سال دوم - شماره۵۳۲
دوشنبه ۳ مرداد ۱۳۸۴ - - ۲۵ جولاى ۲۰۰۵
گفت وگو با فرزانه طاهرى
گلشيريِ خانه به دوش
حامد يوسفى
از در و ديوار اتاق هاى مركز نشر دانشگاهى بوى كهنگى مى آيد، بهتر بگويم بوى الرحمن. با فرزانه طاهرى در همين ساختمان گفت وگو كردم، ساختمانى كه در دهه دشوار ۱۳۶۰ در آن به كار ويرايش مشغول بوده و البته هنوز هم ادامه مى دهد. هدف اصلى گفت وگو را در همان سئوال اول توضيح داده ام اما نمى دانم آيا در عمل واقعاً آنچه بايد از كار در مى آمد، در  آمده يا نه. به نظر خودم كه كامل درنيامده، هرچند يك كنجكاوى چندساله را جبران مى كند: كنجكاوى جوانى كه تك تك سال هاى زندگى هوشنگ گلشيرى را در اصفهان پى گرفته و كوچه ها و خيابان هاى داستان ها را زندگى كرده اما حالا مى خواهد رد سال هاى تهران را بگيرد، سال هاى زندگى متاهلى و خانه به دوشى را- كنجكاوى كسى كه هنوز در اصفهان آرام است و تهران مضطربش مى كند، مى خواهد بداند گلشيرى چه طور بر اضطراب پايتخت فائق آمده و اين كه آيا اصلاً فائق آمده؟

124992.jpg
نيم نگاه
عروس و داماد و   وسايل مستأجر قبلى
وقتى ما با هم ازدواج كرديم و با هم زندگى را از اصفهان شروع كرديم، من يك دوستى در دانشكده داشتم كه از دايى اش خانه اى در تهران اجاره كرديم. در نتيجه قيمتش خوب بود. شش- هفت سال هم آنجا مانديم. آنجا چند تا مبل بود، يك ميز ناهارخورى بود، يك آباژور بود و يك تخت يك نفره و يك يخچال كه مال مستاجر قبلى بود. ما اينها را خريديم به قيمت خيلى ارزان. ميز ناهارخورى را ۱۲۰۰ تومان با شش تا صندلى اش خريديم. هنوز من آن صندلى ها را دارم. چيز خيلى خاصى هم نبود كه مثلاً چوب گردو باشد. اما نگهش داشتيم. ميزش را پارسال عوض كردم. آن هم به فشار اين و آن كه مى گفتند بريز دور اينها را. يعنى شىء واقعاً خيلى برايمان مهم نبود. سليقه من حتى گاهى هوشنگ را هم عصبانى مى كرد. مثلاً من سفال را به چينى ترجيح مى دهم.
125019.jpg
• خانم طاهرى! گفت وگو با شما براى من كار بسيار سختى بود. شايد تا به حال قبل از هيچ گفت وگويى اين قدر با خودم كلنجار نرفته بودم. اصولاً «گفت وگو با همسر يك نويسنده» حركت روى لبه تيغ است چون مى تواند به آسانى به دامن بحث هاى مبتذل بغلتد. تا آنجا كه من مى دانم شما خودتان هم هيچ وقت مايل نبوده ايد در مقام منتقد ادبى درباره آثار هوشنگ گلشيرى اظهارنظر كنيد. بيشتر از دريچه خاطرات، اسناد، مسئله بنياد گلشيرى و اين قبيل حرف زده ايد. اين شد كه من با خودم فكر كردم در اين گفت وگو كارى كنم كه يك پايش در نقد ادبى باشد و پاى ديگرش در زندگى خصوصى نويسنده. مى دانيم كه زندگى خصوصى گلشيرى در فضاى روشنفكرى ايران بسيار حائز اهميت بوده است. يادم مى آيد وقتى گلشيرى از دنيا رفت نويسنده اى مثل شهريار مندنى پور مى گفت آنچه ما از دست داديم يك نويسنده خوب نيست، ما متر و معيار رفتار روشنفكرى را از دست داده ايم. گلشيرى اين متر و معيار بودنش را بسيار مديون زندگى شخصى اش بود. به اين ترتيب حول چهره گلشيرى اسطوره هاى مختلفى شكل گرفته (اسطوره به معنى رولان بارتى) كه بدم نمى آيد درباره اين اسطوره ها صحبت كنيم: اسطوره قناعت، اسطوره فقر، اسطوره يك لاقبايى، اسطوره اجاره نشينى و... اين اسطوره ها را بيشتر افرادى خارج از خانواده گلشيرى ساخته اند. مثلاً يكى از مشهورترين نوشته هايى كه اسطوره گلشيرى اجاره نشين را مى سازد، خاطره اى از منيرو روانى پور است كه مى نويسد از جنوب براى ديدار گلشيرى به تهران آمده بوده و مى بيند گلشيرى وسايلش در كارتن چيده شده تا اسباب كشى كند چون صاحبخانه جوابش كرده. روى همان كارتن هاى اسباب اثاثيه مى نشيند تا به قصه اى كه روانى پور نوشته گوش دهد. بد نيست در اين گفت وگو اسطوره هاى گلشيرى را با خود شما مرور كنيم. مثلاً همين اسطوره روشنفكر اجاره نشين دلالت هايى دارد از قبيل وضع مالى نه چندان خوب، وابسته نبودن به منابع ثروت، منزه بودن از تعلقات دنيوى و... در زندگى واقعى وضع چگونه بود (اگر بشود واقعيتى جدا از اين تصاوير متصور شد).
من فكر مى كنم از زاويه ديگرى هم به اين مسئله مى شود نگاه كرد. به هر حال گلشيرى يك سابقه چپ داشت و تا آخر عمرش هم به آرمان هايى مثل عدالت اجتماعى و برابرى اعتقاد داشت منتها منزه طلبى به اين معنا نداشت كه بگويد رفاه بد است، داشتن بد است. اصلاً اين طور نبود. اتفاقاً از هر شىء جديدى كه ما براى خانه مى خريديم واقعاً لذت مى برد. مدام قدر آن شىء جديد را مى دانست و خوشحال مى شد از اين كه آدم مثلاً قاليچه خوبى داشته باشد. اما بحث منزه بودن اينجا مطرح مى شد كه براى به   دست آوردن اين اشيا چه كارهايى بايد كرد و چه كارهايى نبايد كرد. قطعاً هر نويسنده اى در رفاه، بهتر خواهد نوشت. مثلاً اگر گلشيرى مى توانست به تدريس در دانشگاه ادامه دهد، اگر كتاب هايش اجازه انتشار مى گرفتند، اگر منابع درآمدش به عنوان روشنفكر و نويسنده حفظ مى شد من فكر مى كنم كارهاى بهترى- يعنى كارهاى بيشترى - را مى توانست تمام كند. من يكى از ناراحتى هايم اتفاقاً اين است كه به تبع قطع آن منابع گلشيرى مجبور شد كارهاى ديگرى از قبيل ويرايش انجام دهد، هرچند منزه طلبى اش اينجا بود كه هر كارى انجام نمى داد. البته اين مسئله تجربه هايش را افزايش مى داد تا انبان رنگين ترى داشته باشد ولى به هر حال به نظر من داشتن ديد رمانتيك كار درستى نيست و سطحى از رفاه نسبى ضرورى است. خود گلشيرى هم به نظر من ديد رمانتيك نداشت. منزه طلبى اش هم همان  جايى بود كه برخى كارها را منع مى كرد بر خودش. اينجا وسواس خاصى داشت كه ببيند به چه قيمتى دارد چه چيزى را به دست مى آورد. البته يك حساسيت هايى هم داشت. مثلاً روى كتابخانه اش. مى گفت اين كه كتاب ها مى رود توى كارتن و درمى آيد، كتاب ها را خراب مى كند. اما بارها در زندگى ما كتاب ها رفتند توى كارتن و درآمدند و بعضى وقت ها اصلاً فرصت نكرديم از كارتن درشان بياوريم چون فورى مجبور بوديم دوباره جابه جا شويم. يكى از خانه ها را ما فقط شش ماه تويش مانديم.
من نمى دانم منظور دوستان از منزه طلبى گلشيرى چيست اما به نظر من گلشيرى در فعاليت هاى سياسى اش براى آزادى بيان، مثلاً در چارچوب كانون نويسندگان، يك پراگماتيسم خاص داشت. من در اين حوزه هيچ نوع رمانتيسيسم انقلابى در او نمى بينم و همين رفتارش مورد انتقاد كسانى بود كه ديد انقلابى و چپ گرايانه شديد داشتند. يادم است وقتى جوايز بيست  سال داستان نويسى را مى دادند، گلشيرى به من مى گفت حتماً برويم به اين مراسم. اتفاقاً ماجرايى هم اين وسط پيدا شد كه وقتى ما وارد شديم آقاى مهاجرانى كه رديف اول نشسته بود جلوى پايش بلند شد و در نتيجه وقتى مهاجرانى بلند شد برود بالا پشت تريبون و يك عده ديگر هم بلند شدند، هوشنگ هم نيم خيز شد. همين براى هوشنگ داستان شد كه چرا جلو پاى مهاجرانى... در صورتى كه اول او اين كار را كرده بود. منظورم همين است كه گلشيرى رمانتيسيسم نداشت و مى گفت برويم تا بچه هايى كه مى خواهند امروز جايزه بگيرند احساس بدى نكنند، خيلى هم ناراحت شد كه به احمد محمود جايزه اش را ندادند.
• مى شد كه مثلاً گفته شود فلان كار را مى گيرم تا فلان چيز را بخريم؟ ماشين بخريم، خانه را عوض كنيم، مبل را عوض كنيم، فلان قاليچه را بخريم؟
براى ما اين چيزها «حداقلى» بود، يعنى واقعاً مبل عوض كردن و قاليچه خريدن و اينها اصلاً در كار نبود. وقتى ما ازدواج كرديم هوشنگ يك قالى داشت كه از پول فيلمنامه «شازده احتجاب» خريده بود. سال ها هم اين قالى مانده بود اما بالاخره مجبور شديم آن را بفروشيم. خيلى چيزها را مى فروختيم اما خب بعد دوباره به دست مى آمد. يعنى اصلاً اهميت نداشت، اما اين طور هم نبود كه نفى كند. خوبى يك فاز خوب داشتن و رفاه داشتن را اصلاً نفى نمى كرد، هرچند هميشه مى گفت: «بايد اين طورى باشد كه اگر همين الان به ما بگويند بگذار و برو ناراحت نشويم.» «تعلق» نداشت. اصلاً نداشت.
•خب اين يك ريشه عرفانى ايرانى هم دارد.
نه، نه! آن جور وارستگى نبود كه لذت و آرامش جسمانى را نفى كند ولى وابسته هم نمى شد. يعنى ما خيلى اوج و فرود داشتيم... نه! اوج كه نداشتيم، فرود و فرودتر داشتيم (با خنده) من هم اين طورى نبودم. واقعاً من هم اين چيزهاى مادى اصلاً برايم مهم نيست، مثلاً خانه شكلش چه شكلى است، مبلش چه شكلى است.
• وقتى هم كه ازدواج كرديد همين طور بود؟ وقت ازدواج خيالبافى هايى از اين نوع خيلى وجود دارد كه خانه مان فلان باشد و فلان چيزها را بخريم و...
وقتى ما با هم ازدواج كرديم و با هم زندگى را از اصفهان شروع كرديم، من يك دوستى در دانشكده داشتم كه از دايى اش خانه اى در تهران اجاره كرديم. در نتيجه قيمتش خوب بود. شش- هفت سال هم آنجا مانديم. آنجا چند تا مبل بود، يك ميز ناهارخورى بود، يك آباژور بود و يك تخت يك نفره و يك يخچال كه مال مستاجر قبلى بود. ما اينها را خريديم به قيمت خيلى ارزان. ميز ناهارخورى را ۱۲۰۰ تومان با شش تا صندلى اش خريديم. هنوز من آن صندلى ها را دارم. چيز خيلى خاصى هم نبود كه مثلاً چوب گردو باشد. اما نگهش داشتيم. ميزش را پارسال عوض كردم. آن هم به فشار اين و آن كه مى گفتند بريز دور اينها را. يعنى شىء واقعاً خيلى برايمان مهم نبود. سليقه من حتى گاهى هوشنگ را هم عصبانى مى كرد. مثلاً من سفال را به چينى ترجيح مى دهم.
•خب مد هم همين شده.
نه، نه! اصلاً مسئله مد نيست. تمام اين سال ها اين طور بود. گليم و زيلو را هم به قالى ترجيح مى دهم. اصلاً قالى را نمى فهمم. مى فهمم قشنگ است اما هنوز با اين سن و سالم قالى دستباف و ماشينى را از هم تشخيص نمى دهم.
•يعنى واقعاً فرق فرش دستباف و ماشينى را از ظاهرشان نمى فهميد؟
نه! يعنى خانه كسى مى روم اين چيزها را نمى بينم. نه اينكه بخواهم تظاهر كنم، واقعاً نمى بينم. هوشنگ حتى يك وقت هايى عصبانى مى شد. مى گفت دست از عروسك بازى بردار. سفال و اينها را عروسك بازى مى دانست و مى گفت تو يك سن و سالى ازت گذشته، دست بردار. من دوست داشتم و هنوز هم طبع و سليقه ام به  آن سمت است. نمى دانم اينها چيزهاى دوره هيپى گرى است يا چيز ديگرى است. در نتيجه ما يك جورهايى با هم جفت و جور هم شديم.
• بچه ها نظرشان چه بود؟ وقتى بچه دار شديد فكر نكرديد مثلاً حالا به خاطر بچه ماشين بخريم يا...؟
خيلى بهمان سخت مى گذشت ولى هيچ كدام مان گواهينامه نداشتيم. من سال ۷۰ گواهينامه گرفتم، هوشنگ كه اصلاً تا آخر هم حاضر نشد. اصلاً دوست نداشت. يك پيكان داشتيم كه دست چهارم بود اما ده سال داشتيم اش. اشيا مى ماند پيش ما. علاقه اى به عوض كردن شان نداشتيم. پولش را هم نداشتيم. پيكانه را دوست داشتيم. هوشنگ اسمش را رخش گذاشته بود و مى گفت: «رخش ات را بتازان برويم.» واقعاً دوستش داشت. من هم دوستش داشتم تا اين كه دو- سه سال پيش به اصرار اطرافيان عوضش كردم. بچه هاى من نسبت به خيلى از بچه هاى ديگر خيلى بهترند. وقتى كه كوچك بودند، حتماً برايشان جشن تولدهاى مفصل مى گرفتيم. عيدها با اين كه وضع مان خيلى تعريفى نداشت، مراسم را حسابى مى گرفتيم. هيچ وقت هفت سين مان محقر نبود. سبزه هاى عظيم داشتيم كه به من مى گفتند مگر كشاورزى مى كنى. براى بچه ها حتماً سرتاپا لباس نو مى خريديم و سور و سات عيد را هم هر طورى بود به راه مى كرديم. خب آنها احساس خيلى خوبى داشتند. وقتى بچه داشتيم يكسرى سنت گذاشتيم. مثلاً سنت اينكه هر سال عيد دور هفت سين با هم باشيم، حافظ را حتماً بخوانيم و... هنوز هم روز اول عيد مى رويم امامزاده طاهر، يك فال هم براى هوشنگ مى گيريم. يك سنت هايى براى خودمان گذاشتيم. يك سنت هايى را مى شكستيم، ولى يك سنت هايى هم ايجاد مى كرديم تا بچه ها يك تداومى احساس كنند. اين است كه مى گويم بچه هايم احساس شادى و خوشبختى داشتند. با هم، هم كه صحبت مى كنيم بچه ها اصلاً تصورى از فقر ما نداشتند.
• ولى در نوشته هايى كه درباره زندگى شما نوشته اند، اغلب راوى از بيرون مى آيد وارد زندگى مى شود و بعد كه بيرون مى رود انگار دلش به درد آمده.
خودمان نمى ديديمش. من حتى يك موقع هايى بهم برمى خورد. براى اينكه خودم وقتى به خانه ديگران مى روم، چه داشته باشند و چه نداشته باشند، يك چيزهايى را نمى بينم، مگر اين كه واقعاً افراطى باشد. البته شايد كسانى كه شما مى گوييد حسن نيتى داشته باشند و مثلاً با خودشان بگويند اين يك نويسنده است كه بيست و چند سال و نه ماه از سال را درس داده، اين همه كتاب نوشته، با زنش دوتايى دارند كار مى كنند، اما زندگى شان... ولى ما واقعاً خودمان نمى ديديم. من واقعاً اشكالى در زندگى مان نمى بينم. يادم است براهنى كه رفت كانادا (و آن ماجراها سرخانه گوست پيش آمد و نامه اى او نوشت كه در پرونده هوشنگ گذاشتند) عده اى از او انتقاد كرده بودند و براهنى گفته بود من نمى گويم گلشيرى جاسوس است، چون اگر تمام زندگى اش را جمع كنيد دويست هزار تومان نمى ارزد. من از اين حرف خيلى عصبانى شدم. درست است كه او خانه اش سلطنت آباد (پاسداران) بود و خانه ما وقتى كه ديگر خيلى زحمت كشيده بوديم اكباتان بود، ولى من اصلاً فكر نمى كردم كسى حق دارد به تحقير از زندگى من ياد كند. حتى دلش نبايد بسوزد. براى اينكه ما احساس بدى نداشتيم. حتى احساس خوشبختى به معناى دارا بودن مى كرديم. به خصوص وقتى كه صاحبخانه شديم، با قيمت كم (هر چند پدرمان درآمد تا همان را هم بپردازيم) اصلاً احساس سرمايه دارى بهمان دست داده بود.
•چه سالى بود كه خانه دار شديد؟
۷۰. از طريق همين مركز نشر. بايد يك ميليون و دويست هزار تومان در عرض يك سال و اندى پول مى داديم، ششصد هزار تومان هم وام مى دادند. يعنى خانه را يك ميليون و هشتصد هزار تومان خريديم. ولى همان قسط هاى سيصد هزار تومانى كه بايد مى داديم بيچاره مان كرد. يك وقت هايى استيصال مطلق بود. هيچ  چى نداشتيم و مجبور بوديم پول را سر وقت جور كنيم وگرنه خانه از دستمان مى رفت. هر چى داشتيم و نداشتيم فروختيم. در اين وضعيت امكان نداشت فكر كنيم (من هنوز هم امكان ندارد فكر كنم) مثلاً اكباتان خوب نيست، برويم جايى ديگر. اصلاً. چيزها تا زمانى كه كاركرد دارند ما ازشان استفاده مى كنيم. آن خانه كه پنجاه سال عمر مفيد دارد. روزهاى خريد خانه هر كدام مان چند جا كار مى كرديم. من صبح مى آمدم مركز نشر. بعد تدريس خصوصى مى كردم خانه يك كسانى. بعد مى رفتم خانه رمان گينزبرگ «در دل گردباد» را تايپ مى كردم، بعد مى نشستم اديت مى كردم و همين طور كار. او هم كلاس هاى مفيد را مى رفت و درس مى داد، ويرايش مى كرد، همه كار مى كرديم.
•قبل از اين خانه... نه اصلاً اولين خانه اى كه زندگى تان را در آن شروع كرديد كجا بود؟
خيابان مهناز بود، كوچه اول. آن زن و مردى كه در داستان «بر ما چه رفته است باربد» گل و گردن مى آيند و شخصيتى كه زنجير طلا دارد، همسايه روبه رويى همين خانه بودند. بچه هاى مان در همين خانه به دنيا آمدند. شش سال اينجا بوديم. البته يك بار صاحبخانه از ما خواست خانه را تخليه كنيم چون مرتباً اجاره  هامان عقب مى افتاد. سه هزار و خرده اى اجاره مى داديم. در همين خانه بوديم كه گلشيرى را از دانشگاه اخراج كردند. حكم را دم در اين خانه دادند دستش. اتفاقاً تصوير حكم را هم من در سايت بنياد گلشيرى گذاشته ام. خلاصه صاحبخانه گفت بلند شويد و ما مجبور شديم براى آن كه بمانيم يك سال اجاره را پيش پيش چك بدهيم. خيلى البته آدم خوبى بود. وقتى قرار شد باز در اين خانه بمانيم خيلى خوشحال شديم. براى اولين بار همين موقع تخت دونفره خريديم. ما تخت دونفره نداشتيم. يك تخت يك نفره روى وسايل همين خانه خريده بوديم كه تا اين زمان داشتيم. من دو تا بچه داشتم اما هنوز تختمان يك نفره بود.
بچه ها البته تخت جدا داشتند ولى ما! خب بالاخره يك تخت دونفره گرفتيم كه البته دو تخت يك نفره كنار هم بود و بعضى از دوستان آمدند و ما براى اولين بار بعد از چند سال خانه را رنگ كرديم. اكبر سردوزامى و كامران بزرگ نيا و و عبدالعلى عظيمى و قاسم روبين كه استادكار بود البته و فكر مى كنم ناصر زراعتى و اينها همه آمدند و با هم خانه را رنگ كرديم. تخت و ميز توالت را از كسى خريديم كه خودش رفته بود خانه تازه اى كه آنجا وسايل بهترى بود. او هم همه اين وسايلى را كه نمى خواست به ما فروخت پنج هزار تومان. هنوز هم من همان تخت را دارم. البته نصفش را داده ام به پسرم چون او هم برداشت تخت خودش را كتابخانه كرد. نصفش را هم براى خودم نگه داشته ام (با خنده). تخت اوليمان را داديم به دخترمان و بعد كه برايش تخت خريديم، تخت باستانى را كه از سال ۵۸ داشتيم و كلى نئوپان در ساختش به كار رفته بود اوراق و تبديل به كتابخانه كرديم. اين است كه مى گويم اشيا تا جان دارند ما ازشان استفاده مى كنيم.
بعد از اين خانه رفتيم گيشا. عمه من داشت مى رفت آلمان و قرار شد، برويم خانه اش تا يك جورهايى خانه بپا هم باشيم، آخر يكسرى وسايلش، فرش و مبل و اينها آنجا بود. اين شد كه آنجا ما فرش و مبل و پرده هاى آنچنانى داشتيم. به همين خاطر مبل هاى قبلى مان را داديم به كسى ديگر، به دوست مجردى كه از زندان آمده بود و مى خواست خانه و زندگى تشكيل دهد. تا اين كه عمه ام اينها كه قرار بود آلمان بمانند يك مرتبه سر سال برگشتند، البته يكى دوسالى رفتند يك جاى ديگر و ما خيلى با شرمندگى در آن خانه مانديم اما بالاخره از آنجا رفتيم به خانه اى در توانير كه اين مصادف شد با اولين سفرمان به خارج از كشور در سال هاى بعد از انقلاب. رفتيم هلند و اينها و شش هفته اصلاً توى آن خانه نبوديم. ولى دو سه ماه بعدش مجبور شديم از آنجا هم برويم چون از اول به ما گفته بودند كه اگر صاحبخانه از خارج آمد و خواست اينجا را بكوبد و بسازد بايد تخليه كنيد، اما ما با خودمان فكر كرديم حالا تا اين بابا از خارج بيايد و بتواند مجوز تخريب و ساختمان جديد بگيرد (چون آن زمان مجوز گرفتن كار خيلى سختى بود) خيلى طول خواهد كشيد. نگو طرف بلافاصله آمده و با يك «روش هايى» مجوز هم گرفت و ما هم مجبور شديم از آنجا برويم به خيابان سهروردى. اين يكى خانه مادرزن عبدالعلى عظيمى بود. همه اش مجبور بوديم در بين آشناها خانه پيدا كنيم، چون قيمت هاى روز را نمى توانستيم بپردازيم.
• همه اش اجاره مى داديد يا اينكه پول پيش هم مى داديد؟
آن زمان اصلاً پول پيش رسم نبود. اين خاطراتى كه مى گويم مال ماقبل تاريخ است! اگر پول پيش مى خواستند كه ما اصلاً پول نقد نداشتيم. آن موقع كه اينجا در مركز نشر گفتند خانه هاى اكباتان را بين كارمندان توزيع مى كنند (سهميه داده بودند به اينجا) براى آپارتمان هاى يك خوابه بايد اول صد هزار تومان مى دادند، براى دو خوابه دويست هزار تومان، براى سه خوابه سيصد هزار تومان و چهار خوابه چهارصد هزار تومان. من رفتم گفتم من يك خوابه مى خواهم چون واقعاً پول نقد نداشتيم. گفتند كه يك خوابه مال مستخدم ها است! (خنده) يك خوابه ها و دوخوابه ها مال كارمندان خدمات بود و ما بايد سه خوابه يا چهار خوابه مى خريديم. آن وقت ما كوچك ترين سه خوابه را گرفتيم كه الان براى مان دردسرهاى اش مشخص شده، چون اگر سه خوابه بزرگ مى گرفتيم خيلى راحت تر بوديم. دو خوابه اى بود كه كرده بودنش سه خوابه. در خانه سهروردى كه بوديم قسط ها را داديم و بعد رفتيم اكباتان. سال ۷۰ بود. خانه ها را كه تحويل دادند هنوز آسانسور نداشت. ما هم طبقه آخر بوديم، طبقه دوازده.
مردم در اين ساختمان هاى بدون  آسانسور زندگى را شروع كرده بودند. ما يك كارهايى در اين خانه كرديم. كف خانه را يك جور كاشى هايى كرديم كه مثل سفال بدون لعاب بود. منتها اينها زيرش درست كار نشد و الان همين طور شكسته و سوراخ است. هركارى هم مى كنيم درست نمى شود. خب اين از آن موقع همين طور ماند و جزء آن چيزهايى است كه «خارى در چشم بعضى ها» كه بيايند ببينند و بگويند خانه گلشيرى كف اش شكسته پكسته و... ولى من اين سفاله را دوست دارم. وقتى مى رفتيم سر بزنيم كه مثلاً ببينيم دارند چه كار مى كنند و چيزهايى را كه بايد مى خريديم براى دستشويى ها و... بخريم، يادم است هوا داغ بود و ماشين هم نداشتيم، اكباتان هم هنوز راه نيفتاده بود و برهوت بود. وسايل عمومى نبود در گرما از پله ها مى رفتيم بالا و بعد مى آمديم مى نشستيم زير سايه پل ماشين رويى كه اكباتان داشت، منتظر تا ماشينى رد شود. چمباتمه مى زديم در سايه اش و دوتايى همين طور مردم را نگاه مى كرديم كه از فاز يك پياده  بار به دست دارند در گرما مثل مورچه هايى كه آذوقه مى برند به طرف ما حركت مى كنند و تازه مى خواهند از اين پله ها بروند بالا. دوتايى به هم نگاه مى كرديم كه «آرمان ما اين بود؟ اين همه تلاش كرديم كه بياييم اينجا؟»
در جريان اسباب كشى هم واقعاً بيچاره شديم. مى دانيد كه آنجا اسباب كشى فقط با پله است و ما يك كانتينر بزرگ فقط كتاب و قفسه كتاب داشتيم. بيچاره اين  باربرها ديوانه شده بودند.
اكباتان يكسرى باربر متخصص دارد كه كارشان اين است كه يخچال يا ماشين لباسشويى را يك نفره ۱۲-۱۰ طبقه مى برند بالا. حتماً چند سال ديگر مى ميرند از فشار اين كار، هيچ باربر ديگرى نمى توانيد پيدا كنيد كه بتواند اين كار را بكند.
خلاصه بعد از چند سال كه از استقرارمان گذشت درست زير آپارتمان ما يك يك خوابه خالى شد و آن موقع يك ذره پول داشتيم به خاطر اين كه يك كارى از گلشيرى در خارج از كشور درآمده بود. اين شد كه آن خانه را اجاره كرديم به عنوان دفتر كار هوشنگ. من به آقاى مهاجرانى هم وقتى كه براى گرفتن مجوز كتاب هاى هوشنگ رفته بودم پيشش و او وزير ارشاد بود گفتم كه خيلى باعث تاسف است كه اگر هم گشايشى در زندگى ما پيش آمد به  واسطه «اينجا» نبود. به خاطر «آن ور» بود: سخنرانى، سفرهايى كه مى رفت، كتاب هايى كه ازش ترجمه مى شد و... خلاصه آن خانه را گرفتيم تا هوشنگ محل كارش و محل ملاقات هايش جدا شود. خيلى راحت بود بعد يك دفعه صاحبخانه گفت كه تصميم دارد خانه اش را بفروشد به خواهرزاده اش. باز ما افتاديم به دست و پا و با قرض و قوله از اين طرف و آن طرف خانه را ازش خريديم. اين شد كه الان خيلى سرمايه داريم!
يك شاعرى زمانى گفته بود: اين دفتر استكبار جهانى كجا ست تا ما كه هى ميگويند مزدورش هستيم برويم حقوق عقب افتاده مان را ازش بگيريم! حالا اين هم حكايت ما است كه با اين همه اتهام جاسوسى و اينها هيچ مواجبى بهمان نمى رسيد.
• بعد از صاحبخانه شدن (آن هم دو تا خانه) هيچ نيش و كنايه اى هم زده شد كه لابد ساخت و پاختى كرده ايد با داخل كه وضعتان خوب شده؟ يا هنوز همان تصوير قبل بازتوليد مى شد؟
دفتر هوشنگ با دفتر ديگران قابل مقايسه نبود. وقتى خريديمش چند سالى مستاجر تويش نشسته بود. موكتش افتضاح بود، رنگ ديوارها كهنه و كثيف بود، كابينت هايش درب و داغان بود. به همين خاطر كافى بود يك نفر اينجا را ببيند تا بعد برود درباره مندرس بودنش بنويسد. قفسه هاى كتاب ها اغلب از اين آهنى هايى بود كه بقالى ها دارند. يكى از حسرت هاى هوشنگ هميشه قفسه هاى چوبى اى بود كه درهاى شيشه اى داشته باشد و درهايش قفل شوند. قفسه هايى كه يك جا مى مانند، و همين طورى مى شود كه همه جاى دنيا خانه هنرمندان و نويسندگان و خلاصه خيلى از مشاهيرشان موزه مى شود، اما اينجا كمتر اين اتفاق مى افتد. تداومى معمولاً نيست، يا دست كم براى ما نبود. به همين خاطر وقتى به خانه دوست هايش مى رفتيم كه نويسنده و اهل قلم نبودند اما مثلاً اهل كتاب بودند و در اصفهان زيرزمين هاى خانه هاى بزرگشان پر از رديف قفسه هاى چوبى بود كه درهاى شيشه اى اش قفل داشتند، مى گفت ببين!
125010.jpg
نيم نگاه
يادداشتى شخصى از گلشيرى
زندگى من شده است همين كه حالا دور و برم هست،كارتن هاى بسته و نوشته هاى پراكنده در هر جا و در هر كارتن و يا همين جا و هنوز زير ميز .پنجاه و دو ساله ام و باز بايد بروم از اينجا و به آنجا،از اين خانه به آن دلال،و به اين اميدكه شايد اين يكى دوست شايد پيدا كند خانه اى براى يك سال.تا شايد اگر خانه اكباتان را دادند ديگر مستقر شوم و بعد هم چند سالى ديگر بميرم و تمام.

125016.jpg

نيم نگاه
بالاخره خانه دار شديم
بالاخره خانه دار شديم.سال۷۰. از طريق همين مركز نشر. بايد يك ميليون و دويست هزار تومان در عرض يك سال و اندى پول مى داديم، ششصد هزار تومان هم وام مى دادند. يعنى خانه را يك ميليون و هشتصد هزار تومان خريديم. ولى همان قسط هاى سيصد هزار تومانى كه بايد مى داديم بيچاره مان كرد. يك وقت هايى استيصال مطلق بود. هيچ  چى نداشتيم و مجبور بوديم پول را سر وقت جور كنيم وگرنه خانه از دستمان مى رفت. هر چى داشتيم و نداشتيم فروختيم. در اين وضعيت امكان نداشت فكر كنيم (من هنوز هم امكان ندارد فكر كنم) مثلاً اكباتان خوب نيست، برويم جايى ديگر. اصلاً. چيزها تا زمانى كه كاركرد دارند ما ازشان استفاده مى كنيم. آن خانه كه پنجاه سال عمر مفيد دارد. روزهاى خريد خانه هر كدام مان چند جا كار مى كرديم. من صبح مى آمدم مركز نشر. بعد تدريس خصوصى مى كردم خانه يك كسانى. بعد مى رفتم خانه رمان گينزبرگ «در دل گردباد» را تايپ مى كردم، بعد مى نشستم اديت مى كردم و همين طور كار. او هم كلاس هاى مفيد را مى رفت و درس مى داد، ويرايش مى كرد، همه كار مى كرديم.


اين قفسه ها قفل دارد! قفل خيلى مهم بود چون خودش ۶۰ تا اعلاميه به در و ديوار زده بود كه دست به كتاب هاى من نزنيد.
• شما خودتان هم مترجم بوديد. زودتر از اين به فكرتان نرسيد كه كارهاى گلشيرى را ترجمه كنيد تا به زبان هاى ديگر چاپ شود؟ در تمام سال هايى كه «نمازخانه كوچك من» و «جبه خانه» و... تجديدچاپ نمى شدند، تصميم نگرفتيد ترجمه شان كنيد؟
اتفاقاً گلشيرى خيلى اين حرف را مى زد. شايد يكى ديگر از آرزوهايش اين بود كه من توانايى يا اراده اين كار را پيدا كنم. من خودم معتقدم توانايى اين كار را ندارم چون من مترجمى از آن طرف به اين طرف هستم، نمى توانم از اين طرف به آن طرف ترجمه كنم. البته ممكن بود كه من يك  سال، دو سال تمام تلاشم را روى اين كار متمركز كنم و آن وقت بتوانم در اين زمينه كار كنم، ولى اصلاً هيچ وقت فشار زندگى به من اين اجازه را نداد كه بقيه كارهايم را كنار بگذارم و بيايم اين تخصص تازه را به دست آورم. تازه بايد حتماً ويراستارى كه زبان مادرى اش زبان مقصد است داشته باشيد. در اين سال ها آن قدر پراكنده كارى مجبور بودم بكنم كه ديگر اين اواخر صدايش درآمده بود. مى گفت آخر وقتى مردى روى سنگ قبرت بنويسند آن مرحومه چه كاره بود؟ مترجم ساختمان هاى بتنى بود يا فاضلاب، يا روان شناسى يا ادبيات يا...؟ اين آخرى ها كه گشايشى داشت در زندگيمان پيدا مى شد، مى گفت بس است، ديگر بنشين كار خودت را بكن، كه نشد. رفت و من ماندم و تداوم كار گل و باز كار گل. اما خوشحالم كه مى توانم كار كنم، كار كردن را دوست دارم.
علاوه بر اين آن سال ها سال هاى خيلى سختى بود. سال ۶۸ بود كه براى اولين بار توانستيم از ايران برويم بيرون. اينجا در شرايطى فرو رفته بوديم كه نفس بقا، بقاى فيزيكى مسئله بود.
• اين مسئله كه اصلاً كلاً برويد چطور؟
هيچ وقت اين دغدغه نبود. بعداً هم كه مى رفتيم و مى آمديم چنين دغدغه اى نداشتيم. نه اينكه بگويم آنها كه رفته اند كار درستى كرده اند يا كار نادرستى كرده اند ولى آنجا براى ما نبود، ما نمى توانستيم. يك  سال را مى توانستيم. قرار هم بود يك  سال برويم كه مريض شد. يك سال برلين دعوت شده بوديم با بچه ها. خب يك سال فرصت خوبى بود. هم زبان مى توانستيم ياد بگيريم، هم در حيات فرهنگى آنجا يك جورهايى آدم مى تواند براى خودش جا باز كند. ولى اين فكر نبود كه برويم آنجا بمانيم. نمونه هاى خوبى هم نمى ديديم. بعضى ها خوب بودند ولى از نسل خودش كمتر كسى را مى ديد كه آنجا وضع بهترى داشته باشد. خيلى سخت است.
• گلشيرى از داستان نويسانى است كه خيلى خودنگارى مى كند يعنى خودش خيلى در داستان هايش هست. از همان داستان هاى اول به نظرم همين طور است. اوج اش را شايد بتوان در «كريستين و كيد» ديد و بعدتر در «آينه هاى دردار» و «جن نامه» و... تقريباً اغلب كارها. قضيه اسطوره  اجاره نشينى را به اين ترتيب در داستان ها هم مى شود دنبال كرد. محل هاى وقوع حوادث داستان ها يكى نيست. مثلاً  «انفجار بزرگ» در اكباتان مى  گذرد، اما بقيه داستان ها نه، يعنى گلشيرى نويسنده اكباتانى به حساب نمى آيد. شايد اگر از اول آنجا زندگى كرده بود، داستان هايش هم بيشتر آنجا مى  گذشت. ولى خانه به دوشى مانع از داشتن فضاهاى واحد مى شود. از كودكى هم اين مسئله بوده. در «جن نامه» مى بينيم كه از آبادان خانواده نقل  مكان مى كند مى آيد به اصفهان. ادامه رمان هم در يك محله واحد اصفهان نمى گذرد. همين طور تا آخر مى توان اين تغيير محل زندگى را در داستان ها رديابى كرد. حالا دو تا سئوال دارم. آيا هيچ وقت شد كه گلشيرى فكر كند كاش به خانه اى كه قبلاً در آن بوده برمى گشت چون آنجا ايده هايى براى نوشتن داشت؟ يعنى هيچ وقت تعلق خاطر داستانى به خانه اى داشت؟ دوم اين كه آيا هيچ وقت شما تصميم نگرفتيد اين مكان ها را لو بدهيد و بنشينيد يكى يكى پيدا كنيد كه هر داستان به كدام خانه مربوط است و هر خانه در كجاى كدام داستان حضور دارد؟
خب اين را كه داستان هايش اين طورى هستند من هم قبول دارم اما نه اين  كه كاملاً اتوبيوگرافيك باشند. بعضى موارد تجربه ها دقيقاً قابل شناسايى اند، خيلى موارد هم كولاژى از تجربه هاى مختلف. به همين خاطر بعضى مكان ها براى من قابل شناسايى است، چون حضور داشته ام و بعضى ها نه چون نوع داستان نويسى گلشيرى عمدتاً اين بود كه به نوعى پاسخ زمانه اش را بدهد ديگر. نمى توانست بكند برود به خيلى زمان ها و مكان هاى دور. اين كار را يك جورهايى درست هم نمى دانست. به نظر من «معصوم پنجم» كه ظاهراً در زمان خيلى دور و كهنى مى گذرد يا حتى بى زمان است...
• ولى اين داستان هم دلالت هايش به زمان حال كاملاً روشن است.
بله، دقيقاً، ولى مكان قابل شناسايى ندارد. من خودم درباره بعضى تجربه ها فكر مى كردم اين بايد حتماً بالاخره در داستانى بيايد، ولى بعد مى ديدم نمى آيد، يك تجربه هايى را هم كه فكر مى كردم اصلاً نمى تواند داستانى بشود، مى ديدم كه به شكلى در داستان مى آيد. در كاغذهايش ديده ام كه يك چيزهايى را مى نوشت تا يك وقتى استفاده كند، ولى نمى كرد. مثلاً مى گفت اسم فرزانه داستانى نيست، هرگز هيچ كدام از شخصيت هاى زنش فرزانه نبودند. يا مثلاً يك شب يادم است در خانه گيشا كه حياط داشتيم (گيشا را خيلى دوست داشت به خاطر حياط، حوض و آن فرشته گچى شكسته وسط حوض، چيزهايى كه مى كاشتيم، درخت انارى كه داشتيم... اگر يك حسرت بازگشت داشت به نظر من گيشا بود. تا آخر هم شايد اين فكر را مى كرد كه يك زمانى ما شايد بتوانيم يك خانه حياط دارى بگيريم) خلاصه در آن خانه گيشا، من يك شب رفتم بيرون، يادم نيست چرا، بعد گفتم: «برف اومده» و آمدم تو گفتم: «برف اومده!» بعد هوشنگ آمد و ديديم مهتاب است ولى واقعاً عين برف بود. اين را يادداشت كرد. بعداً توى كاغذهايش ديدم. به خودم كه نگفت. ولى هيچ وقت استفاده نكرد. شايد فكر مى كرد خيلى مثلاً آبكيه.
125013.jpg
• در «انفجار بزرگ» اتفاقاً تصوير منفى از آپارتمان نشينى خيلى خوب است. مى گويد همه توى اين سوراخ هاى قوطى كبريتى نشسته اند مثل زنبور.
مكان اشكال ندارد، آدم ها اشكال دارند. در آن قوطى كبريت خودش هم هست ولى مى بينيد كه نگاهش به زندگى چه طورى است. پس مسئله اش آدم ها هستند كه هى پاى زر زر تلويزيون نشسته اند و از پنجره نگاه نمى كنند اين جوان ها را ببينند. بعد هم اينكه خيلى چيزها بود كه من نگاهم مى سريد از رويش، چون من، به قول تلويزيون، «از فقدان كنجكاوى رنج مى برم» ولى او خيلى كنجكاو بود. با اينكه شصت و چند سال عمر كرده بود و اين همه چيز ديده بود ولى فكر مى كرد باز هم بايد ببيند و مى ديد. خيلى همسايه هايى را مى ديد كه من نمى ديدم. مثلاً «كاكل رنگ كرده آن زن همسايه مان كه شوهرش هم دائم نعره مى زد و بچه هاى كوچولو داشت» را من نمى ديدم. من با كسى در آسانسور حرف نمى زدم. ولى وقتى كه مرد، كسانى آمدند خانه ما از همسايه ها كه اصلاً باور نمى كردم، از معلم قرآن و پاسدار و شيميايى و... يكى شان مى گفت: «استاد براى ما از اوضاع مملكت خيلى چيزها مى گفتند.» كنجكاو بود: «تو چه كار مى كنى؟ از كجا مى آورى بخورى؟ حقوقت چقدر است؟ زنت چه كار مى كند؟ چرا بچه دار نمى شويد؟» دائم مشغول بود و كلاً يك هاله تاثيرى داشت.
• نقش زن خانه را هم كه ظاهراً ايفا مى كرد!
نه نه! مى خواهم بگويم هيچ وقت بى اعتنا رد نمى شد.
• منظورم مردى است كه در خانه مى ماند و زن بيرون مى رود. در قصه ها هم اين هست.
براى اينكه روشنفكر است. يك روشنفكر متوسط شهرى كه داستان مى نويسد طبعاً جايش خانه است. البته يك زمانى شخصيت اصلى مادر دارد، يك زمانى زن دارد. مادر ممكن است سينى غذا را بياورد پشت در بگذارد و زن مى رود بيرون كار مى كند. زن هاى داستان هايش كار مى كنند. در ساختمان ما خيلى امور به عهده من بود. چون خانم دانشور اين را جايى گفته من هم مى گويم. تا وقتى كه قتل ها اتفاق افتاد و عكس او در روزنامه ها آمد، بهش «آقاى طاهرى» مى گفتند. در ساختمان ما كسى نمى دانست او كيست، البته خوشبختانه از يك جنبه هايى. همه اش من، خانم طاهرى، چك مى دادم، شارژ را حساب مى كردم و آن وقت او شده بود آقاى طاهرى. هيچ مشكلى هم نداشت. خودش هم چيزى به روى خودش نمى آورد. من هم حس بدى نسبت به قضيه نداشتم. هرازگاهى البته بيرون مى رفت ولى به خصوص سال هاى آخر بهترين جاى عالم را خانه مى دانست.
• جالب است كه جايى بغل خانه را به عنوان دفترش انتخاب كرد. مى توانست مثل خيلى هاى ديگر جايى بيرون خانه را انتخاب كند و هر روز صبح برود آنجا و عصر برگردد.
حتى وقتى در مجله اى كار مى كرد فقط وقتى كار داشت مى رفت.
• كسانى هم كه مى خواهند برايش قصه بخوانند مى آيند خانه اش. به همين خاطر خانه گلشيرى در فضاى روشنفكرى ما خيلى حضور داشته.
عملاً اين احترام برايش بود كه اگر كار دارد بچه ها ساكت باشند و او بتواند كارش را انجام دهد. ببينيد! اصلاً زندگى خانوادگى را بد نمى دانست. ژست روشنفكرى اش اين نبود كه بگويد «آه من تباه شدم» خيلى بيشتر از من با بچه ها وقت مى گذاشت. شادمان شان مى كرد. تخيلشان را پرورش مى داد. من يك جورهايى همه اش به دنبال كار گل بودم و سرويس مى دادم، مثلاً مى خريدم و مى آوردم و از اين كارها. بخشى از كارها را كه واقعاً ازم برنمى آمد،  مى كرد. در نتيجه وقت  هايى هم كه مى خواست با خودش باشد، ولش مى كردند چون وقت كافى با بچه ها گذرانده بود. يكى از دوستانم تعريف مى كرد يك بار كه خانه يكى از بزرگان داستان نويس رفته بود، همين كه بچه يكى دو دفعه آمده بگويد «بابا!» داد طرف درآمده كه: «مى بينى زندگى مرا؟ من چه جورى بنويسم؟» خب او اين چيزها را نداشت. روشنفكر رومانتيك كه «آه من تباه شدم» نبود. ضمن اينكه اين آخرها يك جورهايى مصاحبت من را هم انگار دوست داشت. حالا من نبايد از خودم تعريف كنم ولى انگار جاهايى كه من نمى رفتم دلش نمى خواست برود. اصلاً ارمنستان به همين دليل نرفت. سوار آن اتوبوس نشد چون من نمى توانستم بروم. برايش ممكن است داستان هاى ديگرى ساخته باشند ولى من چون قبلش داستان هاى پيچيده اى از سر گذرانده بودم و خيلى خسته بودم گفتم من نمى آيم. هر كارى كردم كه تو خودت برو نرفت. متهمان رديف دوم و سوم هم هى زنگ مى زدند و اصرار مى كردند كه شما حتماً برو و از آنجا برو آلمان (چون از اينجا نگذاشته بودند برود)، مى گفتند برو چون از ايروان پرواز به فرانكفورت هست. اين آخرها دلش مى خواست همه جا با هم برويم، اصلاً فقط بنشينيم با هم چاى بخوريم. براى همين فرارى نبود از خانه. احساس امنيت مى كرد. به علاوه در خانه كتاب هايش دور و برش بود. بدترين دوره برايش همان خانه توانير بود كه كتاب ها در كارتن مانده بود ممكن بود صد سال يك بار هم سراغشان نرود، ولى كتاب ها بايد جلو چشمش مى بودند.
• اصولاً تكنيك گلشيرى در روايت اين است كه از فضاهاى عادى اطراف به شدتى آشنازدايى كند كه ديگر به هيچ وجه آشنا به نظر نرسند. من تا سه چهار سال پيش ميدان ونك را نديده بودم. اصفهان زندگى مى كردم و يكى دوبارى هم كه تهران آمده بودم نمى دانستم ونك كجاست. تصويرى كه از اين ميدان داشتم مال داستان «انفجار بزرگ» بود كه پيرمرده مى گويد يك دختر و پسر مى خواهند ساعت ۹ صبح بروند وسط ميدان ونك برقصند.
ساعت پنج عصر.
• ببخشيد! پنج عصر. وقتى ونك را ديدم همين طور با خودم داشتم فكر مى كردم چرا اين ميدان اين قدر بى ريخت است. چرا كسى اينجا را مثل قصه گلشيرى بازسازى نمى كند.

نيم نگاه
خانه گيشا را دوست مى داشت
من خودم درباره بعضى تجربه ها فكر مى كردم اين بايد حتماً بالاخره در داستانى بيايد، ولى بعد مى ديدم نمى آيد، يك تجربه هايى را هم كه فكر مى كردم اصلاً نمى تواند داستانى بشود، مى ديدم كه به شكلى در داستان مى آيد. در كاغذهايش ديده ام كه يك چيزهايى را مى نوشت تا يك وقتى استفاده كند، ولى نمى كرد. مثلاً مى گفت اسم فرزانه داستانى نيست، هرگز هيچ كدام از شخصيت هاى زنش فرزانه نبودند. يا مثلاً يك شب يادم است در خانه گيشا كه حياط داشتيم (گيشا را خيلى دوست داشت به خاطر حياط، حوض و آن فرشته گچى شكسته وسط حوض، چيزهايى كه مى كاشتيم، درخت انارى كه داشتيم... اگر يك حسرت بازگشت داشت به نظر من گيشا بود. تا آخر هم شايد اين فكر را مى كرد كه يك زمانى ما شايد بتوانيم يك خانه حياط دارى بگيريم) خلاصه در آن خانه گيشا، من يك شب رفتم بيرون، يادم نيست چرا، بعد گفتم: «برف اومده» و آمدم تو گفتم: «برف اومده!» بعد هوشنگ آمد و ديديم مهتاب است ولى واقعاً عين برف بود. اين را يادداشت كرد. بعداً توى كاغذهايش ديدم. به خودم كه نگفت. ولى هيچ وقت استفاده نكرد. شايد فكر مى كرد خيلى مثلاً آبكيه.
به خودش هم بارها گفته بودند كه اين ميدان اصلاً جايى براى رقص ندارد. ولى مركزيتش برايش مهم بود و اينكه عابر پياده زياد دارد. در داستان «شرحى بر قصيده جمليه» آدرسى كه مى دهد و شترها را مى برند خانه پدربزرگ من است. مادربزرگم اگر اين داستان را مى خواند سكته مى كرد. فقط كم مانده بود اسم كوچه شان را هم بگويد كه اسم پدربزرگ من بود. ساروى هايى كه داستان را خوانده بودند مى خنديدند چون مكان را در سارى دقيقاً ساخته بود. منتها يكسرى شتر آورده بود آنجا ول كرده بود. به مادربزرگم هم هميشه مى گفت كه: «من شترها را آوردم تا دم خانه ات.»
• باز هم از زندگى شخصى چيزى
شرق آنلاين
صفحه اول
ايران
جهان
اقتصاد
ديپلماسى
سياست
شهر
بازار
بورس
ورزش
جامعه
اقتصاد خاتمى
ورزش شرق ۱
ورزش شرق ۲
ورزش شرق ۳
ورزش شرق ۴
صفحه آخر
ادب نامه ۱
ادب نامه ۲
ادب نامه ۳
ادب نامه ۴
ادب نامه ۵
ادب نامه ۶
ادب نامه ۷
ادب نامه ۸
آرشيو