Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
بررسی داستان اتاق من‌ نوشتهء فرهاد فیروزی‌
تعداد نظرها: 27
[27-22] [21-15] [14-1]

27 . 26 . 25 . 24 . 23 . 22


حواشی دور و نزدیك

یك، پیش از ورود به بحث اصلی لازم می‌دانم چند نكته‌ی حاشیه‌ای اما به نظر خودم مهم را توضیح بدهم. اول اینكه همه‌ی این حرفها، كه خواهم زد، از نظر من یكی از چهارده ـ پانزده نظریست كه در مورد این داستان بیان شده، و گرچه از نظر من احتمالا می‌تواند یكی از درست‌ترین نظرات باشد(!)، همانطور كه دیگر نظردهندگان هم احتمالا در مورد حرفهای خودشان اینطور فكر می‌كنند، اما بر سر درستی یا نادرستی آن در بحثهای احتمالی شركت نخواهم كرد، مثل دفعه‌ی پیش، و دفعه‌های دیگر، در آینده. دلیلش هم خیلی ساده است، من بر خلاف دیگر دوستان اعتقادی به مجاب كردن دیگران ندارم، یكی برای اینكه بعد از اینهمه سال تجربه كرده‌ام كه نمی‌شود، بخصوص در بحثهای ادبی از این نوع، كسی را مجاب كرد، یا به وسیله‌ی كسی مجاب شد، و دیگر اینكه عمیقا عقیده دارم كه اصلا لزومی ندارد، و شاید هم چند صدایی ِ مد این سالها یكی از معناهایش همین باشد. و البته معنی این حرف هم این نیست كه همه حق دارند و هر نظری درست است و از اینگونه حرفها!
دوم اینكه باز هم مثل بار پیش اگر بسته به مورد ناچار از به كار بردن اصطلاحات و جزییات مربوط به اجزای داستان‌نویسی شوم، فقط با اشاره خواهد بود، چرا كه فكر می‌كنم كسانی كه در این مكان می‌نویسند یا داستانی از آنها در اینجا گذاشته می‌شود همه، یا اغلب، از این مسائل كه در واقع الفبای داستان‌نویسی هستند مطلعند، حتی شده در حد خواندن كتابی یا مقاله‌ای و من هم راستش هیچوقت از نقش معلم و عالم ادبی بازی كردن، یا به عهده گرفتن خوشم نیامده، حالا اگر پیش بیاید، مثل بار قبل كه پیش آمد، اختلاف بر سر ابتدائیات، مثلا اینكه طرح در داستان اصلا چیست و چگونه عمل می كند، دیگر باید یا از سر بحث گذشت یا برای مدتی طولانی درگیر بحث بی‌حاصل یا لااقل كم‌حاصلی شد كه من به شخصه به آن علاقه‌ای ندارم و آنرا چندان مفید نمی‌دانم.
سوم اینكه، حالا گمانم می‌شود تا حدودی از حاشیه‌ی اول دور شد و به حاشیه‌ای نزدیك‌تر به اصل رسید، در مورد داستان اتاق من، كه پیش از رسیدن به اصل، یعنی نقد داستان فیروزی، لازم است كه به نظرات تا امروز بیان شده پرداخت، و شاید با روشن كردن این بخش حاشیه‌ای دیگر لزومی هم نماند كه وارد اصل شویم اصلا!
و حالا كه قرار شده به نظرات دیگران، و عمدتا نظر سردوزامی و طبعا تقوی، كه بیش از دیگران سعی كرده‌اند و با جزیی‌نگری بیشتری به اصل پرداخته‌اند، نظری بیندازیم شاید بد نباشد كه اشاره‌ای بكنم و هشداری بدهم در مورد نحوه‌ی حضور بعضی از دوستان كه دارد كم كم تبدیل می‌شود به یكجور كلی‌گویی اغلب بی‌ربط به داستانها و تشكرات و ابراز خوشحالیها و ایراد گرفتنها و نصیحت كردنها به دیگران كه چگونه بنویسند بهتر است و خلاصه حاشیه را اصل كردن و چیزی صرفا در حد اعلام حضور، بی آنكه در این حضور داشتن لااقل كمی هم در مورد كار اصلی چیزی گفته شود. شاید باید در واقع فكری كرد برای این نوع حرفها، مثلا یك صفحه‌ی حاشیه‌ای؟ كه درواقع باید تقوی یك فكری برایش بكند كه این مكان تبدیل به برگذاری تعارفات نشود، نمی‌دانم. و یك ایراد حاشیه‌ای دیگر به دوستم اكبر سردوزامی كه انگار نمی‌تواند به یك مكان خلوت‌تر و تخصصی‌تر راضی شود و بحث‌های اتفاقا جزیی‌نگرانه‌اش را به مكانهای پرخواننده‌تر می‌برد، در جایی كه داستان اصلی وجود ندارد. این البته اختیاری‌ست كاملا شخصی اما شاید پیشنهاد بدی نباشد كه مثلا هر دو هفته یكبار، لینك این صفحه را مثلا در گویا و سایتهای پرخواننده بگذارد تا هم خودش و هم دگر علاقه‌مندانِ مخاطب بیشتر را راضی كند و موجب هجوم سیل مراجعه‌كنندگان به این سایت شود و دیگر نه صدا صدا را بشنود و نه بتوان در میان سیل مطالب گوناگون به راحتی پیدا كرد كه كی چه می گوید و خلاصه اینجا هم بشود مثل همانجاها و ...
و اما برویم سر حاشیه‌ی نزدیك به اصل: همان روزهای اول كه داستان را خواندم و در آغاز هم با علاقه خواندم و با لذت كه چگونه راوی ما را در حركتی سهیم می‌كند كه قرار بود یكجور حركت از نوعی وضعیت عادی به كابوس و از كابوس به رویا و بلعكس باشد ــ تا لحظه‌ای كه به اتاق می‌رسیم ــ و بعد... اما بعد چند سطر كه پیش می‌رویم می‌بینیم داستان كم كم از دست می‌رود و ناتوانی نویسنده در ادامه‌ی داستانش در آغاز سوالهای با ربط و بی‌ربطی را ایجاد می‌كند و كم كم همین سوالات ما را از ورود به ادامه‌ی فضای داستان مانع می‌شود، فكر كردم و نوشتم كه برای فهم هر داستانی شاید یكی از درست‌ترین راهها این باشد كه ببینیم داستان در چه "نوع"ی (ژانری) قرار می‌گیرد و بعد اینكه آیا توانسته عوامل و مشخصات "نوع" را به درستی به كار ببرد؟ حتی در داستانهایی كه از " نوع"ی استفاده می‌كنند برای درهم شكستن آن هم باید نویسنده این مشخصات را نه تنها خوب بشناسد بلكه باید بر آنها چنان تسلطی داشته باشد كه وقتی آنها را می‌شكند تا از "نوع" فراتر برود و در واقع "نوع" جدیدی بسازد، موفق شود. و این را هم بگویم كه شكستن "نوع" به این سادگیها نیست و نیازمند تسلط بسیار است. و گمانم اگر بتوانیم "نوع" را بشناسیم آنوقت اشتباه سردوزامی را نمی‌كنیم كه بحث را به داستانهای پیچیده و ساده محدود كنیم و چند داستان را كه هیچ نوع ارتباط شكلی، "نوع"ی، موضوعی با هم ندارند مثال بزنیم و نتایجی بگیریم كه صرفنظر از درست یا غلط بودنش، به دلیل استفاده از راهی اشتباه نتیجه‌ی خوبی ندارد بگمانم. یا مثل تقوی سعی كنیم با تعبیر و تفسیرهایی دور از ذهن و دور از فضای داستان به قضیه‌ی چادر روی پشت‌بام برسیم.
در آغاز به نظر می‌رسد كه داستان اتاق من به "نوع"ی متعلق است كه داستانهای كافكایی خوانده می‌شوند. یك فضای ساده و روزمره آرام آرام تبدیل می‌شود به فضایی غریب و غیر واقعی، كاری كه در این داستان هم، تا لحظه‌ی رسیدن به اتاق، به خوبی و راحت انجام می گیرد. یك قرار تلفنی، كه در واقعیت داستانی و غیرداستانی، امری معمول است، گیرم كه در اینجا از دیالوگهایی غیرمعمول استفاده شده باشد، كه می‌تواند نمایانگر تفاوت راوی و زن باشد با دگر كسانی كه هر روزه به این ترتیب ارتباط برقرار می‌كنند. با پیش رفتن داستان، با ورود سایه روشنهایی كه هم زمان ــ شب ــ را توضیح می‌دهد و هم مدخل بسیار هوشمندانه‌ایست برای ورود به فضای داستان، بُعد دیگری به داستان اضافه می‌شود كه با بالارفتن از پله‌ها و تاكیدی كه بر آن می‌شود دیگر كاملا شكل می‌گیرد و ناگهان پی می‌بریم نه این پله‌ها پله‌هایی معمول است و نه اتفاقی كه دارد می‌افتد یك ملاقات معمول، نویسنده تا اینجا بسیار هوشمندانه عمل می‌كند و آرام آرام ما را به فضای مورد نظرش وارد می‌كند و این كار را چنان ظریف و با دقت می‌كند كه تمام لحظات بالارفتن و خستگی ناشی از هراس راوی را احساس می‌كنیم. و نكته اصلی این است كه چگونه با وصف دقیق جزییات مكانی و حركت، بدون هیچگونه عجیب غریب بازی درآوردن، و درواقع با به كار بردن درست اجزای مورد نیاز "نوع" ِ مورد استفاده موفق می‌شود فضایی واقع‌نما را تبدیل كند به فضایی رویایی ـ كابوسی.
اما با ورود به اتاق داستان دیگر پیش نمی‌رود، چرا كه ناگهان از این فضا می‌پرد به فضایی از "نوع" دیگری، و به گمان من نوعی فضای مضحك‌قلمی (انیمیشن) را وارد می‌كند كه با فضای قبلی به این راحتیها نمی‌تواند چفت شود. استفاده از تاق و كاری كه نویسنده می‌خواهد با آن و سایر اجزای اتاق و در نتیجه داستان بكند، به نظر من قرار گرفتن تحت‌تاثیر ادبیاتیست كه این روزها در ایران آن را، بدون داشتن شناخت درستی از این نوع ادبیات، داستان پست‌مدرن می‌نامند. نمونه‌ای كه در اینجا می‌شود به آن اشاره كرد، تاثیرپذیری ناقص فیروزی از داستان صید ماهی قزل‌آلا ست (نمی‌دانم نام را درست نوشته ام یانه؟) كه در آن داستان هم رودخانه‌ای را با همه‌ی خرت و پرتهایش می‌توان جمع كرد و همراه برد. در اینجا نمی‌خواهم به بررسی آن داستان بپردازم، فقط به این نكته اشاره می‌كنم كه این نوع لحظات، جمع‌كردن رودخانه در آن داستان، به صورت مجرد انجام نمی‌گیرد كه بتوان از آن در هر داستانی استفاده كرد، نویسنده از آغاز به گونه‌ای عمل می‌كند كه اتفاقاتی از این نوع نه تنها عجیب نیستند بلكه كاملا معمولی و واقعی به نظر می‌رسند.
پس تا همینجا نتیجه می‌گیرم كه عدم‌موفقیت فیروزی در این داستان ناشی از یكدست‌نبودن فرم آن است، داستان به دو قسمت اصلی تقسیم می‌شود كه هر قسمت هم در "نوع"ی متفاوت عمل می‌كند، نویسنده در قسمت اول موفق می‌شود "نوع" مورد نظرش را درست به كار ببرد ولی در قسمت دوم، شاید به همین دلیل ــ جدایی "نوع" و ناگهانی‌بودن فضای قسمت دوم، بدون آنكه زمینه‌ی لازم را ایجاد كرده باشد ــ ناموفق است. البته در همین قسمت هم لحظاتی هست كه به طور مجرد خوب كار شده، مثل وصف احساسی ـ اروتیكی كه از زن می‌دهد. و می‌بینیم كه برای اغلب خوانندگان هم این مورد و یكی دو لحظه‌ی دیگر مشكلی ایجاد نمی‌كند اما خود اتاق و در و دیوار و پنجره‌اش، یعنی اصل قضیه‌ی این قسمت، باورپذیر نشده است. تا حدی كه كار به تعابیر كاملا بی‌ربطی مثل چادر و پشه‌بند و اینجور چیزها كشیده می‌شود. البته تا همین حدش هم می‌توان دست به تعبیر و تفسیرهایی در مورد اتاق و كل معنای متن زد و شاید بشود با جزئی‌نگری بیشتر و دقت در اجزای این قسمت دریافت و گفت كه فیروزی چه می‌خواسته بكند و منظورش چیست، چون بهرحال فیروزی آنقدر باهوش هست كه نشانه‌ها و علاماتی را در متن و حواشی داستان قرار دهد كه با گشتن و پیداكردنشان رمز داستان را گشود، اما من راستش نه اعتقادی به این نوع كارها دارم و نه علاقه‌ای و نه فایده‌ای در این كار می‌بینم. اما دست آخر فقط می‌توانم بگویم كه حیف آن شروع خوب كه با این بازیها خراب شده است، با این تاق را جمع كردن و چروكش را صاف كردن و اینطور ایجاد اعجاب كردنها، كه البته می‌تواند برای فیروزی نوعی تجربه كردن باشد و از این منظر بد هم نباشد. تلاشی كه گرچه اینجا حاصلی نداده به نظر من، اینكه با زبان كاری را بكنیم كه مثلا در سینما و فیلمهای انیمیشن، با تصویر و نقاشی و خط می‌كنند، اما راستی چرا؟

كامران بزرگ‌نیا
http://kbozorgnia.blogspot.com

Top


فرض کنیم یکی خوشش می‌آید یک مسئله‌ای را که در ذات ساده است در بیان آنقدر بپیچاند که خواننده یا شنونده اصلاً یادش برود اصل ماجرا چه خوب و چه بد نوشته شده باشد، آنقدرها هم ارزش بحث ندارد. و یادش برود که طرح احساس تنهایی و بی‌سرپناهی مثلاً به خودی خود نه داستان‌نویس خبره می‌خواهد و نه آدم تیزهوش. پس می‌ماند جور دیگر دیدن و جور دیگر نوشتنش.
فرض کنیم که در این نوشته این جوری دیگر دیدن و نوشتن هر چه هست وافی به مقصود نیست. مگر این که بخواهیم جدول درست کنیم که مردم با حل آن وقتشان بگذرد یا مسئله‌ی ریاضی که با کشف آن به هوش خود آفرین بگویند.
فرض بگیریم فیروزی واقعه‌ای ساده را برداشته کمی فکرهای ساده را به آن اضافه کرده و کمی جای جمله‌ها و زمانها را با هم عوض کرده و نهایتاً یک واقعه‌ی ساده را آنقدر مبهم کرده که حالا معمایی شده که هر کس فکر می‌کند حلش کرد هوش عجیب دارد و داستان‌شناس درجه یک است.
فرض کنیم یکی بیاید و شرح یک دیدار را با بخشی از خوابی که دیده در هم کند و مثلاً به جای این که بگوید از خواب که بیدار شدم یادم آمد بنویسد «چشمم را که باز کردم خوابیده بودم روی تاق ....»
فرض کنیم فیروزی اجزای ماجرایی ساده را (بخشی از یک واقعه، بخشی از یک خواب و بخشی از یک مثلاً فکر ـ یعنی تلاش برای فکر به یک امکان و یک احتمال، یا مثلاً افکار عمیق درباره‌ی اعماق روان آدمی را) و خلاصه اجزای ساده را باحذف و جا به جایی بخشهایی از آن را کرده یک متن بعد انداخته جلوی ما و خودش نشسته و هی این اظهارات را می‌خواند که نمی‌فهمیم.
فیروزی می‌تواند حالا هر روز کامپیوترش را روشن کند و تلاشهای مضحک ما را ببیند و به ریش‌مان بخندد (که کار خوبی می‌کند) و به هوش خود آفرین بگوید (که کار بدی می‌کند).
کار خوبی می‌کند چون آنها که خیال می‌کنند فهمیده‌اند آخرش نشان می‌دهند نفهمیده‌اند و آنها هم که اکثریت هستند و می‌گویند نفهمیده‌اند باز مثل من یکی دو صفحه سیاه می‌کنند تا بگویند نفهمیده‌اند و این خنده‌دار است.
چون خنده‌دار است که مثلاً سردوزآمی یکهو احساس معلمی بهش دست می‌دهد و الفبا می‌گوید و یادش می‌رود این شرح احوالی که از نویسنده می‌خواهد بیخود است و یادش رفته که داستان‌نویس می‌تواند نصفی داستان هم چاپ نکرده باشد اما سردوزآمی که هیچ خدای سردوزآمی را هم بنده نباشد. حق یا ناحق‌اش را هم نمی‌شود به سادگی معلوم کرد. یا می‌شود ده تا کتاب هم چاپ کرده باشد اما تره هم برایش خرد نکنند. که باز هم نمونه‌هایش زیاد است. یکی می‌تواند صدتا داستان نوشته باشد و ر اعتمادی باشد و یکی با چهار تا داستان بهرام صادقی. پس خنده‌دار می‌شود که یکی یک مسئله ساده را بپیچاند و بعد بنشیند و ببیند مردم نشسته‌اند همه‌ی اطلاعات داستان‌نویسی و روان‌شناسی و اطلاعات دیگر خود را جمع کرده‌اند تا بگویند نفهمیدیم یا بگویند فهمیدیم و نشان بدهند نفهمیده‌اند.
و حق دارد بخندد وقتی می‌بیند توی این محشر کبرا یکی دوتایی هم پیدا می‌شوند که احساسات نویسندگی‌شان اوج می‌گیرد و به خود برای ورود به جمع این نویسندگان خوش‌آمد می‌گوید. و یا مثل خانم تیره‌گل می‌نویسد که خود را ملزم به نوشتن می‌داند بدون این که کسی اصرار کرده باشد بنویس. اما می‌نویسد نمی‌فهمم!
اما کار بدی می‌کند چون وقتی این همه آدم به هر دلیلی از این که نوشتن در این صفحه‌ها احساس خوبی بهشان می‌دهد پس می‌آیند و می‌نویسند و در این احساس ما نویسندگان یا ما کاشفان یا ما عمیقها سهیم می‌شوند بد است اگر او فکر کند از باهوشی اوست که این همه آدم سر کارند.
و کار بدی می‌کند اگر به هوش خود ببالد چون باید نگاه کند و فراموش نکند این صفحات دارد مثل میمانیهای خانوادگی می‌شود. (مثل جشن ختنه‌سوری) که تقوی هم هی به مردم خوش‌آمد می‌گوید و از تشریف‌فرماییشان خوشبخت است. و سردوزآمی هم مثلاً مثل پدربزرگ فامیل چهار تا جوان گیر آورده و برایشان از تجربیات و دانشش می‌گوید. و حواسش نیست که معمولاً جوانها رودربایستی می‌کنند که به ریش بزرگترها بلند نمی‌خندند. البته ظاهراً اینجا جای آموزش است اما هر کس باور کند فیروزی یا هر کس دیگر نشسته و فکر می‌کند باید الفبای کار را یادش بدهند مردم را دست کم گرفته. واقعیت این است که اغلب کارشان را ارایه می‌کنند تا شاهکارشان کشف شود. البته فیروزی اینجا دیگر نمی‌خندد.
ما خیلی دلیل داریم که گریه و زاری کنیم. برای همین اگر اینها فقط اسباب خنده‌ی یک نفر (فیروزی) را هم فراهم کند خوب است.

Top


دوستان با درود

از آنجایی که‌ بیش از بیست تن از دوستان در رابطه‌ با این داستان نظر داده‌اند، من تلاش می‌کنم که‌ از صحبت‌های تکراری بپرهیزم و تنها برداشت خودم را از داستان بدهم.

به‌ نظر من ”اتاق من“ سير تحول راوى را از فضا و مكانى به‌ فضا و مكانى ديگر ارائه‌ مى‌دهد. اين سير در ابتدا در حالت دودلى و شك تصوير مى‌گردد. نه‌ امكان آن است كه در تاريكى چهره‌ى او را ببيند و يا صحبتى با او داشته باشد. با ديدار راوى با زن اين دودلى به اجبار تبديل مى‌گردد. راوى به مانند زندانى‌اى به دست زن كشيده مى‌شود.
”از پله‌ها می‌بردم‌ بالا. پله‌ بود، خُردخُرد بالا می‌رفتیم‌، پام‌ مرتب‌ می‌خورد به‌ سفتی‌ پلهء بالایی‌، بلندتر از پله‌های‌ معمولی‌ بود. توی‌ هوا هم‌ دود بود انگار، غلیظ‌ می‌شد، می‌چسبید به‌ پوست‌ صورتم‌، گردنم‌. زیر پام‌ چند بار خالی‌ شد، پله‌ پایین‌تر بود. توی‌ هوا دست‌ کشیدم‌ تا نرده‌ای‌، دیوار را بگیرم‌، نبود.“
آروزيى كه او را به اين ديدار كشانده است، يك اتاق است. اتاقى كه من نام آن را ”كانون گرم زناشويى“ مى‌گذارم. آغاز اين پيوند در شب، دنياى سايه‌ها و روياهاست و آن گونه كه نويسنده آن را به تصوير مى‌كشد، راوى چشم و گوش‏ بسته به اين اتاق قدم مى‌گذارد. اما واقعيت را راوى در روز متوجه مى‌شود. با بازكردن پنجره، زمانى كه آفتاب بر حقيقت تلخ اتاق مى‌تابد.
”آفتاب‌ پهن‌ بود وسط‌ اتاق. پنجره‌ را که‌ باز کردم‌، جرجرش‌ هنوز توی‌ اتاق نپیچیده‌ بود که‌ تاق صاف‌ دراز شد کف‌ِ اتاق... “
در آغاز آرزوى راوى يك اتاق است اما واقعيت اتاق او را از خود مى‌راند. راوى مى‌خواهد از اتاق فرار كند اما ديوارهاى اتاق او را همچون زندانى‌اى در اتاق حبس‏ كرده‌اند.
”نفسم‌ برگشت‌ سرجاش‌، تو اتاق. بَسم‌ بود، هیچ‌ چیز نمی‌خواستم‌. برگشتم‌ در را باز کنم‌ و از اتاق بزنم‌ بیرون‌. در برگشت‌ تو صورتم‌ و چسباندم‌ به‌ دیوار. دیوار نبود، پخ‌ شده‌ بود و پایین‌، کف‌ اتاق بود. کف‌ اتاق دراز شده‌ بودم.‌“
زندانی در اتاقى كه اتاق آرزويى راوى نيست. نه سقفى دارد و نه در و ديوار درست و حسابى. سقف آرزوها بر سرش‏ خراب مى‌شود و ديوارها هم دست كمى‌ از سقف پوشالى ندارند.
چند روزى است كه مفهوم پنجره در اين داستان مرا به خود مشغول داشته است. پنجره به من حس‏ رابطه را مى‌دهد. رابطه با دنياى خارج. رابطه‌اى كه بازشدنش‏ باعث سردى اتاق مى‌شود. راوى پنجره را مى‌بندد. پنجره‌اى كه له‌شده و نيز پايان‌ بخش‏ داستان است. پايان داستان باز هم در شب است، همانند آغاز داستان. اين بار اما از آرزو صحبتى نيست، بلكه حسرت گذشته و بازىهاى كودكى و آزادى از دست رفته قابل رويت است. يا حداقل برداشت من از داستان چنين است.

نوشین شاهرخی

Top


تنوع داستانها چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ منطق داستانی آنقدر هست كه نشود با یك یا دو منطق به سراغ داستان رفت و اگر بخواهیم با چارچوبی از پیش تعیین‌شده به سراغ هر داستانی برویم، ای بسا كه بسیاری مواقع جواب ندهد. البته این حرف به این معنا نیست كه هیچ حد و مرزی وجود ندارد بلكه به این معنی است كه در برخورد با هر داستانی بهتر است با ذهنی باز پیش برویم تا آن داستان خاص، منطق خاص خود را برای ما بازگوید. گرچه خیلی از اوقات بین منطق داستان‌های گوناگون همپوشی وجود دارد و گاهی هم مثل همین داستان «اتاق من» فرهاد فیروزی ما با منطقی مواجه می‌شویم كه با منطق داستان‌هایی كه از پیش خوانده‌ایم همپوشی ندارد. از سویی مگر ما در جهان واقع همیشه با معادله یك مساوی یك طرفیم كه از جهان ادبیات انتظار داریم به این اصل تن دهد.
داستان «اتاق من» این گونه شروع می‌شود: «سر كوچه از تاكسی پیاده شدم. اول سایه‌اش را دیدم…» در اینجا این سؤال پیش می‌آید كه این ضمیر پیوسته سوم شخص مفرد – اش – مرجعش كجاست؟ در واقع ما نه قبل از این ضمیر و نه بعد از آن مرجعی برای آن نداریم انگار. پس باید مرجع ضمیر در بیرون از این انسجام‌های دستوری – متن – باشد. بنظر می‌رسد كه مرجع ضمیر، اسمی‌ است كه در عنوان آمده است یعنی اتاق. پس در این داستان ما با این معادله مواجه هستیم كه: اتاق من = معشوقه من، دوست من و… و از این رو است كه داستان در محور جانشینی و استعاری پیش می‌رود و ما را به دركی حسی و شاعرانه رهنمون می‌سازد. از سوی دیگر نویسنده نیز انگار تعمد دارد كه ما به یك معنای متقن و قطعی در داستانش نرسیم و بنابراین اگر ما به جای دركی حسی به دنبال معنای قطعی و متقن باشیم سر در گم می‌شویم، گاهی یكی از دیوارهای معنای مورد نظرمان فرو می‌ریزد و یا گاهی تاق معنای مورد نظر رویمان می‌افتد و… از این روست كه این داستان ما را به منطقی خاص خودش رهنمون می‌سازد. دركی كه از داستان نصیب‌مان می‌شود، دركی حسی است، در واقع فیروزی این كار را به دو صورت انجام داده، از سویی با برجسته‌كردن محور جانشینی، متن را به سوی منشی استعاری رهنمون كرده است و از سوی دیگر با گذاشتن عناصری اضافی و یا كم راه را برای رسیدن به معنایی متقن بسته است. در واقع اگر با عناصر داستان بخواهیم معنایی مطلق بسازیم همیشه چیزی كم یا زیاد خواهیم آورد، درست مثل بازی لوگویی كه قطعاتش نسبت به آن چیزی كه مد نظرمان هست و می‌خواهیم بسازیم كم یا زیاد باشد.

عادل بیابانگردجوان
adeljavan@yahoo.com

Top


سلام
تمام نظرات را خواندم. پیشتر از تقوی عزیز تشکر می‌کنم که معرف کارگاه بود.
«اتاق من» نوشته فیروزی، برای من که نمی‌خواهم به قطعیت در معنا برسم، هزارتوی رویایی است که هر «تو»، اگر چه خوب کش نیامده است (این را، من که رویابینی حرفه‌ای‌ام، خوب می‌فهمم)؛ هر بار که می‌خوانم، تاق و دیواری است که جفت می‌شود و پیش از مرز خسته‌شدن محو می‌شود و دوباره «توی» دیگری...
داستان از رمز یک قرار، روی پله‌ها بالا می‌رود و به «اتاق من» می‌رسد. کجای این سخت‌باورانه است؟ آیا با قواعد علی و معلولی نمی‌توان، روی گام‌های آرزو، از آنجا به اینجا رسید؟ یا برعکس با آرزوی "جایی برای من" نمی‌توان به ترش‌لیموی تن او رسید؟ این را که پله‌ها سفتند و مصداق دارند؛ اما، اتاق کاغذی است؛ باید در جنس آرزویی اتاق جستجو‌ کرد.
برخلاف بعضی از دوستان که معتقدند: ملات کلمات در ابتدای داستان ما را به جنس چروک اتاق نمی‌رساند؛ بگویم که برای من کافی است که امشب مهتاب و او (اوی اثیری) سرتاپا سیاه پوشیده و به علاوه این که، نشانه‌های رمز و راز در فضای "ادگار آلن‌پویی" شرقی‌شده پله‌ها کامل می‌شود.
در "اتاق من" تنها بازی گرگم به هوا رویای من را به هم می‌زند.
در آخر، این داستان، چه از روان‌نویس فیروزی جاری شده باشد چه در word 2000 تایپ یا چه «مینی‌مالیستی» یا «پست‌مدرن»؛ به «پنجره»ای می‌رسد که من هنوز، روبرویش ایستاده‌ام. همین برای من کافی است.

امیر کیان‌پور
personaldistance@yahoo.com

Top


سلام دوستان
قابل پیش‌بینی بود که نظر دوست بی‌نام‌مان آقای نویسندهء شمارهء 23 عکس‌العمل‌هایی ایجاد کند اما قبل از اینکه آنها را مطرح کنم باید جواب شخصی خودم را به این آقا بدهم. ببخشید داشتم فکر می‌کردم دوست‌مان را چه بنامم، خوب، می‌شود او را آقای شمارهء 23 صدا کنم. امیدوارم ایشان را ناراحت نکرده باشم.
بخشی از انتقادهای ایشان برمی‌گردد به کارگاه، نحوهء ادارهء آن و آرزوهای بنده. از دوستان خواهش می‌کنم اجازه بدهند مسئله را حل کنم، هر چند به همه حق می‌دهم بر سرم فریاد بکشند. قبل از این غیر از آقای بی‌نام دوستان دیگری هم این انتقاد را کرده بودند که دلیلی ندارد من به کسی خوش‌آمد بگویم و حرفی غیر از نظر شخصی‌ام را دربارهء داستان بر زبان بیاورم. بنابراین من این انتقاد آقای بی‌نام را می‌پذیرم. از داستانِ بعد من این نکته را رعایت خواهم کرد. به این ترتیب در آینده بخش بزرگی از انتقادهای آقای بی‌نام بر ما وارد نخواهد بود. قبلاً هم صحبتش بود و خبر داده بودم که صفحه‌ای مستقل از این صفحه خواهیم داشت که می‌توانیم بعضی از حرف‌ها را آنجا بزنیم. قرار بود فقط من اسمی برای صفحه انتخاب کنم تا مسئول امور فنی زحمتش را بکشد. همین‌جا اعلام می‌کنم که اسم این صفحه فعلاً می‌شود «حرف‌های خودمان» خودمان یعنی همهء ما. بعدها می‌توانیم توی همین صفحه راجع به اسمش هم نظر بدهیم و اگر این اسم به نظرتان مناسب نبود، عوضش کنیم.
پس آقای بی‌نام! از این پس در این صفحه شاهد روابط خانوادگی نخواهید بود. هرچند به نظر من روابط خانوادگی هیچ اشکالی ندارد حتی فایده‌های بسیاری دارد. به هر حال یادتان باشد که این‌طوری نسبت به من و کارگاه تعهد پیدا می‌کنید. چه اسم‌تان را بدانیم، چه ندانیم. از خنده‌ها و گریه و زاری آخر متن این‌طور برمی‌آید که خود را به ادبیات داستانی دلبسته می‌دانید. من انتقادهای شما را به خودم می‌پذیرم و طوری عمل خواهم کرد که شما می‌گویید و قبلاً دوستان دیگری هم به من گوشزد کرده‌اند. لااقل می‌توانیم امتحانش کنیم. پس تا پایان دو داستان آینده این قرار را حفظ می‌کنیم. البته وقتی صفحه «حرف‌های حودمان» دایر شد موضوع فرق می‌کند و فعلاً این را به‌عنوان قاعده برای این صفحه می‌پذیریم. پس آقای بی‌نام یادتان باشد که یک دین به من پیدا می‌کنید و حق ندارید بگذارید و بروید. باید دربارهء داستان بعدی هم نظرتان را بنویسید و در گفتگو شرکت کنید. این قاعدهء بازی است، نمی‌توانید آن را رعایت نکنید. اگر این‌طور عمل نکنید به ما حق بدهید که اصلاً متن شما را برداریم. شاید شما فراموش کرده باشید زیر متن‌تان را امضاء کنید. برای همهء ما پیش آمده است و ممکن است پیام بعدی شما در راه باشد و زیرش را هم امضا کرده‌ باشید. آخر نمی‌شود که آدم خودش را معرفی نکند و بعد تک تک آدم‌ها را به باد ناسزا بگیرد. به نظر شما می‌شود؟ بنابراین از دوستان کارگاه خواهش می‌کنم اجازه بدهند نویت بازی را به آقای بی‌نام بدهیم. ببینیم این‌قدرها که ادعا می‌کند در چنته دارد یا نه؟ اگر نداشت چاره‌ای نداریم غیر از اینکه نظر ایشان را از صفحه حذف کنیم شاید اصلاً آقای بی‌نام این‌قدر جسارت داشته باشد که زیر حرف‌هایی را که به آدم‌ها می‌زند،‌ امضا کند.
خانم تیره‌گل، ‌آقای سردوزامی، دوستان کارگاه! تضمین می‌کنم که این اتفاق دیگر تکرار نخواهد شد. این یک بار را بر من ببخشایید. این چیزهایی که ایشان فرموده‌اند بیشتر به من برمی‌گردد. قبل از شروع کار حدس می‌زدم با مشکلاتی مواجه بشوم،‌ هرچند نه تا این حد. قرارم با خودم این است که چیزی را حذف نکنم. حتی حسن آقا را هم حذف نکردم، اگر اصلاً‌ حسن آقا را به یاد بیاورید. پس اجازه بدهید این نظر فعلاً در کارگاه بماند تا ببینم آقای بی‌نام اصلاً حریف هست یا نه، چون در تاریکی نشسته است لغز می‌خواند. البته شرطش این است که مودب باشد. برویم سر اصل مطلب:
نقد بی‌نام از جهات بسیاری برای من جالب بود. بگذارید اول برای درک بهتر متن یک پیشنهاد بکنم. در متن آقای بی‌نام پنج بار دو کلمهء «فرض کنیم» به کار رفته است. پیشنهاد می‌کنم اینها را از متن ایشان حذف کنید. به نظر من این‌طوری متن بهتر فهمیده می‌شود. چون ایشان «فرض کردن» را به عنوان یک صنعت کلامی به کار برده‌اند. به عبارتی درواقع هیچ‌چیز را فرض نکرده‌اند و برعکس از شدت یقین این ترکیب را به کار می‌برند، یعنی از شدت عیان بودن حقیقت، کلمهء فرض به کار رفته است. مثلاً وقتی را در نظر بگیرید که باران دارد می‌بارد و کسی مثل آقای بی‌نام می‌گوید: فرض کنیم باران می‌بارد. اینها را گفتم که به متن نزدیک بشویم. استدلال معنوی متن هم این است که: مگر تو خودت نگفته‌ای که اشتباه کرده‌ای؟ من (آقای بی‌نام) هم به همین دلیل ضرورتی نمی‌بینم دوباره حرف بزنم. این‌طوری دیگر اصلاً مهم نمی‌نماید که من فقط در مورد مثلاً چیزی که دربارهء چادر گفتم اشتباهم را ‌پذیرفته‌آم. انگار نه انگار حرف‌های دیگری هم زده‌ام. تازه دوستان دیگری هم هستند که این اشتباه من را مرتکب نشده‌اند و همچنان داستان را دوست می‌دارند. برویم سراع حرف بی‌نام. او در مورد داستان می‌گوید (با حذف «فرض کنیم»ها):
«فيروزي واقعه‌اي ساده را برداشته کمي فکرهاي ساده را به آن اضافه کرده و کمي جاي جمله‌ها و زمانها را با هم عوض کرده و نهايتاً يک واقعه‌ي ساده را آنقدر مبهم کرده که حالا معمايي شده که هر کس فکر مي‌کند حلش کرد هوش عجيب دارد و داستان شناس درجه يک است. يکي بيايد و شرح يک ديدار را با بخشي از خوابي که ديده در هم کند و مثلاً به جاي اين که بگويد از خواب که بيدار شدم يادم آمد بنويسد «چشمم را که باز کردم خوابيده بودم روي تاق ....» فيروزي اجزاي ماجرايي ساده را (بخشي از يک واقعه، بخشي از يک خواب و بخشي از يک مثلاً فکر ـ يعني تلاش براي فکر به يک امکان و يک احتمال، يا مثلاً افکار عميق درباره‌ي اعماق روان آدمي را ) و خلاصه اجزاي ساده را باحذف و جا به جايي بخشهايي از آن را کرده يک متن»
او معتقد است که فیروزی واقعه‌ای ساده را با فکر‌های ساده ترکیب کرده و کمی هم جای جمله‌ها و زمان‌ها را عوض کرده است. اما در جملهء بعد می‌گوید نتیجه چنان چیز پیچیده‌ای شده که آنهایی که آن را فهمیده‌اند برای حودشان کارت تبریک می‌فرستند و در مورد خودشان متوهم می‌شوند. یعنی که این چیز ساده‌ای است و شما داستان‌شناس درجه یک نیستید. البته این سادگی با آن پیچیدگی که قبلاً ‌فرموده‌اند در تضاد است. چون با کمی ور رفتن به دو عنصر ساده چرا باید یک معمای پیچیده ساخته بشود؟ به هر حال بی‌نام می‌گوید قضیه همین چیز ساده‌ای است که گفتم: ترکیب یک رویا با یک واقعه.
مثلاً به جاي اين که بگويد از خواب که بيدار شدم يادم آمد، بنويسد «چشمم را که باز کردم خوابيده بودم روي تاق ....»
تازه دارد حرف‌های ایشان به جاهای جالب می‌رسد که از ادامهء آن سر باز می‌زنند. فرض شما قبول اما در این جایگزینی چه منطقی حاکم است؟ یعنی چرا به جای چشمم را که باز کردم خوابيده بودم روي تاق نمی‌گوید «چشمم را که بار کردم روی سقف یک انوبوس ایستاده بودم» یا «رفته بودم از بقالی ماست بخرم». چرا اتاق انتخاب شده است؟ آیا تحلیل شما این است که هر قسمتی را که من نفهمیده‌ام به این دلیل است که آن را در مجاور آن یکی واقعه نگذاشته‌ام؟ یعنی اگر به نظر شما بتوانیم تکه‌های آن ماجرای ساده (دیدار) را از رویای راوی جدا کنیم مسئله حل می‌شود و همه‌چیز روشن می‌شود؟
ببین، منظورم این است که شما کشف کرده‌اید که داستان آن‌قدرها هم پیچیده نیست و فهمیده‌اید که نویسنده دو چیز ساده را با هم ترکیب کرده است. قبول. حالا مسئله این است که دلیلش چه بوده است؟ اصلاً چرا باید این دو چیز را با هم ترکیب کرد؟ فزض می‌کنیم این چیزی را که شما کشف کرده‌آید کسی قبل از شما نفهمیده بود و شما احساس کرده‌اید لازم است بگویید. حالا بگویید دلیلش چیست؟ چه منطقی بر این جابه‌جایی حاکم است؟ اگر این را به من بگویید من را مدیون خودتان کرده‌اید.
نکتهء خیلی جالب در متن بی‌نام عزیز این است که در نقدش به شکلی پویا و داینامیک به رابطه مخاطب با اثر و به‌ویژه مخاطب با نویسنده پرداخته است. خود داستان چندان برای ایشان اهمیت ندارد. فشردهء‌ نظر ایشان این است که داستان پیچیدگی‌های بی‌دلیلی دارد و اصلاً اصل مسئله چیز ساده‌ای است. هر کس که نظر سردوزامی را خوانده باشد می‌فهمد که ایشان هم همین نظر را دارند و برعکس آقای بی‌نام کلی استدلال کرده‌اند و دلیل آورده‌اند. عقل سلیم می‌گوید که آقای بی‌نام با نظر سردوزامی موافق است و قاعدتاً باید با او همدلی کند اما آقای بی‌نام به شدت با ایشان مسئله دارد. چون بی‌نام نگران این است که سردوزامی احساس معلمی بکند، شاید هم نگران این است که چنین اعتباری در جامعه پیدا کند. بنابراین او چندان توجهی به نظر آدم‌ها دربارهء داستان ندارد برای او مهمتر این است که آنها در مورد خودشان چگونه فکر می‌کنند و نکند که به ناحق اعتباری پیدا کنند.
آقای بی‌نام هر نوع احساس خوشحالی شرکت‌کنندگان در گفتگو را نمی‌پسندد. بعضی جاها را، من راستش خوب نفهمیدم. آقای بی‌نام عزیز، طبیعی است که هر کس که در بحث شرکت می‌کند از آن نصیبی ببرد. حالا اگر بحث به جاهای خوبی برسد و به قول شما عمیق شود، شرکت‌کننده هم در همان سطح سهم می‌برد. اگر سطح جلسه هم خوب نباشد،‌ بهتر است آدم به امید جلسات بهتر تحمل کند. اگر شرکت در گفتگو احساس خوبی به گوینده ندهد و نفعی از آن عایدش نشود، چرا باید سخن بگوید، مگر آن که مریض باشد و کاری را انجام بدهد که موجب ناخشنودی‌اش بشود و از درد آن نوعی لذت ببرد. مسئله این است؟ طبیعی است که شما هم باید از نوشتن نظرتان در این صفحه لذت ببرید. اگر این‌طور نباشد، موقعیت شما پیچیده می‌شود و شاید احتیاج به کمک داشته باشید.
من مطمئنم که آقای بی‌نام آدم مودبی است. ما کلی از همه خواهش کرده‌ایم در بحث‌ها شرکت کنند. شاید ایشان در جریان نباشند. من بارها و بارها از خانم تیره‌گل خواهش کرده‌ام در گفتگو شرکت کنند. بنابراین اصرار در کار بوده است، زیاد هم بوده است. خانم تیره‌گل البته به این دلیل نیست که در گفتگو شرکت می‌کنند. ایشان هم مثل شما به پیچیدگی‌های این داستان انتقاد دارند و حتی جنبهء عام این ویژگی را در ادیبات معاصر در نظر می‌گیرند و به آن معترض هستند. نمی‌دانم شما چرا حتی با آرا و نظراتی مشکل دارید که خودتان می‌گویید به آن اعتقاد دارید. به نظر شما فقط مهم این است که شما متکلم باشید. به خود استدلال اهمیتی نمی‌دهید؟
دوست من چرا تلاش کارگاه را مضحک می‌نامید. این واقعاً مضحک است که در این وانفسا عده‌ای جمع بشوند و دربارهء داستان (دلمشغولی و تخصص شما) حرف بزنند؟ شما هم که وارد گفتگو بشوید، باید همین‌ها را بگویید دیگر. از هر داستانی بعضی چیزها را ممکن است آدم نفهمد. وقتی حرف بزنی مجبور می‌شوی دانسته‌ها و ندانسته‌هایت را بگویی. خودت هم گفته‌ای که دو صفحه سیاه کرده‌ای که بگویی نفهمیده‌ای. البته ایراد را از داستان و نویسندهء‌ آن می‌دانی. پس دیگر چرا به تلاش دیگران برای نقد داستان می‌تازی؟ چرا اصرار داری باطن اشخاص را توضیح بدهی؟ مگر کسی قادر است این کار را بکند؟ ببین داری به کسانی می‌تازی که در مورد این داستان همان حرفی را می‌زنند که خودت می‌زنی اما از آنجا که داری به نیت آنها شک می‌کنی گرفتار تناقض می‌شوی و وقتی یک دور زده می‌شود خواه ناخواه به انکار خودت می‌رسی و آدم حق دارد بگوید مسئلهء تو اصلاً داستان نیست. تو از این کارگاه و از رفتار من شاکی هستی. من هم حرفت را قبول می‌کنم. اگر این تعارف‌ها و حاشیه‌ها و خوش‌آمدها حذف بشود باید مشکل تو هم حل بشود. قبول کن که تازه شروع کرده‌ایم و گاهی آدم مجبور می‌شود توضیح بدهد. حالا خوشبختانه روالی پیدا کرده‌ایم و می‌توانیم این دو وادی را از هم جدا کنیم تا بحث‌ها هم جدی‌تر بشود.
این‌طوری که تو می‌گویی اینجا یک توطئهء حساب شده صورت گرفته، نویسنده از اول می‌خواسته آدم‌ها را سر کار بگذارد، من می‌خواهم مهمانی خانوادگی راه بیندازم. هر کسی هم به دلیلی شخصی در این توطئه شرکت می‌کند. همین‌طور ادامه بدهی می‌رسی به این نتیجه که اصلاً همهء اینها به‌خاطر تو بوده و توطئه‌ای بر علیه تو.
از خر شیطان بیا پایین. مهمانی را تعطیل می‌کنیم و جدی حرف می‌زنیم تو هم حق نداری کلک بزنی و مجبور می‌شوی جدی حرف بزنی. اگر دوست نداری اسمت را بنویسی، ننویس. فقط باید از خانم تیره‌گل و اکبر سردوزامی عذرخواهی کنی، چون تهمت‌هایی زده‌ای که هیچ‌طور نمی‌توانی ثابت کنی.
می‌دانی،‌ دلم پر می‌زند به تو هم خیرمقدم بگویم. خیلی دلم می‌خواهد در بحث‌ها شرکت کنی. انتقاد داری، انتقادت را بگو،‌ اگر نپذیرفتم آن‌وقت اگر تنهایی هم به قاضی رفتی رفتی.
یک نکتهء دیگر هم هست که قبلاً در فراخوان هم گفته بودم اما مثل اینکه لازم است دوباره تکرار کنم. اینجا کلاس نیست، کارگاه است. کلاس استاد می‌خواهد، شاگرد می‌خواهد، تشکیلات نامنویسی می‌خواهد، حق‌التدریس می‌خواهد... این را که دیگر خوب می‌دانی بی‌نام جان. ما هیچ‌کدام اینها را نداریم. اما همان‌طور که در فراخوان هم گفته‌ام ممکن است آدم اینجا هم چیزی یاد بگیرد، درست مثل هر جای دیگری. برای من که هر وقت این اتفاق می‌افتد کلی کیف می‌کنم. همین دفعه با خواندن نظر خانم شاهرخی اصلاً دریچهء جدیدی به رویم باز شد و دوباره با داستان درگیرم کرد.
از آنجا که قرار است برای دو داستان یعنی چهار هفته آینده حرف اضافه نزنم. اجازه بدهید علاوه بر بی‌نام، به آقای عادل‌ بیانگرد جوان و آقای امیر کیانپور عزیز هم خیرمقدم بگویم. همین‌جا به عزیزانی که در آینده می‌آيند سلام می‌کنم و این حرف‌ها و حاشیه‌ها را در کارگاه تعطیل می‌کنیم. امیدوارم صفحهء «حرف‌های خودمان» این خلاء را پر کند.
به نوبهء خودم از آقای سردوزامی، خانم تیره‌گل و همهء فعالان کارگاه عذرخواهی مي‌کنم. شما حق دارید به من بگویید که حق نداشتم نظر بی‌نام را در صفحه بگذارم چون سراسر توهین و افتراست. اما خواهش می‌کنم به حرمت همکلامی‌مان در این چند هفته فقط برای این یک مورد استثنا قائل بشوید. در آینده یادداشت‌هایی از این دست را در صفحه نخواهیم گذاشت. حداقل‌هایی لازم است و اگر کسی این حداقل‌ها را رعایت نکند کارگاه در مقابل او مسئول نحواهد بود. از ابتدا بنابراین گذاشته بودم که هیچ حرفی را حذف نکنم. خدا را شکر می‌کنم که تا حالا توانسته‌ام به این قرارم با خودم پابند بمانم. اما شما هم حق دارید و اگر چنین برخوردهایی ادامه پیدا کند جو مسموم می‌شود. نضمین می‌کنم که این اتفاق تکرار نخواهد شد.
نوبت بازی را به آقای بی‌نام می‌دهم چون احساس می‌کنم که قواعد بازی را بلد است و رفتار ناشیانهء من باعث شده او عصبی بشود. بفرما آقای بی‌نام. امیدوارم خوب بازی کنی.

محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir

Top

© تمام حقوق مطالب کارگاه متعلق به کارگاه داستان است.