که گوشی را برمیداشت تا با بخش ِ فارسی زبان ِ
فرستندههای خارجی مصاحبه کند، برای ما در آلمان با فاکس مقاله بفرستد و به
همکارانش برای نشست فراخوان بدهد و اعلامیههای اعتراضی منتشرکند. این فعالیتها
مال ِ دوران زشتی بود، که طی ِ آن در سالهای اخیر رنجهای بسیاری برد: قتل
دوستانش، سوءقصد به او، دستگیریها و بازجوییها. در روزگار ِ شیرینش، که زندگی در
این اواخر کمی به او ارزانی داشته بود، آموزگار ِ مکتبر ِ مستبد و بسیار شوخ ِ
همهی وضعیتهای زندگی بود، ترکیبی بود از پیر فرزانهای که حکایات ِ بودایی تصویرش
میکنند و نیز ملانصرالدین و گوروچو مارکس(۱). حتا وقتی تختهنرد بازی میکرد، دست
از آموزش دادن برنمیداشت (دستکم زمانی که با من بازی میکرد). یک بازی ِ غلط ِ
حریف میتوانست باعث ِ سرازیرشدن ِ رگباری از سرزنش و پندواندرز بشود. حتا وقتی ظرف
میشستم، میگفت چطور میشود بهتر ظرف شست. چه بسا این رفتار ریشه در اصل و نسب ِ
او داشت، که اصل و نسب ِ من هم هست. نه فقط خساست اصفهانیها بلکه بیش از همه
همهچیزدانی آنها و این غریزه که خود را قاطی ِ همه چیز میکنند، حتا وقتی موضوع،
ربطی به آنها ندارد، زبانزد ِ خاص و عام است. وقتی دو تا اصفهانی به هم بربخورند،
دنیا – که در این مورد شامل ِ همسر و دخترم میشد- از خنده رودهبرمیشود.
احساس
میکردم گلشیری نزد ما راحت است. از آشنایان و شیفتگان، که لشکر ِ کاملی از آنها
در کلن و تقریبن در همهی شهرهای بزرگ ِ اروپای غربی بودند، پرهیزمیکرد. خیلی کم
بیرون میرفت و برخلاف ِ دیدارهای گذشته میلی به رفتن به تئاتر و موزه و کافه
نداشت. حتا بازی تختهنرد ِ ما هم دیگر مثل ِ گذشتهها تا دم صبح طول نمیکشید.
کاملن معلوم بود که نیرویی برایش نمانده است. مشروب نمیخورد، به ندرت سیگار
میکشید و کم غذا میخورد. به جایش هر روز بعدازظهر خوابی طولانی میکرد. خودش دایم
میگفت این سکوت چقدر برایش خوب است و پس از مدتها بالاخره دوباره به آرامش
رسیدهاست. من فکرمیکردم سرماخوردگی است و هنوز خودم را سرزنش میکنم، چرا او را
پیش یک دکتر نبردم تا شاید غده را تشخیص بدهد.
وقتی کارمیکردم، یا از
کتابخانهام استفاده میکرد یا با دخترم آیدا، که آن موقع تازه چهاردست و پا راه
رفتن را یادگرفتهبود، در آپارتمان این طرف و آن طرف میخزید. او عاشق دخترم بود و
دخترم عاشق ِ او. در اینجا میخواهم انجام کاری را اعلام کنم که برای برخی کماهمیت
به نظر میرسد، اما برای خودم – و این به هیچوجه فقط به خاطر حس ِ پدری نیست –
عظیم و برای یک نویسندهی مهم و از نظر سلامتی مورد تهدید، شاخص به نظر میآید:
هوشنگ گلشیری نخستین آدمی بود، که دخترم هلهلهکشان بر پشتش اسبسواری کرد. گاهی
سرزنشم میکرد که در کارهای خانه خیلی کم به همسرم کمک میکنم. در حالیکه من و
همسرم قرارگذاشتهبودیم، با وقتی که کار برایم باقی میگذارد، قبل از هرچیز، در
خدمت او، که مهمان ِ ما بود، باشم. چون نمیتوانستم این را به او بگویم، تا آخرین
لحظه از نظر گلشیری یک مردسالار ِ تمام عیار باقی ماندم. نگران ِ رابطهی من و
همسرم بود و نگران اینکه مبادا از فرط شادی ِ ناشی از پدر بودن، پا روی این
خوشبختی بگذارم که زنی فوقالعاده خوب، عاشق ِ من است (از آنجا که باور نداشت من و
اصولن تمام مردهای اطرافش تا این حد خوشسلیقه باشیم، رابطهی من و همسرم را به
حساب ِ قدرتهای الهی و رحمت ِ آنها میگذاشت). وقتی او و کتایون با هم حرف
میزدند، آنچنان لحن ِ بسیار خودمانی، شوخ و مطایبهآمیز داشتند که فقط خاص ِ
خودشان بود. اگر از غذا چیزی زیاد میآمد، به هر وسیلهای متوسل میشد تا همسرم آن
را فردا دوباره به خورد ما بدهد. بعداز غذا، حتا اگر پای کار بدنی هم در میان بود،
نمیشد جلوی را او را بگیری تا در جمع کردن ِ میز و گذاشتن ِ ظرف در ماشین ِ
ظرفشویی کمک نکند (آنقدرها هم ضعیف نبود). در عین حال از رفتار ِ من با دخترم خوشش
میآمد و نیز اینکه من تمام آن کارهایی را میکردم که مردان ِ نسل ِ او هرگز انجام
نمیدادند: بچه را قنداق میکنم، به او غذامیدهم، و وقتی کاری در شهر دارم او را
هم همراه ِ خودم میبرم.
چند ماه قبل، اوایل ِ فوریه ۱۹۹۹ پنج نفری – گلشیری،
فرزانه، کتایون، آیدا و من – به جشن ِ بزرگ ِ بیستمین ِ سالگرد انقلاب در تهران،
رفتیم. میخواستم چیزی برای روزنامه بنویسم. همه دوست داشتند همراه من باشند. این
منتقد ِ معروف و بکرات تحت تعقیب ِ رژیم، حتا به خواب هم ندیده بود، روزی در جشن ِ
انقلاب شرکت کند. اما وقتی گفتم میخواهم بروم، فورن به وجد آمد. ما، بین ِ
صدهاهزار تظاهرکننده، پیاده به سمت ِ میدان ِ آزادی راه افتادیم. یک گروه ِ پنج
نفره تشکیل داده بودیم که درست و حسابی تو چشم میزدیم. لباس ِ ما، بارانی و روسری
زنها، ریش ِ پرفسوری ِ گلشیری، که در ایران کم وبیش فقط روشنفکران میگذارند، و
صورت ِ چارتیغه اصلاح شدهی من دال ِ براین بود که ما متعلق به آن طبقه از جامعه
هستیم که در تظاهرات جمهوری اسلامی همانقدر کم شرکت میکند که پروتستانها در
مراسم عشای ربانی. گلشیری اعلامیهی گروههای مختلف کوچک را که در میان ِ طرفداران
ِ انقلاب، مواضع ِ بسیار افراط گرایانهای دارند، جمع میکرد، تا زبانشان را
مطالعه کند. چون قاطی ِ صحبت شده بود، مرتب جلوی غرفه یا میزهای کتاب میایستاد.
قیافهاش و آنچه که میگفت، به نظر ِ جماعت عجیب میآمد، اما با شوخیهای دوستانه
باعث میشد آنها یکبار دیگر زیرلبی بخندند. برخی او را شناختند، اما هیچکس رفتار
غیر دوستانهای با او نکرد. به هرحال گلشیری موضوع ِ اصلی ِ تعجب نبود. برای
تظاهرکنندهگان خیلی غریبتر این بود که صورت ِ حسابی در شالوکلاه پیچیده شدهی
آیدا، از درون بارانی ِ سیاه و بلند من که خودش در این روز به اندازهی کافی
غیرعادی بود، دزدکی به بیرون نگاه میکرد. من آیدا را با ویلکی نتس(۲) به جلوی شکمم
بسته بودم و او، چون حالا دیگر بیشتر از دو ماه داشت، با صورت به طرف جلو نشسته
بود و با چشمهای درشتش به جهان ِ انقلابی نگاه میکرد. گلشیری از ویلکی نتس به
وجدآمده بود، چون یک رابطهی جدید و یا به عبارتی رابطهای بسیار قدیمی را بین کودک
و پدرومادر عیان میکرد. اما همچنین از نگاههای کنجکاو و پچپچکی حرف زدن ِ
پایانناپذیر ِ زنانی که اکثرن چادری بودند و نسبت به آیدای درون ِ بارانی
عکسالعمل نشان میدادند، کیف میکرد. در کلن، موقع شام همیشه یادآور اهمیت ِ این
نکته میشد، که بسیاری از مردان ِ جوان امروزی، مناسبات ِ دیگری با زن و بچهشان
دارند تا مردان ِ همنسل خودش. میگفت خودش هم قبلن نمونهی یک مرد شرقی بود، مردی
که در خانه غیر از غذای آماده به هیچ چیز دست نمیزند.« تا اینکه یک روز در راه
خانه، زن پا به ماهم را دیدم که در صفی طولانی ایستاده تا شیر بخرد. دوران جنگ بود،
چیزی غیر از ادبیات، سیاست و نشستهای مختلف ِ گروهها و دستجات ِ متفاوت در سرم
نبود. به طرف فرزانه رفتم و به او گفتم برود منزل و استراحت کند. فرزانه به من
خندید که: آها! تازه دارد دوزاریات میافتد که غیر از ادبیات و سیاست چیزهای دیگری
هم در زندگی هست».
گلشیری به همسرش احترام میگذاشت، بگونهای که از یک مرد ِ
مشهور ِ پا به سن گذاشته بعید بود. (البته قاطعیت ِ فرزانه، مردان ِ شرقیتر از او
را هم وادار به احترام میکرد). حتیالمقدور از اینکه حتا ذرهای از حس ِ حسادت ِ
هراسبرانگیز همسرش را تحریک کند، پرهیزمیکرد و اگر با وجود ِ براین در پایان یک
داستانخوانی یا جلسهای فرزانه دلیلی پیدامیکرد که ابروهایش را بالا بکشد- چون
بازهم گلشیری اسیر ِ جذابیت ِ خودش شده بود- گلشیری ناچاربود طرح ِ یک نقشهی جنگی
ِ درست و حسابی بیافکند تا همسرش را آرام کند. یکبار دیگر هم – در حالیکه نگاهش
به من بود و گوشهی لبش را کینهتوزانه به بالا کشیده بود- ارزش ِ وفاداری و هوای
همدیگر داشتن را به ما یادآوری کرد. او خاطراتش را، که با آن شبها سر ما را گرم
میکرد، برای ما تعریف میکرد. گذشتهای که از هر نظر متاثرکننده و قابل ذکربود.
اما گلشیری -هر بار که حکایتی بسیار خصوصی مربوط به گذشتهها از دهنش درمیرفت - به
ما اطمینان ِ خاطر میداد که بعدترها ازدواجش او را تزکیه دادهاست. به تفصیل داد
سخن میداد که کدامیک از همکارانش با کدام زن بوده و از دست هر نویسندهای که
وقتش را، به جای اینکه صرف ِِ ادبیات، مبارزه و یا همسرش کند، به بطالت
میگذراند، دادش به آسمان میرفت. میگفت، بگذریم از اینکه سازمان امنیت تمام
زندگی ِ خصوصیشان را زیرورومیکرد، اما این همکاران هم چقدر بدسلیقه بودند! برعکس
وقتی از فرزانه یا از دو فرزند ِ تقریبن بزرگش حرف میزد، مثل ِ تازه عاشقی بود که
هنوز نمیتواند خوشبختیاش را باورکند.
گمان دارم دلبستگیاش به آب و خاک
مادرزادی نبود. دلبستگیاش از سر فروتنی بود: بسیار دیده بود و اکنون میخواست
آنچه را که زندگی از خوبی به او هدیه کرده بود، حفظ کند. چون در ایران تقریبن فقط
پنیرگوسفندی پیدامیشود، من هر شب میز را با انواع ِ خوشمزهترین پنیرهای فرانسوی،
ایتالیایی و اسپانیایی میچیدیم، تا به او خوش بگذرد. اما گلشیری تا آخرین روز فقط
از پنیر ِ گوسفندی تُرکی میخورد و همیشه میگفت: «خدا یکی، زن یکی، پنیر یکی».
واقعن هر شب این را میگفت، طوری که دیگر ورد زبان ِ ما شده بود. وقتی میخواستم
برایش توضیح بدهم چرا، با وجود کار زیاد و وظایف ِ عقب افتاده در خانهداری،
نمیتوانم دوشنبهها در تلویزیون ِ ورزشی ِ آلمان از دیدن ِ بازی زنده بین ِ تیم
محبوب اما بسیار ضعیف ِ من، یعنی اِف س ِ کلن (با اشاره به «رئال مادرید ِ غرب» سعی
میکردم تفاوت را برایش توضیح بدهم) با یکی دیگر از تیمهای لیگ ِ دوم، صرف نظرکنم،
آنهم همراه با پیشگزارش و مصاحبههای مربوط به تمرین، میگفتم: «تیم فوتبال یکی».
گلشیری، که از فوتبال هیچی سرش نمیشد، روی مبل کنار من مینشست و از دقیقهی دوم
بازی شروع میکرد به بدگفتن دربارهی بازیکنان ِ تیم ِ محبوب ِ من: سطح ِ پایین ِ
بازی، تاکتیکهای غیرحرفهای، بازی ِ ناشی، کمبود ِ فرهنگ ِ بازی. طبیعی است که هیچ
پاس و دربیلی آن قدر خوب نبود، که نتواند ادعاکند، با آن سن و سالش بهتر میتواند
با توپ کناربیاید. فقط وقتی اِف س ِ کلن، آنهم در برابر ِ مونشن گلادباخ باخت، از
سربسرگذاشتن ِ من دست کشید. بدون تهزمینهای از طنز به من دلداری داد و از کتایون
خواست یک امشب را با من رفتار محبتآمیزی داشته باشد «استثنائن».
advertisement@gooya.com | |
بعد از شام، به یاد شبهای زایندهرود، اغلب میرفتیم کنار راین. تقریبن
همیشه از ادبیات و زبان حرف میزدیم. گلشیری علاقهمند بود از جدیدترین تحولات در
ادبیات آلمان و بحثهای بخش ِ ادبی ِ روزنامههای آلمانی با خبرباشد. همچنین
دربارهی زیباییشناسی ِ قرآن، که هردومان، از چشماندازهای متفاوت، دربارهاش
نوشتهبودیم، مفصل حرف میزدیم. کسی که زمانی از نظر سیاسی موضعی بسیار چپ داشت، در
اواخر زندگیاش از امور کوچک ِ خاص در برابر امور ِ بزرگ ِ عام دفاع میکرد. این هم
در مورد ِ علایق ادبی و هم در مورد ِ علایق ِ سیاسیاش صدق میکرد. او این دو را
از هم جدانمیدانست. مثلن: «این که دربارهی آیتالله خمینی میگویند که هر روز
وقتی از خانهاش در نجف به مسجد میرفت، هرگز به چپ یا راست نگاه نمیکرد، یا
اینکه در تمام طول اقامتش در آنجا، حتا یکبار هم برای قدم زدن به کنار رودخانه
نرفتهاست». به نظر گلشیری ترسناک میآمد. تاکید میکرد: «تازه این را وقتی
میگویند که میخواهند از او تعریف کنند». او این رفتار آیتالله خمینی را
«پیامبرگونه» میخواند. میگفت: «مسئله توهین به پیغمبر نیست. مسئله این است که به
زندگی نگاه کنیم، به همین زندگی ِ امروز، به همین زندگی ِ ساده و خرد، به این
رودخانه، به این اردک، به این شام؛ مسئله این است که تو گل روی میز میگذاری، اتاقت
را جارومیکنی. مسئله این است که همین را تحقیرمیکنند و نادیده میانگارند.
مبارزان چپ شبها وقتی میخواستند بخوابند، دنبال جای خیلی سفت میگشتند. وقتی با
آنها در زندان بودم، متوجه شدم ضربهای که در بازی به همدیگر یا به من میزنند،
محکمتر از شکنجهی ماموران ِ بازجویی است.» گلشیری دیگر اعتقادی به اینها
نداشت:«آدم ِ معمولی ِ متوسط ِ این جهان دیگر لازم نیست زندگیاش را براساس چنین
اوتوپیایی تنظیم کند. انسان میداند که نمیشود زندگی را ناگهان تغییر بدهی، که
نمیشود یکباره جهان را برای ابد به نظم دربیاوری، میداند که این خطرناک است.
هرگونه حکمی که برای ابد اعتبار داشته باشد، خطرناک است. ادبیات ِ واقعن مدرن این
است: از هر دو قطب ِ پیشگویی ِ آسمانی فاصله گرفتن، هم از قطب ِ مثبت و هم از قطب ِ
منفی. نیچه مرد بزرگی بود، اما از درون تفکرش فاشسیم شکل گرفت و از درون ِ مسیحیت،
قرون وسطا وآدمسوزی و از اسلام ِ یکسویه (به قول خودش) همهی آنچیزهایی که امروز
میبینیم. آدم میتواند پای اعتقاداتش بیایستد، هر روز عبادت کند، با خدا رابطه
داشته باشد و غیرو. اما اگر کسی این را به جامعه منتقل کند و بگوید: من نمایندهی
خدا هستم، باید او را به تیمارستان فرستاد و یا دستکم مراقبش بود. چرا که برای
جامعهی انسانی ایجاد خطرمیکند». در کنار راین دربارهی چنین موضوعاتی حرف
میزدیم. بسیاریش در حافظهام مانده، برخی را بعدن یادداشت کردهام. در راه بازگشت
به خانه فکرمیکردیم چه ماشینی بخرم. چون پس از سالها انگیزههای بومشناسنانه(۳)
و در امتناع از ماشین با بوق و کرنا در تمام عالم دمیدن، تصمیم گرفته بودم به خاطر
آیدا این دگمی را که به خودم تحمیل کردم بودم، دوربیاندازم. گلشیری به آگاهی ِ من
برای حفاظت از محیط زیست(۴) احترام میگذاشت، اما همزمان از بابت ِ غالب شدن بر هر
دگمی خوشحال میشد. علاوه براین نظرش این بود که یک خانوادهی جوان به ماشین احتیاج
دارد. این را به کتایون هم، که معتقد بود داشتن ماشین در شهر بیهوده است، گفت.
میگفت:«میتوانید آخر هفتهها با ماشین از شهر بیرون بروید و به جای اینکه دایم
کارکنید، از زندگی لذت ببرید.» از کنار ِ ماشینهای پارکشده رد میشدیم و استدلال
میکردیم کدام ماشین برای ما مناسبتر است. من قاطعانه طرفدار ِ یک ماشین ِ بزرگ ِ
تا حد ممکن قدیمی بودم، در حالیکه او بر وجه ِ اقتصادی و قابل اطمینان بودن ِ ماشین
تاکید داشت. با پیشنهاد ِ پدرم مبنی بر خریدن ِ یک بنز دستدوم موافق بود. من
میترسیدم داشتن ِ بنز آبرویم را به عنوان ِ خرده بورژوا ببرد، اما او هنر ِ
ماشینسازی آلمان را تحسین میکرد و نگرانی ِ مرا به عنوان حرفی مبتذل و بیهوده،
وارد نمیدانست. برای اینکه مدلهای مختلف را از نظر بگذرانیم، کوچه پسکوچههای
محلهی آیگلشتاین(۵) را زیر پا میگذاشتیم. تا جاییکه من میدانم، او که حتا
گواهینامهی رانندگی نداشت، طبیعتن سروکاری هم با ماشین نداشت. اما چون در آن روزها
ذهنم مشغول ِ ماشین بود، او هم علاقهمند شده بود.
سرانجام به اسم روزنامهای که
آن وقتها در آن مینوشتم، نمابری به وابستهی مطبوعاتی ِ سفارت ِ بریتانیا در
برلین فرستادم. همان روز کنسول انگلستان در دُوسلدرف، که شرمنده بودند، به من تلفن
زد و از گلشیری خواهش کرد، میتواند هروقت دلش خواست بیاید و ویزایش را بگیرد، حتا
اگر در ساعت غیر اداری باشد. مدت کوتاهی پس از آن گلشیری به لندن رفت. میخواست از
آنجا به تهران پروازکند. چون دیگر نمیشد به سرعت پرواز مناسب پیداکرد،
پیشنهادکردم که با یورواستار(۶) برود. گلشیری، این مرد بسیارسفرکرده، ترس عجیبی از
این داشت که موقع ِ عوض کردن قطار در بروکسل اشتباه کند. اما من و کارمند آژانس
مسافرتی موفق شدیم، با توسل به توضیحات ِ مفصل و با کمک ِ نقشهی ایستگاه قطار ِ
بروکسل، او را متقاعد کنیم که سفر با قطار از کلن تا لندن، راحتتر از رفتن با
تاکسی از جنوب به غرب ِ تهران است.
چند ماه بعد، اوایل ِ فوریه ۲۰۰۰ همدیگر را
دوباره در تهران دیدیم. او و خانوادهاش سرحال بودند، چون به نظر میآمد پروسهی
اصلاحات به پیش میرود. انتخابات ِ مجلس به نتایج ِ مطلوبی منجر شده بود.
روزنامهها از هر زمانی شجاعتر شده بودند و به ثبت رسانیدن ِ کانون ِ نویسندگان،
دلمشغولی ِ زندگی ِ گلشیری، پیش میرفت. علاوه براین ادارهی سانسور خبرداده بود
که به برخی از کتابهای او مجوز ِ انتشارمیدهند. تقریبن مثل همیشه، شب ِ آخر را
با خانوادهی گلشیری بسربردم. و از آنجا به فرودگاه، که همان نزدیکیها بود، رفتم.
مدتها بود چنین شب ِ خوبی در تهران نگذرانده و اینهمه نخندیده بودم.
گلشیری
دیگر بهوش نبود تا شاهد ِ توقیف ِ تمام روزنامههای اصلاحطلب و دستگیری نویسندگان
منتقد باشد. روزی که از بیماریش باخبرشدم، قراربود مقالهای بنویسم. چون همان شب
دعوایی طولانی و نهانسوز با کتایون درگرفت، لاپ تاپم را برداشتم و جلوی یک کافهی
یونانی نشستم. دربارهی سرکوب در ایران نوشتم، دربارهی دوستان ِ دستگیرشده یا
دستکم بیکارشده در شوراهای سردبیری، که دو ماه پیش، موقع ِ دیدارمان سخت
امیدواربودند، دربارهی پایان ِ موقت ِ امید خود ِ من نوشتم و همزمان حواسم پیش
هوشنگ گلشیری در بخش ِ مراقبتهای ویژه بود. همه چیز در یاسی به هم پیوندخورد، که
در آن پایان ِ زندگی ِ خانوادگی و خوشبختی ِ کوچک ِ خانوادگیام، مسخره به
نظرمیآمد. اما غمانگیزتر این بود که کتایون و من درست زمانی دعوامیکردیم که
گلشیری در بستر مرگ بود. شاید او زودتر از ما متوجهی اختلافات ِ ما شده بود که
میخواست، هوای همدیگررا داشته باشیم.
در هفتههای بعد اغلب با فرزانه تلفنی حرف
میزدم. بسیاری از مفاهیم خاص ِ پزشکی را که به فارسی میگفت، تا تشخیص ِ پزشکان
را که هرهفته تغییر میکرد، توضیح بدهد، نمیفهمیدم. فقط این را میفهمیدم که در
حالیکه پزشکان امیدوار بودند، گلشیری با سری از ته تراشیده و بدون ریش پرفسوری ِ
پُرپشتاش، در عرض چند روز پوستی بر استخوان شده و سایهی مرگ بر چهرهاش بود. وقتی
برای زمانی کوتاه از بیهوشی بیرون میآمد، از چند کلمهای که میتوانست بر زبان
بیاورد، استفاده میکرد تا با اشاره به چند لطیفه، به فرزانه و بچهها دلداری بدهد،
تا اینکه دوباره به خواب فرومیرفت. و در پنجم جون ۲۰۰۰ تصمیم گرفت دیگر
بیدارنشود.
یک روز مانده به خاکسپاری تصمیم گرفتم به تهران پروازکنم. فقط همین
یکبار، سفر به تهران نسبتن خطرناک بود. روزنامههای محافظهکار مقالات ِ
تحریکآمیزی منتشرمیکردند که در آن به من هم اشاره شده بود و علاوه برآن پسرعمویم
در اصفهان باخبرشده بود، که در مورد ِ من تحقیق میکنند. کسی جز همسرم و سردبیر
رزونامه از سفرم باخبر نبود. اگر پدرومادرم میدانستند که میخواهم نه به هامبورگ
بلکه به تهران پروازمیکنم، با دستهای خودشان مرا از هواپیما بیرون میکشیدند. حتا
به تهران هم خبر ِ آمدنم را ندادم. از آنجا که به هرحال برای مدت بسیار کوتاهی
میتوانستم در تهران بمانم، قصدداشتم به هتل بروم. چون در ایران اگر فقط به دیدن ِ
یک خاله بروی، بعد ناچاری از تمام فامیل دیدن کنی. برعکس تمام سفرهای گذشتهام به
ایران، ترسی واقعی داشتم که در فرودگاه ِ تهران دستگیربشوم. اما برخلاف سفر قبلی
کتایون سعی نکرد مانع پروازم بشود. نگران بود چون فورن فهمیده بود که چرا باید
میرفتم. فقط عشقش را نشان میداد و نه هراسش را. این ما را بسیار به هم نزدیک کرد.
برخلاف ِ او، خود ِ من عصبی و شتابزده بودم، امری که بسیار کم پیش میآید (البته
مگر اینکه اِف س ِ کلن بازی داشته باشد). در طول آن چهارشنبه چندین بار پروازم را
رزرو و کنسل کردم تا اینکه در ساعت یک ربع به دوی بعدازظهر بطورقطعی جواب مثبت
دادم. مردد بودم که آیا رفتارم کودکانه نیست، زیادهروی نمیکنم، و آیا این سفر،
کاری به شدت از روی احساسات نیست، که تنها به خاطر یک خاکسپاری، آنهم تحت ِ آن
شرایط، به تهران بروم؟ اما وقتی ساعت ِ سهی بعدازظهر در قطاری که به فرانکفورت
میرفت، نشستم، آرام شده بودم. همینطور وقتی در تهران گذرنامهام را گرفتند و
منتظر بودم تا از من بازجویی کنند، آرام بودم، طوری که هرگز احتمالش را نمیدادم.
این آرامش از من ناشی نمیشد، از گلشیری ناشی میشد. میدانستم دارم کاری را میکنم
که باید میکردم. میدانستم کار درستی است. به مامور حفاظت فرودگاه گفتم، به ایران
آمدم تا دوست و آموزگارم هوشنگ گلشیری را به گور بسپارم. او دربارهی همهی چیزهای
ممکن و ناممکن از من بازجویی کرد و جوابهایم را تند تند نوشت. بعد باید آنچه را
که نوشته بود، امضاء میکردم. بهتزده دیدم گذرنامهام را برداشت، به دستم داد، به
من تسلیت گفت و گذاشت بروم. حدود چهار و نیم صبح به هتل رسیدم. سه ساعت و نیم بعد
یک تاکسی گرفتم. در برابر بیمارستان ِ ایرانمهر هزاران نفر جمع شده بودند. با
فشار از درون جمعیت وارد بیمارستان شدم و در برابر دری که منسوبین ِِ گلشیری داخل و
خارج میشدند، اسمم را گفتم. برای چند ثانیه خودم را به فرزانه نشان دادم تا بداند
که آمدهام. در وضعی نبود که بتواند چیزی بگوید و یا حتا اشارهای کند. صورتش، مثل
پستان ِ مادری شیرده، از اشک بادکرده بود. چند کلمه با بچهها حرف زدم، از در
بیرون رفتم و قاطی ِ عزاداران شدم.
پس از خاکسپاری به هتل برگشتم. پرواز برگشت
را برای دو شب بعد رزرو کردهبودم، تا دستکم با چند تن از دوستانم در روزنامههای
توقیف شده، دیداری داشته باشم. اما حالا دیگر فقط میخواستم به خانهام برگردم. این
سفر متعلق به وداع ِ من از گلشیری بود. تلفن ِ دفتر ِ لوفتهانزا اشغال بود، پس
خودم به آنجا رفتم تا پروازم را جلو بیاندازم. عصر را در آپارتمان ِ گلشیری، که در
آن دوستان، شاگردان و فامیل ِ او جمع شدهبودند، بسربردم. گلشیری و من بانی یک
پروژه شدهبودیم: نویسندگان ِ جوان ِ ایرانی را به آلمان دعوت کنیم و مجموعهای از
منتخب ِ آثار ِ ادبیات ِ جدید ِ ایران را منتشرکنیم. او در طول داستانخوانیهایش
در آلمان آنچنان با شوروشوق از کارهای نویسندگان ِ جوان حرف میزد که حمایت
انستیتو گوته و خانهی فرهنگهای جهان را بدست آوردیم. با فرزانه از این حرف زدم که
چگونه باید این قصد را به پایان برسانم تا روح ِ گلشیری را در درون خود داشته باشد.
به نظرم میرسد، گفتگو با او در اینباره که چگونه باید اثر و آرزوی گلشیری را
اجراکرد، در روز ِ خاکسپاری کمی به او کمک کرد. من یادداشت برمیداشتم و او
شاگردان ِ نزدیک ِ گلشیری را به من معرفی میکرد. به او گفتم که برنامه و مجموعه،
اسم ِ هوشنگ گلشیری را بر پیشانی خواهدداشت.
وقتی وارد هواپیما شدم، همان
مهمانداری که شب قبل از من خداحافظی کردهبود، خوشآمد گفت. لبخندزنان گفت: «چه
سفرکوتاهی بود». پاسخ دادم: «فقط میخواستم با یک نفر خداحافظی
کنم».
...........................................
(۱) هنرپیشه ی امریکایی ِ
فیلمهای کمدی ِ قدیمی. Groucho Marx
(۲) نوعی شال که به جلوی بدن آویزان
میکنند و بچه را در آن میگذارند. Wilky-Netz
(۳) ökologisch
(۴) اشاره است
که به حزب سبزها در آلمان که طرفدار محیط زیست هستند. Grüne
(۵) محلهای است در
شهر کلن. Eigelstein
(۶) راه آهن انگلستان. Eurostar