سال دوم - شماره۵۳۲
دوشنبه ۳ مرداد ۱۳۸۴ - - ۲۵ جولاى ۲۰۰۵
بحرى كه در كوزه نگنجد
نسل من در يك روز بارانى
برادر بزرگم هوشنگ
بحرى كه در كوزه نگنجد
فرشته داوران
125007.jpg
ميلان كوندرا در كتاب هنر رمان مى گويد نويسنده ساختمان زندگى خود را برهم مى ريزد تا از آجر هايش داستان و رمان بسازد و بيوگرافى نويسان و منتقدانى كه آثار نويسنده را زير و رو مى كنند تا با آجر هايش ساختمان زندگى خصوصى نويسنده را از نو بسازند، در واقع كار برعكس و وارونه نويسنده را انجام مى دهند و رشته هاى نويسنده را از نو پنبه مى كنند.
در داستان كوتاه «نيرواناى من»، كه يكى از معدود داستان هاى هوشنگ گلشيرى است كه در آن حرفه روايت كننده داستان  نويسندگى است، راوى مى گويد: «سئوال مى كنند كه ادبيات مثلاً به نظر شما چى است؟ بعد آدم مجبور مى شود توضيحاتى بدهد... اما من ديگر از اين مرحله گذشته بودم كه بخواهم در يك نشست، لباسى را كه يك روز تن پوش عريانى ام كرده ام، تار تار كنم.» و ادامه مى دهد: «ديوار و سقف خانه من همين ها است كه مى نويسم، همين طرز نوشتن از راست به چپ است، در اين انحناى نون است كه مى نشينم و سپر من از همه بلايا، سركش كاف يا گاف است.»
آنچه اين دو نويسنده به زبان اديبانه بيان مى كنند اين است كه براى يافتن غايت نويسنده به اثر مراجعه كنيد، تمام داده ها در اثر ادبى است. براى كشف نويسنده، بيهوده به دنبال شرح حال  نويسان و روانشناسان و جامعه شناسان و منتقدان راه نيفتيد. با اين همه در مجلس ياد بود نويسنده اى شهير، چه مى توان گفت از خاطرات خصوصى كه به ساختمان اثر، آسيب نزند و «لباس تن پوش عريانى» را تار تار نكند؟
علاقه من به گلشيرى و آثارش حديث عشق در اولين ديدار نبود. اولين آشنايى از طريق فيلم «شازده احتجاب» صورت گرفت. ما كه در آن موقع به پيروى از دستورات ادبيات متعهد و «رئاليسم سوسياليستى» خود را موظف مى ديديم كه براى محتوا- و آن هم تعبير خاصى از محتوا- بيش از فرم ارزش قائل شويم، نمى دانستيم اين فيلم و داستان آن را در چه قالبى بگنجانيم. از طرفى شازده و اجداد بى رحمش، بى شك به طبقه خاصى تعلق داشتند و اين فيلم را به تعبير آن وقت هاى ما سياسى و با محتوا مى كرد.
ولى در عين حال، مثلث شازده و فخرى و فخر النساء را نمى شد به هيچ پيام و محتواى سياسى تقليل داد. هيچ شخصيت زحمتكش ايده آل و شريفى هم در كتاب نبود و زحمتكشان هم مثل باقى شخصيت ها، پر از عقده و كينه و ترس و ياس بودند. در حقيقت سال ها وقت لازم بود تا با كشف تدريجى انسانيت خود، كه سرشار از نقطه ضعف ها است، به عمق انسانيت شخصيت هاى لايه به لايه شازده احتجاب و حكمت تكنيك به قول خود گلشيرى «احضار ارواح خبيثه مردم» او، پى ببرم.
در اين ميان، ما با خود گلشيرى دوست شده بوديم. برادرم اردوان از گلشيرى براى تدريس در كلاسى دعوت كرده بود و مثل همين جا، سخنرانى ها به مهمانى و معاشرت منجر شده بود. گلشيرى كه چندان از ما مسن تر نبود، ريش سفيد جمع بود. در همان دوره ها و مهمانى ها با همسر فعلى خود آشنا شد و پس از ازدواج هوشنگ و فرزانه، ما دوست خانوادگى شديم. گلشيرى مى خواست از طرز فكر و خلقيات ما غرب رفته ها سردر بياورد، چون يك پاى نوشته اش در ادبيات مدرن غرب بود. پاى ديگرش در ادبيات كلاسيك فارسى بود كه بسيار خوب مى دانست و با مهربانى، سعى مى كرد به ما هم ياد بدهد. گلشيرى روحيه طلبگى و معلمى هر دو را به حد اعلا داشت و در نوشتن هم به آموختن و آموزش گوشه نظرى داشت. «ما مى نويسيم تا بدانيم چه مى گذرد.»
به اين ترتيب سال هاى سال، در ميان بمباران و موشك باران، يكشنبه ها دور هم جمع مى شديم و حافظ و شاهنامه و تاريخ بيهقى مى خوانديم و گلشيرى معلم مجانى و رفيق و همدممان بود. هوشنگ نه تنها اشتباهاتمان را در جلسات فارسى خوانى توضيح مى داد و تصحيح مى كرد، بلكه براى هر كدام كه قلم به دست مى گرفتيم و سلانه سلانه راه مى افتاديم، ويراستار بى جيره و مواجب و پرحوصله متون مى شد. به قدرى در رفتار بذله گو و صميمى و خاكى و مهربان بود كه آدم به كلى يادش مى رفت كه در حضور صاحب سبك ترين نويسنده ايران دارد اظهار لحيه مى كند. اين لطف و سخاوت گلشيرى تنها شامل حال دوستان نزديك نبود. هميشه حاضر بود كه براى نويسندگان جوان از وقت و دانش خود مايه بگذارد. هميشه كلاسى، يا يك كارگاه نويسندگى در گوشه اى به راه بود. هميشه به قول خودش بى  «حق البوق».
در اين شب هاى فارسى خوانى، كم كم متوجه مى شدم كه پرواى اصلى هوشنگ در زير و رو كردن متون كلاسيك فارسى عمدتاً نه يافتن تم (درونمايه) بود و نه حتى صيقل دادن به نثر فاخر متشخصى كه اختراع خودش بود. آنچه از اين متون _ به زعم خود- مى خواست، كشف ساختمان روايت شان بود. حالا كه در غرب ساختمان خطى داستان گويى را بهم ريخته بودند، هوشنگ به جاى تقليد از آنها مى خواست پاى خود را جاى پاى سنتى در ايران بگذارد كه منطق روايتش، خطى نبود. در قصص ايرانى و مذهبى، در كتب تاريخ و تذكره ها، هوشنگ گلشيرى به دنبال ساختمان مطلوب قصه مدرن ايرانى مى گشت. اگرچه كه در سى و دو سالگى، در شازده احتجاب، اين ساختمان را كشف كرده بود، باز به دنبال اعتلاى كشفش بود. پرواى اصلى گلشيرى و نبوغ او در يافتن راز فرم يا منطق روايى بود.
بدى اين كه آدم هوشنگ گلشيرى و نويسنده شازده احتجاب باشد اين است كه آدم را تا ابد با خودش مقايسه مى كنند. آدم كتاب هايى به زيبايى «بره گمشده راعى»، «حديث مرده بر دار كردن آن سوار كه خواهد آمد»، مى نويسد و يا «پنج گنج»، كه مثل خمسه نظامى حقيقتاً گنجينه نادرى در ادب فارسى است و مردم مى گويند: «به خوبى شازده احتجاب نيست». نمى گويند كه اگر چهل سال وقت بين بوف كور و شازده احتجاب فاصله بود، شايد بايد باز چهل سال از شازده احتجاب تا شاهكار بى نقص بعدى انتظار كشيد. وقتى او را با بهترين اثر خودش مقايسه كنند، از زيبايى نثر شوكه نمى شوند وقتى مى نويسد:
«مقصودش شايد اين بود كه چه خوب كه آن طور نيست كه در اوپانيشادها آمده است. آنجا كه آمده است، آنها كه به قربان ها و خيرات بر عالم ها ظفر يافته اند و نظر بر نتيجه اعمال داشته اند بعد از گذشتن تن به موكل دود مى رسند و موكل دود آنها را به موكل شب مى رساند، موكل شب به موكل ايام نقصان نور ماه مى رساند و او به موكل شش ماهى كه آفتاب به جانب جنوب ميل مى كند و او به موكل ارواح پدران و او به ماه مى رساند و در آنجا خدمت فرشتگان مى كنند و چون نتيجه اعمال نيكشان تمام شود به بهوت آكاس مى آيند و از بهوت آكاس به باد و از باد به باران و از باران به زمين مى رسند براى جزاى اعمال كه به مدت عمر واقع شده است در جهنمى كه در اين عالم است مى آيند و در آنجا به صورت كرم و پروانه و سگ و مار و عقرب خواهند بود و مى چرخند و مى چرخند از تولد به ليلى و از ليلى هاشان به خاك و باز از شب به ايام نقصان نور ماه و به شش ماه دوم سال تا برسند به بهوت آكاس و به باد و باران و به زمين و باز زاده شوند تا به صورتى ديگر بيايند، با اين همه هر روز عصر مى ديدمش نشسته بر پله هاى جلوى خانه خودش، عصا را ستون دو دست كرده، پيشانى بر اين يكى دست نهاده، تا حتى ديگر نگاه نكند.»
گلشيرى عمرى براى آزادى بيان، با چنگ و دندان جنگيد. اين روز ها كه همه از آزادى بيان دم مى زنند ولى اكثراً تنها آزادى بيان خود و موافقان خود را مد نظر دارند و بيان مخالف ديگران را گاه حتى با چماق و گوجه فرنگى و تخم مرغ گنديده پاسخ مى دهند، ذكر خاطره اى از سعه صدر گلشيرى در مواجهه با خرده گيران را بى مناسبت نمى بينم.
سال ها پيش وقتى نقد تند و تيزى بر بره گمشده راعى نوشتم، هيچ مطلبى در جايى به چاپ نرسانده بودم. در يكى از مهمانى هاى دوستانه نوشته خود را به گلشيرى نشان دادم. گلشيرى همان جا نشست و نوشته مرا خواند و به شوخى گفت: «بارك الله، پنبه مرا مى زنى!؟» و بعد پيشنهاد كرد كه آن را در نقد آگاه كه جزء هيات دبيرانش بود به چاپ برساند. من كه هرگز انتظار چنين عكس العملى را نداشتم، ذوق زده ديدم كه گلشيرى مطلب را تا كرد و در جيب خود گذاشت و آن را بدون يك كلمه پس و پيش، در شماره بعد نقد آگاه درآورد. پس از آن مرا با خود به جلسه هيات  دبيران برد تا درهاى فعاليت ادبى را به روى يك استعداد احتمالى باز كرده باشد. انگار كه نقد همه تعريف و تمجيد بود.
بعد ها فكر كردم كه شايد اين رفتار بى تعصب و مهربانانه گلشيرى بى حكمت هم نبود و مثل سعدى كه به مردى كه پس قفايى بر او زد صد دينار بخشيد و مرد اين بار به طمع دينار بيشتر، به امير شهر پس قفا زد و رفتار بسيار خصمانه ترى ديد، بى شك سخاوت گلشيرى بى تاثير در اين نبود كه بعد ها بى محابا نقد بر آثار كسانى بنويسم كه از انتقاد هيچ خوششان نمى آيد و نقد و منتقد را هرگز نمى بخشند. تا آنجايى كه به من و گلشيرى مربوط مى شود، بسيار افسوس مى خورم كه چرا هرگز در زمان حيات گلشيرى كلمه اى در تائيد خود و آثارش ننوشتم، حتى اگر گلشيرى به آن نيازى نداشت و اصلاً اين جزء خواص و صفات بحر ها نباشد كه در كوزه ها بگنجد.
نسل من در يك روز بارانى
مهدى يزدانى خرم
هميشه وقتى به هوشنگ گلشيرى فكر مى كنم، ذهنم پر مى شود از تصوير روزى بارانى كه در راهروى لرزان يك كهنه فروشى كتاب به دنبال نام اش مى گشتم. هوشنگ گلشيرى نامى است كه با باران در ذهن ام گره خورده و مدام مى بارد و مى بارد و مى بارد. نسل من، نسل بچه هايى بود كه تازه در اوايل دهه هفتاد فهميده بود ادبيات خيلى جدى تر از روياهاى پر رنگ و لعاب نوشته هاى ذبيح الله منصورى و كتاب هاى بدچاپ دهه ۶۰ است. اين نسل كه تازه هول جنگ را پشت سر گذاشته و به دبيرستان هاى نيمه جان سال هاى دهه هفتاد پا گذاشته بود، همان قدر از ادبيات مى دانست كه از عشق و در عين حال زور مى زد اصل را از بدل تشخيص دهد. آن سال ها  سال هايى بود كه بدجور كش مى آمدند، روز پنجشنبه بود و ولگردى هاى روشنفكرانه در خيابان انقلاب، خيابانى كه سنگفرش هاى پياده   رواش هنوز وزن آدم هاى ريز و درشت را تحمل مى كرد و هنوز كتابفروش ها با آدم هاى كتابخوان خيلى مهربان بودند. پرسه هاى پنجشنبه من را به گلشيرى رساند. پنجشنبه اى كه باران مى باريد، اتوبوس ها شلوغ بودند و هنوز براى برگشتن به خانه پدرى خيلى دير نبود. نفهميدم كه در اين پنجشنبه ها من و نسل ام چه طور سر از كهنه فروشى هاى دوست داشتنى خيابان انقلاب (دقيق تر كه بگويم، كارگر شمالى) درآورديم و چقدر كتاب هاى گلشيرى گران بود. ما كارمندزاده بوديم و زور كه مى زديم، مى توانستيم برخى از اين كتاب ها را كه بدجور گران بودند، جمعى با هم بخريم. همان طور كه صد سال تنهايى را خريديم و كريستين و كيد و جبه خانه و بره گمشده راعى را... پنجشنبه ها ما را به گلشيرى وصل كرد و كلمات اش با تمام دشوارى هايى كه براى نسل من كه ناگهان به دنيا پرت شده بود، ديرياب بود، در جانمان نشست. گلشيرى از آن ماست، از آن تمام پسران و دخترانى كه نمى دانستند فرق نويسنده بزرگ با نويسنده اى جعلى دركجاست و چرا بايد در آن روزگار ادبيات را دوست داشت. نسل تنها و فقير كه نسل من بود،  تمام بعدازظهر پنجشنبه هاى خود را در دفتر مجله شباب مى گذراند و بعد نوبت پرسه بود و باز هم به گلشيرى رسيدن. اين نسل نابغه نبود و هيچ ادعايى هم بر نبوغ خود نداشت و شايد براى همين بود كه گلشيرى را آن قدر دوست داشت كه در زمان خاكسپارى اش، از ته دل گريست و گريست.
القصه، بارانى بود و قهوه بدطعم كافه هاى حوالى انقلاب كه هر مزخرفى را به ما قالب مى كردند و نسل من فكر مى كرد، اكسير روشنفكرى و نويسندگى همين زهرى است كه به زور از گلو پايين مى دهد. اما آن روزها گلشيرى بود و مى دانستيم با تمام قدرت در جايى نزديك به ما زنده است. زندگى مى كند و مى نويسد. نسل من در يك روز بارانى عاشق گلشيرى شد و در حالى كه باران با قطره هايى درشت به پوست سرهاى از ته تراشيده اش مى خورد، دريافت كه ادبيات و داستان مى تواند آن قدر بزرگ باشد كه جاى عاشق شدن هاى زيباى كودكانه را بگيرد. حال ديگر ما بوديم و شازده احتجاب كه هر كدام جلدى از آن را به رنگى و با چاپى در قفسه هاى كتابخانه هاى تازه تأسيسمان نگه مى داشتيم، دستى بر پوست جلدش مى كشيدم و فكر مى كرديم كه بايد تا ۲۸ سالگى شاهكارهايمان را بنويسيم. ما گلشيرى را دوست داشتيم. چون به ما جرات اعتراض كردن را ياد داد و ياد داد كه مى شود سر را بالا گرفت، سينه را صاف كرد و گفت: «من نويسنده ام، چون او نويسنده است.» پس سرهايمان را بالا مى گرفتيم و فكر مى كرديم كه گلشيرى كه با باران در ذهنمان مى باريد و مى باريد و مى باريد، از اعتراض نمى ترسد. گردون را مى خريديم با هر قيمتى كه گاه قيد متاسفانه هم پشت آن مى آمد و مى گشتيم به دنبال نام مردى كه از آدم هاى بزرگ مى نوشت و خودش هم آدم بزرگى بود. نسل ما از آدم هاى بزرگ دل خوشى نداشت، آدم هاى بزرگ يا پدر و مادرى خسته و عصبى بودند كه نمى توانستى داد بزنى و به آنها بگويى «من شازده احتجاب را خواندم» پس تصميم مى گرفت شازده احتجابى بنويسد و آن را در كنار شازده احتجاب، در كتابخانه بگذارد. نسل من، خيلى رمانتيك بود و همين هم باعث شد تا دائم در خيابانى آب گرفته كه بر پنجشنبه اش باران مى باريد، به دنبال هوشنگ گلشيرى بگردد. نسل من گلشيرى را زمانى كشف كرد كه فكر مى كرد، ثروتى از ياد رفته را از دل گرد و غبار خوش عطر كهنه فروشى اول خيابان كارگر بيرون كشيده است. پس خرده نگيريد كه چرا اين نسل در برابر نام او مكث مى كند و احساس مى كند بايد طلب او را از تمام عالم بگيرد، طلبى كه به شكل داستان  هاى ننوشته او، عمر كوتاه و روزگارى سخت بود كه تجربه اش كرد. نسل ما سال ها به دنبال طلب هاى خود در ميان سطرهاى گلشيرى دويد تا ناگهان دست تاريك، دست روشن. باز هم پنجشنبه بود و هوا آفتابى. تابستان و شيشه غروربرانگيز كتابفروشى نيلوفر و يك كتاب كوچك: «دست تاريك، دست روشن» ناگهان باران گرفت، آن قدر كه تابستان جعل شد و اين نسل نمى دانست چطور بدود تا زودتر به خانه برسد و بعد گلشيرى و ادبيات... نسل من گلشيرى باران خورده را كه قلم اش و داستان هايش از جنس سنگ بود دوست داشت، دوست داشت نفوذ كند به دل سنگ، لج كند با خودش و در هواى ادبيات او نفسى عميق بكشد. گلشيرى ممنوع بود، محدود شده بود در بعضى نشريات و ما دلمان مى سوخت كه بايد شاهد تحمل وزنى بر دوش او باشيم كه براى شانه هاى استخوانى اش، خيلى ناجوانمردانه بود. خرده مى گيرند بر نسل من كه از دبيرستان تا باران پنجشنبه هاى خيابان انقلاب را به دنبالش دويده بود و حالا بارها و بارها مرثيه اش را مى سرايد. لج كرده ايم ما با سنت ها و با اطمينان و از ته جانمان برايش و از اويى كه تنها و تنها بود مى نويسم كه به قولى «مرگ چنين خواجه نه كارى است خرد».
نه نمى خواهيم لج كنيم و بگوييم كه او نمرده و همين حالا است كه از در تو مى آيد و سيگار فروردين نامرغوب اش را روشن مى كند و مى گويد سلام. او مرده است، مثل هر مرده اى كه خاك را بهتر از تمام جهان مى شناسد، اما باران كه مى آيد، ناگهان تمام خيابان ها انقلاب مى شوند و ما مى بينيم كه گلشيرى از آن دورها نزديك و نزديك تر مى شود، پاى اش را بر سنگفرش ترك خورده اى مى گذارد و از كنارمان رد مى شود، سايش شانه اش بر شانه ها يمان را احساس مى كنيم و بر جاى مى ايستيم. او دور مى شود و ويترين كتابفروشى نيلوفر است و كتاب هاى او كه بوى سيگار فروردين را در نم باران به ذهنمان مى چسباند.
برادر بزرگم هوشنگ
مجيد نفيسى
124995.jpg
اين متن هم در فرداى مرگ گلشيرى نوشته شده است، در ۱۷ خرداد ۷۹ و بخش هايى از آن هم در مراسم بزرگداشت در اتحاديه ناشران خوانده شد. كوتاه شده آن را بخوانيد.
•••
در «نيمه روشن ماه» نوشته اى كه من پدركشى كرده ام، ولى تو برادر بزرگ من بودى نه پدرم. تحرك و گرمايى در تو بود كه مرز نسل ها را درمى نورديد و فقط از يك برادر برمى آمد. اول بار كه ديدمت در خانه محمد حقوقى شاعر بود در «شيخ يوسف». دوچرخه را دم هشتى گذاشتم و در حجره بيرونى را كوبيدم. دو هفته پيش دو دفترچه شعرم را داده بودم به برادرم مهدى تا بدهد به معلم انشاى شان حقوقى. من سال اول دبيرستان سعدى بودم و او سال نهم. حقوقى اول خيال كرده بود كه شعرهاى خود مهدى است و بعد كه فهميده بود مال كيست از من خواسته بود كه بروم و ببينمش. آن روز صبح براى اولين بار رفتم طبقه دوم مدرسه كه مال بزرگترها بود و او همان دم در كلاس به من گفت كه عصر جمعى در خانه او هستند و بد نيست كه بيايم آنجا و شعرى بخوانم. در را كه باز كردم هفت هشت نفرى را ديدم كه دور تا دور اتاق كوچك نشسته بودند و فقط يكى شان كه بعداً فهميدم فريدون مختاريان است با لباس اتو كشيده و كفش هاى واكس زده روى صندلى نشسته بود- مثل عكس هاى دوران انقلاب مشروطيت. ظاهراً جلسه داشت متفرق مى شد كه من رسيدم. حقوقى از من خواست كه شعرى بخوانم و چون نور اتاق براى من كافى نبود يك چراغ مطالعه آوردند كه سرپوش آن را برداشتند و نور خيره كننده همه جا را پر كرد. من شعر بلندى را كه با تاثير از والت ويتمن به نام «مرثيه اى براى خودم» سروده بودم خواندم و اول صدايى كه شنيدم صداى مخصوص تو بود كه هم زير بود و هم بم، مثل آدمى كه سرما خورده باشد. من اين صدا را در طول اين سى وشش سال هميشه با خود حمل كرده ام، مثل صداى مادر يا پدرم و با همان لحن طنزآميز و لهجه اصفهانى بارها به خود خطاب كرده ام: «نفيسى!» آن شب چه گفتى يادم نيست.
بار دوم خانه خودت بود كه ديدمت، توى آن كوچه دراز كه درختان توت داشت و تو بدون اينكه از خيابان هاى اصلى بگذرى مى توانستى به موازات خيابان چهارباغ ساعت ها راه بروى و حرف بزنى بى آنكه نگاه نامحرمى دنبال تو باشد. آن شب داستان «دهليز» را خواندى كه راجع به كارگرى بود كه مى آيد خانه و با جسدهاى سه بچه اش روبه رو مى شود كه روى آب حوض تاب مى خورده اند. در شماره اول «جنگ» چاپ شد، تابستان ۴۴. خانه ات مثل خانه توى داستان بود، با همان حوض و اتاقى كه ته يك راهروى دراز بود. با دوچرخه پدرت، كه هميشه دم در بود- كم حرف و اخمو. بعدها برايم گفتى كه كارگر شركت نفت بوده.
در همان شماره «جنگ» شعر «تخت سمنبر» از تو چاپ شده كه علاقه ات به شعر اخوان را مى شود در آن ديد. هنوز پس از اين همه سال مطلع آن در ذهن من طنين دارد: «بهاران بود و باران بود و ما در جان پناه سنگ». اين شعر را بر اساس افسانه اى كه درباره تخت سمنبر نزديك كوه كلاه قاضى مى گفتند ساخته بودى و در آن از ترانه هاى محلى استفاده كرده بودى. علاقه مندى به ادبيات عوام تا پايان عمر با تو ماند: «جن نامه». آن زمان جليل دوستخواه چند ترانه اى را كه از روستاهاى اصفهان گردآورى كرده بودى در «پيام نوين» چاپ كرد. يكى از اين ترانه ها را در ضمن يك پياده روى نه فرسنگى با كمال حسينى در روستاهاى لنجان شنيده بودى. نمى دانم آيا قصه «حسينا» كه در شماره دوم جنگ درآمده محصول كار تو بود يا جليل.
بعد به خانه اى ته خيابان فروغى نزديك دروازه تهران نقل مكان كردى كه دو طبقه بود و تو در طبقه بالا مى نشستى و گاهى توى مهتابى درندشت آن كه به خيابان هاى اطراف مشرف بود دو تا صندلى مى گذاشتى، طورى كه رخت هايى كه مادرت روى بند پهن كرده بود حائل شود و ما را از نگاه نامحرم بپوشاند، و برايم فصل هايى از دست نوشته «بره گمشده راعى» را مى خواندى كه در آن مردى كه در بازداشت ساواك است زير پتو شيشه عينك خود را مى شكند و با آن رگ دست خود را مى زند. مى گفتى كه اين فكر با ديدن عينك ته استكانى من به سرت زده. كتاب را وقتى كه سال ها بعد درآمد نخواندم، ولى از همان بخش هايى كه برايم خواندى مى شد علاقه تو را به ادبيات كهن، چه پهلوى و چه به خصوص اسلامى، ديد. تو معلم ادبيات بودى و متون كهن را به دقت مى خواندى. تاثير آن را مى شود در آثار بعديت نيز ديد: فتحنامه مغان، سلامان و ابسال، و دوازده رخ.
برادر مهربان و عزيزت احمد مترجم ادبيات انگليسى بود. ولى تو خودت هم به زور فرهنگ لغات اين ادبيات را مى خواندى. مادرت را هرگز به طور كامل نديدم. در كه مى زدم، از همان پشت در حرف مى زد و اگر تو نبودى، مى گفت: «هوشنگ گفت برويد بالا تا او برسد.»
ابوالحسن نجفى كه از فرانسه به اصفهان برگشت براى تو و همه ما دريچه ديگرى را باز كرد به دنياى آزاد. رمان نوى فرانسه و آلن رب گرى يه را از طريق او شناختيم. در سفرى كه با چند تن از اصحاب جنگ و از جمله نجفى به دهى نزديك زاينده رود كرده بوديد تو دست نوشته شازده احتجاب را برايشان خوانده بودى. در زنگ تنفس، تو ايستاده بوده اى بالاى سر نجفى كه داشته با رفيق ديگرى زير درختى شطرنج بازى مى كرده و دو بار چنان دچار هيجان شده بوده كه نيم خيز پا مى شود كه خود را جابه جا كند و تو هر دو بار دست خود را حائل كرده بودى ميان سر بى موى او و شاخه سرتيز درخت. نجفى براى همه تحولى را به همراه آورد. تا آن موقع هنوز رئاليسم اجتماعى بر آثار تو غلبه داشت ولى برگردان هاى نجفى از سارتر و «مسئوليت فردى»اش هم تو را از جانبدارى خطى جدا كرد و هم مرز تو را با «هنر براى هنر» نگه داشت. تاثير فلسفه اگزيستانسياليسم در شازده احتجاب بسيار محسوس است. وقتى كه بهمن فرمان آرا اين كتاب را به فيلم درآورد، نام تو از كنج فصلنامه هاى روشنفكرى بر سردر سينماها ظاهر شد.
يكى از چيزهايى كه مرا به تو جذب كرد و باعث شد كه من بر خلاف سابق بيشتر به خانه تو بيايم تا خانه راهنماى ديگرم محمد حقوقى، «تعهد اجتماعى» تو بود. البته او هم نسبت به دردهاى مردم حساس بود و هيچ وقت يادم نمى رود كه چگونه هر وقت مى خواست نامه چارلى چاپلين به دخترش را كه در «كاوه» چاپ شده بود براى ما بخواند با صداى بلند به گريه مى افتاد و از اين كه پدر دوران فقرآلود كودكى اش را به دختر نازپرورده اش گوشزد مى كرد متاثر مى شد. ولى تو... مدتى را در زندان گذرانده بودى و پس از آن هم تا آخر عمر دلبستگى ات به مسائل اجتماعى باقى ماند، و اگرچه در اوايل سال هاى ۶۰ به عنوان عكس العملى در مقابل آن همه شكست و درد در بوق سياست گريزى دميدى ولى خودت خوب مى دانستى كه اگر تو هم عباس را ول كنى عباس تو را رها نمى كند. تو از يك خانواده كارگرى برخاسته بودى، حال آنكه بسيارى از اصحاب ديگر جنگ مثل حقوقى و كلباسى و نجفى و موحد از خانواده اى روحانى آمده بودند و اين اختلاف فرهنگى بر محفل ما تاثير مى گذاشت.
125001.jpg
تو در ويرايش كتاب «شعر به عنوان يك ساخت» به من كمك كردى، چنان كه در ديباچه آن نيز آمده است. به علاوه تو بودى كه مرا به چاپخانه توى خيابان آمادگاه بردى و يادم دادى كه نمونه هاى چاپى را غلط گيرى كنم كه حسين آقاى حروفچين گاهى در طى شانزده ساعت كار در شبانه روز مى چيد. در همان جا بود كه اولين كتابت «مثل هميشه» را چاپ كرده بودى.
وقتى كه ماجراى سياهكل پيش آمد، گفتى: آنها «جَنگ» دارند و ما «جُنگ». ولى به مرور طى چند سال جامعه روشنفكران ايرانى دچار يك شكاف بزرگ شد: گروهى از مزاياى هنرپرورانه «فرح» پروار شدند و گروهى ادبيات را به خاطر زندگى سياسى فدا كردند. شايد به همين دليل بود كه در نيمه اول دهه پنجاه ما با اثر ادبى برجسته اى روبه رو نمى شويم. من كه براى تحصيل زبانشناسى به آمريكا آمده بودم، شعر را تا آزادى طبقه كارگر كنار گذاشتم و پس از يك سال كه به ايران برگشتم تنها با نام مستعار قلم و قدم مى زدم. اولين كتابم «نقدى بر فلسفه اگزيستانسياليستى سارتر» نام داشت كه انتشارات پيام چاپ كرد ولى خمير شد. مى خواستم تا با تعهد فردى سارتر درآويزم و به جاى آن تعهد طبقاتى را بنشانم. با اين همه تو را همچنان به خود نزديك مى ديدم و اين بود كه در سال ۵۵ چندبار به خانه ات در خيابان خوش آمدم. موتور را توى راهرو مى گذاشتم و مى آمدم زير كرسى ات. همه چيز مثل قبل بود.
در سال ۵۶ در محموديه زندگى مى كردى. من گاهى يواشكى از زير در برايت نامه مى انداختم. يك بار دوتايى به گلاب دره رفتيم و تا عصر از التهاب سرخى كه داشت همه را فرا مى گرفت سخن گفتيم. آن شبى كه مى خواستى «جوانمرگى در ادبيات»ات را در انجمن گوته بخوانى، با يكديگر از خانه ات پياده آمديم تا دم باغ. گاردى ها دورتادور محل را گرفته بودند و صداى هم زير هم بم تو از ميز خطابه مى آمد كه از انقطاع فرهنگى كه گريبانگير جامعه خفقان زده است سخن مى گفتى.
آخرين بارى كه در آنجا ديدمت در ارديبهشت ۵۷ يك روز پس از «انقلاب فرهنگى» در دانشگاه تهران بود. ما روبه روى بيمارستان هزارتختخوابى جمع شده بوديم و من كه سخت درگير تدارك راهپيمايى بودم تو را ديدم كه نزديك در ايستاده بودى مثل هميشه با لبخند. تو همه جا حضور داشتى و هيچ وقت به ياد نمى آورم كه ميدان را خالى كرده باشى.
وقتى كه من در مهاجرت ماركس را ديگر «نه چون يك پيشوا» ديدم و گذاشتم تا فواره شعر بار ديگر روحم را صفايى دهد، اولين كسى كه خواستم اين احساس تازه را با او قسمت كنم البته تو بودى. در سال ۶۴ در نامه هايى كه برايت فرستادم، از سه مرحله در زندگى ام حرف زدم: دوره جنگ كه فردگرايى در آن غلبه داشت و اجتماع چندان به حساب نمى آمد، دوره فعاليت سياسى كه در آن تفكر گروهى چيره بود و جايى براى فرديت باقى نمى گذاشت و بالاخره مرحله اخير كه فرديت همراه با علايق اجتماعى است. چند سال بعد صدايت را از سوئد شنيدم از خانه مرتضى ثقفيان.
وقتى كه به لس آنجلس آمدى با خود شورش آوريل ۹۲ را آوردى. با ماشين سرى به محلات ملتهب زديم و از انقلاب خود ياد كرديم. مثل هميشه باتحرك بودى و از اينكه مى ديدى ما هم به سنت «جنگ اصفهان» محفل «دفترهاى شنبه» را داريم خوشحال بودى. يكى از همين شب ها در خانه خسرو دوامى داستان «نقشبندان»ات را خواندى و از اينكه مورد برخورد و نقد قرار گرفتى ناراحت نشدى، چرا كه درآميختن با ديگران مهمترين راز رشد تو بود.
آخرين بار يك ماه پيش از بسترى شدنت در بيمارستان با تو صحبت كردم و از اينكه مى ديدم در آنجا بر خلاف سابق به كار بچه هاى خارج توجه بيشترى مى شود ابراز شادى كردم و از اينكه يكى دو بار دوستان آنجا براى من حكم غيابى صادر كرده بودند ناليدم. برادر بزرگ من، هوشنگ! تو و من هر دو به خونخواهى پدرمان سيامك رفتيم. تو آنجا ماندى و من به اينجا پرتاب شدم، ولى چه غم كه نياى مشترك ما همچنان پا برجا ايستاده است.
شرق آنلاين
صفحه اول
ايران
جهان
اقتصاد
ديپلماسى
سياست
شهر
بازار
بورس
ورزش
جامعه
اقتصاد خاتمى
ورزش شرق ۱
ورزش شرق ۲
ورزش شرق ۳
ورزش شرق ۴
صفحه آخر
ادب نامه ۱
ادب نامه ۲
ادب نامه ۳
ادب نامه ۴
ادب نامه ۵
ادب نامه ۶
ادب نامه ۷
ادب نامه ۸
آرشيو