اين
متن هم در فرداى مرگ گلشيرى نوشته شده است، در ۱۷
خرداد ۷۹ و بخش هايى از آن هم در مراسم
بزرگداشت در اتحاديه ناشران خوانده شد. كوتاه شده
آن را بخوانيد.
•••
در «نيمه روشن ماه»
نوشته اى كه من پدركشى كرده ام، ولى تو
برادر بزرگ من بودى نه پدرم. تحرك و گرمايى در تو
بود كه مرز نسل ها را درمى نورديد و فقط
از يك برادر برمى آمد. اول بار كه ديدمت در
خانه محمد حقوقى شاعر بود در «شيخ يوسف». دوچرخه
را دم هشتى گذاشتم و در حجره بيرونى را كوبيدم. دو
هفته پيش دو دفترچه شعرم را داده بودم به برادرم
مهدى تا بدهد به معلم انشاى شان حقوقى. من
سال اول دبيرستان سعدى بودم و او سال نهم. حقوقى
اول خيال كرده بود كه شعرهاى خود مهدى است و بعد
كه فهميده بود مال كيست از من خواسته بود كه بروم
و ببينمش. آن روز صبح براى اولين بار رفتم طبقه
دوم مدرسه كه مال بزرگترها بود و او همان دم در
كلاس به من گفت كه عصر جمعى در خانه او هستند و بد
نيست كه بيايم آنجا و شعرى بخوانم. در را كه باز
كردم هفت هشت نفرى را ديدم كه دور تا دور اتاق
كوچك نشسته بودند و فقط يكى شان كه بعداً
فهميدم فريدون مختاريان است با لباس اتو كشيده و
كفش هاى واكس زده روى صندلى نشسته بود-
مثل عكس هاى دوران انقلاب مشروطيت. ظاهراً
جلسه داشت متفرق مى شد كه من رسيدم. حقوقى از
من خواست كه شعرى بخوانم و چون نور اتاق براى من
كافى نبود يك چراغ مطالعه آوردند كه سرپوش آن را
برداشتند و نور خيره كننده همه جا را پر
كرد. من شعر بلندى را كه با تاثير از والت ويتمن
به نام «مرثيه اى براى خودم» سروده بودم
خواندم و اول صدايى كه شنيدم صداى مخصوص تو بود كه
هم زير بود و هم بم، مثل آدمى كه سرما خورده باشد.
من اين صدا را در طول اين سى وشش سال هميشه
با خود حمل كرده ام، مثل صداى مادر يا پدرم و
با همان لحن طنزآميز و لهجه اصفهانى بارها به خود
خطاب كرده ام: «نفيسى!» آن شب چه گفتى يادم
نيست.
بار دوم خانه خودت بود كه ديدمت، توى آن
كوچه دراز كه درختان توت داشت و تو بدون اينكه از
خيابان هاى اصلى بگذرى مى توانستى به
موازات خيابان چهارباغ ساعت ها راه بروى و
حرف بزنى بى آنكه نگاه نامحرمى دنبال تو
باشد. آن شب داستان «دهليز» را خواندى كه راجع به
كارگرى بود كه مى آيد خانه و با جسدهاى سه
بچه اش روبه رو مى شود كه روى آب
حوض تاب مى خورده اند. در شماره اول
«جنگ» چاپ شد، تابستان ۴۴. خانه ات مثل خانه
توى داستان بود، با همان حوض و اتاقى كه ته يك
راهروى دراز بود. با دوچرخه پدرت، كه هميشه دم در
بود- كم حرف و اخمو. بعدها برايم گفتى كه
كارگر شركت نفت بوده.
در همان شماره «جنگ» شعر
«تخت سمنبر» از تو چاپ شده كه علاقه ات به
شعر اخوان را مى شود در آن ديد. هنوز پس از
اين همه سال مطلع آن در ذهن من طنين دارد: «بهاران
بود و باران بود و ما در جان پناه سنگ». اين
شعر را بر اساس افسانه اى كه درباره تخت
سمنبر نزديك كوه كلاه قاضى مى گفتند ساخته
بودى و در آن از ترانه هاى محلى استفاده كرده
بودى. علاقه مندى به ادبيات عوام تا پايان
عمر با تو ماند: «جن نامه». آن زمان جليل
دوستخواه چند ترانه اى را كه از روستاهاى
اصفهان گردآورى كرده بودى در «پيام نوين» چاپ كرد.
يكى از اين ترانه ها را در ضمن يك
پياده روى نه فرسنگى با كمال حسينى در
روستاهاى لنجان شنيده بودى. نمى دانم آيا قصه
«حسينا» كه در شماره دوم جنگ درآمده محصول كار تو
بود يا جليل.
بعد به خانه اى ته خيابان
فروغى نزديك دروازه تهران نقل مكان كردى كه دو
طبقه بود و تو در طبقه بالا مى نشستى و گاهى
توى مهتابى درندشت آن كه به خيابان هاى اطراف
مشرف بود دو تا صندلى مى گذاشتى، طورى كه
رخت هايى كه مادرت روى بند پهن كرده بود حائل
شود و ما را از نگاه نامحرم بپوشاند، و برايم
فصل هايى از دست نوشته «بره گمشده راعى»
را مى خواندى كه در آن مردى كه در بازداشت
ساواك است زير پتو شيشه عينك خود را مى شكند
و با آن رگ دست خود را مى زند. مى گفتى
كه اين فكر با ديدن عينك ته استكانى من به
سرت زده. كتاب را وقتى كه سال ها بعد درآمد
نخواندم، ولى از همان بخش هايى كه برايم
خواندى مى شد علاقه تو را به ادبيات كهن، چه
پهلوى و چه به خصوص اسلامى، ديد. تو معلم
ادبيات بودى و متون كهن را به دقت مى خواندى.
تاثير آن را مى شود در آثار بعديت نيز ديد:
فتحنامه مغان، سلامان و ابسال، و دوازده
رخ.
برادر مهربان و عزيزت احمد مترجم ادبيات
انگليسى بود. ولى تو خودت هم به زور فرهنگ لغات
اين ادبيات را مى خواندى. مادرت را هرگز
به طور كامل نديدم. در كه مى زدم، از
همان پشت در حرف مى زد و اگر تو نبودى،
مى گفت: «هوشنگ گفت برويد بالا تا او برسد.»
ابوالحسن نجفى كه از فرانسه به اصفهان برگشت
براى تو و همه ما دريچه ديگرى را باز كرد به دنياى
آزاد. رمان نوى فرانسه و آلن رب گرى يه
را از طريق او شناختيم. در سفرى كه با چند تن از
اصحاب جنگ و از جمله نجفى به دهى نزديك
زاينده رود كرده بوديد تو دست نوشته
شازده احتجاب را برايشان خوانده بودى. در زنگ
تنفس، تو ايستاده بوده اى بالاى سر نجفى كه
داشته با رفيق ديگرى زير درختى شطرنج بازى
مى كرده و دو بار چنان دچار هيجان شده بوده
كه نيم خيز پا مى شود كه خود را
جابه جا كند و تو هر دو بار دست خود را حائل
كرده بودى ميان سر بى موى او و شاخه سرتيز
درخت. نجفى براى همه تحولى را به همراه آورد. تا
آن موقع هنوز رئاليسم اجتماعى بر آثار تو غلبه
داشت ولى برگردان هاى نجفى از سارتر و
«مسئوليت فردى»اش هم تو را از جانبدارى خطى جدا
كرد و هم مرز تو را با «هنر براى هنر» نگه داشت.
تاثير فلسفه اگزيستانسياليسم در شازده احتجاب
بسيار محسوس است. وقتى كه بهمن فرمان آرا اين
كتاب را به فيلم درآورد، نام تو از كنج
فصلنامه هاى روشنفكرى بر سردر سينماها ظاهر
شد.
يكى از چيزهايى كه مرا به تو جذب كرد و
باعث شد كه من بر خلاف سابق بيشتر به خانه تو
بيايم تا خانه راهنماى ديگرم محمد حقوقى، «تعهد
اجتماعى» تو بود. البته او هم نسبت به دردهاى مردم
حساس بود و هيچ وقت يادم نمى رود كه
چگونه هر وقت مى خواست نامه چارلى چاپلين به
دخترش را كه در «كاوه» چاپ شده بود براى ما بخواند
با صداى بلند به گريه مى افتاد و از اين كه
پدر دوران فقرآلود كودكى اش را به دختر
نازپرورده اش گوشزد مى كرد متاثر
مى شد. ولى تو... مدتى را در زندان گذرانده
بودى و پس از آن هم تا آخر عمر دلبستگى ات به
مسائل اجتماعى باقى ماند، و اگرچه در اوايل
سال هاى ۶۰ به عنوان عكس العملى در
مقابل آن همه شكست و درد در بوق سياست گريزى
دميدى ولى خودت خوب مى دانستى كه اگر تو هم
عباس را ول كنى عباس تو را رها نمى كند. تو
از يك خانواده كارگرى برخاسته بودى، حال آنكه
بسيارى از اصحاب ديگر جنگ مثل حقوقى و كلباسى و
نجفى و موحد از خانواده اى روحانى آمده بودند
و اين اختلاف فرهنگى بر محفل ما تاثير
مى گذاشت.
|
|
تو
در ويرايش كتاب «شعر به عنوان يك ساخت» به من كمك
كردى، چنان كه در ديباچه آن نيز آمده است.
به علاوه تو بودى كه مرا به چاپخانه توى
خيابان آمادگاه بردى و يادم دادى كه
نمونه هاى چاپى را غلط گيرى كنم كه
حسين آقاى حروفچين گاهى در طى شانزده ساعت
كار در شبانه روز مى چيد. در
همان جا بود كه اولين كتابت «مثل هميشه» را
چاپ كرده بودى.
وقتى كه ماجراى سياهكل پيش آمد،
گفتى: آنها «جَنگ» دارند و ما «جُنگ». ولى به مرور
طى چند سال جامعه روشنفكران ايرانى دچار يك شكاف
بزرگ شد: گروهى از مزاياى هنرپرورانه «فرح» پروار
شدند و گروهى ادبيات را به خاطر زندگى سياسى فدا
كردند. شايد به همين دليل بود كه در نيمه اول دهه
پنجاه ما با اثر ادبى برجسته اى روبه رو
نمى شويم. من كه براى تحصيل زبانشناسى به
آمريكا آمده بودم، شعر را تا آزادى طبقه كارگر
كنار گذاشتم و پس از يك سال كه به ايران
برگشتم تنها با نام مستعار قلم و قدم مى زدم.
اولين كتابم «نقدى بر فلسفه اگزيستانسياليستى
سارتر» نام داشت كه انتشارات پيام چاپ كرد ولى
خمير شد. مى خواستم تا با تعهد فردى سارتر
درآويزم و به جاى آن تعهد طبقاتى را بنشانم.
با اين همه تو را همچنان به خود نزديك
مى ديدم و اين بود كه در سال ۵۵ چندبار به
خانه ات در خيابان خوش آمدم. موتور را توى
راهرو مى گذاشتم و مى آمدم زير
كرسى ات. همه چيز مثل قبل بود.
در
سال ۵۶ در محموديه زندگى مى كردى. من گاهى
يواشكى از زير در برايت نامه مى انداختم.
يك بار دوتايى به گلاب دره رفتيم و تا
عصر از التهاب سرخى كه داشت همه را فرا
مى گرفت سخن گفتيم. آن شبى كه مى خواستى
«جوانمرگى در ادبيات»ات را در انجمن گوته بخوانى،
با يكديگر از خانه ات پياده آمديم تا دم باغ.
گاردى ها دورتادور محل را گرفته بودند و صداى
هم زير هم بم تو از ميز خطابه مى آمد كه از
انقطاع فرهنگى كه گريبانگير جامعه خفقان زده
است سخن مى گفتى.
آخرين بارى كه در آنجا
ديدمت در ارديبهشت ۵۷ يك روز پس از «انقلاب
فرهنگى» در دانشگاه تهران بود. ما روبه روى
بيمارستان هزارتختخوابى جمع شده بوديم و من كه سخت
درگير تدارك راهپيمايى بودم تو را ديدم كه نزديك
در ايستاده بودى مثل هميشه با لبخند. تو
همه جا حضور داشتى و هيچ وقت به ياد
نمى آورم كه ميدان را خالى كرده
باشى.
وقتى كه من در مهاجرت ماركس را ديگر «نه
چون يك پيشوا» ديدم و گذاشتم تا فواره شعر بار
ديگر روحم را صفايى دهد، اولين كسى كه خواستم اين
احساس تازه را با او قسمت كنم البته تو بودى. در
سال ۶۴ در نامه هايى كه برايت فرستادم، از سه
مرحله در زندگى ام حرف زدم: دوره جنگ كه
فردگرايى در آن غلبه داشت و اجتماع چندان به حساب
نمى آمد، دوره فعاليت سياسى كه در آن تفكر
گروهى چيره بود و جايى براى فرديت باقى
نمى گذاشت و بالاخره مرحله اخير كه فرديت
همراه با علايق اجتماعى است. چند سال بعد صدايت را
از سوئد شنيدم از خانه مرتضى ثقفيان.
وقتى كه
به لس آنجلس آمدى با خود شورش آوريل ۹۲ را
آوردى. با ماشين سرى به محلات ملتهب زديم و از
انقلاب خود ياد كرديم. مثل هميشه باتحرك بودى و از
اينكه مى ديدى ما هم به سنت «جنگ اصفهان»
محفل «دفترهاى شنبه» را داريم خوشحال بودى. يكى از
همين شب ها در خانه خسرو دوامى داستان
«نقشبندان»ات را خواندى و از اينكه مورد برخورد و
نقد قرار گرفتى ناراحت نشدى، چرا كه درآميختن با
ديگران مهمترين راز رشد تو بود.
آخرين بار
يك ماه پيش از بسترى شدنت در بيمارستان با تو
صحبت كردم و از اينكه مى ديدم در آنجا بر
خلاف سابق به كار بچه هاى خارج توجه بيشترى
مى شود ابراز شادى كردم و از اينكه يكى دو
بار دوستان آنجا براى من حكم غيابى صادر كرده
بودند ناليدم. برادر بزرگ من، هوشنگ! تو و من هر
دو به خونخواهى پدرمان سيامك رفتيم. تو آنجا ماندى
و من به اينجا پرتاب شدم، ولى چه غم كه نياى مشترك
ما همچنان پا برجا ايستاده است.